شگفتی در سر/ اورهان پاموک
ساندویچی بین بوم
بهشون بفهمون چقدر می ارزی
اواخر اگوست رایحه به شوهرش گفت که یکی از آشنایان حاج وورال که از اهالی ترابزون است برای مدیریت ساندویچی اش دنبال کسی مانند مولود می گردد. مولود از این که بار دیگر بی کاری و بی پولی اش نقل محفل اکتاش ها شده بود احساس شرمساری کرد.
رایحه:
به مولود گفتم: “انگاری طرف داره دنبال یکی می گرده دقیقا مث تو، کسی که هم از غذا سر در بیاره هم از ظرافت های غذاخوری، هم آدم درست و قابل اعتمادی باشه. می دونی که این روزا تو استانبول چنین آدمی نایابه! به حقوقت اما حواست باشه… وقتی طرف شروع می کنه به چونه زنی، تو هم مث همیشه یه وقت اجازه ندی حقتو بخورن!
حواست باشه که اوضاع دیگه مث گذشته ها نیست. حالا دیگه دخترا هم تو حقوقی که قراره بگیری سهم دارن:”راستش حرف دخترارو برای این به میون کشیدم…زیرا درست همان روزایی که مولود تو ساندویچی مدیر شد، فاطمه رفت مدرسه. روز اول سال تحصیلی تازه همه با هم رفتیم مدرسه. ازمون خواستن که مث بقیه ی پدر و مادرا کنار دیوار حیاط مدرسه ی ابتدایی پیاله پاشای محله ی قائم پاشا صف بکشیم و بچه ها رو از دور تماشا کنیم. اولش آقای مدیر رفت پشت تریبون و توضیح داد که ساختمون مدرسه ۴۵۰ سال عمر داره، برای این اسمش پیاله پاشاست که قدیما خونه شخصی به نام پاشا بوده است. خونه هم که چی بگم… این جوری که آقای مدیر می گه، تو جنگ عثمانیا با فرانسویا و ایتالیایی ها و اونای دیگه که جزایر دریای مدیترانه رو اشغال کرده بودن، جناب پاشا هم دریاسالار شجاع و پر جسارتی بوده و یه تنه می زنه به یه ناو جنگی و یه ساعتی هیچ خبری ازش نمی شه، و درست وقتی نیروی دریایی ما فکر می کرده پاشا یا اسیر شده یا مرده، یهویی می بینن که یه تنه کشتی ای به اون بزرگی رو فتح کرده و داره پرچم دشمنو می کشه پائین. آقای مدیر با آب و تاب حرف می زد، دانش آموزا اما به حرفاش گوش نمی کردن. یا با هم دیگه حرف می زدن، و یا از ترس چیزی که قراره اینجا سرشون بیاد از پدر و مادرشون چشم برنمی داشتن. بچه بودن خب. فاطمه وقتی با دو سه تا از همکلاسی هاش دست تو دست هم از در مدرسه رفتن تو… ترسید و گریه کرد!
تا می دیدیمش، یعنی تا وقتی که از در ورودی مدرسه دیده می شد، براش دست تکون دادیم. هوا یه خورده خنک بود و آسمون هم ابری بود. وقتی از شیب بالا رفتیم آسمون پر ابر خاکستری شده بود. من محو تماشای ابرا که هر دم به شکلی در می آمدن شده بودم، که یه دفعه متوجه شدم چشمای مولود خیسه! اشک تو چشماش حلقه زده بود، اما از آنجا که عجله داشت یه راست رفت سر کار مدیریت. اولین روز، غروب رفتم مدرسه فاطمه که بیارمش خونه. فاطمه همه اش از پنجره ی کلاس و سبیل معلمش حرف می زد. من تنها یکی دو روز رفتم دنبالش. دو سه روز بعدش همه ی دخترای کوچه تصمیم گرفتن که با هم برن مدرسه و با هم برگردن خونه.
***
این که رایحه از روی مهر و شوخی مولود را “مدیر” خطاب می کرد درست، اما بار نخست نه او، بلکه مالک ساندویچی، رئیس تحسین، مولود را “مدیر” خطاب کرده بود. جناب رئیس جوانانی را که در ساندویچی کارگری می کردند، کارمند می خواند (برای این که کارگر از منظر او کلمه ی زیبایی نبود) و از آن ها هم انتظار داشت که او را مانند دیگر اهالی ترابزون که رئیس را کاپیتان خطاب می کردند، کاپیتان خطابش کنند.
مولود از همان روز نخست متوجه شد که کاپیتان به این دلیل این شغل را به او پیشنهاد داده که به کارمندانش اعتماد ندارد. رئیس تحسین هر شب بعد شام که با خانواده صرف می شد، به ساندویچی سر می زد و صندوق را از کسی که مدیر می نامیدش تحویل می گرفت و او را مرخص می کرد. در نتیجه مدیریت دو ساعت آخر هر روز کاری بر عهده ی خود رئیس بود. کما این که اعلام اتمام غذا و تعطیلی ساندویچی هم به عهده رئیس بود، برعکس ساندویچی های خیابان استقلال که شبانه روزی و بیست و چهارساعته کار می کردند ساندویچی بین بوم آخر شب ها می بست. اولش به این دلیل که توی یکی از خیابان های فرعی بود و بعد از نیمه شب در آن حوالی، تنها کسانی دیده می شدند که راهشان را گم کرده بودند، یا اونایی که دنبال مشروب و سیگار قاچاق بودن، و یا سیاه مست هایی که بی هدف به این طرف و اون طرف می رفتند. و احدالناس دیگری دیده نمی شد.
مولود ساعت ۱۰ صبح هر روز مغازه را باز می کرد و دخل را تحویل می گرفت و تا نزدیکی های هشت شب پشت صندوق بود. به دستور جناب کاپیتان مدیریت امور دیگر ساندویچی هم در غیاب رئیس به عهده ی مدیر بود. ساندویچی بین بوم از خیابان اصلی دور بود. کوچک هم بود و شهرت چندانی نداشت، اما با این وجود فروشش خوب بود.
در نزدیکی ساندویچی بین بوم دو سه موسسه ی چاپ و ظهور فیلم و عکس بود، چند شرکت تبلیغاتی و مرکز تفریحی که هم موسیقی پاپ غربی و هم موسیقی سنتی وطنی داشتن و سه چهار دهنه غذاخوری لوکس هم بود که کارکنان همه شان مشتری های ساندویچی بودند. افزون بر این روزها هم رهگذران خیابان فرعی کم نبودند که ساندویچی برای شان محل مناسبی برای تغذیه ی ارزان و با کیفیت و خوش خوراک بود. با همه ی این تفاصیل جناب رئیس به کارکنان خود خیلی مشکوک بود. مولود در مدت کوتاهی پی برد که شک و تردید کاپیتان پیش از آن که ریشه در تردیدهای همیشگی صاحب کاران پولدار به کارکنان داشته باشد، مبتنی بر واقعیتی انکار ناکردنی است. جناب کاپیتان از همان آغاز ترفندی را که گمان می کرد کارکنان علیه او به کار می گیرند با دقت برای مولود شرح داده و از او درخواست کرده بود که بیش از هر موضوعی به این ماجرا دقت کند. شک کاپیتان بر این پایه بود که کارکنان از مقدار مشخصی نان، پنیر، پیتزا، گوشت چرخ کرده، خیارشور، گوجه، سوسیس، کالباس، ژامبون و افزودنی های ضروری، کمتر از آنچه باید استفاده می کنند و استاندارد شهرداری و شخص رئیس را در این باره رعایت نمی کنند، در نتیجه قادر به درست کردن مقدار بیشتری ساندویچ می شوند و مازاد را به سود خویش به فروش می رسانند.
کاپیتان تحسین با افتخار برای مولود شرح داده بود که برای مقابله با این ترفند چه تدبیری باید بیندیشد. او شخصا همه روزه با نانوایی کاپیتان تایفون که از اهالی ریزه بود تماس می گرفت و از آمار دقیق نان تست و باگتی که کارکنانش برای ساندویچی او می خریدند خبردار می شد. و بدین طریق از میزان گوشتی که کارکنان برای ساندویچ های همبرگر بیشتر و پنیری که برای تست های پنیری بیشتر از او می دزدیدند اطلاع پیدا می کرد.
کارکنان با افزودن آب می توانستند بر مقدار آب پرتقال و آب انار و آب سیب بیفزایند، و این همانجایی بود که حتی دوست نانوای رئیس هم نمی توانست کاری برایش بکند. بنابراین جناب رئیس بیش از دیگر موارد توجه مولود را به این موضوع خاص جلب کرده بود.
اما گذشته از این ها وظیفه ی اصلی و رسمی مولود صندوقداری بود. او باید همه ی هم و غم خود را به کار می برد تا کارکنان بدون اطلاع او حتی یک ساندویچ یا یک لیوان آب میوه نفروشند. ساندویچی بین بوم از صندوق های نیمه خودکار مجهز به نوعی صفحه کلید استفاده می کرد که حدود ۵ سال پیش به بازار آمده و به زودی همه ی فروشگاه های ساندویچی از همین صندوق ها استفاده می کردند.
مولود وظیفه داشت که همه ی فروش ساندویچ را در این ماشین عجیب و غریب ثبت کند. کاپیتان تحسین گمان می کرد که هر قدر کارکنان پنیر پیتزا و گوشت چرخ کرده کش بروند، بر آب میوه های زیر پیشخوان آب و شکر بیفزایند، اما اگر تمام اقلام فروش ساندویچ در ماشین ثبت شود و فیش مخصوص صادر گردد در کل میزان زیان او از این ماجرا زیاد نخواهد بود. کاپیتان برای نظارت بر این امر گاه دوستی را برای خرید ساندویچی می فرستاد تا یقین کند که فروش بدون فیش انجام نمی شود. مفتش های کاپیتان مثل اغلب ساکنان استانبول فیش گرفتن را کار بیهوده ای می دانستند بعد سفارش سریع پول خریدشان را می دادند و بی آن که فیش دریافت کنند محل را ترک می کردند. اگر صندوقدار رضایت می داد که به حرف مشتری گوش بدهد و از دادن فیش به او خودداری می کرد این کار از منظر کاپیتان به معنای دزدی صندوقدار بود و مانند مدیران قبلی به قیمت اخراج او تمام می شد.
ابتدا مولود با وجود همه ی نشانه ها و اشاره های روشن، با حسن نیت همیشگی خویش گمان می کرد کارکنان ساندویچی بین بوم کسانی هستند که به دنبال لقمه ای نان حلال و کسب روزی اند، و هیچگاه آنها را آدم های فرصت طلب و سودجویی نمی دید که دنبال فرصت مناسب برای “دزدی” از رئیس باشند. برای همین همیشه با روی خوش با آنان رفتار کرده و از پرکاری و پشت کارشان ستایش می کرد، و کیفیت و کمیت کارشان را می ستود و می گفت “آفرین چه به اندازه نان را تست کردی، هم ترد است و هم همچنان نرم است.”
“هیچکسی مانند تو نمی تونه گوشت رو به این خوبی بپزه، برای همینه اینجا این همه ساندویچاش خوش خوراکه….”
اگر روزی فروش ساندویچی خوب بود و سود خوبی داشت، سر شب مولود مانند یک استوار کارکشته وضعیت را به فرمانده خویش گزارش می کرد و از شرایط جاری کار به خویش می بالید.
مولود همه شبه به مجردی که صندوق را تحویل جناب رئیس می داد و از مدیریت ساندویچی بین بوم رها می شد، به سرعت راهی خانه می شد و کاسه ی عدس یا سوپ ترخینه ی خوش مزه ای را که رایحه پخته بود می خورد و زیرچشمی تلویزیون تماشا می کرد. در طول روز و در همان حال مدیریت ساندویچی هم همینگونه زیر چشمی تلویزیون تماشا می کرد.
رئیس اجازه داده بود که در طول روز کارکنان از هر کدام از ساندویچ ها به هر تعداد که دوست دارند بخورند. به همین دلیل مولود شب ها هیچ وقت احساس گرسنگی نمی کرد. با این وجود در حالی که شام می خورد، از توجه به کتاب های درس فاطمه و اعداد و ارقام و کلمه ها و جمله های ساده ای که او ریز اما به زیبایی و خوانایی توی صفحه های سفید دفتر مشقش می نوشت (وقتی مولود مدرسه می رفت، دفترهای مشق از کاغذ کاهی و شیری رنگ بودند) کیف می کرد و ذوق زده می شد. مانند همیشه به مجردی که اخبار سراسری پایان می یافت مولود دبه های بوزا را به دوش می گرفت و راهی کوچه ها می شد و تا ساعت یازده و نیم شب بوزا می فروخت.
به دلیل آن که حقوق و پاداشش از ساندویچی کفاف هزینه های زندگی اش را می داد برای فروش بیشتر بوزا خود را هلاک نمی کرد و برای پیدا کردن مشتری های تازه به محله های آن سوی خلیج که سگ های ولگردش همواره به مجرد دیدن او دندان قروچه می رفتند و خصمانه نگاهش می کردند سر نمی زد. شبی تابستانی با سه چرخه ی بستنی فروشی اش از پل خلیج گذشت و به در خانه ی استاد رسید. استکان های کمر باریک توی سینی را که یکی از شاگردان آورده بود، پر بستنی کرد و خودش هم در پی او بالا رفت تا هم مرد پارسا و شاگردانش را ببیند و هم از گفت و گوی با آن ها لذت ببرد.
زمستان ها هم برخی شبها برایشان بوزا می برد، آن موقع هم باز مقصد اصلی دیدار مرد پارسا و شاگردان بود. و برای این که بویژه به شاگردان استاد ثابت کند که نیتش از این کار بیشتر زیارت است تا تجارت از هر دو سه نوبت که برایشان بوزا یا بستنی می برد یک نوبت را حساب نمی کرد. یکی از همین نوبت ها بود شاگردی از میان شاگردان استاد که از دیگران مسن تر هم بود، این عمل مولود را “هدیه درگاه” نامیده بود. همین آدم همنشینی با استاد را “صحبت” می نامید.
حدود یک سال از برخورد نخست او با استاد و شاگردانش سپری شده بود که مولود متوجه شد شاگردانی که در محضر استاد خطاطی و تذهیب و خواندن و نوشتن خط قدیم می آموزند، در اصل مریدان طریقت دینی هستند و مرد پارسا هم “مراد” آنان است. برای همین هم خانه ی محفلشان را “درگاه” می خواندند.
این که مولود بعد از یک سال به این امر پی برده بود، خودداری جمع و رازداری آنان نسبت به کار و گروهشان بود که در یک واحد آپارتمانی عادی جمع می شدند و مولود هم از این گونه امور چندان سر در نمی آورد.
مولود از این موهبت که هر پنجشنبه می تواند چند دقیقه ای با استاد هم کلام شود و از اندوه و بدبختی اش با او بگوید و از این که استاد اوقات گرانبهای خویش را هر چند، چند دقیقه ای به او اختصاص می داد و به درددل هایش صمیمانه گوش می سپرد، چنان خوشحال بود که از هر امری که می توانست موجب به هم خوردن این دیدار شود با همه ی وجود دوری می جست. باری یکی از مریدان همیشگی حاضر در درگاه او را به “صحبت” سه شنبه های مرد پارسا فراخواند که در حضور گروهی حدود سی نفر، همه هفته سر ساعت خاصی صورت می گرفت، مولود اما با وجود میل باطنی اش به این امر، نپذیرفت، برای این که ترسید این امر مانع دیدار مهم پنجشنبه های او با مرد پارسا بشود.
اما به گونه ای ناگهانی شبی مولود به کار این طریقت مخفی تردید کرد و وقتی به در و دیوار آپارتمان نگاهی انداخت با خود گفت:” اگه آدمای بدی بودن، اگه پی کارای خلاف بودن عکس آتاترک رو به دیوار خونه شون نمی زدن! اونم به این بزرگی!” و تا خواست تردید را از سر بدر کند، ناگهان یاد فرهاد افتاد و درگاه کمونیستی شان توی محله ی کول تپه که او در دوران دبیرستان چند باری به آنجا رفته بود، آنها هم عکس بزرگی از آتاترک به دیوار چسبانده بودند تا اگر روزی ناگهان پلیس وارد آن جا شد، با تکیه به آن عکس وطن پرستی شان را ثابت کنند و مدعی شوند “ما برای گرامی داشت یاد و خاطره آتا اینجا جمع شدیم و به شما گزارش اشتباه داده شده است!” البته در این میان یک تفاوت غیرقابل انکار هم بود، کمونیست ها هیچیک از گفته ها و کرده های آتاترک را باور نداشتند و مدام به او بد و بیراه می گفتند (از منظر مولود البته کارشان بسیار زشت و ناپسند بود. در حالی که پیروان این طریقت دینی مانند همه ی محافظه کاران ضمن این که به هیچ یک از گفته ها و کردارهای آتاترک باور نداشتند، اما هرگز به او اهانت نمی کردند. مولود این رفتار را دوست می داشت، و اگر یکی از شاگردان استاد (از میان دانشجویان جوان و بی تجربه که رک و راست و بددهن بودند) هنگام که از نوشتن خط قدیم دچار هیجان می شد می گفت”اگه آتاترک به تقلید از فرنگی جماعت الفبای عزیز ما را عوض نمی کرد این هنر چندین و چندصد ساله این گونه رو به زوال نمی نهاد. مولود گول این گونه حرف ها را نمی خورد و جدیشان نمی گرفت.
مولود این دسته از شاگردان مرد پارسا را که در حضور از هیچ گونه تملق و تظاهری دریغ نمی کردند، اما به مجردی که از در درگاه بیرون می رفتند، حرف های عمو مردکی می زدند و از برنامه بی ارزش تلویزیون صحبت می کردند و پشت سر دیگران بد و بی راه می گفتند به هیچ وجه جدی نمی گرفت. توی هیچ کدام از اتاق های درگاه تلویزیون نبود و مولود بی آن که هیچ دلیل موجهی داشته باشد این را نشانه ی مخالفت با دولت و قصد به اقدام فعالیت های اعتراضی و حتی شورشی می دانست. اگر فردا کودتای نظامی دیگری رخ می داد، و مانند کودتای قبلی کمونیست ها، کردها و دینداران این چنینی را دستگیر می کردند، لابد همه ی آنهایی که به هر دلیلی به آن درگاه رفت و آمد داشتند در مخاطره می افتادند. از سوی دیگر تا به امروز مرد پارسا هرگز هیچ سخنی به مولود نگفته بود که بشود دور و یا نزدیک و یا مستقیم و غیرمستقیم به سیاست ربطش داد.
رایحه:
مدیریت مولود در ساندویچی بین بوم و مدرسه رفتن فاطمه باعث شد که برای گل و منجوق دوزی اوقات بیشتری داشته باشم. دیگه از ترس این که تا آخر ماه چه جوری سر خواهیم کرد، پی گیر این کار نبودم، اما هم ازش لذت می بردم و هم می توانستم چند کروش برای روز مبادا پس انداز کنم. بعضی وقتا برای این که بگن کجای پرده چه طرحی رو گل دوزی کنیم بهمون یه سری مجله مخصوص می دادن، اما یه وقتایی هم می گفتن “به سلیقه خودتون هر جور دوست داشتین کار کنین.” اوایل خیال می کردم اگه این کار رو بسپرن به خودمون راحت تره، اما گاهی سر این موضوع که کجای پرده چه طرحی رو گل دوزی کنم ساعت ها فکر می کردم! همین جور به گوشه ی توری پرده زل می زدم و معطل می موندم که چی کار کنم. بعضی وقتای دیگه تا پرده رو پهن می کردم جلوم یک عالمه نقش و نگار، از گل و بته و ابر و باد و منظره و آهوهای در حال گریز و پرنده های در پرواز یورش می آوردن به سرم و سریع شروع می کردم به کار کردن. همیشه هم پرده کار نمی کردیم. روبالشی هم بود، ملافه و رومیزی و دستمال و چیزای دیگه هم همین طور، گاهی وقتا آبجی ریحان می گفت: “یه لحظه صبر کن رایحه، یه نفس بکش، استراحتی بکن، دوباره جوری درگیر کار شدی که حواست به هیچی نیست.”
***
رایحه هفته ای دو سه بار، بعد از ظهرها، نزدیکی های ساعت دو یا سه، دست فاطمه و فائزه را می گرفت و می بردشان ساندویچی بین بوم. دخترها جز سر شب آن هم فقط همان یک ساعتی که مولود برای شام سری به خانه می زد در طول روز پدرشان را نمی دیدند. صبح وقتی فاطمه مدرسه می رفت، مولود هنوز خواب بود و آخر شب نزدیکی های ساعت یازده و نیم که مولود به خانه می آمد، فاطمه خوابیده بود. دخترها به واقع دوست داشتند که به ساندویچی بیشتر بروند و پدرشان را ببینند، اما مولود تنها در صورتی به آن ها این اجازه را می داد که همراه مادرشان باشند و در طول مسیر رفت و برگشت هم هرگز دست او را ول نکنند. مولود ممنوع کرده بود که رایحه برای گشت زنی به محله ی بی اوغلو و بویژه خیابان استقلال برود. عبور از خیابان استقلال برای رایحه و دخترها با آن ترافیک سنگین همانقدر خطرناک بود که عبور از محله ی بی اوغلو با آن همه لات و لوتی که مدام آنجا ولو و مشغول الواطی بودند!
رایحه:
تا یادم نرفته بگم که تو اون پنج سالی که مولود مدیر ساندویچی بین بوم بود، ما همیشه برای شام سوپ نداشتیم. بعضی وقتا براش مَنَمَن درست می کردم با فلفل و جعفری فراوان، گاهی هم سیب زمینی سرخ می کردم، خوراک لوبیا با هویج می پختم، یا از این شیرینی های دراز که بعضیا بهش سیگاری می گن درست می کردم. لابد شما هم دیگه می دونین که مولود سیب زمینی و مرغ سوخاری رو خیلی دوست داره، نه که خیلی وقته از شر پلوفروشی راحت شدیم، برا همین همه ماهه از مرغ فروشی آقا حمید، که خدا ازش راضی باشه، برای این که همیشه ی خدا مراعاتمون رو می کنه، چند مرغ درسته می گیرم تا برا مولود و بچه ها مرغ سوخاری درست کنم.
***
دلیل اصلی تمایل دخترها برای رفتن به ساندویچی بین بوم، آن هم هفته ای سه چهار بار، موضوعی که همه ی خانواده ها می فهمیدنش اما ازش حرفی نمی زدند، تست پنیر و کباب دونر و ساندویچ همبرگری بود که با دوغ و یا آب پرتقال می خوردند.
اوایل که مولود تازه مدیر ساندویچی شده بود، رایحه هر بار خودش را ملزم می دید، به مجرد ورود به او لبخندی بزند و بگوید:”داشتیم از اینجاها رد می شدیم گفتیم سری هم به تو بزنیم.” و یکی از کارکنان هم با خوش طینتی بگوید:”خیلی خوب کردین زن داداش.” بعد یکی دو ماه دیگر همه ی کارکنان سلیقه ی دخترها را می دانستند، و وقتی آن ها پشت میز می نشستند، بی آن که چیزی بپرسند سریع غذایی را که باب میل شان بود آماده می کردند و با خوشنودی روی میز می گذاشتند. خلاف دخترها، رایحه هرگز چیزی نمی خورد و هر چه کارکنان اصرار می کردند که از تست پنیر و کباب دونر و همبرگر چیزی برای او بیاورند زیر بار نمی رفت و می گفت:”همین حالا توی خونه یه چیزایی خوردم، سیر سیرم بخدا.” مولود از این رفتار زنش به خود می بالید و خلاف انتظار کارکنان هرگز به او نمی گفت:”خب تو هم یه چیزی بخور عزیزم.” ماه ها بعد که مولود دیگر از “دزدی” کارکنان ساندویچی از کاپیتان تحسین ترابزونی مطمئن شده بود، بابت تست های پنیر و کباب دونر و ساندویچ های همبرگری که دخترها رایگان خورده بودن از خودش خجالت می کشید و احساس عذاب وجدان می کرد.