از هیچ کس در خانه خبر ندارم. نمی دانم مادرم کجا مچاله شده.
ازآن روز تا حالا هیچ کس با هیچکس چشم تو چشم نشده. هیچ کلامی ردو بدل نشده. همه شهر رفته اند تا بابایم را اعدام کنند.
اگر اعدام بابایم نبود خب من هم می رفتم. اصلا با بابا با هم می رفتیم.
می خواهند قاتل دختری را اعدام کنند.
دختری که تو گرماگرم بازی میان کوچه یهو از نگاه خیره من از پشت پنجره حواسش پرت میشد. با لبخندی نمکی موهایش را در هوا می رقصاند و آرام رویش را برمی گرداند تا خجالتش را نبینم.
وقتی در خانه آبجی کوچیکم از بازی هایشان می گفت بابا دنبال حرفش را می گرفت و ازش تعریف می کرد. منهم همینطوری قند تو دلم آب میشد. پیش خودم می گفتم چه خوب بابا عروسش را دوست دارد.
در خانه ما هیچ خبری نیست…در کوچه هم!
کاش منهم در میان آنهایی بودم که به تماشای مرگ قاتل آتنا رفته اند.
کاش آتنا دو روز دیگه روپوشش را بپوشد موقع رفتن به مدرسه زیر چشمی نگاهی به پنجره خانه مان بیندازد. وقتی خاطر جمع شد من آن بالا منتظرش هستم پشت چشمی نازک کنه و با بی اعتنایی راهش را ادامه دهد.
منهم دوان دوان پله هارا پایین بیایم و با فاصله تا دم مدرسه مواظبش باشم. بعد هم تندتند تا مدرسه خودم بدوم و هرروز دیرم بشود و هر روز توبیخ بشوم.
کاش آتنا پتو را از روی صورتش کنار بزند با نگاه مست خواب و آن لحن شیرینش بگوید: بابا این وقت صبح کجا؟ بابا تو رو خدا برای تماشای مردن کسی نرو. برای تماشای مردن قاتل من هم نرو، من می ترسم. خودم به فرشته ها میگم به خدا بگن از این به بعد کاری کنه که دیگه هیچ کس قاتل نشه، هیچ کس اعدام نشه، دیگه هیچ کس به تماشای اعدام کسی نره!