یک خاطره
ما بچه ها ایام کودکی را در خانه ی نسبتا بزرگی در خیابان حسن آباد تهران می گذراندیم. در آن زمان ها زندگی شهری فوق العاده ساده و خالی از تجملات و تجهیزات امروزی بود. در خانه ها آب لوله کشی نبود. در نتیجه آب گرم و سرد به آسانی در دسترس اهل خانه نبود و برای خانم های خانه مسئولیت پخت و پز و نگهداری و تمیز کردن از منزل و فرزندان کار مشکلی بود. جارو برقی و یا یخچال و فریزر نداشتیم. اجاق گاز یا برقی نبود. شوفاژ منزل و بخاری گازی و یا نفتی نبود. برای مصرف آب خانه حوض بزرگی داشتیم که در کنار آن تلمبه ای بود که برای ما بچه ها یک نوع تفریح بود که برویم لب حوض و از تلمبه سطل سطل آب بیاوریم برای مصرف پخت و پز و شستشو. برای آب خوردن هم آبی بود که می گفتند آب شاهی. بعد از ظهرها یک کالسکه چی می آمد در خانه و “آب شاه” را که آب خوردنی بود از او می خریدیم و در ظرف های مخصوص نگهداری می کردیم. در تابستان ها هم همان طور که گفتم یخچال نداشتیم یخ می خریدیم. دو نوع یخ داشتیم، یخ طبیعی و یخ مصنوعی. یخ مصنوعی برای خوردن و یخ طبیعی برای نگهداری از مواد غذایی که این یخ را روی گوشت و یا شیر می گذاشتند که این مواد در گرمای تابستان فاسد نشود. به هر حال علم و تکنولوژی در همین نیم قرن گذشته ترقی و پیشرفت عجیبی کرده است.
آن روزها اغلب خانم های خانه برای انجام کارهای منزل کمک داشتند. مادر من هم خانمی داشت به اسم گلپر که به منزل می آمد و به او در انجام کارهای خانه کمک می کرد. گلپر خانمی بود فوق العاده ساده و درستکار و امانت دار. از امانت داری او همین را بگویم که یک روز مادر انگشتری اش را گم کرد و کمک ما بچه ها هم در پیدا کردن آن به نتیجه نرسید. تا این که روزی که گلپر به منزل آمد. مادر اولین موضوعی را که با او مطرح کرد گم کردن انگشترش بود و از او خواست در موقع جارو کردن و یا تمیز کردن اتاق ها شاید موفق به پیدا کردن آن بشود. گلپر در حیاط خانه مشغول شستن رخت ها بود که یک مرتبه با دست های کف آلود فریادکنان خودش را به مادر رسانید: خانم، خانم انگشترت را پیدا کردم. گویا مادر انگشترش را در جیب یکی از لباس هایش گذاشته بود و به کلی آن را فراموش کرده بود. منظورم به صداقت و امانت این خانم بود. او می توانست به راحتی این انگشتر را با خود از منزل خارج کند و با فروش آن شاید دردی از دردهای بی درمانش دوا شود.
البته مادرم از هیچگونه کمکی به او مضایقه نمی کرد و همیشه می دیدیم که گلپر با بقچه ای زیر بغل و دستی پر و سیگاری گوشه لب از خانه خارج می شد. گلپر با تمام این صفات معنوی از زیبایی ظاهری هیچ بهره نداشت. شوهری معتاد داشت که می گفت همیشه گوشه اتاق زیر یک پتو خوابیده است و این زن باید شب و روز کار می کرد که خرج اعتیاد او و خرج منزل را تأمین کند. صاحب دختری شد که اسم او را اشرف گذاشت. از همان نوزادی گلپر اشرف را با خود به سر کار می آورد. اگر اشرف خواب بود که او گوشه ی حیاط و یا اتاق بر آفتاب می خواباند و اگر بیدار بود او را با چادرش به کمر می بست و به کارهای خانه مشغول می شد.
گلپر از صبح زود که به منزل می آمد همین طور کار می کرد. اول رخت ها را می شست. طشت بزرگ مسی داشتیم که در تابستان و زمستان در حیاط خانه می گذاشت و لباس ها را می شست. نه تنها لباس ها، ملافه ها و گاهی پرده ها را. برای زمستان هم که کرسی داشتیم و روی آن لحاف مخصوص کرسی را می گذاشتند، ملافه بزرگ آن لحاف را هم در همین طشت می شست.
روزی که گلپر در منزل بود سماور در تمام مدت روشن بود آب جوش می آمد و او برای شستن لباس ها و یا کارهای دیگر مصرف می کرد. هنگام شستن رخت ها به قول خودش دست آخر ملافه ها را در آبی که کمی به آن نیل زده بود می شست. نیل پودر آبی رنگی بود که با آب مخلوط می کردند و ملافه ها را با آن آبکشی می کردند. بعد از خشک شدن ملافه ها در آفتاب عطر و رنگ دلپذیر و عجیبی داشتند.
گلپر همینطور کار می کرد و تنها استراحتی که می کرد این بود که بر آفتاب بنشیند، چای بخورد و سیگاری دود کند. چنان پکی به سیگار می زد و دود آن را به هوا پرت می کرد که گویا تمام غم ها و مشکلاتش را به هوا دود می کند. عجب سیگاری می کشید!
پدرم با فرانسوی ها تجارت داشت و هرازگاهی که برای انجام معامله طرفهای او به ایران و تهران می آمدند، پدرم اگر آن ها را برای گردش به تجریش یا دربند می برد، ما را هم با خود می برد. ما بچه ها چقدر لذت می بردیم و احساس غرور می کردیم که با چند مرد فرانسوی که پدر با آنها به زبان فرانسه صحبت می کرد، در این خیابان ها قدم می زدیم. در ضمن این را بگویم که پدر به ما بچه ها اصلا زبان فرانسه را یاد نداد و حتی تشویق به یادگیری آن هم نکرد. می گفت زبان آینده ی دنیا انگلیسی است و می بینیم که پیشگویی او چقدر درست بود. در ضمنِ این گردشها من متوجه شدم که این آقایان چقدر سیگار می کشند و ما چون در خانواده خود و یا فامیل و دوستانم نمی دیدم کسی سیگار بکشد، با خودم می گفتم عجب، در مملکت این ها آدم های باسواد و تحصیلکرده سیگاری هستند و در کشور ما محرومان جامعه!
به هر حال بعد از جارو کردن و گردگیری اتاق ها اگر مادر در آشپزخانه کاری داشت به کمک مادر می آمد و علاوه بر این، اگر روزی مهمانی داشتیم این گلپر بود که به کمک مادر می آمد. تمام روز کار می کرد و تازه بعد از رفتن مهمان ها شروع می کرد به جارو کردن اتاق ها و شستن ظرف ها. دمدمای صبح می دیدم که گلپر با سیگاری گوشه لب و بقچه ای زیر بغل از منزل خارج می شود. در تابستان ها در حیاط منزل که تخت های چوبی گذاشته بودند، می خوابیدیم. این است که گاهی اوقات متوجه می شدیم که گلپر دارد می رود.
شوهر معتاد و بی کار او زنی دیگر گرفت. گویا این زن هم جوان بود و هم خوشگل ولی گلپر هیچ شکایتی نمی کرد. فقط می گفت نمی دانم چکار می کند که صبح ها وقتی که به خانه می آید چیزهای حرامی با خودش می آورد(منظورش سوسیس و کالباس بود). این شوهر معتاد و بیکار برای امرار معاش و مخارج اعتیادش این زن جوان را به تن فروشی وادار می کرد.
به هر حال این زن با آوردن همین چیزهای حرامی به منزل چنان محبت اشرف را به خود جلب کرد که وقتی اشرف عروسی کرد مادرش را به عروسی راه ندادند، ولی باز هم گلپر گله و شکایت نمی کرد، می گفت عیب ندارد من نباشم الهی که دخترم خوشبخت باشد. یک روز عکس عروسی اشرف را آورد که به ما نشان بدهد. تن این دختر کوچک را با لباس سفید، کلاه سفید، دستکش سفید و کیف سفید و بالاخره ماتیک قرمز آرایش کرده بودند. و همین طور که عکس را به ما نشان می داد می گفت: ببینید دخترم چقدر خوشگل شده، ببینید چه لباس قشنگی تنش کرده، الهی خوشبخت بشی مادر، الهی زنده باشی مادر.
سال ها از آن ایام می گذرد و با انقلاب اسلامی هر کس در گوشه ای ساکن شد و ارتباط ما هم با این زن صدیق و فداکار و پرکار قطع شد. حال نمی دانم کجاست و در کدام یک از عوالم الهی است. از خدا می خواهم هر کجا هست دست حق به همراهش باشد.
چهاردهم ژانویه ۲۰۱۶