«شب جانان» رمان خواندنی است از «کنت هاروف» نویسنده آمریکایی زاده ی کلرادو. این آخرین رمان اوست. سالها پیش دوستی رمان را به من داد که بخوانم و هنگام که کتاب را می داد کلی از خوبی هایش حرف زد. تازگی فیلمی با اقتباس از این رمان با بازی رابرت ردفورد و جین فوندا ساخته شده که دیدنی است. دیدن فیلم مرا بار دیگر به فضای آن روزها که تازه کنت هاروف درگذشته بود، و من رمان را می خواندم برد، و تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم، دارم برای دوستم بهرام بهرامی که ترجمه برای من بدون حضور پر رنگ او دلچسب نیست دانه می نهم که در این کار تنهایم نگذارد، شما هم تشویقش کنید که بیشتر به ادبیات که در آن استاد است ـ بی هیچ مبالغه ای ـ بپردازد.                                                                                                                                                                                                                                                                                                               حسن زرهی

بعدش روزی آمد، که ادی مور به لوئیس واترز تلفن کرد. غروب یک روز ماه مه پیش از آنکه هوا کامل تاریک شود. در خیابان سیدار یک چهار راه دور از هم زندگی می کردند، در قدیمی ترین کنج شهرک، جایی که درختان نارون و گزنه، و تک درختان افرا در گوشه و کنار خیابان ها و چمن خانه های دوطبقه سر بر آورده و خودنمایی می کردند.

روز گرمی بود، اما غروب هنگام هوا رو به خنکی می رفت. زن از پیاده رو به سوی خانه ی لوئیس راه افتاد. لوئیس دم در که آمد، گفت:

ـ می تونم بیام تو و با شما در باره ی موضوعی حرف بزنم؟

نشستند توی اتاق نشیمن.

ـ نوشیدنی بدم ؟ چای بدم؟

ـ نه. ممنونم. زیاد نمی مونم، نه اونقده که بشه چیزی نوشید.

 به دور و بر نگاه کرد.

ـ خانه زیبایی داری!

ـ دایانا می کوشید خانه را خوب نگهداری کند، من هم تا حدودی همین کوشش را می کنم.

ـ هنوز هم خوبه، با اینکه سالهاست اینجا نیومدم و ندیدمش.

 و از پنجره به بیرون به باغچه چشم دوخت، به جایی که شب آنسوی تابش چراغی که به ظرفشویی و پیشخوان آشپزخانه نور می پاشید، جا خوش کرده بود.

همه چیز پاکیزه و منظم به نظر می آمد.

داشت به او نگاه می کرد، زن زیبایی بود، همیشه همینطور فکر کرده بود. جوانتر که بود موهای مشکی داشت، حالا اما سفید و کوتاه بودند. همچنان اما خوش اندام بود، تنها اندکی دورکمر و کپل هایش فربه بودند.

گفت:

ـ لابد در حیرتی که دارم اینجا چه می کنم؟

ـ خب، فکر نکنم اومدی اینجا که بهم بگی خونه ی خوشگلی دارم.

ـ نه. اومدم بهت پیشنهادی بدم.

ـ اوه؟

ـ بله. شاید بشه بهش گفت پیشنهاد.

ـ باشه.

ـ البته پیشنهاد ازدواج نیست.

ـ من هم این برداشت را نکردم.

ـ اما یه جوری جهتش به ازدواج هم شاید باشه. هرچند گویی دیگر قادر به گفتنش نیستم. پاهام داره یخ می کنه!

 خنده ی کوتاهی کرد.

ـ شاید اینم یه جوری از نتیجه ی جذبه ی ازدواج باشه!

ـ چی؟

ـ پاهای یخ کرده.

ـ می تونه باشه.

ـ بله. خب، در هر صورت می گمش.

ـ گوش می کنم.

ـ می خوام بدونم می تونی گاهی وقتا بیایی خونه ی من و باهام بخوابی.

ـ چی؟ منظورت چیه؟

ـ منظورم اینه که ما دو تا تنها هستیم. خیلی وقته تنها هستیم. سالهاست تنها هستیم. من تنهایم. فکر کردم تو هم هستی. خیال می کنم اگه بخوای می تونی شبها بیایی و با من بخوابی. حرف بزنیم.

به زن زل زد، و با کنجکاوی و احتیاط تماشایش کرد.

ـ جواب ندادی، نفستو بند آوردم؟

ـ همینطوره.

ـ از همخوابگی حرف نمی زنم.

ـ حیرت کردم.

ـ نه، همخوابگی نه. بهش از این منظر نگاه نمی کنم. فکر می کنم توان جنسی ام را خیلی وقته از کف دادم. دارم از سپری شدن شب حرف می زنم. از لم دادن در رختخواب گرم و معاشرت. لم دادن و شب را روزکردن با تو. شبها بدترین ها هستند. اینجور فکر نمی کنی؟

ـ درسته. همینطوره.

ـ آخرش دست به دامان قرص شدم و کتاب خواندن تا خوابم ببرد، و صبح روز بعد گیج و بدحال بیدار شوم. و دیگر نه بدرد خودم بخورم و نه به درد هیچکس دیگر.

ـ من هم همین گرفتاری را دارم.

ـ گمان می کنم اگر کس دیگری در رختخوابم باشد می توانم دوباره بخوابم. یک آدم خوب یا نزدیک به خوب، که شبها توی تاریکی با هم حرف بزنیم.

منتظر پاسخ ماند و پرسید:

ـ تو چه فکر می کنی؟

ـ نمی دونم. می خواهی از کی شروع کنیم؟

ـ هروقت تو بخواهی. اگر بخواهی. همین هفته.

ـ اجازه بده بهش فکر بکنم.

ـ باشه. اما اگه خواستی بیایی قبلش بهم تلفن کن، که بدونم داری می آیی.

ـ باشه.

ـ منتظر خبرت می مونم.

ـ اگه خروپف کنم چی؟

ـ خب خروپف می کنی، یا می آموزی آروم شی.

خندید و گفت:

ـ مهمش همینه.

زن برخاست و سوی خانه اش روان شد، مرد دم در خانه ایستاد و رفتن زن را نظاره کرد، زن هفتاد و چهار ساله ی میان بر و بالایی با موهای سپید بود که از زیر درختان و در میان دایره های درخشان نور چراغ های خیابان کناری داشت دور می شد.

به خودش گفت:

ـ خفه شو مرد، لازم نکرده از خودت جلو بزنی!

فصل ۲

فردایش لوئیس به آرایشگاه خیابان اصلی شهر رفت و موهایش را کوتاه و مرتب کرد. از آرایشگر پرسید هنوز ریش هم می تراشد، آرایشگر گفت، بله. ریشش را هم تراشید. بعد به خانه رفت و به ادی تلفن کرد و گفت:

ـ دوست دارم امشب بیام، اگه همچنان قرار برقراره؟

ـ بله قرار برقراره، خوشحال می شوم!

شام سبکی خورد، ساندویچ با یک لیوان شیر، دوست نداشت شب توی رختخواب احساس سنگینی کند، بعد دوش آب گرم گرفت و حسابی خودش را مشت و مال داد. ناخن هایش را گرفت و سوهان کشید، تاریک که شد از در پشتی خانه بیرون رفت و از کوچه پس کوچه ها در حالیکه پاکت کاغذی ای در دست داشت که لباس خواب و مسواکش توی آن بود، روانه ی خانه ی ادی شد. کوچه تاریک بود و کفش هایش در برخورد با سنگ ریزه های کف کوچه صدای گوش آزاری می دادند. چراغ خانه ای آنسوی کوچه روشن بود و نیم رخ زنی را مقابل ظرفشویی آشپزخانه می شد دید. به حیاط پشتی خانه ی ادی مور رفت، از پارکینگ عبور کرد و باغچه را پشت سر گذاشت، در پشتی خانه را زد. مدتی منتظر ماند. ماشینی از خیابان روبروی خانه با چراغ های پرنور عبور کرد. می توانست صدای بوق زدنهای دانش آموزان دبیرستانی را برای هم دیگر در خیابان اصلی بشنود. بعد چراغ بالای چارچوب در روی سرش روشن و در باز شد.

ادی گفت:

ـ دمِ درِ پشت چی می کنی؟

ـ فکر کردم برای اینکه مردم نبینن و حرف در نیاورن از در پشت بیام بهتره.

ـ من به این چیزها اهمیت نمی دم. مردم هم می دونن. آخرش یه کسی می فهمه. برا همین از در جلو مشرف به خیابون اصلی بیا. من تصمیممو گرفتم و نمی خوام به چیزی که مردم فکر می کنن اهمیت بدم. زمان درازی این کار رو کردم. همه ی عمرم، اما دیگه نمی خوام اینجوری زندگی کنم. از کوچه پس کوچه آمدن نشون می ده داریم کار خلاف و غیراخلاقی می کنیم و برا همین خجالت می کشیم.

ـ من معلم مدرسه ی شهر کوچیک بودم، می دونم اینجوریه. اما باشه. دفعه دیگه از در جلو میام. البته اگر بار دیگه ای تو کار باشه.

ـ فکر می کنی نمی تونه باشه؟ یعنی فقط همین امشبه!

ـ نمی دونم، شاید. منهای ماجرای همخوابگی البته. نمی دونم چه جوری پیش خواهد رفت.

ـ به من اعتماد نداری؟

ـ به تو چرا، دارم. اعتماد دارم. از همین حالا هم دارم می بینمش. اما مطمئن نیستم همسنگ تو باشم.

ـ چی داری می گی؟ منظورت از این حرف چیه؟

ـ منظورم شجاعت و اراده ی ریسک کردنته.

ـ درست، اما تو هم اینجایی.

ـ بله. منم اینجام.

ـ بهتره بیایی تو. لازم نکرده همه ی شبو اینجا سر پا وایستیم. مخصوصن که چیزی برای شرمندگی تو کار نیس.

از در پشت تا آشپزخانه زن را دنبال کرد.

ـ  مشروب بنوشیم.

ـ فکر خوبیه.

ـ شراب می نوشی؟

ـ  گاهی.

ـ آبجو ترجیح می دی؟

ـ بله.

ـ دفعه دیگه آبجو می خرم. اگه دفعه دیگه ای تو کار باشه!

ندانست زن به جد و یا به شوخی دارد این حرف را می زند. برای همین گفت:

ـ اگه دفعه دیگه ای تو کار باشه!

ـ قرمز یا سفید؟

ـ سفید لطفن.

از یخچال بطری شراب را آورد و برای هرکدام نصف لیوان ریخت، روی میز آشپزخانه نشستند.

ـ تو پاکت چیه؟

ـ لباس خواب.

ـ معنیش اینه که دست کم برا یه بار می خوای ماجرا رو امتحان کنی.

ـ بله. همینطوره.

شراب نوشیدند.

ـ باز هم می خوای؟

ـ نه، فکر نکنم.

ـ می شه خونه رو ببینیم؟

ـ می خوای اتاقا و نقشه ی خونه را نشونت بدم.

ـ دوست دارم به لحاظ فیزیکی بدونم چه جور جایی هستم.

ـ برای اینکه اگه خواستی یواشکی جیم شی تو تاریکی بدونی چی به چیه.

ـ خب نه، این تو فکرم نبود.

زن به پا خاست مرد دنبالش راه افتاد، رفتند طرف نشیمن و غذاخوری. بعد بردش طبقه ی بالا که سه اتاق خواب داشت. اتاق بزرگ جلو که به خیابان نگاه می کند مال خودش بود. گفت:

ـ این جا جاییه که همه می خوابیدیم. «جین» اتاق پشتی رو داشت، از اتاق دیگه هم به عنوان دفتر کار استفاده می کردیم.

در انتهای کریدور یک سرویس دستشویی بود و یک سرویس دیگر پایین نزدیک غذاخوری. تختخواب اتاق بزرگ بود و روتختی کتانی روشنی رویش پهن.

زن پرسید:

ـ نظرت چیه؟

ـ خونه بزرگتر از اونیه که خیال می کردم. اتاق های بیشتری هم داره.

ـ برای ما خونه ی خوبی بوده، ۴۴ سال اینجا بودم.

ـ دو سال بعد اینکه من و دایانا آمدیم اینجا.

ـ خیلی سال پیش.

ادامه دارد

* رمان Our Souls at Night  نوشته Kent Haruf