شهر مرقدی

نوشته حسین رحمت

نشر آفتاب، نروژ، ۱۳۹۵

 

شهر مرقدی سومین مجموعه داستان حسین رحمت نویسنده ی ساکن لندن است که به تازگی به کمک نشر آفتاب منتشر شده است. دو مجموعه ی پیشین این نویسنده  فارنهایت شرجی و هنوز از شب دمی باقی ست را نشر اچ اند اس مدیا منتشر کرده است. هر سه ی این مجموعه ها را می توان از آمازون خریداری کرد.

شهر مرقدی دربرگیرنده ی ۹ داستان است. داستان هایی با درونمایه ی عشق، تنهایی، جنگ، جوانی، مهاجرت و دغدغه مدام تنش های فکری، مذهبی و اخلاقی. نویسنده با نگاهی روانکاوانه به ذهن و روح شخصیت هایش نزدیک می شود تا آنان را در موقعیت های دشوار عاطفی زیر ذره بین بگذارد.

نخستین داستان مجموعه، «دریا»، حکایت تردید و دودلی است. راوی داستان پس از سال ها زندگی در لندن قصد بازگشت به ایران دارد. تصمیمی که به معنای جدایی او از عشق زندگی اش، دریا، است. خواهرزاده اش برای سفری کوتاه از ایران به لندن می آید و به رغم میل او تصمیم به ماندن می گیرد. دختری از نسل جدید دخترانی که در داخل ایران بزرگ شده اند، جسور، نترس، مصمم و رها. اگرچه تصمیم او آشفته اش می کند گویی همان تلنگری است که نیازمندش بوده. از برگشت به ایران منصرف می شود. در فضایی مبهم و با افکاری پریشان به خواب می رود و صبح با آواز مستانه ای از خواب بیدار می شود. شیوه روایت حسین رحمت در این داستان ذهنی و گسسته است. با انتخاب زاویه دید راوی اول شخص نویسنده توانسته است وارد دنیای ذهنی شخصیت اصلی داستان شود و با زبانی ملتهب ـ مناسب حال و هوای قصه ـ داستان را روایت کند.

در هفت داستان از مجموع نه داستان زاویه دید راوی اول شخص است. این نوع زاویه دید امکانات زیادی در اختیار نویسنده می گذارد. به او امکان می دهد که افکار و تخیلات و ذهنیات شخصیت اصلی را بکاود. در تحلیل کنش های ذهنی و عینی سایر شخصیت ها نیز محدودیتی ایجاد می کند که برای قالب موجزی چون داستان کوتاه مناسب است. سایر شخصیت ها از فیلتر ذهن راوی می گذرند و خواننده آنان را از نظرگاه او می نگرد.

شهر مرقدی که نام خود را به مجموعه داده است داستان بلوغ است. بلوغ و عبور از مرز بی گناهی و پاکی کودکانه. قدم گذاشتن به دنیای بزرگسالان با همه زشتی ها و ناراستی هایش. راوی زنی سی و پنج ساله است که پس از سالیان دراز به محله زادگاهش می رود تا با خاطرات نوجوانی اش دیداری تازه کند. نویسنده نشانی دقیق شهر محل وقوع داستان را نمی دهد. تصاویر عمومی مبهم و وهم آلودند. خانه نوجوانی در مسیر زیارتگاهی است که خیل مشتاقان را از زیر پنجره خانه شان به سوی خود می کشد. زائرانی که گویی بی اراده چون بُراده آهن به سوی آهن ربا روانند. راوی دختری پانزده ساله است در خانواده ای مذهبی و در بحران بلوغ. نخستین تپش های قلبش را در همان خیابان تجربه می کند وقتی جوانی خوش سیما به او نزدیک می شود و می خواهد سر صحبت را باز کند. عشق صاف و ساده اش در همان آغاز به تجربه خیانت آلوده می شود وقتی محبوب را در اتومبیلش سرگرم راز و نیاز با  زن همسایه ـ سوسن خانم ـ می بیند که همسر شهید است. این تجربه های بلوغ اما به زودی با تجربه هولناک دیگری پیوند می خورد:

«یک عصر پاییزی، کمی دیرتر از دبیرستان بیرون آمدم. نرمه بادی انگار تاب می خورد و خنکای آن روی صورتم می نشست…. با زمزمه هایی دعاگونه از پله های ورودی مسکونی بالا رفتم و به اولین پاگرد که رسیدم، دیدم آبشار گیسوان سوسن از هردو سو صورت پدر را پوشانده و لب های پدر با مرارت یک آهوبچه از لب های سوسن شیر می مکید. صدای لنده سوسن را شنیدم: حاجی بسه دیگه، باشه واسه بعد»

دیدار پدرش که مردی مذهبی و صاحب قدرت و مقبول جامعه است و همواره مشغول نصیحت های اخلاقی در چنین وضعیتی پایان سن بیگناهی او را رقم می زند. تزویر و ریاکاری پدر بر او آشکار می شود. بر مادر ـ زن ساده ای که لباس های بی قواره و رنگ مرده می پوشید و همراه پدر به نمازجمعه می رفت ـ خشم می گیرد. حالا، این زن سی و پنج ساله به دیدار خانه نوجوانی آمده است. در عطاری روبروی خانه که اکنون چایخانه سنتی شده نشسته و دریچه ذهنش را بر روی ما گشاده است. پیرنگ روایت دیدار راوی است از محله و شاید شهری که دیرگاهی است آن را ترک کرده است. در پی این دیدار و یاد مرگ پدری که همین امروز سنگ قبرش را با گلاب شسته خاطرات نوجوانی و گذر از مسیر شگفت نوجوانی را مرور می کند.

این داستان طعنی آشکار بر اخلاق منحط جامعه ای ریاکار است که با زبانی روایی و بدون قضاوت نقل می شود. نه راوی و نه نویسنده مستقیما کسی را محکوم نمی کنند و قضاوتی ارایه نمی دهند. آن ها فقط شرح ماوقع می دهند و همین نقطه قوت داستانگویی است. عنوان داستان البته هدف نویسنده را برملا می کند. این عنوان بُعدی نمادین و تمثیلی هم به داستان اضافه می کند. اگر چه در داستان مرقد یا زیارتگاهی وجود دارد، اما تعمیم مرقد بر کل شهر در خدمت هدف تمثیلی کردن داستان است. گویی نویسنده می خواهد این شهر را در چنگال مرگ و مذهب تصویر کند. مرگ اخلاق به دست مذهب یا دست کم تظاهر مذهبی.

درونمایه مذهبی در «شوره زار» جلوه ی تازه ای به خود می گیرد: کسب و کار مذهبی یا دکانداری با دین. شوره زار حکایت نوجوانی است کلافه از سختگیری های پدری که به امید کسب مال و جاه دور و بر مسجد و کمیته می گردد. در پی مشاجره ای در ماه محرم قهر می کند، ناهار نمی خورد و وقت شام گرسنه و رنگ پریده به امید خوردن غذای نذری به مسجد می رود. از روضه خوان می پرسد: حاج آقا، افطاری می دین امشب؟

همین خطای صادقانه ـ دستمایه روایتی جادویی از خرافه گرایی مذهبی می شود. روضه خوان او را به عنوان جوانی دیندار که در محرم هم روزه گرفته به جمعیت معرفی می کند. در خلسه ای که بیشتر ناشی از ضعف و گرسنگی است شاهد تبدیل شدن  خود  به ابزاری برای برانگیختن شور حسینی و گرم کردن مجلس روضه است. شور روضه و مجلس عزا و تلقین روضه خوان چنان بالا می گیرد که او ناخواسته به یک قدیس بدل می شود طوری که در آخر داستان  مردم پارچه و دستمال و چفیه شان را با لمس سر و روی او متبرک می کنند و حتی مادری التماس می کند بماند تا برود و طفل شش ماهه اش را بیاورد که وی در گوشش اذان و اقامه بخواند. اگرچه حکایت اغراق شده و باورنکردنی به نظر می آید داستان و روایت باورپذیر است. منظور این است که اگر کسی ادعا کرد شاهد چنین رخدادی بوده به احتمال زیاد باور نمی کنیم، اما در دل واقعیت داستانی که نویسنده پرداخته این واقعه را باور می کنیم. راوی ـ نوجوان ـ گیج و منگ است. زبان روایت شتابنده و وهم آلود و اغراق شده است. فضای تصویرشده فضایی غیرواقعی است. گویی قهرمان داستان وقتی پا به داخل مسجد می گذارد از دنیای واقعی خداحافظی می کند. از همین رو در چنین فضایی این حکایت هم باور کردنی می شود.

در کنار این داستان ها که دغدغه های فکری و اندیشگی نویسنده را بازمی تابانند، داستان های دیگری نیز هست که سرزنده و شوخ و شنگ و پر از ماجرا هستند. از جمله داستان «چهچهه بوسه»، آخرین داستان مجموعه. داستان یک مهاجر آس و پاس در لندن که با  آرزوهای بزرگ به خارج می آید و حالا نوچه یک موادفروش و معاشر روسپی ها و فراری از پلیس. نثری شوخ و سرزنده و روایتی جاندار از آدم هایی آشنا:

«روزهایی که برای امضای حق بیکاری به مرکز کاریابی می روم ریشم را نمی تراشم. کتانی پا می کنم و سر و وضعم را طوری نشان می دهم که خیال کنند نزدیک است از گرسنگی ریق رحمت را سر بکشم.»

مجموعه شهر مرقدی مجموعه ای است از داستان هایی خواندنی. بخشی از این داستان ها در جغرافیای ایران و به ویژه جنوب ( زادگاه نویسنده) می گذرد و بخشی در لندن (اقامتگاه او در چند دهه اخیر). نویسنده هر دوی این فضاها را به خوبی می شناسد و با تسلط بازآفریده است. نثر کتاب زنده و جاندار است با جملاتی نسبتا کوتاه، روایتی سرراست و نثری شتابان و نزدیک به شعر. نثری که لذت دریافت و معنا یابی را به خواننده منتقل می کند.