قهرمان گردی در هاوانا

حس و حال بنفشه را نمی‌دانم، اما رئالیسم جادویی مارکز که ذهنت را پر کرده باشد و هوای گرمِ رو به خنکی بعدازظهر هاوانا روی پوستت و سیگار برگ‌های کوهیبای اعلای کوبایی در ریه‌هایت و خاطره‌ی یکی دو روزِ رویایی هاوانا در سرت به احساس عجیبی می‌رسی که شرحش برای این نویسنده‌ی جوانِ جزوه‌‌نویس آنقدرها راحت نیست. نمی‌دانم چند ساعت این‌جا ماندیم اما خاطره‌اش و حس و حالِ لحظه به لحظه‌اش تا ابد در من می‌ماند. بی‌این‌که مستقیما به آن‌ها فکر کنم (چون حواسم چهار دنگ وسطِ روستایی در کلمبیای اوایل قرن ۲۰ و جادوی مارکز است) تصاویرِ هاوانا انگار پس ذهنم رژه می‌روند: جوش و خروشِ مردمی که انگار شور و شوق‌شان بی‌پایان است و حرکتِ بی‌وقفه‌ی بدن‌هایشان، پیرزن‌های سیاهپوستِ تمام سفیدپوشِ فلان مذهب عجیب و غریبِ یوروبایی که در پلازا ده کاتدرال دیده‌ام و به نظرم نصفِ ادا و اصول‌هایشان برای توریست‌ها است؛ «موزه شکلات» که در واقع رستورانی رویایی است که کلی دم درش صف می‌کشیم و در آخر به جایی دوست‌داشتنی می‌رسیم که در آن تا دلمان بخواهد شکلات داغ و شکلات جامد خالص می‌زنیم (و این‌جا است که آن بوی جادویی شکلات‌ها زیر دماغم را پر می‌کند و با بوی لذت‌بخش سیگار برگِ نفس گیر روی لبم قاطی می‌شود)؛ و در این فکرها هستیم که با حسابِ مارکزی ۱۵۰ سالی می‌گذرد و می‌بینیم هوا تاریک شده و باید برگردیم به خانه‌ی محل اقامت‌مان که کلی آن‌طرف‌تر در سنترو هاوانا است. این‌جا است که باید از محلات توریستی بزنیم بیرون و برویم توی دنیای واقعی.

تصاویر چه گوارا و کامیلو سین فوئگوس بر ساختمان های بزرگ در میدان انقلاب

 

 از خفن‌ترین و خلاف‌ترین محله‌ها رد می‌شویم تا به خانه برسیم، بخصوص خیابان‌های مورایا و کوبا. ظاهرمان (بخصوص بنفشه که کلاه حصیری گذاشته و دوربینِ شیکش را به گردنش انداخته) آنقدر توریستی هست که نگران باشیم و لونلی پلانت عزیز هم می‌گوید «در هوای تاریک از این محله دوری کنید» اما قلب کمونیستی ‌ما اجازه نمی‌دهد از این نوع نگرانی‌ها به ذهنمان راه بدهیم و بین این محله‌ها جولان می‌دهیم تا به «سنترو هاوانا» برسیم. در راه می‌بینیم که چطور پایتخت این کشورِ غیرسرمایه‌داری هم محلات فقیر و غنی دارد و انقلاب هنوز به این کوچه پس‌کوچه‌های و خانه‌های درب و داغان نرسیده.

شب می‌خواستیم به سینما برویم اما زیادی دیر شده بود و آخرین سانس سینمای سر پارک سنترال تمام شده بود. اما مگر آدم دلش می‌آید به خانه برود؟ همان خیابان‌های تودرتوی دوست‌داشتنی هنوز پر است از آدم و ما هم از هر مغازه‌ای که به دستمان می‌رسد نوشیدنی‌ای، ساندویچ کالباسی، چیزی، می‌گیریم و می‌زنیم. شب‌های هاوانا هم برای خودش داستانی دارد.

 قهرمانانِ کوبا

در ایران (و لابد در خیلی جاهای دیگر) خیلی مد شده که در نقد «قهرمان‌پرستی» بگویند و این گفته‌ی برتولد برشت از قول گالیله را تکرار کنند که: «بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد!».

این گفته در آغاز حرف معقولی به نظر می‌رسد و کیست که این همه سال خیانت رهبران و قهرمانان را ببیند و به آن روی خوشی نشان ندهد؟ شاید حتی به نظر برسد که این حرف باید به مذاقِ مارکسیست‌ها خوش آید. مگر سرود انترناسیونال «قهرمان» را در کنار «خدا» و «شاه» نفی نمی‌کند و مگر اندیشه‌ی مارکسیسم و چپ به غیر از تاکید بر «رهایی انسان توسط خودِ انسان» است؟

اما این گفته و این «قهرمان‌گریزی» هم مثل بسیاری نقل قول‌های مشابه ظرفی توخالی است که می‌توان درونش را با هر معجونی پر کرد.

به نظر من، این مد شدن اخیر «قهرمان‌گریزی» بخشی از روندی قهقهرایی است که می‌خواهد آرمان و تاریخ و هر آن‌چه حاکی از ترقی‌خواهی است از میان ببرد. هیچ کس دیگر خطِ سیاسی ندارد، همه دشمن «ایدئولوژی‌»اند و همه طرفدار اجرای «حقوق بشر» شده‌اند (و البته این خود در راستای حرکت بسیار ایدئولوژیکِ لیبرالی است). و در این جو است که می‌خواهند تمام تاریخ مبارزات مردم را به فراموشی بسپارند و تنها گوشه‌ی شکستش را ببینند. می‌خواهند بگویند باید تمام خواسته‌های تاریخی بشر، یعنی «آرمان»هایش، کنار گذاشته شود و دیگر مردمی حق ندارند «قهرمان‌»های جدیدی بپرورند. مشکل‌شان هم با «قهرمانی»، داشتن روایت‌های بزرگ و آمال بزرگ است. اینگونه است که «قهرمان»های قدیم‌مان را پاک می‌کنند و نفسِ «قهرمان» داشتن را منع می‌کنند. این عصرِ کوتوله‌های بی‌افق است!

در میان مردم کوبا هم حتما چنین آیه‌های یأسِ قهرمان‌گریزی پیدا می‌شود. این مردم خسته، مردمی که به چشم خود دیده‌اند نیم قرن انقلاب‌شان در چنگال بوروکراتیسمِ کور استالینیستی از یک سو و امپریالیسمِ متخاصم از سوی دیگر، خفه‌ شده و آمال و آرزوهای قهرمانان و انقلاب‌شان فرجام نیافته، حق دارند به آن حرف‌های زیبا و آرمان‌های پرشکوه شک کنند.

عکس یادگاری (آرش عزیزی ـ راست) با استاد علوم کامپیوتر دانشگاه هاوانا در پای پله های این دانشگاه که امروزه بیش از ۳۰ هزار دانشجو دارد.

 

اما در میان بسیاری از جوانان کوبا این حس را می‌بینم که نمی‌خواهند قهرمانانشان را کنار بگذارند و آن‌ها را به واقع دوست دارند و آن‌ها را مشق راه آینده قرار می‌دهند (در بخشِ دیدار از شهر سانتیاگو که در ‌آن ‌دیدار بیشتری با مردم داشتم، از این بیشتر می‌گویم).

این است که در کوبا، قهرمان‌گردی هنوز از واجبات است و من که گفتم چقدر از عکس‌های پرتعداد رائول کاسترو و بوروکرات‌های حزب در گرانما حالم گرفته شده بود، از دیدن نمادهای قهرمانان کشور در این سو و آن سوی خیابان دلم که نمی‌گیرد هیچ، لذت هم می‌برم.

و طرفه آن‌جا که من و بنفشه دقیقاً بر سر همین موضوع درست وسط «میدان انقلاب»، (پلازا ده لا روولوسیون) که پس از یکی دو ساعتی اتوبوس‌سواری در یکی از خطوط توریستی هاوانا که ۵ کوک هم خرجش شده، به آن رسیده‌ایم، دعوایمان می‌شود. یعنی درست کنار بلندترین بنای هاوانا که یادبودی است برای خوزه مارتی، شاعر و انقلابیِ بزرگ این کشور. مجسمه‌ی مرمری مارتیِ نشسته و متفکر ۱۷ متر است و ستونی ۱۲۹ متری هم دارد. بنفشه به این می‌گوید «آدم‌پرستی» و من مخالفم، این‌جا است که با دوست تازه‌مارکسیست‌شده‌ام دعوایم می‌شود و هر دو تنهایی قدم می‌زنیم تا من کمی به این کشور و قهرمان‌هایش فکر کنم.

و چه جایی بهتر از میدان انقلاب برای این فکرها؟

دور و بر را که نگاه می‌کنی، تصاویر غول‌آسای قهرمانان همه‌جا را پر کرده. ساختمان بزرگِ شمال میدان، وزارت کشور (مینیستریو دل اینته‌ریور) است که نقش و نگار بزرگی دارد از چه گوارا (از همان عکس معروف آلبرت کوردا که همه‌ی جهان را پر کرده) با جمله‌ی معروفش هاستا لا ویکتوریا سیمپره (همیشه پیش به سوی پیروزی). و آن‌طرف‌تر که نگاه کنی چهره‌ی کامیلو سین فوئگوس، یکی از چهره‌های اصلی انقلاب ۱۹۵۹، نیز روی ساختمان دولتی دیگری نقش بسته.

این میدان، برای بسیاری از توریست‌های ضدکمونیست، نمادِ «دیکتاتوری» و «آدم‌پرستی» است و برای من اما داستانی بسیار پیچیده‌تر دارد. این‌جا همان جایی است که در اول ماه مه‌ها پر از میلیون‌ها آدم می‌شود و فیدل کاسترو بارها در آن سخن‌رانی‌های چندین و چند ساعته خود را انجام داده. برای من این‌جا به واقع نمادی از اسمش، انقلاب، با تمام تناقضات و واقعیت‌هایش است.

درست است که این‌جا به یک معنی نماد بوروکراسی حاکم بر کوبا است. هر چه باشد تد گرانت، مارکسیست شهیر بریتانیایی که از پیروان نظری او هستم، می‌گوید: «در کوبا هرگز خبری از دموکراسی کارگری نبوده. نماد بناپارتیسم رژیم، حکومت کاسترو است و میتینگ‌های میدان انقلاب که در آن تنها مشارکت توده‌ها فریاد زدن «آری» (Si) در مقابل سخنرانی‌های کاسترو است. کوبا به کلی دولت تک‌حزبی بدون شوراها و بدون کنترل کارگران بر صنعت یا دولت باقی‌مانده است» (تد گرانت، «برنامه‌ی انترناسیونال»).

هر قدر از عکس‌های پرتعداد فیدل و رائول کاسترو و بوروکرات‌های حزب حالم گرفته شده بود، از دیدن نمادهای قهرمانان کشور در این سو و آن سوی خیابان لذت می‌برم

 

این مقاله را البته مدت‌ها پس از سفر به کوبا خواندم اما برای دیدن این سویِ تلخِ آن‌چه این میدان نماد آن است، لازم نیست تد گرانت خوانده باشی. در همه‌جای میدان سربازانِ سبزپوش و حضور نظامی‌شان را می‌بینم. این‌ها حافظ ساختمانِ کمیته مرکزیِ حزب کمونیست هستند که پشتِ یادبود مارتی واقع شده و نمی‌گذارند هیچ کس نزدیکش شود. هر کسی حق دارد بپرسد چرا ستاد رهبری سازمانی که قرار بود امید انقلابیون عالم باشد، باید اینگونه با سرباز و توپ و تفنگ حفاظت شود و چنین دیواری بین آن با مردم کشیده باشند؟

اما از سوی دیگر این‌جا نماد میلیون‌ها انسانی است که هنوز با امید و سرسختی انقلاب خود را پیش برده‌اند. و دور و برش را عکس قهرمانان و انقلابیونی گرفته که صادق بوده‌اند و در راستای برتری زحمتکشان پیکار کرده‌اند. من این قهرمانان را دوست دارم و مطمئنم گذار کوبایی‌ها به آزادی و سوسیالیسم با یاد همین قهرمانان میسر می‌شود.

 

***

طولی نمی‌کشد که بنفشه را دوباره پیدا می‌کنم و مثل همیشه تندی آشتی می‌کنیم و با هم به کتابخانه ملی خوزه مارتی می‌رویم که در سمتِ شرقی میدان انقلاب واقع شده است. این مهمترین کتابخانه‌ی کلِ کوبا است و در آن هم همه‌ی همان تناقضات به چشم می‌خورد.

اول این‌که، کلی دم در معطل‌مان می‌کنند و نمی‌گذارند داخل شویم تا این‌که تلفن می‌کنند و مامورِ بازدیدِ خارجی‌ها که خانم میان‌سالی با انگلیسیِ به نسبت سلیس است از راه می‌رسد. برایم تعریف می‌کند که از جوانی روزنامه‌نگار بوده و با غرور از دستاوردهای کوبا که در گوشه گوشه‌ی کتابخانه به چشم می‌خورد می‌گوید: اتاق مخصوص نابینایان، اتاق مخصوص کودکان که با کمک یونیسف راه‌اندازی شده و پر از کامپیوتر است و اتاق‌هایی پر از محققان و دانشجویان جوان. لابد فهمیده که حالمان از آن معطل شدن و این بوروکرات‌بازی‌ها گرفته و همین است که می‌گوید «گنجینه‌های ملی» این کتابخانه باعث می‌شود نتوانند به این راحتی همه را به همه‌جای آن راه بدهند.

دم در که می‌رویم، قبل از این‌که با او عکس بگیریم و خداحافظی کنیم، می‌گوید: «از کوبا انتقادات بسیاری می‌شود، اما من در هیچ کجای دنیا نظامی به این انسان‌دوستی پیدا نکردم». و در این حرف او هم واقعیت است و هم تناقض و این است ماهیتِ انقلابِ‌این کشور.

 

قهرمانی دیگر

سال‌های سال پیش از آن‌که غربی‌ها بحث‌های ارتجاعی «مولتی کالچرالیسم» را مطرح کنند، این آمریکای لاتین بوده که صحنه‌ی واقعی جوشش و آمیزشِ مردم از سراسر دنیا بوده است و در هیچ کجا مثل کوبا، این جوشش موفقیت‌آمیز نبوده و اینگونه ندیده‌ایم که بنیانِ قومی ملیت از بین برود.

اتاق ارنست همینگوی که نیمچه ‌موزه‌ای شده و در آن ماشین تایپ همینگوی و عکس‌هایی از او و معشوقه‌ی کوبایی‌اش را گذاشته‌اند

 

کوبایی‌ها همیشه به انترناسیونالیست بودن خود خیلی نازیده‌اند و گزاف هم نمی‌گویند. هر چه باشد این همان کشوری است که بزرگترین قهرمانش، چه گوارای آرژانتینی است که «کوبا»یی می‌شود و سپس خود را تقدیم انقلاب جهان، از کنگو تا بولیوی، ‌می‌کند و در همین راه جان می‌سپرد. این همان کشوری است که با منابع محدودش از فرستادن انقلابیونش برای مبارزه با استعمار در آنگولا و آپارتاید در آفریقای جنوبی ابایی نداشته است و همین امروز پزشکان متخصصش یار همه‌ی کشورهای جهان سوم هستند.

در این‌جا پس تعجبی نیست که یکی از بزرگترین قهرمانان، «آمریکایی» باشد. منظورم ارنست همینگوی، نویسنده شهیر و یار غارِ کاسترو است که بخش اعظم عمرش را پیش و پس از انقلاب در این جزیره و در این شهر گذرانده.

هاوانا پر از جاهایی است که «ارنست همینگوی از بغل آن رد شده» و معلوم است این کشور خیلی به این شهروند افتخاری‌اش، افتخار می‌کند. ما هم چندتایی از این جلوه‌ها می‌بینیم: از جمله بار سوپرتوریستی که ظاهرا از پاتوق‌های همینگوی بوده (و البته از این پاتوق‌های واقعی و قلابی در هاوانا کم پیدا نمی‌شود) و حالا همه خودشان را می‌کشند تا در صف بایستند و‌ آن‌جا عکسی بگیرند و فلان کوکتل را که همینگوی اختراع کرده، سر بکشند.

جای کم‌تر توریستی و جالب‌تری که بعدها می‌بینیم در قلبِ هاوانا ویخا است: اتاقی در طبقه‌ی چهارم هتل آمبوس موندوس که او در آن “زنگ‌ها برای چه کسی به صدا در می‌آید” را نوشته (همان کتابی که کاسترو در زمان جنگ چریکی در جنگل‌ها و کوه‌های شرق کشور با خود می‌برد و می‌خواند). نفری ۲ کوک می‌دهیم و از این اتاق که نیمچه‌موزه‌ای شده و در آن ماشین تایپ همینگوی و عکس‌هایی از او و معشوقه‌ی کوبایی‌اش را گذاشته‌اند می‌بینیم.

از میدان انقلاب می‌خواهیم به پارک معروف دلفین‌ها برویم که کاسترو همیشه تعریفش را می‌کند، اما اتوبوس‌های توریستی گیج‌مان می‌کنند و به مقصد نمی‌رسانندمان. نتیجه این‌که یکی دو ساعتی در ایستگاه اتوبوس می‌نشینیم و با خوردن غذای محلی مفت و سیگارهایی که قابل کشیدن نیستند و گپ و گفت با زوج توریست ایتالیایی که دیده‌ایم حال می‌کنیم. به جای پارک دلفین‌ها از «اسکله‌ی همینگوی» سر در می‌آوریم که جایی بیرون هاوانا است. کوبایی‌ها این قهرمان‌شان را خیلی دوست دارند و اسمش همه‌جا هست!

 

ودادو، قلب مافیای قدیم، قلب هاوانای جدید و جوان

از هاوانا ویخای توریستی که بگذری و سنترو هاوانای کمتر توریستی را هم که فراموش کنی، نوبت به ودادو می‌رسد. این‌قلب تجاری پایتخت کوبا، قدیمی‌تر از حومه‌های جدیدی است که بیرون شهر ساخته‌اند، اما جدیدتر از سنترو هاوانا است. بر و بیای محله در دهه‌ی ۱۹۲۰ شروع شده و لونلی پلانت می‌گوید معماری و شکل‌گیری‌اش «تا حدود زیادی حاصل رقص ۵۰ ساله کوبا با آمریکا است». وقتی که مافیاچی‌های آمریکا، هاوانا را به حیاط پشتی‌شان بدل کرده بودند، این محله مرکز بر و بیایشان بود و تا زمان انقلاب در دهه‌ی ۱۹۵۰ دیگر حسابی پاتوق‌شان شده بود.

هتل‌های معروفِ هاوانا که روزی پاتوق آن آمریکایی‌ها و مافیایی‌ها بودند (همان‌هایی که در پدرخوانده ۲ می‌بینید) همین‌جا هستند و ما هم ازشان بازدید می‌کنیم.

هتل هاوانای آزاد (هتل هاوانا لیبره) با معماری زیبای مدرنیستی در سال ۱۹۵۸ به نام هتل هیلتون افتتاح شده و تازه نه ماهی از افتتاحش نگذشته بوده که انقلاب سال ۱۹۵۹ صورت می‌گیرد تا فیدل کاسترو و ارتش چریکی‌اش مهمان آن شوند و دفترِ ستاد انقلاب را وسط همین هتل بزنند. در چند ماه اول انقلاب، فیدل یک راست از طبقه‌ی ۲۴ام همین هتل کشور را می‌چرخاند. باز یاد محسن رضوانی می‌افتم که در همان اولین سال‌های انقلاب از این هتل دیدار کرده و تعریف می‌کند که چطور کارتی داشته که رویش نوشته بوده «انقلابی مهمان» و این‌جا بهترین پذیرایی را از او می‌کرده‌اند و به یک اشاره‌ی دست لابسترهایی که زمانی خوراک قماربازان و کازینوکارها بوده نوش جانش می‌کرده‌اند.

طرفه آن‌که داستان تلخ و تناقض‌آمیز بازگشت سرمایه‌داری این‌جا هم به چشم می‌خورد: امروز این هتل پر است از توریست‌های سوپر پولداری که از پسِ خرج اتاق‌های چندصددلاری بر می‌آیند و در لابی فقط عکس‌های چریک‌های ریشو (باربودا) را زده‌اند که در ژانویه ۱۹۵۹ در همین لابی اتراق کرده بودند.

۲۰،‌۳۰ سالی قبل از این‌که پای جناب هیلتون به هاوانا باز شود البته مرکز مافیاچی‌های آمریکا که به این جزیره می‌آمدند، هتل ناسیونال بود که چند خیابان‌آن‌طرف‌تر در همین محله واقع شده. این هتل را در سال ۱۹۳۰ و درست از روی هتل مشابهی در پالم بیچِ فلوریدا ساخته‌اند. هاوانا لیبره اگر یادآور انقلاب و پیروزی است، ناسیونال یادآور کودتا و ارتجاع است: در سال ۱۹۳۳ که باتیستا کودتا می‌کند و دولت ماچادو را سرنگون می‌کند، ۳۰۰ افسر در این‌جا پناه می‌آورند تا از سفیر آمریکا کمک بگیرند اما جناب سفیر (سامنر ولز) هتل را ترک می‌کند و نیروهای باتیستا را به هتل می‌فرستد تا ۱۴ ارتشی شورشی را بکشند و بقیه را بعدا اعدام کنند.

داستان معروف‌تر و جذاب‌تر این هتل البته مربوط به سال ۱۹۴۶ است که فرانک سیناترا در آن «کنسرتی» برگزار می‌کند. «کنسرت» را البته در گیومه گذاشته‌ایم چون این مراسم را گنگسترهای معروف آمریکا، مه‌یر لنسکی و لاکی لوسیانو، سازمان داده بودند و به بهانه‌ی کنسرتِ سیناترا، بزرگترین گردهمایی تاریخ گنگسترها را برگزار می‌کنند!

امروز خبری از کازینوی معروف هتل نیست اما جایش را شوی کاباره‌ای مدل پاریسی گرفته و گانگسترها و مافیاچی‌های بی‌تفنگ امروز هنوز همین‌جا اقامت می‌کنند. ما هم کمی ادای مافیا بودن در می‌آوریم و یکی دو ساعتی در این هتل اتراق می‌کنیم: معماری موری آن خیره‌کننده است و چشم‌اندازهایش به خیابان ساحلی مالکون، بی‌نظیر. خستگی‌مان بیشتر از آن است که به طرفه‌ی سفیدپوست‌های پولداری که مثل همان روزهای قدیم در رستوران‌های آنچنانی هتل نشسته‌اند و خوش می‌گذرانند، بخندیم.

اما اگر می‌خواهید ودادوی واقعی را کشف کنید، باید این صحنه‌های قدیمی و ودادوی مافیاها را فراموش کنید. این‌جا امروز قلب هاوانای جوان و جدید است و من و دوستم بیش از هر کسی با این جوان‌ها و حال هوای آن‌ها احساس نزدیکی و قرابت می‌کنیم. کوبا اگر امیدی داشته باشد به همین جوان‌ها است.

دانشگاه هاوانا که محصول قرن هجدهم است در همین محله واقع شده و امروز بیش از ۳۰ هزار دانشجو دارد. در‌آخرین ساعات پیش از تعطیلی‌اش از پله‌های بلند و درازش بالا می‌رویم و بلافاصله عاشق این دانشگاه و ساختمان قدیمی مدل یونانی آن و دانشجویانی می‌شویم که عینِ خودمان هستند. این‌جا است که تمام فاصله‌های جغرافیایی و زبانی و مادی فراموش‌مان می‌شود. پسر جوانی را می‌بینیم که استاد علوم کامپیوتر است و کلی در مورد پیشرفت دانشگاهش در این زمینه پز می‌دهد. چند دختر و پسر دیگر را می‌بینیم که کنار هم نشسته‌اند و دارند درس می‌خوانند و تیپ و پزشان مرا سریع یاد دانشگاه تهران می‌اندازد. یکی دانشجوی تاریخ است و دیگری جامعه‌شناسی. می‌گوییم از ایرانیم و می‌گویند دانشگاهشان کلی دانشجوی ایرانی و بیشتر از آن فلسطینی و آفریقایی دارد.

بنفشه اینقدر عاشق این‌جا شده که می‌گوید می‌خواهد بیاید همین‌جا درس بخواند.

پایین پله‌ها یادبودی برای قهرمان بزرگ جوانانِ کوبا، خولیو آنتونیو مه‌یا، می‌بینیم. این مه‌یا هم از آن شخصیت‌ها است. رهبری دانشجویی بوده که سال‌ها پیش از استالینیست‌ها و پیش از کاسترو، حزب کمونیست کوبا را از دل فعالیت‌های دانشجویی‌اش تأسیس کرده (در سال ۱۹۲۵). در همین سال از دانشگاه هاوانا اخراج و بعد از مدتی تبعیدی می‌شود. ماچادو، رئیس‌جمهور وقت، (یا به تعبیری استالینیست‌های شوروی) او را که عقاید تروتسکیستی داشته در سال ۱۹۲۹ در مکزیک به قتل می‌رسانند. در طول سفرم در کوبا دیدم که بسیاری از جوانان، حتی آن‌هایی که دل خوشی از کاسترو و «کمونیسم» ندارند، مه‌یا را دوست دارند و او را بزرگ می‌دارند.

از دانشگاه بیرون می‌آییم و تصمیم می‌گیریم به سینما برویم که شنیده‌ایم کوبایی‌ها عاشق سینما و سینما رفتن هستند.

کوبایی‌ها عاشق سینما و سینما رفتن هستند. عجب جادویی است این سینما! ببین چطور آدم‌های سراسر دنیا را با عشقی واحد متحد می‌کند.

 

و اگر نیم ساعتی پرسه زدن در دانشگاه، عطرِ‌جوانی و دانشجویی به مشام‌مان رسانده، تجربه‌ی رفتن به سینما و لولیدن میان جوانان کوبایی که سینما می‌روند، دیگر حسابی از این روحیه سیراب‌مان می‌کند.

بلیت فیلم نه چندان جالبی را می‌گیریم و در یک پیتزافروشی کنار سینما که کمی «مد بالا» است و غذاهایش را به کوک می‌فروشد، می‌نشینیم و منتظر می‌شویم. و وای که چقدر این‌جا مرا یادِ ایران و اتفاقا یاد پیتزایی «سینما ایران» در خیابان شریعتی می‌اندازد. جوانانی که دور هم جمع می‌شوند و بحث می‌کنند. آدم‌های مدل «عشق فیلم» که از میان حرف‌هایشان می‌فهمیم دارند آخرین فیلم‌های جهان را با هم بحث می‌کنند. از کافه‌ی سینما چند پوستر قدیمی کوبایی را سوغاتی می‌خرم (از جمله یکی مربوط به چارلی چاپلین برای پدرم. کوبایی‌ها هم، مثل پدر من، عاشق این نابغه‌ی سینمای آمریکا هستند و کلی پوستر فیلم‌هایش را دارند و یکی از معروف‌ترین سینماهای شهر هم «چارلی چاپلین» نام دارد).

عجب جادویی است این سینما! ببین چطور آدم‌های سراسر دنیا را با عشقی واحد متحد می‌کند. کمی در مورد موج جدید سینمای کوبا خواندم و می‌دانم درست مثل ایران یکی از مراکز برخاستن علیه حکومت بوروکراتیک در این کشور هم موج جدید سینما بوده (از جمله «شکلات و توت‌فرنگی» راجع به هم‌جنس‌گرایی کوبایی که عاشق یکی از رهبران اتحادیه جوانان کمونیست می‌شود). امپریالیست‌های ریاکار می‌خواهند این موج جدید خستگی و مقاومت جوانان علیه بوروکراسی و زور و فرسودگی را تاییدی بر «ضدکمونیست» بودن جوانان بدانند، اما برای من به عنوان جوان ایرانیِ ضددیکتاتوری که خوب احساسات این هم سن و سال‌های خودم را می‌فهمم، پرواضح است که اتفاقا انقلاب و سوسیالیسم در کوبا اگر امیدی دارند به همین‌جوان‌ها است…

کیفیت فیلم (و بخصوص صدای آن) حسابی بد است و با این حال سالن چند صد نفره تقریبا پر می‌شود و این باز هم نشان می‌دهد این مردم چقدر عاشق سینما هستند. در راه خانه که می‌رویم به این عشق و به آن امید فکر می‌کنم و این‌که جوانانِ این‌جا هم مثل خیلی جاهای دنیا چقدر مایه‌ی امید برای ترقی و پیشرفتند.

بخش چهارم و پایانی هفته آینده