آن شگفتی پس یادهای من*/ اورهان پاموک

فصل چهارم ـ پایان بخش چهاردهم

فرهاد: پلیس محله ی آن بخش شهر که من آنجا تازه کارم را به عنوان بازرس برق آغاز کرده بودم، گاری مولود را توقیف کرده بود، در ساختمانی مانند قوطی کبریت شبیه هتل هیلتون  در محله ی تقسیم، اما ما هیچوقت با هم رو در رو نشده بودیم. من البته نمی دانستم که او در آن حوالی گاری اش را پارک کرده است، اگر می دانستم ازش مراقبت می کردم؟ راستش نمی دانم. اما این که مولود ادعا کرده بود که نامه های عاشقانه اش را خودش نوشته و به جای این که خطاب به زنش باشند خطاب به زن من بوده اند از موضوع هایی است که هم از منظر خصوصی و هم از لحاظ عمومی باید روشن شود.

آنچه من از عروسی قورقوت به یاد دارم این است که مولود به یکی از دختران عبدالرحمن آفندی دل باخته بود، اما این که به کدامشان علاقمند شده بود و برای کدام نامه نوشته بود چه ربطی به من پیدا می کند، من از کجا باید بدانم که وقتی داشته با رایحه فرار می کرده تو رویاهاش سمیحه را می دیده است. خودش هم شرمش شده بود ماجرا را به من بگوید و در نتیجه شخص من به هیچوجه در این ماجرا مقصر نیست، اما این که در انظار عموم ما باید در برابر هم چه عکس العملی نشان بدهیم داستان دیگری است، زیرا برای دوستانی مانند ما این موضوع به آسانی نمی تواند خاتمه پیدا کند و به همین خاطر بود که دیگر آسان نبود که همچنان همان دوستان قدیم باشیم. مولود به دختری که حالا همسر منه نامه می نوشته… و من هم با دختری ازدواج کردم که او دوست می داشته، هرچند هرگز نمی توانسته داشته باشدش. صرف نظر از این که ما در خلوت خویش چه احساسی داشته باشیم، توی این مملکت آسان نیست که دو نفر به مجرد با هم روبرو شدن کتک کاری کنند، در نتیجه شاید بهتر همان باشد که با هم دست بدهیم و مثل گذشته دوست بمانیم.

روزی که پلیس محله چهارچرخه ی مولود را توقیف کرده و برده بود، مولود در همان ساعت همیشگی به خانه رفت. در وهله ی نخست رایحه حتی متوجه نشده بود که چهارچرخه به درخت گردوی توی باغچه زنجیر نشده است، اما با نگاه به چهره ی شوهرش متوجه شده بود که برای شوهرش اتفاق ناخوشایندی رخ کرده است.

مولود گفته بود«چیزی نیست» فردا اول وقت می رم می گیرمش.

turkish-vendor

و به دخترهایش که چندان از مسائل و مشکلات بزرگان سر در نمی آوردند، اما از ناگفته ها می دانستند که چیز بدی باید اتفاق افتاده باشد، توضیح داد که پیچ یکی از چرخ های گاری افتاده و او آن را به یکی از دوستانش که بلد است درستش کند در همین همسایگی سپرده است. و به هرکدام یک آدامس که روی جلدش عکس بود داد. از پلویی که رایحه پخته بود و مرغ هایی که برای فروش فردا آماده شده بود شام خوردند. «بزار بقیه رو برای مشتریای پس فردا کنار بگذاریم» این را رایحه در حالی که با آرامش باقی مرغها را توی قابلمه می نهاد گفت و قابلمه را توی یخچال گذاشت.

آن شب وقتی مولود داشت چند لیوان بوزا به یکی از مشتری های قدیمی اش توی آشپزخانه ی او می داد، زن به او گفت«مولود آفندی، ما تمام شب داشتیم راکی می نوشیدیم و قصد خرید بوزا نداشتیم، اما دیدیم تو خیلی ناراحتی و توی صدایت غم غریبی هست، برای همین نتوانستیم از خرید بوزا صرف نظر کنیم.»

مولود در جواب همان جمله ای را که هزاران بار به مشتریانش گفته بود تکرار کرد: «همین طنین صدای بوزا فروش است که می تواند بوزا را به فروش برساند.»

«همه چیز روبراه است؟ کدام دختر قرار است به زودی مدرسه برود؟»

«شکر خدا من خیلی خوبم. و اگر خدا بخواهد دختر بزرگم پاییز به دبستان خواهد رفت.»

زن پیر در حالی که می خواست در را به روی مولود ببندد گفت:«خیلی خوب، تو که آنها را پیش از اتمام دبیرستان نمی خواهی عروس کنی؟»

و مولود در حالی که در داشت به رویش بسته می شد گفت: «هردو دخترم را به دانشکده خواهم فرستاد.» نه این گفت وگوی دلنشین، و نه حرف زدنهای با مشتریان همیشگی دیگرش که بیشترشان امشب با او مهربان بودند، نتوانست ذهن او را از گم شدن گاری اش رها کند. نگران بود گاری اش کجا می توانست باشد، و اگر دست آدم نادرستی باشد چقدر مورد بی مهری و استفاده ی نادرست قرار خواهد گرفت. اگر زیر باران نگهش بدارند چه؟ حتی می توانستند کپسول گاز بوتانش را بدزدند. مولود نمی توانست از گشتن به دنبال گاری اش دست بردارد و فکر گم شدن گاری او را رها نمی کرد.

روز بعد مولود و چند دست فروش دیگر که گاری هایشان توقیف شده بودند، بیرون ساختمان کهنه ی عصر عثمانی پلیس بی اغلو منتظر بودند. یک سمسار که مولود چند بار در طارلاباشی دیده بودش، در تعجب بود که چگونه می شود گاری یک پلو فروش را توقیف کنند و ببرند، گاری با آنهمه وسایل مانند کپسول گاز و اجاق و با آن همه سنگینی. شاید گاری های فروشندگان پلو، گوشت قلقلی، ذرت چوبی، بادام بوداده، که از چهارچرخه های جدید که کپسول گازشان با کمربند به گاری بسته می شد، و اجاقشان با گاز و یا زغال کار می کرد، به دلیل این که نتوانسته بودند جای مطمئنی برای خود دست و پا کنند و یا به بازرسان و پلیس ها غذای مجانی بدهند همیشه در معرض توقیف گاریشان توسط پلیس و بازرسان هستند، اما مولود در این باره مراعات می کرد و دچار این دردسرها نمی شد و حالا اما او هم گرفتار شده بود. آن روز نه مولود و نه هیچکدام دیگر از دست فروشان موفق به باز پس گیری گاری هایشان نشدند. پیرمردی از دست فروشان که پیتزای گوشت تیکه می فروخت گفت «تا حالا همه شونو از بین بردن.» چیزی که مولود حتی از فکر به آن هم دچار ترس و تردید می شد. اداره ی بهداشت و سلامت نمی توانست دست فروشان را قانونا جریمه کند، برای همین ماموران ترجیح می دادند که گاری های دست فروشان را توقیف کرده و نابود کنند تا دست فروشان جرئت قانون شکنی پیدا نکرده و به سلامت شهروندان به اصطلاح کمک شده باشد. این کار ماموران به درگیری و حتی دست بند زنی دست فروشان و گاه دعوا و چاقوکشی می انجامید. برخی اوقات دست فروشان خودشان را بیرون ساختمان شهرداری چال می کردند، یا تهدید به خودسوزی، یا اعتصاب غذا می کردند تا شاید بتوانند گاری هایشان را پس بگیرند و به کار خویش ادامه بدهند. تنها دست فروشان هنگام نزدیک شدن زمان انتخابات می توانستند گاری هایشان را پس بگیرند، در زمانی که هر رأی به حساب می آمد، و یا تنها به دلیل داشتن رابطی در شهرداری بود که می توانستند موفق به باز پس گیری گاری هایشان شوند.

بعد از روز اول در اداره ی شهرداری و پلیس، مرد دوره گردی که پیتزای گوشت چرخ کرده می‌فروخت به مولود گفت، تصمیم گرفته که فردا برود و گاری دیگری بخرد. مولود از تصمیم این مرد که از بوروکراسی اداری ناامید شده و می خواهد گاری تازه بخرد به خشم آمد. در هر صورت مولود پول خرید گاری دیگری را که بتواند رویش گاز خوراک پزی نصب کند نداشت. اگر هم قادر به تهیه ی این پول می شد، باور نداشت که بتواند از این پس با فروش پلو چرخ زندگی اش را بچرخاند. با این وجود تنها راهی که پیش رویش برای بازگشت به اوضاع پیش از گم شدن چرخش بود، این بود که دوباره گاریش را به چنگ آورد. مانند زنان محزونی که باورشان نمی شد شوهرانشان درجنگ کشته شده باشند، شده بود، هنوز به هیچوجه برایش باور کردنی نبود که گاری سفید او واقعا از بین رفته باشد. گمانی در سرش جولان می داد، که به عکس رنگ و رو رفته ای می مانست که گویی گاری اش در یکی از انبارهای شهرداری و پلیس در انتظار اوست، بر روی زمین سیمانی و سردی که بر فراز دیوارهایش سیم خاردار تعبیه شده بود. روز بعد، به سالن شهرداری بی اغلو رفت. وقتی یکی از کارمندان ازش پرسید: «گاری شما را از کجا برداشته بودند؟» مولود یادش آمد که تالار نمایش سوخته در حوزه ی شیشلی قرار دارد نه بی اغلو، و همین در دلش امید بیشتری دماند. وورال ها و قورقوت می توانستند در شهرداری شیشلی برایش رابطی را که بتواند کمکش کند تا به گاریش برسد، پیدا کنند.

آن شب در رویاهایش، گاری سفید سه چرخه اش را دید.

بخش پیشین را اینجا بخوانید

* نام اصلی رمان به ترکی: KafamdaBirTuhaflık

کتاب را EkinOklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.