لباسهام را یکی یکی و با کمی فشار کنار میزنم، هر قدر هم که کمد اضافه میکنم باز بعد از مدتی فضای بین لباسها از بین میرود و نفس کشیدن براشان سخت میشود. در یک اتاق سه در چهار با دو کمد دیواری بزرگ، دو کمد دیگر و یک دراور اضافه کردهام که آویزان و بلاتکلیف در گوشه و کنار ایستاده اند و اتاق را شبیه کهنه فروشیهای ته بازار کردهاند. از بین لباسها تاپ نارنجی با راه راه سرمهای و یک شلوار آجری برمی دارم. هنوز تگشان آویزان است. با دست کنده نمی شوند.
با دندان جداشان میکنم و میپوشمشان. در آینه به صورتم نگاه میکنم. رنگش کمی پریده است. کرم پودر را با فرچۀ نه چندان ملایمش روی صورتم میکشم و کمی هم پودر قهوهای به گونههام. رژ آلبالویی تیره را روی لبهام میزنم و لبهام را روی هم میمالم. رنگشان میشود شبیه انار. احتمالا من هم میشوم شبیه یکی از دختران انار با موهای بلند سیاه و لبان قلوهای اناری. به آینه نگاه میکنم. لبهای من قلوهای نیست. هیچ وقت هم نبوده. همیشه هم تحمل قیطانی بودنشان برایم مشکل بوده است. نمیدانم وقتی یک کیلو لب سهم خواهرم میشد من کجای صف ایستاده بودم. دستی به موهام میکشم. موهام بلند است و آن زیرها به هم گره خورده. انگشتهام را لای موهام فرو میبرم و پایین میکشم. باز نمیشود. برس را برمیدارم و موهام را محکم برس می کشم. همان جایی که گره خورده لای برس گیر میکند و کشیده میشود و سرم هم همراهش. چشمهام پر از اشک میشود اما آخ نمیگویم. هر دردی که میکشم دوست دارم. لابد مستحقش هستم. پلکها و لبهام را روی هم فشار میدهم و چند بار دیگر محکم برس میکشم. تمام کف زمین میشود مو. توجهی نمیکنم. عجله دارم، اما دیر نشده. به اندازۀ تمام دنیا وقت دارم. دوباره به آینه نگاه می کنم. موهام را دو طرف شانهام می ریزم و چکمه سرمهایام را که همین یک هفته پیش خریده ام، پا میکنم.
هنوز جوراب مناسب برایش پیدا نکردهام، اما سه جفت توری با رنگهای مختلف دیدهام که میدانم روی پاهام محشر میشود.
هوا مه گرفته به نظر می آید. شاید باران ببارد. قبل از بیرون رفتن به بالکن میروم و هوا را چک می کنم. صندلی چوبی وسوسهام می کند که چند دقیقه روی بالکن بنشینم. هوای پاییز، هوای مهر و بی مهری، سینهام را پر میکند.
خیابان روبهروی آپارتمانم پر شده از برگهای رنگ و وارنگ زرد و قرمز و نارنجی. قدم زنان داخلش میشوم. مه آنقدر پایین آمده است که پیش پام را به سختی میبینم..
قدم زدن را خیلی دوست دارم، مخصوصا اگر رفیقی هم پیدا شود که در رفاقت کم نیاورد. در راه است که یاد میگیری چطور میتوانی همراه باشی، اما من خودم همیشه رفیق نیمه راه بودهام و هیچ وقت همپای خوبی نیستم و نبودهام.. حالا رفیق هم اگر نبود، اما همصحبت دلپذیری باشد که بشود قدم زنان گپ مختصری زد یا حتی بشود به یک فنجان چای داغ دعوتش کرد، باز خوب است. مثل خرگوش بپر بپر می کنم و تا انتهای راه میروم. در انتها، یک چشمه هست با آبی زلال. کنارش خم میشوم و دستم را درونش فرو میبرم. آب بینهایت سرد و برنده است. از سردی آبی که به دستم میخورد، پام تیر میکشد.
حس میکنم چیزی روی سرم میریزد. صورتم را رو به آسمان میگردانم. چند قطرۀ درشت روی پیشانی و گونههام مینشیند و خیس میشود. باز یادم رفته است چتر بیاورم. تند کمر راست میکنم و راه رفته را دوان دوان برمیگردم و با شتاب در را باز میکنم و داخل میروم. اول پوتین ها را در میآورم و با دستمال خیس تمیز میکنم و داخل جعبهشان میگذارم. بعد با وسواس تاپ و شلوار را درمیآورم به جا رختی آویزان میکنم و با فشار در کمد جاشان میدهم.
پیژامه و تاپ خانهام را از روی تخت برمیدارم و تنم میکنم. روی پیژامهی خال خالیام چند لکه افتاده است. لابد موقع شام دیشب کم حواسی کردهام. عیبی ندارد، فردا میشورمش. به ساعت نگاه میاندازم. نزدیک شش بعد از ظهر است. زیاد راه رفتهام. خسته شدهام. روی تخت ولو میشوم. دلم لک زده برای یک نخ سیگار که روشن کنم و یک پک عمیق بزنم و با انگشتهام توی دودش خاطره بنویسم و پاک کنم، اما مدتهاست که سیگار را ترک کردهام. آخر میگویند مردها از زنهایی که نفسشان بوی سیگار بدهد دل بههم خوردگی میگیرند. دوست داشتم بگویم به یک طرفم، که نگفتم و سیگار را ترک کردم، اما جای سیگار و زیرسیگاری کریستال روی پاتختی چوبی کنار تختم بد جور خالی است. جای آنها را حالا گوشی هوشمندم گرفته که با دلنگ و دولونگش دایم وق وق میکند. برش میدارم ببینم در دنیا چه میگذرد. سری به اینستاگرام میزنم؛ یا به قول این شاخهای مجازی اینستا. جز های و هوی بالا پایین رفتن دلار و اعصاب مردم چیزی پیدا نمیکنم. روی فیس بوک هم که انگار خاک مرده پاشیدهاند. به نشانۀ ایمیلم نگاه میکنم. درست بیست و چهار هزار و صد و سی یک ایمیل نخوانده دارم؛ لابد به نیت صد و بیست و چهار هزار پیغمبر. با انگشت تقهای می زنم و بازش می کنم. نگاهم از بالا به پایین سُر میخورد و کلمۀ «چهل درصد آف» چشمم را میگیرد. کمی مکث میکنم و پیامش را باز میکنم و میخوانم. وسوسۀ دیدن «نیو ارایول»ها new arrival میگیردم. نگاهی به تازهها میاندازم. چشمم میافتد به یک کت چرم زرد رنگ و دلم غش میرود برای بغل کردنش. به گوشۀ اتاقم نگاه میکنم. کارتن خالی شلواری که چندهفته پیش اوردر داده بودم، هنوز همانجا افتاده. دوباره سرم را میبرم توی گوشی. چهل درصد آف اصلا چیز کمی نیست و با قیمت عادی توانایی خریدش را ندارم. همیشه هم دلم خواسته یک کت زرد قناری داشته باشم؛ چه فرصتی از این بهتر. کیف پولم کنار دستم است. کردیت کارت را بیرون میکشم، عددها را دانه دانه میخوانم و میزنم ۳۷۴۵ ۶…. . چند لحظه مکث میکنم. با پگاه قرار گذاشته بودیم که هر وقت خواستم چیزی را آنلاین بخرم، قبلش به او بگویم. قرارمان را جایی ته ذهنم دفن میکنم. هیچ وقت سلیقههای ما مثل هم نبوده. هر وقت از چیزی خوشم آمده و بهش گفتهام، یا گفته بهت نمیآید یا گفته فصلش گذشته، یا …، عددها را تند تند وارد میکنم و پشت بندش بقیۀ اطلاعات را و کلید send را فشار میدهم.
خودم را با کت زرد چرم جدیدم مجسم میکنم. چقدر هم بهم میآید. موهام را میبافم و به تهش روبان میزنم. کفشهای پاشنه ده سانتی نارنجی رنگم را میپوشم و کیف همرنگش را هم میاندازم سر شانهام. درست شدهام مثل هنرپیشههای فرانسوی توی فیلمها…
… از فرودگاه به هتل میروم و از آنجا تاکسی میگیرم و یک راست به محلۀ مونمارتر میروم. کت زردم را توی تنم صاف میکنم و در خیابانهای سنگ فرش قدم میزنم و حواسم هست که پاشنهام لای سنگها گیر نکند. سر خیابان تپۀ نقاشها مکث میکنم و به آسمان نگاه میکنم. آسمان پاریس.. آخ از این آسمان که از هر تکه ابرش یک کارت پستال میشود درست کرد. صدای موسیقی خیابانی به هیجانم میآورد. دوست دارم برقصم مثل پروانهای در باد. اهمیتی به پاشنۀ بلند کفشهام نمیدهم. از تپه بالا میروم و پشت دست یکی از نقاشها میایستم و به دست هاش نگاه میکنم. با چیزی شبیه ذغال روی کاغذ طرح صورت و اندام میزند. طرح زنانگی، طرح زندگی. سرش را بر میگرداند و با لبخند میگوید «بنژو مادام» و جملهای که از اشارههاش میفهمم میخواهد صورت من را بکشد. سرم را به نشان «نه» و تشکر تکان میدهم و یکی از آن خنده دلبریهام را هم حوالهاش میکنم و همانطور که دست تکان میدهم دور میشوم. به سر تپه و کلیسای «سکرکر» میرسم. به نفس نفس افتادهام. خیلی وقت است که ورزش نکردهام. حتما به خاطر همان است. روی سکویی کنار خیابان مینشینم تا کمی نفس تازه کنم. چشمهام گرم میشود…
… با صدای زنگ ساعت چشمهام را باز میکنم. بدنم کوفته است. به ساعت نگاه میکنم. هفت صبح است. بلند میشوم. آبی به صورتم میزنم و همانطور که مسواک میزنم، نان را در تُستر میگذارم و فنجانم را پر میکنم از آب پرتقال که کمی هم ترش شده است.
در کمتر از بیست دقیقه آماده میشوم. خوشبختانه جمعه است و شنبه و یکشنبه تعطیل هستم. صبحانهام را میخورم و از در بیرون میروم. از خانه تا محل کارم فقط پنج دقیقه پیاده راه است. قدمهام را میشمرم، یک دو سه… عادتم است. کمکم میکند که دست و پای فکرم را ببندم که روی یک خط راست بماند و فرار نکند. چشمم به پاچۀ گشاد شلوارم میافتد. یک کم گلی شده. حتما از باران دیروز است. به ساختمان میرسم و وارد میشوم. محل کارم به یقین یکی از خوشبختیهای زندگیام است. با آسانسور میانۀ خوبی ندارم و اتاق من در طبقۀ همکف است. همیشه جزو اولین نفراتی هستم که به اداره میرسند. دفتر دستکم را روی میز میگذارم و کارم را شروع میکنم. روان نویسم روی میز نیست. در کشوم را باز میکنم تا روان نویسم را بردارم که چشمم به یک کارت میافتد. یادم نرفته است که امشب سالگرد ازدواج یکی از دوستان قدیم است. گفته بودم میروم و خیلی هم دوست داشتم که بروم. اما از همان اولش میدانستم که در نهایت بهانه و بامبولی جور میکنم و نخواهم رفت. پوف.. سالگرد ازدواج … خب که چی؟ خوشبختیتان را سر پرچم میکنید و فرو میکنید توی حلقوم بقیه. سر و وضع اجق وجق، هره کرههای الکی، قمیشهای حوصله سر بر، مست بازیهای مزخرف و از همه بدتر، قر دادنها و کون و کمر چرخاندنها که نه زیباست، نه به قاعده. با آن لباسهای از مد افتادۀ بد سلیقه و غیبتهای همیشگی. روان نویسم را بر میدارم و دوباره سرم را توی دفترهام میکنم. صدای همکارها را که یک به یک وارد میشوند میشنوم. هر از گاهی هم سراغ من میآیند. این سراغ گرفتنهاشان را دوست دارم. حال و احوالپرسی بیمنتشان را، مخصوصا وقتی همکار انگلیسیام با آن لهجۀ شیرینش سراغم میآید، خیلی دوست دارم. ولی ته دلم چیزی گم است. خالیست. فکر میکنم بیهویت شدهام. خیلی. شبیه یکی از همینها که هیچ ربطی هم بهشان ندارم. حساب کتابها و گزارشهام را زود تمام میکنم و چند خطی هم در گوشهای برای دل خودم مینویسم. کارم ساعت سه تمام میشود. سر ساعت سه و پنج دقیقه از ساختمان بیرون میآیم. نه یک دقیقه زودتر و نه یک دقیقه دیرتر.
هوس لِی لِی میکنم. پای چپم را کمی بالا میگیرم و دو سه قدم لِی لِی کنان راه میروم. تعادلم را از دست میدهم و تکیهام را به دیوار میدهم. بچگی کردن را هنوز هم دوست دارم. و داستان نوشتن را، اگر بتوانم. اما دوست ندارم کلیشه باشد. از کلیشهها هیچ وقت خوشم نیامده. دوباره راه میافتم. به آپارتمانم میرسم و سوار آسانسور میشوم. هیچکس داخلش نیست. دگمۀ طبقۀ چهارده را فشار میدهم. به طبقۀ یازده که میرسم انگشتهام را تند تند روی دگمۀ پانزده و شانزده و هفده فشار میدهم. چه بهتر که در ساختمانمان شمارۀ سیزده نداریم. سیزده عدد نحسی است. درست مثل تاریخ تولدم. شاید اگر دقیقا دو ساعت و نیم دیرتر به دنیا آمده بودم، همه چیز جور دیگری میشد.
در خانه را باز میکنم و داخل میشوم. دیشب که شام نخوردهام، برای نهار هم چند دانه پفک و یک بسته بیسکوئیت خشک سق زدهام.
در یکی از کمدها را باز میکنم و با کمی فشار لباس شب مدل اسپانیاییام را در میآورم. برای همین مهمانی خریده بودمش، با یک جفت کفش. حتی گوشواره و دستبند هم براشان ست کرده بودم. همه را کنار هم میگذارم روی تخت و کنارشان مینشینم. چقدر قشنگند و وقتی بپوشمشان چقدر قشنگ میشوم. موبایلم را در میآورم و تایپ میکنم “عزیزم دیشب فلوی بدی گرفتم. خیلی دلم میخواست بیام باورکن حتی لباس هم گرفته بودم ولی متاسفانه نشد. دهمین سالگرد ازدواجتون مبارک!” و یک عدد قلب قرمز هم تهش میگذارم. دستم را روی چینهای پیراهن میکشم. مهم نیست، یک جای دیگر میپوشمش. شاید در یک غروب پاییزی در مادرید…
… وارد فروشگاه میشوم. آنقدری که از مادرید تعریف شنیده بودم، تعریف کردنی نبود. باید میرفتم بارسلونا. دختر ده یازده سالهای با دامن بلند گُل گلی با یک دختربچۀ سه چهار ساله در کنارش که احتمالا خواهرش است، ورجه وورجه میکنند. دخترک دست خواهر کوچکش را میگیرد و از پله برقی بالا میروند. من هم پشت سرشان. با هم فارسی حرف میزنند. اولین ایرانیهایی هستند که در مادرید میبینم. دخترک یک دستش را فرو میکند توی جیب کاپشنش و مقداری پول خرد بیرون میکشد و به خواهر کوچکش نشان میدهد. شاید میخواهند دو عدد آب نبات رنگی یا چند تا پاک کن خوشگل برای کلکسیونشان بخرند. به طبقۀ بالا که میرسند، دور و برشان را نگاه میکنند. من هم دور و برم را نگاه میکنم، اما نه پاک کن و مدادی میبینم و نه حتی آب نبات رنگی. دست در دست هم گشت میزنند. به ته سالن که میرسند، با حیرت به دور و برشان نگاه میکنند. اول دخترک و بعد خواهر میزنند زیر گریه. دو قدم به طرفشان میروم، اما قبل از من خانم دیگری به کنارشان میرسد. سه قدم عقب میروم. مامور سکیوریتی نزدیک میشود. جلو نمیروم. دختر تنها چیزی که میتواند بگوید، “مای نیم … ” است .
اسمش را در بلندگو اعلام میکنند و چند دقیقه بعد مادر با رنگ پریده و پدر با سگرمههای در هم به طرفشان میآیند.
مادر میگوید فقط دو دقیقه نتونستین وایسین؟ نتوانسته بودند. من هم نمیتوانم. به نظرم منتظر ماندن یکی از سختترین کارهای دنیاست که اگر طول بکشد، مثل ویروس وارد خونت میشود و مغز را از کار میاندازد. پدر با عصبانیت به سمت پله برقی هدایتشان میکند. دختر جلوتر از همه میرود. یک پایش را روی پله اول میگذارد، و بعد پای دوم. ناگهان لیز میخورد و دامنش لای پلهها گیر میکند. چشمهام را میبندم. فریاد مادر گوشم را پر میکند. میخواهم جیغ بزنم، اما صدا در حلقم گره میخورد. گلودرد میگیرم. زانوهام سست میشود. قدرت حرکت ندارم. نمیدانم چقدر میگذرد. چشمهام را که باز میکنم، دختر را با آمبولانس بردهاند. پله برقی از حرکت افتاده و پر شده از لکههای قرمز. میخواهم بگویم این پا دیگر برایش پا نمیشود. به جاش میگویم این دل دیگر برایش دل نمیشود…
… به هتلم بر میگردم اما حوصلۀ رفتن به رستوران و قدم زدن در خیابانها را ندارم. پسر سیاه رسپشن میپرسد “از هتل ما راضی هستید؟”
پیژامه و تاپم را تنم میکنم و پاستای دوشب مانده را در مایکروفر گرم میکنم و با سس تند روی میز میگذارم. غذام را تند تند میخورم. عادت ندارم برای غذا خوردن وقت تلف کنم. هفتۀ آینده با یک ایرانی قرارکاری دارم. شاید بتوانم برای آخر هفتههام یک کار نیمه وقت پیدا کنم. چی باید بپوشم که حرفی ازش درنیاید؟ در کمد را باز میکنم. چند تا از کتهام را نگاه میکنم و از بینشان یک کت مشکی را بیرون میکشم. دو سه تا تاپ هم پیدا میکنم، اما یقههای همهشان خیلی باز است. چارهای نیست، باید یک تاپ برای زیر کتم تهیه کنم. جامعۀ ایرانیهای خارج همین است. همیشه باید مراقب باشی از یک جاشان برای یک جات حرف درنیاورند.
کت را برمیگردانم توی کمد و روی تخت ولو میشوم. موبایل را برمیدارم و سراغ چندتا سایت همیشگی میروم. حالا مگر یک تاپ فوقش چقدر قیمت دارد. پول مثل چرک کف دست است. خوب خرجش نکنی خودش میریزد. از دیدن تاپها خسته میشوم. سری به پلیورها میزنم . تا پلک به هم بزنیم پاییز رفته و زمستان جاش را گرفته، پلیورهای قدیمی هم همه از مد میافتند و میمانند روی دستت.
یک پلیور مشکی بلند یقه اسکی چشمم را میگیرد. کلیک میکنم. سیصد دلار! اووه! چه خبر است؟ برای یک پلیور… موبایل را کنار میگذارم. ولی فقط برای پنج دقیقه. پلیور عشوهگر دارد جلو چشمهام میرقصد و خودش را به نوک انگشتهام میمالد. دست دراز میکنم و دوباره موبایلم را برمیدارم. مهم نیست، حالا با کردیت کارت پرداخت میکنم. تا ماه بعد خدا بزرگ است. دگمۀ send را میزنم. انگار باری از روی شانهام برداشته میشود، اما یک کم هم دلشوره دارم. موبایلم زنگ میخورد. از سکیوریتی است. کلید اضافهای که درخواست کرده بودم آماده شده. یک کت تنم میکنم و از آسانسور پایین میروم و کلید را میگیرم. یک بسته هم میگذارند جلوم. میگیرم و تشکر میکنم. تا به طبقهام برسم هی بسته رو زیر و رو میکنم. نمیدانم کدام سفارشم است، اما کلی ذوق میکنم. انگار که کسی برایم هدیه خریده و فرستاده باشد.
در را باز میکنم و با چنگ و ناخن چسب ها را میکنم. یک جفت چکمۀ قرمز گلی بیرون میآید. مثل بچهها ذوق میکنم. انگار نه انگار که خودم سفارش داده بودمش. چکمهها را بر میدارم و با خودم به تخت میبرم و اول یک کم با نگاه نازشان میکنم و بعد میگذارمشان روی پاتختی کنار کتابهام. همانجا خواهند ماند تا وقتش برسد. همیشه لباسهام را برای اولین بار باید در یک موقعیت خاص بپوشم. با یک آدم خاص.
نگاهی به پاشنۀ کفشم میاندازم. نمیدانم چرا یاد زنهای روس میافتم. هیچ وقت روسیه نبودهام و چیز زیادی در مورد روسیه نمیدانم. اما همیشه دوست داشتم سن پترزبورگ را ببینم. سن پترزبورگ دویست سال پیش، آن هم در زمستان، گرچه سرما را دوست ندارم. صدای چرخهای کالسکه روی سنگفرش را دوست دارم. زنهای روس در کاخها با آن پالتوها و کلاههای پوستی بینظیرشان. البته با کشتن حیوانات اصلا موافق نیستم، ولی مگر میشود زیبایی آن کلاهها و پالتوها را انکار کرد؟ تماشای رقص بالرینهای مشهور با آن پاهای کشیده و کمنظیرشان. به پاهای خودم نگاه میکنم. برای روسیه رفتن باید پالتوی خیلی گرم داشته باشم. با یک کلاه خیلی گرمتر. با یک شالگردن خوشگل قرمز با خالهای سفید شاید. سراغ موبایل میروم. شالگردن قرمز با خال های سفید که خیلی هم گران نباشد…
… شالگردن را محکم دور گردنم گره میزنم و از قطار پیاده میشوم. به سن پترزبورگ نرفتم. از مسکو تا یاسنایا پالینا راه درازی نیست. وارد خیابان تولستوی میشوم و وارد خانهاش که سالهاست تبدیل به موزه شده. هوا سرد است. مغزم یخ زده و انگار هوش و حواسم سر جاش نیست. حس عجیبی دارم. دستم را روی قاب چوبی آینۀ نزدیک در میکشم. یعنی تولستوی روزی چند بار در این آینه به خودش نگاه کرده؟ روزی چند بار در این اتاقها نشسته و برخاسته و قدم زده و از این راهروها عبور کرده؟ اتاق کار، اتاق خواب، و بقیۀ اتاقها روح دارند. انگار که روح این خانواده هیچ وقت از این جا نرفته. شعف عجیبی در رگهام میچرخد و در وجودم موج میزند. دلم هوای تازه میخواهد. به انتهای باغ میروم و روی نیمکت چوبی مینشینم. کاش با نشستن روی این نیمکت بتوانم یک آنا کارنینای دیگر خلق کنم. دوست ندارم از جام تکان بخورم، اما باید برگردم. هنوز فرصت نکردهام به کاخ کرملین سر بزنم. احتمالا فردا. سوز هوا بوی برف میدهد. خوب شد چکمه پوشیدم.
… دستی به رویۀ چرمی کفش میکشم. از توی خیابان صدایی میآید. خوب گوش میکنم. انگار صدا از مسجد میدان شهرک غرب میآید. یا نه. صدای دستۀ سینه زنیست پشت خانۀ مادربزرگ. میروم کنار پنجره. صدا از مسجد نیست. صدای یا حسین از همین خیابان «یانگ» خودمان میآید. سرم را میچسبانم به پنجره…
… مادر بزرگ کنار درخت سنجد گوشه حیاط دیگ نذری را هم میزند. من کنار حوض آبی وسط حیاط نشستهام و با سر انگشتها رد ماهی قرمز کوچولوها را روی آب دنبال میکنم. عاطفه سعی میکند گلهای یاسی را که از گلدان چیده است نخ کند و پیام با گچ روی کاشیهای حیاط لِی لِی میکشد. خاله بزرگه و خاله کوچکه هم در ایوان سبزی پاک میکنند. هوا گرم است. مادر بزرگ کمر صاف میکند و با گوشۀ روسریاش پیشانیاش را پاک میکند. دایی که تازه از راه رسیده ملاقه را از دست مادر بزرگ میگیرد. مادر بزرگ میرود مینشیند کنار عاطفه و کمکش میکند که از یاسها گردنبند درست کند و من عددها را روی لِی لِی که پیام کشیده مینویسم. خانواده یعنی همین. یعنی همین که بتوانند حتی بدون استفاده از کلمات همدیگر را بفهمند و از هم حمایت کنند. بدون اینکه نیاز به حرف زدن داشته باشند.
این روزها بد جور دلم برای ایران تنگ شده است. برای بچگی، برای بقالیها و میوه فروشیها که از چند متری بوی میوه و سبزی تازهشان همه را مست میکند. برای پیچهای جادۀ چالوس و دریای معمولا کثیف خزر. .
یک لنگه چکمه را در بغل میگیرم. همیشه همین طور است. جدیدترین چیزهام را جلوی چشم میگذارم و از دیدنشان لذت میبرم. این کفش حتما با پلیور مشکی گشاد قشنگ میشود. این خیالها را آنقدر میبافم و میشکافم تا بالاخره یکیاش اندازۀ تنم بشود.
نمیدانم کجا شنیدهام که زندگی در هر سنی با باری که نمیشود تقسیمش کرد، میآید. Bottom of Form
میخزم زیر لحافم و به ساق پام دست میکشم. سرد است و خشک. این «پروتز»های هوشمند جدید خیلی بهتر از قبلیها هستند. ارزشش را داشت که زیر بار قرض بروم. با یک حرکت از زانو جداش میکنم و درش میآورم و میگذارمش کنار تخت و دور زانو و کشالۀ رانم را ماساژ میدهم. به روبهرو نگاه میکنم. شاید بشود یک کمد کوچک دیگر این روبهرو جا کرد. شاید…