در سوگ یار…
آنتونیو تابوکی پدر من بود، مرادم، استادم؛ طناب محکمی بسته به دور کمرم، هر بار که بالای پرتگاه زندگی دست و پا میزدم.
وقتی پناه میبردم به امن خانهاش، از سبد حصیری جلوی پنجرهاش سیب سرخی بر میداشت و میگفت: «بیا گاز بزن! چشمهایت را ببند و گاز بزن!»
چشمهایم را میبستم، گاز میزدم در گوشت سیب سرخ. خون سبز و تازهای میدوید در خلا رگهایم، بر میگشتم به زندگی.
آخرین بار که دیدمش، همین چند وقت پیش بود، در توسکان، محل زادگاهش. دست ناتوان و بیمارش را بالا برد، بین آبی آسمان و تاکهای مونتهپولچیانو خطی کشید و گفت: «من هنوز هم نظر دارم به این فاحشهی پیر. جوان که بودم، شبها میرفتم بالای کوه و میان تاکها برایش پا میکوبیدم و قهقهه میزدم. امسال، انگور باد جنوب خورده است. اکتبر بیا به جای من!»
ماه اکتبر، خواهم آمد به جای شما در سیب سرخی گاز بزنم، از انگور استثنایی مونتهپولچیانو بنوشم. برای شب تاکستان اما، شرمندهام. ببخشید مرا، آنتونیو. رقص و قهقههی دیونیزوسوار در مقابل این جندهی پیر دنیا، کار هر بچهی میرایی نیست.
ق. خ.
۲۵ مارس ۲۰۱۲
فیلها و پشهها
لحظات خوش زندگی، گاهی، از روی زیبایی، به خواب میمانند.
عصر یک روز خوش آفتابی بود. در کوچههای دراز و باریک لیزبون قدم میزدم، مابین خانههای قدیمی و فشرده به هم. این شهر را پای اقیانوس آتلانتیک ساختهاند، بر روی هفت تپه با حجم و شکل تقریبا یکسان. میگویند که این هفت تپه همان هفت دختر دریایی افسانههای قدیمیاند. چند ساعت پیشتر، از پنجرهی هواپیما، هفت دوشیزهی اساطیری را دیده بودم که تکیهداده به کوه و پاها در آب، زیر آفتابِ خاموشِ ظهر در خوابِ قیلوله بودند. اکنون، سر و صدای بازی کودکان در هر گوشه و کنار شهر میپیچید، های و هوی عابران پیاده و موتورهای گازی، گفتوگو و خندههای مردمِ جمع شده جلوی مغازهها، در آستانهی درها، روی تراس کافهها…
روی طنابهای رخت، بالای سرتان، لباسهای تازهشسته را میدیدید که همچو پرچمهای رنگارنگ در باد دریایی میرقصیدند، ملحفههای کوچک و بزرگ، شلوارهای ماهیگیری، پیراهن، جوراب، سینهبندی بیتاب… گاهگاهی، از پنجرهی باز یک ایوان، صدای آوازی به گوش میرسید.
پنج قرن پیش از این، روی یکی از این ایوانها، مردی به نام کریستف کلمب میایستاد و خیره در افق دریا، خوابِ کشفِ یک «دنیای جدید» را میدید. امروز، مرد دیگری به جای او میایستد و خیره در افق همان دریا، خوابِ کشفِ یکی از قدیمیترین دنیاها را میبیند، یکی از پیچیدهترین و مرموزترین آنها را : روح و روان انسان.
بالای محلهی قدیمی بایرو آلتو، زیر بالکنش ایستادم. از پنجرهی باز آپارتمان، نوار باریکی از دود آبی سیگار بیرون میزد.
«ـ استاد!
کسی جواب نداد. کسی روی ایوان ظاهر نشد.
دستهایم را دور دهان گرفته و با صدای بلندتری داد کشیدم :
«ـ استاد تابوکی!
کسی جواب نداد. کسی روی ایوان ظاهر نشد.
پس معذب و به ناچار، و با لحنِ کوتاهِ شرمآلودی، صدایش زدم :
«ـ آنتونیو!
روی ایوان ظاهر شد. درست بالای سر من.
در دست چپش ته سیگار روشنی به چشم میخورد و روی صورتش، لبخند گرمی که انعکاسِ آفتابِ غروب سرخش میساخت. معمولا، من از چشمان گرد و درشت خوشم نمیآید اما، چشمهایِ گردِ درشتِ این مرد زیباست. به نگاه پشت عینکها غالبا بدبینم اما، نگاه این مرد پشت ذرهبین عینکش زیباست.
زیبایی پیش این مرد، در واقع قائم به ذات است؛ چیزی زنده در داخل پوست و لا به لای جان.
با اشارهی سر دعوتم میکند. پلههای طبقه را سه تا یکی بالا میروم. قلبم به شدت میزند و دست و پایم میلرزد. این اولین بار نیست که با او ملاقات میکنم اما، مثل هر بار، شور و شادیام نفس کم میآورد…
شبیه مریدیام که به در خانهی مراد رسیده است.
آنتونیو تابوکی یکی از بزرگترین نویسندههای معاصر اروپاست، از این نسلِ کاشفانِ پیراندلوها، موراویاها، ایتالو کالوینوها… مجموعهی کار ادبیاش جا و مقام ویژهای در ادبیات مدرن ما دارد. اما، راستی کدام ادبیات؟
فرض کنید که ادبیات، موجود زندهایست مثل من و شما، یک مرد یا یک زن، پیر یا جوان؛ و یا حتی، دوشیزهی تر و تازه رسیدهای از افسانههای دور و کهن… زیبای خفتهای در آرزو و انتظار یک شاهزادهی اسبسوار. اسم این دلدادهی اسبسوار اگر ویکتور هوگو باشد، همسر باوفا خواهد بود؛ اگر حافظ شیراز باشد، معشوق یاغی خواهد شد.
همسران باوفای شعر و ادبیات عموما صاحب امتیازاتی هستند که معشوقها فاقد آناند و معشوقهای یاغی، فریبندگی و جذابیت بینظیری دارند که همسران ندارند. همسران، شاعران بیآزاری هستند آرام و سر به زیر، ضامنِ راحتی منزل و آسایشِ دل. صبح به وقتِ مقرر میروند سر کار و شب، سرِ ساعتِ مقرر بر میگردند خانه. کلید خانه را در جیب دارند و رسما از در آن وارد میشوند. معشوقها بیکار و گرفتارند، یک سر دارند و هزار سودا، وقت و بیوقت از بام و دیوار بالا میآیند. همسران نان و خوراک به خانه میآورند و معشوقها، دستهگل و عطر. تمام فکر و خیالِ همسران، پرداختِ قبضِ برق و تلفنِ سرِ برج است و تمام دغدغهی معشوقها، خیالِ زلفِ مست و بادهی سوسنِ یار که گویا با ده زبان خموش میآید.
از بختِ بد و اقبالِ کوتاه اما، این پیر ـ دوشیزهی همیشه زیبای همیشه بکر ادبیات، همسر و معشوق واقعی همیشه کم آورده است و مدعی همیشه زیاد. روزی روزگاری، که مرزها همه روشن و مشخص بودند و دیوارها همه سر جا، دوشیزهی ما همسرانِ محترم و بزرگواری داشت چون لئون تولستوی و خورخه لوئیس بورخس، و معشوقهای جذابِ ویرانگری چون جیمز جویس و لوئی ـ فردینان سلین. امروز، در بازار آشفتهای که در آن قورباغهی رنگ شده را به جای قناری به خوردمان میدهند و سرگین شیره مالیده را به جای انگبین، پیرمردکهایی چون فیلیپ روت ادعای همسری میکنند و مردکهایی چون میشل اوئلبک ادعای معشوقی.
بین این همه مدعیان لافزن، دجالهای کاذب و شارلاتانهای حقهباز که برای جمال دوشیزه یقه چاک میکنند ولی، چشم طمع به جهاز وی دوختهاند، تابوکی جزو آن نادر همسران باوفایی به شمار میرود که جذبهی اغواگر و زیبایی خطرناک معشوقها را یکجا با خود دارند.
گول ظاهرش را که ساده و بیآلایش میماند نباید خورد.
از اینکه چند دقیقه زودتر از ساعت موعود رسیدهام، عذرخواهی میکنم. میگوید :
ـ به موقع رسیدی، داشتم قهوه درست میکردم. چیز دیگری میخواهی؟ نوشابهی خنک؟
ـ ممنون. قهوه کافیست.
صدایش گرم و گیراست، درعین حال صاف و دورگه. من زبان پرتغالی بلد نیستم و زبان ایتالیاییام، گاهگاهی تپق زده و میلنگد. پس، هر بار که میبیند به تتهپته افتاده و در به در دنبال واژه و اصطلاح میگردم، تابوکی گفتوگویمان را به فرانسه ادامه میدهد، با آن لهجهی خوش مدیترانهایاش، آکنده از نور و آفتاب و موج جنوب.
رو میکند به پنجرهی باز:
«ـ میبینی، این روزها وقت ندارم بروم بیرون پرسه بزنم. پنجره را باز نگه میدارم تا لیزبون بیاید داخل خانه.
لیزبون داخل خانه است. حضور منحصر به فرد شهر را میشود در هر گوشه و کنار آن مشاهده کرد، از رنگ و مدل کاغذ دیواریها گرفته تا سبک و استیل مبلمان و اثاثیه، عکسهای قابشده روی بوفه و کمد… در سالن، مابین انبوه کتابها و تابلوها، چشمم میافتد به مجسمهی کوچکی روی میز کار.
مرد لاغراندامی را نشان میدهد با کلاه و عینکِ ظریفِ گرد، پاپیون و کت و شلوار تیره، با پشتی خمیده و کتابی در دست. هوای اتاق به حد کافی روشن است اما، هر چه به این مرد ـ مجسمه بیشتر خیره میشوید بیشتر باورتان میشود که هالهای از مه شبانه حضور او را در بر گرفته است. اگر باز کمی جلوتر آمده و به دقت تماشایش کنید، به وضوح خواهید دید که هاله غبار مهآلود در دور و بر او نیست، در درون اوست.
این مرد ـ مجسمه را از جنس مه و شب ساختهاند : فرناندو پسواست، روحِ سرگردانِ کافکای لیزبون.
آنتونیو تابوکی اولین نویسندهی ایتالیایی بود که آثار پسوا را ترجمیده و او را عملا به دنیا شناساند. برخلاف این شایعات که هر از گاهی اینجا و آنجا عنوان میشوند، آشنایی وی با نوشتههای شاعر لیزبون نه در ایتالیا رخ داد و نه در پرتغال، بلکه در پاریس، نه در سالهای ۱۹٨٠ بلکه در پاییز ۱۹۶۴، میان کتابفروشیهای کنار رودخانهی سن. در جغرافیای شعر و هنر و ادبیات، پاریس در واقع بیشتر یک برش تاریخی به حساب میآید تا یک شهر، نوعی مدخل و چهارراهِ زمان برای آشناییها و جداییها. از مدتهای مدید، کسانی میآیند در این شهر چیزی را به دست بیاورند که در وطن خود جسته و نیافتهاند، یا چیزی را از دست بدهند که در وطن خود زیاده داشتهاند. کافیست کمی به فاکنر بیاندیشیم، به بکت، سیوران، کازانتزاکیس، و یا نزدیکتر و آشناتر به خودمان، به هدایت، ساعدی…
در همین شهر پاریس بود که ماریو دو سا کارنیرو، شاعرِ جوانِ پرتغالی و دوستِ صمیمی پسوا، خود را در سال ۱۹۱۶ کشت. باز به لطف و به دست همین شهر پاریس بود که خود پسوای جوان با استتیکِ (زیباشناسی) کوبیسم و فوتوریسم آشنا شد. تاثیر این دو حادثه در افکار پسوا، و تاثیر افکار پسوا در آثار تابوکی را ما همه میدانیم.
آخرین رمان وی، «تریستانو میمیرد»، «پسوا»ییترین اثر او نیز هست،کاملترین و زیباترین آن.
نوشته شده با قلمی ساده و ظریف، در دانتلهای زبان، این رمان به محض نشر و پخش در پاییز ۲٠٠۴، مورد استقبال همگانی قرار گرفت و چندین جایزهی معتبر ادبی از جمله جایزهی بسیار مشکلپسند روزنامهنگاران و منتقدین فرانسه را برد.
شخصیت اصلی رمان، تریستانو، پیرمردی است در حال احتضار که نویسندهای را بر بالین خود خوانده و سرنوشت خود را برای او تعریف میکند. سی سال پیشتر، همین نویسنده از ماجراهای زندگی تریستانو، از شجاعت و دلاوریهای وی در جنگ جهانی دوم، از قهرمانیهای او در جنگهای داخلی یونان و اسپانیا، یک رمان حماسهای ساخته بود. اکنون، ایستاده در آستانهی مرگ، تریستانو پرده از اسرار برداشته و وقایع اتفاقیه را درست به همان شکلی که رخ دادهاند، بازگو میکند. یکی از زیباییهای مرگ، با تمام زشتیهایی که دارد، اینکه تزویر و تظاهر در کارش نیست :
یک روز در التهاب سالهای جنگ، تفنگِ سربازِ دلاور تریستانو، که نه چندان سرباز بود و نه چندان دلاور، برحسب اتفاق، یک افسر آلمانی را از پا درآورده و از او یک قهرمان ملی کشور ساخته بود، صاحب تشویق و سپاس و مدال… «عمدی نبود، شانسی بود. کافی بود که مگسک تفنگ من فقط یکی دو میلیمتر چپ و راست شود تا…»
یکی دو میلیمتر، شاید تمام فاصلهایست که شانس و قضا و قدر ما، ترس و شجاعت و خیانت و دلاوریهای ما را از هم سوا میکند. در این رمان، تابوکی تاریخ نیم قرن گذشتهی اروپا را ورق زده و سرنوشت دنیا، پوچی و دیوانگی کار انسانها را با تصاویری نشان میدهد که در عین حال هم واقعیاند و هم شاعرانه. با نویسندهای در قد و قوارهی او، باید بدانیم که هیچ امری برحسب اتفاق نیست. مکانها، زمانها، شخصیتها، و حتی تکتک رنگها و صداها، هر کدام با دقت تمام انتخاب و نامگذاری شدهاند.
برای مکان روایت، ما در دهکدهی دورافتادهای هستیم واقع در ایالت توسکان (محل تولد تابوکی)، گوشهای دنج و ساکت، تقریبا خارج از زمان. با این تفاوت جزئی که زمانِ حال و گذشته و آینده، همراه آواز زنجرههای دشت، از لای کرکرههای بستهی اتاقِ تاریک تریستانو به درون میآید و اما بیرون نمیرود.
بیرون ماه اوت (آگوست) است، آخرین تابستانِ سوزانِ قرنِ بیستم. میرویم به زودی قرنی را، قرن که چه عرض کنم، هزارهای را پشت سر بگذاریم. حاصلِ این قرنِ پشت سر گذاشته را تریستانوی پیر روی انگشتهای دست خود به یاد میآورد : جنگ و جنایت، خشم و خشونت، ترس و هراس؛
منظرگاه جلوی راهمان را نیز : باز همان خشم و خشونت و هراس و… کلی امید.
برای خود شخصیت راوی، تریستانو، گفتنی بسیار است، فقط اشارهی کوتاهی میکنم به معنای اسم او : در زبان ایتالیایی، و نیز فرانسوی، کلمهی تریست «triste» معنای «غمگین» دارد. تریستان «tristan» نام یکی از قهرمانهای اسطورهای ژرمانیک است، قهرمانی ناکام در عشق مثل خسرو و فرهاد، و ناکام در سرنوشت مثل اسفندیار. تریستانوی تابوکی بنابراین کمی شبیه اسفندیار مغموم فردوسیست. این قهرمان مغموم و مغلوب، در میدان جنگ، فریاد «مرگ بر دشمن» و «زندهباد آزادی» سر نمیدهد، آواز لالایی دوران کودکی خود را به یاد آورده و به زبان مادری میخواند : «اسب کوچک خالداری داشتم که دم نداشت، طنابی داشتم که او را نگه میداشت، وقتی اسبم میکشید، طنابم تیر میکشید تیر میکشید تیر میکشید…» و اولین تیر رگبار را میکشد، بعد دومین، بعد سومین را… در این رگبارها، ترس و شجاعت و خیانت آنچنان در هم آمیختهاند، آنچنان یک و یکسان هستند که به هیچ عنوان نمیتوان از هم تشخیصشان داد.
نوشتههای تابوکی اگر به خواب و بیداری میمانند، به این خاطر است که او بین خواب و بیداری مینویسد. دو سه ماه قبل از چاپ کتاب، در نامهای برایم شرح میداد : «این روزها هیچ خوابم نمیآید، منظورم اینکه دیگر بیدار نمیشوم. یکسره مینویسم. قلمم شده است ادامهی دستم و دستم، زبان قلبم. مغزم خواب است، از کار افتاده است، چه بهتر. فقط با قلبم مینویسم.»
با این حساب، روشن است که هویت واقعی تریستانو را نه من و شمای خواننده میتوانیم دقیقا دریابیم و نه منتقد خبره و باتجربهای که خواهد آمد؛ و نه حتی شاید خود نویسنده. راوی هر از گاهی تاکید میکند که او خود تریستانوست، گاهگاهی زیر لب اعتراف میکند که فقط برادر اوست، یا پدر او، یا آیینهی او. «داشتم خواب میدیدم، خوابِ تریستانو را، شاید هم خاطرهی یک خواب بود، یا خوابِ یک خاطره، شاید هم هر دو… نمیدانم.»
یکی دو زیرلایهی پراکنده در متن، بر شک و تردید ما میافزایند : نکند تریستانو، خود همین نویسندهایست که ساکت و آرام، بدون چهره و صدا، سرتاسر رمان را مثل شاهدی خاموش درمینوردد؟
نکند تریستانو پدر این نویسنده است؟
البته، این سئوالها را میشود از شخص تابوکی که هماکنون روبروی ماست پرسید، اما آیا فایدهای خواهد داشت؟ هزار بار از او پرسیدهاند، از او خواستهاند که در دو جمله یا دو دقیقه، کتابی را که سالها برایش اندیشیده و تلاشیده است خلاصه کند…
پل والری میگفت که «هیچ شعری تمام شده نیست، شعرها همیشه رها شده میمانند». تابوکی این فکر والری را ادامه داده و میگوید که یک رمان نوشته شده بیشتر متعلق به خوانندهی اوست تا نویسندهاش. در واقع، هر رمان دو بار نوشته میشود، یک بار به دست نویسندهاش، بار دیگر توسط خوانندهاش. نویسنده خطوط آن را مینویسد و خواننده، لای خطوط را. فنجانهای قهوه را میگذارد روی یک سینی، سینی را میگذارد روی دستهای من، راه تراس را نشانم میدهد :
ـ میبینی بیعدالتی را؟ کسی نخواهد آمد به خواننده جایزه بدهد!
دلم میخواهد از نقد آثارش با او حرف بزنم، از ترجمهی رمانهایش به ۴۰ زبان مختلف، از مصاحبهها و گفتوگوهای ساختگی با وی، نامههای سرگشوده یا داستانهای کوتاه چاپ شده به امضای او، و نیز از سفر اخیرش به استکهلم به دعوت خصوصی اعضاء هیئت شورای جایزهی نوبل… اما میدانم که سر سخن را چرخانده، بلافاصله موضوع دیگری را پیش خواهد کشید. سراغ گلهای آپارتمانش در پاریس را از من خواهد گرفت.
ـ خیالتان راحت باشد، سرایدار مرتبا آبشان میدهد. من نیز مرتبا سرایدار را زیر نظر دارم.
تابوکی خوشسخن هست اما فروتن، زیاد دوست ندارد از خودش حرف براند. این نویسندهی روشنفکر، متعهد، حاضر و فعال در اغلب درگیریها برای آزادی و عدالت در دنیا، دور از طمطراق و جاه و جنجال محافل روشنفکرهای اروپایی میزیید، نیچه را به آلمانی از حفظ میخواند و تئوریهای بغرنج برگسون را با چنان زبان ساده و شفافی برایتان توضیح میدهد که کلامش از نابی به زیبایی میزند. دلم میخواست برخی از روشنفکران ما از نزدیک با او آشنا میشدند، منظورم این قشر قلمباز که گمان میبرد از جنس تافتهی جدا بافتهایست، مامور و موظف به اینکه جملهاش را به هر بها و بهانهای بپیچاند، بچلاند، پر کند از عبارات سنگین و نامفهوم، دو سه واژهی فرنگی از قبیل «آوانگاردیسم» و «پست مدرنیسم» را که از سالها پیش از زبان ادبی اروپایی طرد شدهاند، در بحث خود جا داده و «پروسه» را با «پروسِدور» و این دو را با «پروسِسوس» (سه عبارت متفاوت با سه معنای مختلف) اشتباه بگیرد، ریشههای مردمی خود را یک به یک بریده و جوان شیفتهی زبان و ادبیات ایرانی را بکشاند به بیراهه، یا جا بگذارد وسط راه…
ببخشید، حضور بیریای تابوکی رعایت ریای مرسوم را برای چند لحظه از یادم برد. داشتم میگفتم که آنتونیو تابوکی هم نویسنده است هم روشنفکر، اما معتقد است که یک نویسنده الزاما روشنفکر نیست. پائودلو، شیرینی مخصوص پرتغالی را که شبیه گز اصفهان ماست، میگذارد روی بخار فنجان قهوه، عینکش را روی صورتش جا به جا میکند. اساس کار روشنفکر تجزیه و تحلیل امور جامعه است، نقد و بررسی دادههای اجتماعی، فرهنگی، سیاسی. این نوع فعالیتهای دماغی انحصارا در چهارچوب متدولوژی علوم نظری و تجربی صورت میگیرند، احساسات عاطفی شخصی جایی در آن ندارند.
اساس کار نویسنده برعکس، مبنی بر احساسات درونی اوست.
برای روشنفکر، زبان ابزاریست برای بیان یک پیام و رسیدن به یک هدف. برای نویسنده، زبان خود این پیام و هدف است. در واقع، اگر غایت هدف روشنفکر بهبود وضع جامعهی موجود است، نویسنده خواب دنیایی را میبیند که وجود ندارد. روشنفکری که خواب میبیند نویسنده است، نویسندهای که خواب نمیبیند فقط روشنفکر خواهد بود.
راستی، صحبت از خواب شد، تابوکی فقط سه ساعت در روز میخوابد، بقیهی اوقات خود را، به قول خودش «خواب» میبیند. میگوید که تمام شخصیتهای رمانهای خود را در خواب ملاقات کرده است، از وُلتورنو (میدان ایتالیا) و پهرِرا (پهرِرا ادعا میکند) گرفته تا تریستانو.
«یک روز پهرِرا آمد به خوابم. به او گفتم : آماده نیستم، برو یک وقت دیگر بیا. رفت و بیست سال دیگر آمد. و سرنوشتش را برایم تعریف کرد»
تابوکی متولد ایتالیاست، و ساکن سه شهر متفاوت در سه کشور اروپا. در شهر زادگاهی خود پیزا، همراه همسر و فرزند و در یک خانهی قدیمی بزرگ به سبک رنسانس. گاهگداری نیز در آپارتمان مدرن فرانسویاش در پاریس، اما از سالها پیش تابعیت پرتغال را گرفته و اغلب اوقات خود را در «خانه ـ معبد ـ پناهگاه» لیزبون به سر میکند.
وقتی علت این تبعید به پرتغال را از او میپرسم، جواب میدهد که تبعید نیست، خانه و هوا عوض کردن است. ما آدمها درخت نیستیم که ریشه در خاک بندازیم، پا داریم و باید راه برویم. هر جا که خاک زیر پا سبز و بارور باشد خانهی ماست.
به علاقهی مفرطش به پسوا اشاره میکنم که پرتغالی بود و مقیم لیزبون.
جواب: سکوت.
میگویم که با این حساب وطن من افغانستان است و باید بروم در بلخ زندگی کنم.
جواب: لبخند.
با انگشت سبابه، باز عینکش را روی دماغ جا به جا میکند. از من میخواهد برایش چند بیت شعر ایرانی بخوانم.
ـ ولی آنتونیو، شما که زبان فارسی بلد…
ـ بخوان.
به وحشی بافقی میاندیشم، اما چیزی در خاطرم نیست، به علامه طباطبائی، مجذوب علیشاه، شیخ بهائی… هیچ. در سوراخهای حافظهام انگار نمکِ حرامِ فراموشی پاشیدهاند. سالهای سال است که حتی خوابهایم را نیز به فرانسه میبینم. پس لاجرم برایش مولوی میخوانم، تک عاشق دیوانهای که اگر ندایش یک بار در گوشتان برود، برای همیشه در روحتان طنین خواهد انداخت. وقتی میرسم به بیت آخر غزل،
«من خموشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود منی، من چو کهم رفته ز جا»
آنتونیو تابوکی مرا همراهی میکند، با حرکت سر و دست، مثل یک رهبر ارکستر، و با عبارت زیبایی از سنت آگوستن : «تنها شرط بودن، عاشق بودن است، و تنها شرط عاشق بودن، عاشق بودن بدون شرط…»
نمیدانم آیا شعر مولای روم است یا کلام سنت آگوستن که او را چنین به شوق آورده است. بلند میشود و مثل یک نوجوان، دستها را میکوبد به هم:
ـ تمام زیباییها یک زبان واحد و مشترک دارند. بیا! بیا برویم به تماشای کشتیها.
کوچهی باریک را رو به دریا پایین میرویم، شانه به شانهی هم. هر دو همان پیراهن را به تن داریم، همان مدل و همان رنگ، شلوار پایمان نیز شبیه هم است، مال من با دو جیب گشاد اضافی در پهلو. برای اولین بار متوجه میشوم که قدمان نیز یکیست. معذبام. دنبال گودی وسط کوچه میگردم، معمولا کمی پایینتر از سطح پیادهرو. نیست. تمام سنگفرش کوچه همتراز است، یکسان. پس کفشهایم را در میآورم تا مگر یکی دو میلیمتر… تابوکی نگاهم میکند، با لبخند زیبای کوچکی بر لب. شرمگین، میگویم :
ـ حق با شماست، استاد. خاک لیزبون سبز و بارور است. میخواهم کمی رشدم دهد.
ـ خاک بلخ چطور؟
ـ ندیدهام، باید کیمیا باشد.
مینشینیم روی چمنها، رو به روی لنگرگاه پر از کشتی.
تابوکی عاشق دریا و کشتیست، خوب میشناسدشان. میتواند برایتان ساعتهای دراز از آنها صحبت کند، از دریا و انواع کشتیهای بادبانی، موتوری، مسافربری، تفریحی، ماهیگیری… و نیز هر نوع کشتی بزرگ و «کشتی کوچک» (عنوان رمانی از تابوکی، ترجمه شده در ایران به اسم سستو).
گرم نیوشیدن حرفهایش هستم که ناگهان، از بالای شانهاش، چشمم میافتد به نورهای زردِ براقی از دور، نورهای چشمکزن، سرابگونه، اغواگر، انگار از جنس خویش، شبیه هزاران پشهی زنده در دل شب… حال عجیبی دارم، نمیدانم آیا خواب بودم و نور این پشهها بیدارم میکنند، یا بیدار بودم و خوابم میکنند. بیاختیار، و با تعجب و ترس، به خود میگویم که «دیروقت است، بیش از پیش دیر» (عنوان رمانی دیگر از تابوکی) باید بروم.
میگویند که هر زمان و مکانی، رفتار و کردار اجتماعی ویژهی خود را دارد. یک چند ده سالی پیش از این، در سنت و فرهنگ همین اروپا حتی، پشهی ناچیزی مثل من مقابل فیلی به عظمت او، وظیفه داشت آرام از جای خود برخیزد، اجازهی مرخصی گرفته و دست به سینه، با احترام و احتشام تمام عقب عقب برود. امروز اما، دوران این تشریفات کهنه به سر رسیده است. در حالی که از جای خود پریده و گرد و خاک ماتحت شلوارم را پاک میکنم، هدفون آویزان از گردنم را میگذارم روی گوشها و دگمهی play واکمنِ mp3 خود را فشار میدهم، چند قدم دور میشوم و سپس، انگار برای ادای یک عادت پیشپا افتاده، بر میگردم و با اشارهی دست یک «قربونت تا بعد» حوالهاش میکنم…
همچو فیلی در تاریکی، نشسته است در سایهی کشتیها، خیره در افق دریا. وزوز پشههای شهر، از دور مرا میخوانند.
پییادداشت
علیرغم قلم زیبا و دید موشکافانهاش، آنتونیو تابوکی از درج کلیشهها و بدیهیات هراس نداشت. به یادبود وی، این هم یکی از این کلیشههای بدیهی که بر هیچ شاگرد دبستانی پوشیده نیست: در دنیای حیوانات، تعداد پشهها میلیاردها بار بیشتر از تعداد فیلهاست. با تمامِ عظمتِ جثه و طولِ عمری که دارند، فیلها همگی گیاهخوارند؛ با تمام جثهی ناچیز و عمر کوتاهی که دارند، پشهها همگی خونخوار.