بخش سوم و پایانی
در دو بخش پیشین چند فیلم مهم از قلم افتادند که فکر کردم اگر شده به اختصار از آن ها حرفی بزنم.
حتا باران Even the Rain
چند سال پیش بود که کمپانی های چندملیتی تصمیم گرفتند آب را خصوصی کنند. به زبان ساده تر باران متعلق به این کمپانی ها می شد و کسی اجازه جمع کردن آن را نداشت. به نظر خنده دار می آید، اما کمپانی های آب مثل سوئز شوخی نداشتند. برای این منظور مثل همیشه اون به سراغ ضعیف ترین کشورها رفتند و ارتش همان کشور را وا داشتند تا بر روی مردم خودش اسلحه بکشد و هر اعتراضی را سرکوب کند. کشورهای جهان اول هم باز مثل همیشه اول ساکت ماندند و بی توجه به قتل چند صد نفر شهروندان آن کشورهای ضعیف صبر کردند تا ببینند کدام طرف پیروز می شود و بعد طرف همان ها را بگیرند. این تلاش کمپانی های فراملیتی به قیمت خون بسیاری شهروندان بی گناه بولیوی و پرو با شکست مواجه شد و تنها بعد از آن بود که در همین کانادا دولت حدود یک سال پیش اعلام کرد که آب در مالکیت عمومی است و کسی اجازه ی خصوصی سازی آن را ندارد. “حتا باران” داستان این شوخی غم انگیز است.
داستان در قالب سفر یک گروه فیلمسازی به بولیوی بیان می شود که می خواهند فیلمی درباره ی اولین حضور میسیونرهای مذهبی اسپانیا در قاره ی جدید بسازند. ساخت این فیلم همزمان می شود با اعتراضات و تظاهرات خیابانی علیه خصوصی سازی آب. کارگردان و گروه فیلمسازی که از یک پسزمینه ی فکری چپ می آیند قصد دارند در چارچوب این فیلم چهره ی خشن و استعمارگر نیروهای مذهبی و نظامی اسپانیا را برملا سازند، اما در عمل و در برابر واقعیت های موجود با ارتش و پلیس سرکوبگر بولیوی همراه می شوند.
به غیر از بازیگران نقش اصلی که از اسپانیا آمده اند، باقی از بین مردمان بومی انتخاب می شوند. بازیگری که نقش رهبر قبیله ی بومیان را دارد که با مهاجمین اسپانیایی درگیر می شوند در زندگی واقعی هم پیشتاز و سازمان دهنده ی اعتراضات و اعتصابات خیابانی علیه خصوصی سازی آب است. او چند بار به وسیله ی پلیس کتک می خورد و یک بار هم دستگیر و زندانی می شود. کارگردان و تهیه کننده ی فیلم بارها او را دعوا می کنند که سرنوشت فیلم را به بازی گرفته است. نقطه ی عطف داستان جایی است که این دو برای آزادی بازیگر به پلیس رشوه می دهند و رئیس پلیس با یک شرط حاضر به پذیرش رشوه و آزاد کردن بازیگر می شود: بلافاصله بعد از تمام شدن فیلمبرداری او را دوباره دستگیر خواهند کرد. کارگردان و تهیه کننده اگرچه در جنگ با اخلاقیات در موافقت با این شرط شک می کنند، اما در نهایت با آن کنار می آیند و منافع خودشان را به انسانیت ترجیح می دهند. توجیه این دو این است که وقتی فیلم به اکران درآید تأثیرش در بهبود وضعیت انسانی و تضعیف سرمایه داری جهانی بیشتر خواهد بود.
قرار دادن دو داستان موازی از گذشته و حال در کنار هم این امکان را به بیننده می دهد تا به این نتیجه برسد که وضعیت در تمام این چند قرن چندان تفاوتی نکرده و آنها که مورد استعمار و استثمار قرار می گرفتند هنوز هم می گیرند گیرم مشکل ظاهری آن عوض شده.
بازی گائل گارسیا برنال بازیگر مکزیکی در نقش کارگردان فیلم مثل همیشه جذاب بود و تمام فیلم را زیر سایه ی خود داشت.
دروغ های کوچک بی آزار Little White Lies
گیام کانت، فرانسه، ۲۰۱۰
درست دم صبح روزی که گروهی از دوستان قدیمی می خواهند به تعطیلات سالیانه شان در جنوب فرانسه بروند یکی از آنها با موتورسیکلت تصادف می کند و بستری می شود. باقی دوستان تصمیم می گیرند برنامه ی سفرشان را برهم نزنند. این ها او را در بیمارستان تنها می گذارند و به ویلای یکی از دوستان می روند که هرساله میزبان آنها در این برنامه ی همیشگی است. از این جا به بعد فرصتی است تا با تک تک این افراد آشنا شویم و با بخش های زیبا و زشت شخصیت شان کنار بیاییم. میزبان قلبی مهربان اما رفتاری خشن دارد. هنوز سفر شروع نشده متوجه می شویم یکی از مردان گروه که زن و بچه ی کوچکی دارد سال ها است که عاشق میزبان است. او با تأکید می گوید که هم جنس گرا نیست و هیچ وقت هم نبوده، اما هیچگاه نتوانسته این کشش به میزبان را هم از سر به در کند. میزبان با همان رفتار خشن همیشگی او را از خود می راند، اما دعوتش برای سفر را پس نمی گیرد. دو تن دیگر از این گروه با دوست دخترهای شان مشکل دارند. یکی همیشه از موضع ضعف از دختر می خواهد که او را ترک نکند و دیگری تمایل دوست دخترش به ماندن با او را همیشه فرض گرفته و هیچگاه تلاشی برای حل مشکلات شان نکرده است. دختر دیگری از این گروه هیچگاه نتوانسته رابطه ای دائم و ماندنی با مردی به وجود آورد و به رغم مورد توجه بودنش همیشه در آرزوی عشقی ماندنی و پایدار است. به این ترتیب بیننده آن چنان با شخصیت های فیلم و خوبی ها و بدی های شان درگیر می شود که مثل همان شخصیت ها دوست آسیب دیده را که در بیمارستان در بستر مرگ خوابیده است، فراموش می کند. تنها در پایان فیلم است که با مرگ آن دوست این گروه متوجه دروغ های کوچک بی آزاری می شوند که همیشه به یکدیگر گفته اند و چهره های واقعی شان را پشت آن پنهان کرده اند. و بیننده هم همین جا است که فرصت می کند با خودش تنها شود و به دروغ هایی که به خودش می گوید رودررو قرار بگیرد.
“دروغ های کوچک بی آزار” فیلم بسیار جذابی با داستانی فوق العاده قوی است. فیلمنامه فیلم، که به سادگی خواهد توانست جایزه ی سزار امسال را به دست آورد، با پیچیدگی زیبایی بیننده را در پی خود می کشاند و از راه به درش می برد تا تنها در پایان فیلم متوجه شود که چه بی توجه به بنیانی ترین روابط انسانی بوده است.
زیبای خفته Sleeping Beauty
با این که با دیدگاه منفی باف کاترین بریا در رابطه با سکس و جنسیت موافق نیستم، اما همیشه صداقت بی مانندش در بیان این روابط و ظرافت یگانه اش در نشکستن مرزهای اروتیسیسم را ستوده ام. فیلم های کاترین بریا، از “سایز ۳۶” گرفته تا این آخرین ساخته اش همیشه درباره ی روابط جنسی بوده است. به رغم موضوعات متفاوت همه ی ساخته های بریا از سه مشخصه ی مشترک بهره می برند. اول، دیدگاه منفی او نسبت به سکس است. زنان فیلم های بریا علاقه ای به رابطه ی جنسی ندارند و این مردان هستند که هریک به شکلی آن ها را مجبور به داشتن سکس می کنند. دوم، صداقت بریا است. هیچ جا و هیچگاه بریا را نمی بینیم که بر موضوعی بیش از حد اصرار کند یا رابطه ی خوب یا بدی را با اغراق نشان دهد یا یک طرفه جنس مرد یا زن را محکوم کند. بریا داستان هایش را با سادگی و صداقت پیش می برد و طرز فکر خودش را با آرامی بیان می کند و بیننده را وامی گذارد تا این دیدگاه ها را بپذیرد یا نه. و بالاخره سوم این که مرز ظریف سینمای اروتیک و پورنوگرافی را هیچگاه درهم نمی شکند. به رغم غنی بودن فیلم های او در به تصویر کشیدن سکس هیچگاه نمی توان مشابهتی بین این تصاویر و سینمای پورنوگرافی پیدا کرد.
“زیبای خفته” براساس داستان معروف به همین نام ساخته شده است. تفاوت این فیلم با داستان کلاسیک زیبای خفته در این است که کاترین بریا به دورانی که شاهزاده خانم قصه در خواب است توجه کرده و خواب های او را به تصویر کشیده. در این خواب ها شاهزاده ی قصه در زمان به پس و پیش می رود و با افراد متفاوتی آشنا می شود که گاه به او خدمتی می کنند و گاه خیانتی. “زیبای خفته” اگرچه از بهترین ساخته های کاترین بریا نیست، اما هنوز تمام المان های زیبای آثار او را در بر دارد.
قتل الزامی Essential Killing
یرژی اسکولیموفسکی، آمریکا، ۲۰۱۰
اسکولیموفسکی از سینماگران کهنه کار لهستانی است که پس از سالها به سینما بازگشته است. او همکار و هم دوره ی رومن پولانسکی فیلمساز دیگر لهستانی است که زمانی به یک اندازه شهرت داشتند. جالب است که داستانی که پس از سال ها اسکولیموفسکی را به پشت دوربین فیلمبرداری بازگرداند حکایت یک سرباز طالبان است. در “قتل الزامی” یک رزمنده ی طالبان را می بینیم که پس از کشتن یک سرباز و دو مأمور امنیتی آمریکایی دستگیر می شود و به یکی از زندان های مخفی آمریکا ـ احتمالاً در لهستان ـ منتقل می شود. حین این انتقال ماشین حامل وی تصادف می کند و او موفق به فرار می شود. باقی داستان شرح تلاش این رزمنده برای زنده ماندن در زمستان سرد و پر برف و در محلی که به جز سگ های وحشی هیچ موجود زنده ای در آن زندگی نمی کند، است.
فیلم تقریبا هیچ دیالوگی ندارد به جز چند گفت وگوی پسزمینه که ارتباط مستقیمی با داستان ندارند. این استعداد را اسکولیموفکسی از همان زمان که دانشجوی سینما بود در خود پرورش داد. در آن دوران یکی از استادان او از دانشجوهایش می خواهد فیلم های کوتاهی بسازند که در آن ها دیالوگ نباشد. آن تمرین اولیه بعدها به صورت سبک کار اسکولیموفسکی درآمد.
اشاره ی اسکولیموفسکی به زندان های مخفی سازمان اطلاعات آمریکا واقعیتی است که همزمان با ساخته شدن فیلم در اخبار برملا شد. در “قتل الزامی” اسکولیموفسکی بی آن که به مسائل سیاسی پشت جنگ افغانستان بپردازد تنها به مسئله ی توان انسان در انطباق با شرایط و خواست او برای زنده ماندن اشاره می کند و در همین چارچوب به موضوع بی ربط بودن حضور آمریکا در افغانستان و توجیه ناپذیر بودن اشغال یک کشور بیگانه می پردازد.
قوی سیاه Black Swan
با این که تمام المان هایی که آرنوفسکی در این فیلم ترسناک از آن ها استفاده می کند قدیمی هستند باز “قوی سیاه” تماشاچی را یک ساعت و نیم در وحشت نگه می دارد. فیلم داستان بالرین جوانی با آینده ای روشن است که برای بازی در نقش های قوی سفید و سیاه در باله ی مشهور دریاچه ی قو نامزد است، اما این بالرین، که ناتالی پورتمن نقشش را بازی می کند، دچار توهمات روانی است. از سویی به بازیگر دیگر این گروه حسادت می کند و از طرف دیگر مادری پرقدرت و مستبد دارد که کوچک ترین اجزاء زندگی او را کنترل می کند. “قوی سیاه” در بسیاری صحنه ها تصویری از توهمات این شخصیت است و هرچه پیش تر می رویم تشخیص این که صحنه ای که می بینیم واقعیت است یا توهم مشکل تر می شود. همین اصلی ترین عامل ایجاد وحشت است، ترس از نادانسته.
المان های اصلی داستان را پیش از این هم دیده ایم مثلاً در “کری” از برایان د پالما که در آن دختر جوان و گوشه گیری از تخیل قدرتمندی برخوردار است. همین طور در “روانی” آلفرد هیچکاک با مادر کنترل گری که حتا بعد از مرگ هم زندگی فرزندش را هدایت می کند، آشنا می شویم. باقی شخصیت های داستان هم از همین نوعند. کارگردان سختگیری که از سوءاستفاده از بازیگرانش ابایی ندارد و بازیگر رقیبی که برای به دست آوردن نقش اول از هیچ توطئه ای رویگردان نیست. با این حال آرنوفسکی این المان ها را طوری کنار هم می چیند که انگار برای اولین بار است با آن ها آشنا شده ایم. بازی وینسنت کسل در نقش کارگردان باله در کنار کارگردانی آرنوفسکی و همتای آن قرار می گیرد. همین طور موسیقی زیبای چایکوفسکی که با تنظیم جدیدی اجرا می شود و به زیبایی فیلم می افزاید.
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دکترای مهندسی شیمی و فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی دارد. پژوهشگر علمی وزارت محیط زیست و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.