کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
بازنویسی و تحریفِ تاریخ در تمامِ نظامهایِ زمانِ جنگ، امری است مهم و اساسی. بسیاری از کسانی که درصدد برآمدند جنگ در منطقۀ بالکان را ادامه دهند ـ ازجمله رادووان کرادیچ رهبرِ صربهایِ بوسنی که خود را «شاعر» هم میدانست و فرانجو توجمان رییسجمهورِ کروات که پس از عُمری خدمت در ارتشِ یوگسلاوی، بناکرده بود به نوشتنِ تراکتهایِ ناسیونالیستی دربارۀ کروات ـ خودشان را یکپا روشنفکر و دانشگاهی بهحساب میآوردند. آنان باور داشتند که روایتِ واقعیِ تاریخ را از «بایگانیهایِ گَرد و غبار گرفته» بیرون میکشند تا تحریفها را از آنها بزدایند. مُدعی بودند از «واقعیّتِ تاریخ» پشتیبانی میکنند، اما کاری که آنان میکردند تخریب و نابودیِ نوعی «هویتِ ملی» بود تا نوعِ دیگری جایگزین آن کنند. از نظرِ توجمان و همتایانِ صربِ او، «هویتِ نوین» میراثِ فرهنگیِ کروات یا صرب را موردِ تجلیل قرار میداد و میراثِ دیگران را خوار و خفیف میکرد.
با تمامِ احساسِ همدردیای که نسبتبه وضعیتِ مصیبتبارِ فلسطینیها دارم، باید بگویم که بیشترِ مردمِ فلسطین نیز همین کار را کردهاند.
توجمان یکی از آن حلقههایِ زنجیرِ درازِ نویسندگان و هنرمندانِ درجه دو بود که در «شووینیسمِ ملّی»، برایِ خود، موقعیتی دست و پا کردند و راهی برایِ رسیدن به قدرت یافتند. او در سالِ ۱۹۶۳، پس از گذراندنِ یک دورۀ حرفهایِ نظامیگری با درجۀ ژنرالیِ نیرویِ زمینیِ ارتش، موفق شد در دانشگاهِ زاگرب در مقامِ استادِ رشتۀ تاریخ منصوب شود؛ با اینکه دکترا نداشت و رسالهاش هم ردّ شده بود. کارِ او بخشی از فعالیّتها و اقداماتِ ناسیونالیستی برایِ جداکردنِ زبانِ «صربی ـ کرواتی» بهشمار میرفت. چنین عملی همچنین موردِ تأییدِ دولتِ دستنشاندۀ نازیها بود که «اوستاشی»ها در کروات آن را اداره میکردند. تراکتهایِ ناسیونالیستیِ مُغلقِ او در خدمتِ یک اندیشه بودند: «ناسیونالیسمِ کرواتی». در کتابش، با عنوانِ بُنبستِ واقعیِ تاریخ، تعدادِ قربانیانِ قتلِعامشده در جنگِ جهانیِ دوم بهدستِ نازیها و «اوستاشی»ها را موردِ تردید قرار میدهد. توجمان تعدادِ یهودیانِ کشتهشده را بهجایِ شش میلیون، به یک میلیون و نیز تعدادِ کشتهشدگان در اُردوگاهِ عمدۀ کروات (یاسه نوواچ) را از پانصد هزار نفر، به پنجاه و نُه هزار و ششصد و سی و نُه نفر کاهش داد.
او مینویسد: «یهودی ـ جان به جانش کنی ـ بازهم یهودی است؛ حتا در اُردوگاهها هم آنها خصوصیّتهایِ زشت و ناجورِ خود را حفظ کردند: خودخواهی، بدعهدی، فرومایگی، موذیگری و بیرحمی.»
هنگامِ مبارزاتِ انتخاباتیِ سالِ ۱۹۹۰ که او را به مقامِ ریاستِجمهوری رساند و به جداییِ خونبار از یوگسلاوی انجامید، گفت: «خدا را شُکر که زنِ من نه صرب است، نه یهودی!»
در سالِ ۱۹۹۲، اظهار داشت که آراء و نظراتِ مطرحشده در کتابهایش، «تعبیر و تفسیرِ نادرست» شده است. در سالِ ۱۹۹۴، در نامهای به بِنای بِریت، پوزش خواست و نوشت که قصد دارد «بخشهایِ مناقشهبرانگیز» را در چاپهایِ بعدی، از کتابش حذف کند و همین کار را هم کرد. و این کار همزمان بود با وقتی که دولتِ کروات برنامۀ اخراجِ اجباریِ تقریباً تمامِ افرادِ قومِ صرب (ششصد هزار نفر از آنان در کروات زندگی میکردند، یعنی دوازده در صدِ کلِ جمعیّت) را که بهمرحلۀ اجرا درآورده بود، به پایان رساند. کروات از لحاظِ قومی، پاکسازیشدهترین دولت در کشورِ یوگسلاویِ سابق از کار درآمد.
توجمان وقتی به قدرت رسید، کرواتها را «دولتِ ملّیِ ملّتِ کروات» نامید. زمانی که دولتِ او دست به اخراجِ کلی و سرتاسریِ صربها از مشاغلِ خدماتِ عمومی زد، اقلیّتِ صرب شروع کرد به مسلح شدن. جامعۀ مدنی دچارِ اختلال و فروپاشی شد.
همچنانکه مایکل ایگناتیف در کتابِ “شرافتِ رزمنده: جنگِ قومی و آگاهیِ مُدرن”۱ مینویسد، شاید بیش از هرچیز، این ترس از دیگری است که جرقهای میشود برایِ ایجادِ آتشِ جنگ:
ترس است که تفاوتِ جُزئی را عمده میکند، که اختلافِ نظر میانِ قومیّتها را بهصورتِ تمایزی بینِ انواع ـ بینِ انسان و غیرِانسان ـ درمیآورد. البته فقط ترس نیست، احساسِ گناه هم هست. زیرا اگر با گروهِ دیگری در زندگی سهیم بودهاید و ناگهان ـ بهدلیلِ آنکه آنان بهطورِ غیرِمترقبهای بر شما تسلط مییابند ـ ازشان میترسید، ناچار میشوید بر سنگینیِ خاطراتِ خوشِ گذشته غلبه کنید؛ مجبور میشوید تقصیر را به گردنِ «آنان» بیندازید و بهخاطرِ نابود کردنِ یک زندگیِ مشترک، سرزنششان کنید.
پویایی و تلاشِ پُرشورِ جمعی برایِ «سندیت دادن» به درستیِ ادعاها، رهبرانِ ناسیونالیست را وامیدارد تا از انواع و اقسامِ شِگردها برایِ ترویج و مشروعیت بخشیدنِ «هدف» استفاده کنند. در اسرائیل، شورِ مُفرط برایِ باستانشناسی، حفاریِ خرابههایِ یهودینشینِ باستانی، راهی است برایِ مشروعیت بخشیدن به حضورِ یهودیان در سرزمینی که زمانی «فلسطین» نامیده میشد. به این مکانهایِ باستانی ـ با توجه به تعدادِ زیادِ خرابههایِ باستانیِ دیگر که خصوصیّتِ یهودی ندارند ـ اهمیّتِ فراوان و نامتناسبی داده میشود. جامعهشناسان، تاریخنگاران و نویسندگان همگی در پیِ آناند که در حیطۀ فرهنگی نفس بکشند که اُسطوره و دولت را تأیید و پشتیبانی میکند و آنچه را برتریِ آنان را به چالش میخوانَد، نادیده انگارند.
هیچ ملّتی از اینگونه تحریفها و دستکاریها در اَمان نیست. پس از حملاتِ یازده سپتامبر به آمریکا، تشکیلاتی محافظهکار بهنامِ «شورایِ آمریکاییِ هیأتِ اُمنا و فارغالتحصیلان» اسناد و مدارکی را گردآوری کرد و با عنوانِ «دفاع از تمدن» بهچاپ رساند. این سازمان در صدد برآمده بود نشان دهد که دانشگاههایِ آمریکایی در حدِّ معقول و شایستهای از «خشم، وطنپرستی و حمایت از مداخلۀ نظامی» نسبتبه حملاتِ یازده سپتامبر، واکنش نشان ندادهاند! گزارشِ این تشکیلات مجموعهای است از صد و پانزده اعلامیه و اطلاعیۀ مخالف با مداخلۀ نظامیکه از روزنامههایِ کالجها یا تابلوهایِ اعلانات یا محیطِ آنها گردآوری و عرضه شده است.
نکتۀ جالب در این گزارش، کاهش و تبدیلِ «زبان» به «کُد» است. کلیشهها و واژگانِ ابداعیِ دولت قابلِپذیرش میشوند. همه میدانند چه بگویند و چگونه واکنش نشان بدهند. همهچیز از پیش، نوشتهشده است. واژهنامه آب میرود. جباریّتِ نهفته در رَجَزخوانیهایِ ناسیونالیستی، مردم را بهجایی میرساند که شعارهایِ تأییدشدۀ دولتی را تتهپتهکنان تکرار کنند.
در نمایشنامۀ اُتللو، صحنهای است که در آن، اُتللو بر اثرِ خشم و حسد، چنان دگرگون و از خود بیخود میشود که فصاحت و بلاغتِ کلامِ خود را که دِزدِمونا را مجذوبِ او کرده، از دست میدهد. در پردۀ چهارم، رو به بینندگان، تتهپتهکنان میگوید: «ای بُزها و میمونها!»
تزویر و ریایِ ناسیونالیستی بهنظرِ من، همیشه طنینی بههمان پوچی مییابد.
تخریبِ فرهنگی در زمانِ جنگ شکلِ فیزیکی هم مییابد و شاملِ ساختمان و مانندِ آن میشود. تلاشِ مُجدانهای برایِ محو و نابود کردنِ بناهایِ یادبود و ساختمانهایی انجام میشود که اُسطورۀ ملّی را به چالش فرامیخوانند. هزاران روستایِ ارمنینشین در تُرکیه، روستاهایِ کُردنشین در عراق و روستاهایِ فلسطینیان در اسرائیل وجود داشتندکه درجریانِ همین فرآیندِ بهدستِ فراموشی سپردنِ سازمانیافتۀ دولتی، ویران شدند. همراهبا تخریبِ آن روستاها، اقداماتِ شدید و عملیّاتِ وحشتناکی انجام میشد بهمنظورِ انکارِ حقِ آوارگانیکه نمیخواستند مکانی را که زمانی به آنان تعلق داشته فراموش کنند.
آوارگانِ راندهشده از خانه و مأوایِ خود که یورش بر فرهنگِ فیزیکی (خانه و زندگی و روستای) خود را شاهد بودهاند، گونهای خشم و احساسِ ازخودبیگانگی در دل میپرورانند و همان را مُجدانه به فرزندانِ خود منتقل میکنند. بسیاری از اُردوگاههایِ پناهندگانِ فلسطینی در نوارِ غزه، با اسامی روستاهاییکه در سالِ ۱۹۴۸ بهاجبار رها شدند، تقسیمبندی و نامگذاری شدهاند. بسیاری از آن روستاها دیگر وجودِ خارجی ندارند و بیشترِ کسانیکه فعلاً در اُردوگاهها بهسر میبرند، هرگز در آن روستاها زندگی نکردهاند. با وجودِ این، وقتی از آنان بپرسید از کجا میآیند؟ نامِ روستا اولین کلمهای است که بر زبان میآورند. هر طرفِ ماجرا روایتی خلق میکند. هر طرف اصرار میورزد که قربانیانِ واقعی اوست. هر طرف تمامِ سعیاش را میکند تا فرهنگ را برایِ حمایت از روایتِ خود، به شکل و قالبِ دلخواهِ خویش درآوَرَد.
شهرِ مُستار، در بوسنی، صحنۀ وقوعِ برخی از وحشیانهترین نبردهایِ منطقه بود. بخشِ مسلماننشینِ شرقی به محاصره درآمد و از سویِ توپخانۀ کرواتهایِ بوسنی بهشدّت گلولهباران شد. این شهر نامِ خود ـ نگهبانِ پُل ـ را مدیونِ یک پُلِ خوشساختِ قوسیشکلِ باقیمانده از دورانِ عثمانیها بود که در سالِ ۱۵۶۶ میلادی، برایِ اتصالِ دو ساحلِ رودِ نِرهتوا ساخته شده بود. این شهرِ نمونهای جالب و زیبا از سَبکِ معماریِ عثمانی بود با گذرگاههایِ سنگفرش، خانههایِ سنگی، منارههایِ بلند و باریک، بُرجِ ناقوسِ کلیسایِ کاتولیک و بُرجِ کلیسایِ اُرتدکس که جابهجا، چشمِ بازدیدکنندگان را نوازش میدادند.
اما فرماندهانِکرواتیکه مصمم بودند آنچه را «قلبِ شهر» بهشمار میرفت، محو و نابود کنند، در سالِ ۱۹۹۳، دو روزِ تمام با گلوله هایِ توپخانه، پُل را درهم کوبیدند تا آنکه سرانجام در رودخانه فروغلتید. این پُل ـ همانندِ کتابخانۀ مغربی [مراکشی] در سارایهوو که در تابستانِ ۱۹۹۲، سه روز هدفِ بُمبهایِ آتشزایِ صربها قرارگرفت ـ نمادی فرهنگی بود که با روایتِ ناسیونالیستهایِ صرب یا کروات مطابقت نمیکرد. هریک از این اَعمال بخشی از یورش علیهِ نمادهایِ فرهنگیای بود که چندقومیّتیِ مردمانِ شهرِ مُستار و سارایهوو را نشان میدادند.
جنگ همانگونه که بناهایِ یادبودِ پیشین را ویران میکند، به بناهایِ یادبودِ تازهای نیاز دارد. این بناهایِ یادبودِ جدید فراخواندنِ همگانی و تزلزلناپذیرِ دولت را برایِ ایثار، از جانگذشتگی و سرانجام، قربانیکردنِ شهروندان را موردِ ستایش قرار میدهد. کسانی که در یافتنِ معنا سخت میگیرند و وسواس نشان میدهند، آنانکه دوستی و عشق به دیگری را بدونِ توجه به هویّتِ قومی یا ملّی باور دارند، انسانهایی که علاقهای به باورِ جمعیِ مردم ندارند، در زمینۀ تحتِ سلطۀ احساسی و فیزیکی قرار گرفتن طبقِ خواستِ دولت، افرادی خطرناک قلمداد میشوند. فقط و فقط یک پیام قابلِ پذیرش است.
سربازی که میتواند صفاتِ انسانیِ دشمن را تشخیص دهد، آدمکشِ آشفتهحال و بیعُرضهای از آب درمیآید. برایِ رسیدن به اقدامِ مشترک و جمعی، خودآگاهی و بهویژه انتقاد از خود باید از بین بُرده شود. ما باید دگرگون شویم و بهصورتِ کارگزارانِ ارادهای عالی و آگاه بر همهچیز ـ آنچنانکه دولت تعریف و مشخص میکند ـ درآییم. درست بههمان ترتیب که کسانی که باهاشان میجنگیم باید تغییرِ شکل یابند و به قالبِ نمونۀ مطلقِ «اهریمن» درآیند. در جنگ، جایِ بسیار اندکی برایِ «فردیّت» وجود دارد.
کاراییِ اُسطورههایِ در معرضِ فروش گذاشتهشده در زمانِ جنگ، قابلِملاحظه و قدرتمند است. ما اغلب ادراکاتِ خود را موردِ تردید قرار میدهیم. تردیدهامان را همانندِ معتمدانِ پریشاناحوال، پنهان میکنیم و مواظبیم هیچکس به آنها پی نبرد. احساسِ گناه میکنیم. اُسطورهها نه تنها تعیین کردهاند چگونه سخن بگوییم، بلکه چگونه فکر کردنِ ما را هم مشخص کردهاند. با تردیدهایی که در دل داریم، صحنههایی میبینیم که با اُسطوره مطابقت نمیکنند و حرف زدن درموردِ آنها، دشوار و اضطرابآور است. هنگامی که فجایع پیدرپی رُخ میدهند، وقتی آزادیهایِ مدنی از میان بُرده میشوند (مانندِ آنچه با اعلامِ «جنگ علیهِ تروریسم» هماکنون بر سرِ صدها هزار مهاجر در آمریکا میآید)، ما با حالتی معذب، با زبانِ خاصِ دولتی و کلیشههایِ آن دست و پنجه نرم میکنیم. بیانِ درد و رنجمان دشوار است، زیرا فریادهایِ جمعی نمیگذارند کلماتِ لازم را برایِ بیانِ اندیشههایِ خود بیابیم.
پلیدی و زشتیِ هولناکِ جنگ به نبودِ اعتماد بهنفسمان کمک میکند. از فروریختنِ آسمانخراشهایِ مرکزِ بازرگانی، انگشت بهدهان، حیران میمانیم. با آنکه جلوِ چشمهایِ ما، رویِهم فروریختند، اما نمیتوانیم آن را کاملاً درک کنیم. واقعاً ما چه دیدیم؟
در زمانِ جنگ، درک و بهروشنی بیان کردنِ چگونگیِ حمله به یک روستا ـ جایی که زنان و کودکان کشته میشوند، حملهای که با اُسطورۀ در معرضِفروش گذاشتهشدۀ گروهِ ما همخوانی ندارد ـ بهشکلِ کارِ بسیار دشواری درمیآید. هنگامِ جنگ، ما با ناراحتیِ دائمی دست بهگریبانیم، زیرا بهقدری چیزهایِ عجیب و غریب و باورنکردنی میبینیم که بهنظر میرسند وَرایِ درک و شعورِ انسانی باشند. جنگ واقعیّتِ زندگیِ انسانی را بهصورتِ کارناوالِ غیرِعادی و شگفتانگیزی درمیآوَرَد که بهنظر نمیرسد بخشی از تجربۀ ما باشد. جنگ توازن و تعادلِ ما را بههم میزند.
یک روزِ سرد و بارانیِ ماهِ مارسِ ۱۹۹۸، در روستایِ کوچکِ آلبانینشینی در کوسووو بودم. این روستا در سی و پنج کیلومتریِ غربِ شهرستانِ پریستینا قرار داشت. من و چند هزار عزادارِ آلبانیاییتبارِ کوسووویی منتظرِ کامیونِ مرسدس بنزِ قرمزرنگی بودیم که از جادۀ خاکی بیاید و چهار جنازه بیاوَرَد. گروهی زن، پریشان و گریان، رویِ تختههایِ نصبشده بر بُلوکهایِ سیمانی، تویِ حیاطِ خاکی نشسته بودند.
وقتیکامیون واردِ حیاط شد، از پشتِ آن رفتم بالا. میخواستم پیش از آنکه جنازههایِ پیچیدهشده در پتو و گلیمهایِ خونالود را برایِ غسل دادن و کفن و دفن بیاورند پایین، ببینم آیا جسدِ مُثلهشدهای هم میانشان هست یا نه؟ وقتی پارچهها را از رویِ چهرهها زدم کنار، چشمهایِ از حدقه درآمده، جمجمههایِ متلاشیشده، آروارههایِ ازهم دریده، دندانهایِ خُردشده و رشته عضلههایِ درهمکوبیدهشده گویی به من چشمک میزدند. وقتی دیدم نمیتوانم در پرتوِ کمرنگِ نور، همهچیز را درست ببینم، چراغقوۀ مگالایتم را روشن کردم. تمامِ آن مُثلهشدنها را در دفترچهام یادداشت کردم.
جنازهها در سکوت، از پشتِ کامیون برداشته و دستبهدست شدند. همه را دراز کردند رویِ درهایِ چوبیِ نتراشیدهشدۀ تابوتها که رویِ زمینِ انباری قرار داشتند. مُلایی عمامهسرخ جنازهها را کفن کرد. فقط یک چراغنفتی تویِ انباری روشن بود. روشناییِ مرتعش، زردرنگ و هراسآوری پرتو افکنده بود. اعضایِ خانوادۀ کشتهشدگان برایِ حُرمتگزاری به مردگان، باشتاب تلاش میکردند لکههایِ خون را از چهرۀ آنان پاک کنند. بیشترشان نتوانستند این کار را بکنند و دیگران بردندشان بیرون.
این جریان برایِ من غیرِعادی نبود. من از این نوع مردگان بسیار دیدهام. چندهفته بعد، شاهدِ وضعیّتی بدتر از آن بودم. در شهرِ پرکاز، تویِ یک انباری، در کنارِ پنجاه و یک جنازه بودم؛ جسدهایِ بیجانِ زنان، سالخوردگان، کودکان و حتا نوزادانی که با بسیاری از آنان اوقاتی را گذرانده بودم. به چهرههایِ بیجانشان خیره شده بودم. بارِ دیگر در برزخِ جنگ قرار گرفته بودم. آنچه را مقابلِ چشمانم میدیدم، اصلاً نمیتوانستم باور کنم.
این احساس که نمیتوانیم به آنچه در زمانِ جنگ میبینیم اعتماد کنیم، در سراسرِ جامعه پراکنده میشود. دروغهایِ مربوط به گذشته، نابودیِ بناهایِ فرهنگی، تاریخی و مذهبی که قرنها بخشی از محیطِ زندگیِ مردم بودهاند، همه بهکار گرفته میشوند تا زمینی که رویِ آن ایستادهایم، تغییرِشکل داده شود. ما اختیارِ فکرِ خود را از دست میدهیم. همهچیزِ دنیا محو یا دگرگون میشود، طوریکه نمیتوانیم چرایی و چگونگیِ آن را درک کنیم. حملۀ تروریستیِ فاجعهآمیز نیز تأثیری مُشابهِ جنگ دارد.
ادامه دارد
* این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
۱-Warrior’s Honour: Ethnic War and the Modern Conscience, 1997 by Michael Ignatieff
بخش دوازدهم این مطلب را اینجا بخوانید