خاطراتداریوش همایون سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران

بخش ششم و پایانی

در سالهای دوری از ایران با جدیت همیشگی می‌خواند. در گفت و گویی صحبت از “به طور معمول هفته ‌ای پنجاه شصت ساعت” خواندن کرد.

پیدا بود جریان زبان و بیان در افغانستان و تاجیکستان را هم با علاقه دنبال می‌کند.  برخی واژه‌ های آنها را می‌پسندید و در نوشته‌هایشبه کار می‌برد.  از آن جمله بود “لت‌ و کوب” که برای برخورد پلیس باتظاهرکنندگان به جاتر است از ضرب ‌‌و شتم (واژهٔ دوم در عربی به معنی دشنام‌‌دادن).”بسته‌کاری” را برای آنچه در فارسی ایرانی مونتاژ می‌گویند از فارسی افغانستان وام می‌گرفت.  و چندین اصطلاح وعبارت و ترکیب دیگر.

زبان‌آگاه بود و به پروراندن واژه ‌های جدید علاقه داشت. “یکی از کارهائی که از آن خشنودم دادن اصطلاح دگراندیش به زبان فارسی است؛ مفهومی بیگانه از سیاست ایران که تازه دارد جا می‌افتد.”  و نیز رسانه، همت (counterpart)، همرأیی (consensus)، بافتار (context) و بسیاری دیگر.

مثلاً در این مصاحبه می‌گوید “چشم‌زن”، به جای چشمگیر.  اما چشم‌ زدن و توی ذوق‌ زن مفاهیمی‌ اند کاملاً متفاوت با گیرایی و چشمگیربودن.  در استفاده از “کف‌زن” برای سیاهی ‌لشکر جلسه‌ها که برای رئیس و رؤسا فقط کف می‌زنند، توجه دارد و تذکر می‌دهد که اصطلاحی است مربوط به صنف جیب‌بر. برای “grass root “گیا ریشه می‌گذارد که برابر خوبی نیست.  کف جامعه یا حرکت مردم ‌نهاد معادلهای بهتر و رایج‌تری ‌اند.

زمانی مثلاً در برابر ترافیک دوست داشت بگذارد “شدآمد”. از تحریریهٔ‌ آیندگان تاآنجا که به یاد دارم هوشنگ وزیری این ترکیب را در سرمقاله‌هایش به کار می‌برد. کسانی م حرفشان این بود که رفت ‌و آمد و آمد و شد وجود دارد و نیازی به وضع اصطلاح تازه نیست.

جماعت متلک می‌گفتند که برای فهم نثر آیندگان باید دیکشنری خاصی تألیف شود.  اما او نوآوری ‌هایش را بخشنامه نمی‌کرد و اصراری نداشت جا بیندازد.  زبان نو و بیان جدید یکی از علایق فکری طبیعی مشترکش با شماری از قلمزنان روزنامه بود.

به ویراستار صفحه اختیارات می ‌داد و مطالب را پیش از چاپ نمی ‌دید.  سردبیر هم نمی ‌دید. کنار مطالب چاپ‌ شده یادداشتمی‌نوشت و به بخش مربوطه می‌فرستاد.  گهگاه با نویسندگان هر بخش جلسه می‌گذاشت یا در جلسهٔ عمومی تحریریه نظرش را از جمله دربارهٔ شیوه‌ های نو برای نوشتن  بیان می‌کرد.

از توصیه ‌هایش استفاده از نوعی بیان مطایبه ‌آمیز بود که مثلاً در انگلیسی بریتانیاییمی‌گویند فلان شخص جا برای خصوصیات بسیار بهتری دارد، یعنی موجود به ‌دردنخوری است.  یا: توضیحاتش کمکی به روشن‌ شدن موضوع نکرد،‌ یعنی حاشیه رفت و بیربط گفت.

شخصاً همواره چنین طرز بیانی را می‌پسندیده ‌ام (آن را با حسن تعبیر نبایداشتباه کرد).  در ادبیات قدیم فارسی همسابقه دارد.  بیت حافظ “پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد”را شاید بتوان از معدود موارد understatement در زبان ما دانست که هنوز حتی واژه ‌ای برای تعریف آن نداریم.

به زدن حرف خوشایند شنونده شهرت داریم اما بسیار دور از طرز بیان رایج ماست که دربارهٔ فلان مقام دزد بگوییم: در میان درستکارترین آدمهای روزگار نامش شاید درصدر نباشد.  چنان طرز بیانی در زبان ِ پراز تعارف و چرب‌زبانی، یا اهانت و اتهام ما به مراتب بیش از انگلیسی بریتانیایی بار طنز دارد و ممکن است به حساب عافیت‌‌ طلبی و به ‌نعل ‌و ‌میخ ‌‌زدن بگذارند یاحتی حمل بر ماله ‌کشی و نان‌قرض ‌دادن کنند. درهرحال، غرابت دارد و ممکن است بوی ترجمهٔ نیم‌پز و تحت‌اللفظی بدهد.

وقتی چنان تکنیکی را توصیه می‌کرد شاید فقط کسانی که اصل قضیه را در مباحث زبان و ادبیات انگلیسی دیده بودند متوجه می‌شدند موضوع چیست: “دوری از سخنان پرآب‌ و تاب و کمرنگ‌کردن موضوع را که برعکسبر تاثیر آن می‌افزاید … من در نوشتن بیش از سخن‌ گفتن بکار می‌برم.  چنان با گوش فارسی ‌زبان بیگانه است که اثر سخنرا از میان می‌برد.”

فخیم ‌نوشتن به شیوهٔ مدرن را دوست داشت و از زبان شکسته و محاوره ‌ای در نثرمکتوب ِ رسمی بیزار بود.  او و وزیری به همکاران ورزشی ‌نویس روزنامه سخت می ‌گرفتند که لحن پهلوان ها و اصطلاحات ورزشگاه(تمیز دمرش کرد، ریختش فـُوله، بپـّا نپره داشی، زه زدند) وارد تیترهای روزنامه‌ ایخواص ‌پسند نکنند.

اهل ورزش نبود ولاکن ورزشکارها را تحمل می‌کرد، اما ولیکن و ولاکن را نه چندان.  معتقد بود کلمهٔ ولی بخشی از ولیکن است که باید ولاکن تلفظ شود.  با این نظرش هم موافق بودم.

در فرنگ به مرور زبانش دشوارتر می‌شد.  یادداشت‌هایش در کیهان لندن که گهگاه به دستم می‌رسید حتی از مطالبی که بعداً در اینترنت می‌گذاشت ثقیل‌تر بود.  معترضهٔ ماضی بعید کامل در معترضهٔ مضارع التزامی و عباراتی فشرده از باب توضیح که نوشته‌ اش را بسیار پیچیده می‌کرد.  میانهٔ دههٔ ۸۰ یک بار طرح یادداشتی در فکرم پروراندم که برایش بنویسم.

زمانی کسانی علیه “گرته ‌برداری” دست به تبلیغات شدید می ‌زدند.  در شمار کسانی ‌ام که گرچه اهل گرت نیستند گرده ‌برداری و گرده ‌افشانی از زبانهای دیگر، از جمله انگلیسی، را بد نمی‌دانند.

اما باید قدری تفاوت قائل شد بین مطلب خواص‌فهم شخصی و بیانیه ‌ای که برای عموم نوشته شود.  به نظرم همایون در خارج از کشور باید مطالب عام را رقیق‌تر و عادی‌تر و عاری از ساختهای پیچیدهٔ دستوری می‌نوشت.

نکاتی از مطالب من هم با تأیید نقل می‌کرد اما موضوع فقط این نبود که در اولین نامه ‌ام به او ناسپاسی کنم و برایش بنویسم نثر گاه بغایت پیچیده ‌اش احترام برمی‌انگیزد اما کمکی به تفاهم با خوانندهٔ عام نمی‌کند.

صحیح‌تر این می ‌بود که اگر گذارم به آن طرفها می‌افتاد به دیدنش بروم.  در چنان دیدارهایی می‌شد توضیح داد ساختار زبان انگلیسی را بیش از کشش غالب خواننده ‌ها بر نثر فارسی تحمیل می‌کند و نگاه به جامعهٔ خویش و جهان با طرز بیان و قلم پرنیروی او بسیار پیچیده می‌شود.

خوشبختانه نامه‌ای را که در فکرم بود ننوشتم و متأسفانه دیداری دست نداد.

آنچه بین خوانندهٔ حتی سطح بالا و نوشته‌ اش فاصله می ‌انداخت فقط طرز بیانش نبود؛ طرز فکرش هم نامتعارف بود.

در فرهنگ ایران جزو ادب و آداب بحث است که پیشفرض‌هایی رعایت شود: ایران نقطهٔ پرگار وجود و قطب عالم امکان است و هفت‌هزار سال پس از پیدایش تمدن ازلی و ابدی ‌اش ملتهایی این‌طرف‌ و آن‌طرف از زیر بوته درآمده‌ اند و داخل میوه ‌جات شده ‌‌اند وچیزهایی می‌نویسند و کارهایی می‌کنند که اسمشان را سر زبان انداخته است اما درواقع فقط خرده ‌نان‌های خوان نعمت فرهنگی ایران‌ زمین را تبدیل به کیک کرده‌اند.  شاهد چنین واقعیتی، اگر وجود آفتاب نیاز به دلیل داشته باشد، شعرهای بی‌ همانند مفاخر ملی ماست و هرکس در صحت و اصالت و ارتباط آن سروده ‌ها با وضعیت انسان در گذشته و حال و آینده ذرّه ‌ای تردید دارد بهتر است ساکت شود.  استاد ادبیات دانشگاه شیرازمعتقد بود انسان از هیچ زبانی به اندازهٔ فارسی لذت نمی برد.

او می‌گفت “ایرانی معمولی وقتی شروع به اندیشیدن یا طرح‌ریزی می‌کند رشتهٔ ارتباط منطقی مسائل را به سرعت از دست می‌دهد و مطالبی می‌آورد که مربوط به هم نیستند و بدتر از همه، مطالبی می‌آورد که همدیگررا نفی می‌کنند.”  یعنی تعامل فوقانی و تحتانی.

با ادبیات قدیم ایران هم از نوجوانی آشنا بود و بعدها ارتباطش قطع نشد. “من هنوز نمی‌توانم فردوسی را بی گرهی در گلو بخوانم.”  “چشمه‌سار شاعران خراسانی را تشنه‌وار می‌نوشیدم.”

“با مولوی مثنوی، مگر تکه‌های شاعرانه‌ اش، زیاد میانه ‌ای نداشتم و مثنوی را نخستین بار پس از شنیدن خبر مرگ مادرم چند روزی از همه کناره گرفتم و به تمام خواندم.  فرهنگنامه (دائرۃ ‌المعارف) جهان ‌بینی قرون وسطائی ماست. از آن کتاب‌هاست که با همه بزرگی، می‌باید گزینشی خواند.  ما امروز به همهٔ آن نیاز نداریم ولی آنچه ازمثنوی به درد امروز می‌خورد پیامبرانه است.”

فکر اصیل و شعر ناب را یکی نمی‌دانست: “با آنکه در سیاست ضد انگلیسی بودم معلمی بهتر از بریتانیائی‌ها برای خود نمی‌شناختم.  دنیا از هیچ ملتی بیش از آنها نگرفته و نیاموخته است. در میان پانزده ملتی که در جهان بیشترین تأثیر را کرده‌اند ــ ما یکی‌شان ــ بریتانیائی‌ها رتبهٔ اول را دارند.”

آدم حتی اگر حرف نامتعارف دیگری نزده باشد گفتن همین که مثنوی را به‌ عنوان “جهان‌بینی قرون وسطی” باید گزینشی خواند و -‌ لابد جز سی‌چهل بیت – به درد امروزیها نمی‌خورد، و ما فقط یکی از پانزده ملت تأثیرگذار جهان هستیم – لابد با فاصلهٔ بسیار پس از بریتانیا و یونان و چین و روم و دیگران – یعنی کفرگویی.

گفتن این هم که “ایران یک قدرت درجه سوم اقتصادی بود و ضرورتی نداشت و نمی‌توانست یک قدرت نظامی درجه یک جهان باشد آن همصرفاً از نظر آماری زیرا پایهٔ آموزشی و صنعتی لازم را نداشت”، چه آن زمان و چه امروز و چه در هیئتهای حاکمه و چه در مردم تضادی میان فکر و احساس ایجاد می‌کند.

با برتولت برشت هم ‌نظر بود:”چه وقت از یاوه ‌های بیهودهٔ شهرت و افتخار رهایی خواهیم یافت؟”

در تبلیغات رسمی آن روز و امروز، ایران همین حالا هم از نظر نظامی قدرت درجه یکی است.  در مقابل، افکار عمومی اصل حرف او را منطقاً قبول دارد اما گفتن آن را خوشایند و لازم نمی‌داند، انگار پشت فکرش معتقد باشد ایران در زمان کورش و داریوش قدرت نظامی درجه یکی بود و در آیندهٔ نزدیک بار دیگر خواهد شد.

می‌گوید “خوشبختانه هیچگاه بیش ازاندازه نگران قضاوت دیگران درباره عقایدی که به درستی‌ شان اطمینان داشتم نبودم.”  ظاهراً برایش اهمیتی نداشت و پذیرفته بود حتی اعضای طبقه و هیئت حاکمه ‌ای که کوشیده بود به آن خدمت کند چشم دیدنش نداشته باشند و بخواهند سر به تنش نباشد.  پرویز راجی، آخرین سفیر رژیم سابق در لندن، می‌نویسدشاه برای همایون صفت “نکبت” به کار برد (یا به‌ کار می‌بـُرد)، هرچند در عکسهای شرفیابی زمامداران رشیدترین و چشمگیرترین بود، انگار با شاه و هویدا و آموزگار و علم از یکقوم و قبیله نباشد.

با توجه به آنچه دید و تجربه کرد و با نگاهی علمی به بررسی تحولات ایران درچشم ‌انداز تاریخی می‌پرداخت.  مثلاً پرسشی بزرگ در جامعهٔ فکری و نزد اهل نظر ایران کهنه نمی‌شود.  می‌پرسید “آیا رضا شاه می‌توانست بی سرکوبگری برنامهٔ اصلاحی ‌اش را پیشببرد” و می‌افزود این “بحثی آکادمیک نیست”،یعنی پاسخها بر اکنون و آیندهٔ ایران اثرگذار است.

در روزگار کنونی افرادی، در تبلیغات انتخاباتی و جاهای دیگر، خود را پیرو رضا شاه منهای ایجاد محدودیت برای تشکیلات دیانت معرفی می‌کنند.  در واقع رضاشاهی که نماز هم بخواند غایت آرزوی کسانی شده است.

به روایت همایون، در سالهای آخر سلطنت “رضاشاه اول” نارضایی از او به بی‌تفاوتی کشیده بود و کسی نمی‌‌خواست پشتیبان حکمرانی مستبد باشد که بیشتر سیمای مردی حقیر و حریص می‌یافت تا عطاکنندهٔ بزرگوار نعماتی رؤیایی و بدیع.

در نظریهٔ روانشناسی، ترس دائمی از تنبیه جای خود را به تنفر می‌دهد.  و امتنان و رضایت به آن اندازه که ولی نعمت انتظار دارد پایدار نمی‌ماند.  اقلیت شاکرخیلی زود امتیازها را بخشی از حق مسلم خویش می‌داند و سراغ بقیهٔ حقوقی می‌گیرد که گمان می‌کند از او دریغ شده است، در حالی که اکثریت قربانی هراس دائمی و “بترسان و حکومت کن” (النصرُ بالرعب) در برابر ترس کرخت می‌شود و نتیجه می‌گیرد بالاتر از سیاهی رنگی نیست و مرگ یک بار شیون یک بار.  کسانی به این دگردیسی خانه‌‌ خراب‌کن می‌گویندانقلاب شکوهمند.

می‌گوید در اتاق کار محمدرضا شاه تا این اواخر که اعتماد به‌ نفس او افزایش یافت و باور کرد برای خودش چیزی شده عکسی از پدرش دیده نمی‌شد.  با این حساب، به رضاشاه در رژیم اسلامی بیشتر اهمیت می‌دهند تا در زمان سلطنت پسرش.

در سالهای اخیر در جمهوری اسلامی چاپ عکس رسمی و پرهیمنهٔ رضاشاه قدغن نیست و القاب محترمانهٔ “پهلوی اول” و “پهلوی دوم” جای اهانتهای رایج در دهه‌های پیش (پلوئی، پالانی،‌ رضاخان قلدر کچل، و شاه مخلوع و سگ زنجیری امپریالیسم) را گرفته است.

می‌توان تصور کرد مشاهدات و تأملات همایون برای کسانی که در آینده بخواهند تاریخ اجتماعی ایران دهه ‌های میانی قرن بیستم را بررسی کنند منبعی دست اول باشد.

ویرایش متن و پردازش کتاب و صفحه ‌آرایی و عکس و پانوشته ‌ها جای بحثی دارد که بیشتر به درد بنگاه ناشر می‌خورد.  نکاتی هم در جاهای دیگر مطرح شده که تکرار آنها لزومی ندارد.  سه ‌چهار دوجین همکار از نوع سیاهی ‌لشکر لازم نیست.  دو سه ویراستار حرفه ای و کاربلدقادرند ایرادها را در چاپ بعدی بر طرف کنند. چنانچه علاقه‌ مند باشند می‌توانم یادداشت‌هایم را برایشان بفرستم.

توصیه می‌کنم بخش انگلیسی را کلاً بردارند و نمایه اضافه کنند. کسی تا فارسی نداند و با وقایع تاریخ ایران آشنا نباشد چیزی از گفتگو دستگیرش نخواهد شد.  در چنین مواردی بهتر است عنوان های فارسی وانگلیسی مستقل باشند نه ترجمه از یکی به دیگری. عنوان فارسی با توجه به نام آن روزنامه نزد خوانندگانی ممکن است بازی خاطره‌ انگیزی با کلمات باشد. عنوان قلنبه و گنگ و پا درهوای انگلیسی چنین خاصیتی ندارد.  اگر برای تغییر نام کتاب با توجه به ثبت درمراجع بین‌ المللی دیر نباشد، در انگلیسی بهتر است پس از نام شخص و دو نقطه، کلمه‌ٔخاطرات بگذارند.

بخش های نقل ‌شده از کتابهای دیگر هم با حروف معمولی، کوچک‌تر و پهنای سطر باریک‌تر‌، نه با حروف کج.

خط ما بسیار نازیباست.  جاهای خالی و فضاهای سفید (مثلاً بین ر و آ و ک در غالب قلمها و بسیاری موارد دیگر) در حروف درشت مسئله‌ ساز است.  برای کاستن از عیب باید حروف را به اندازهٔ مورچه کوچک کرد.  در مورب ‌نوشتن با قلم ایتالیک یا ایرانیک یا با هر اسمی،‌ عیبها بیشتر به چشم می‌آید و خوانایی کاهش می‌یابد.  برخی نشریات باتجربه ‌تر که طراح وارد دارند کلاً حروف مورّب را کنار گذاشته‌اند و برای عنوان کتاب و فیلم فقط حروف سیاه به کار می‌برند.  ایتالیک لاتین زییاست، ایتالیک فارسی اصلاً.

می‌گوید برای اصلاحاتی روی قلمهای خط فارسی در ماشینهای حروفچینی سربی لاینوتایپ به سوئد و انگلستان رفت.  او هم کاملاً متوجه بود خط نستعلیق لـَخت و شل است و به درد چاپ متن نمی‌خورد و بدون درهم تنیده شدن حروف، فضای خالی بسیار زیاد دارد.  برخلاف  کیهان و اطلاعات و بسیاری نشریات دیگر تا همین امروز، برای عنوان روزنامه نوعی حروف نسخ طراحی کرد که برای شابلون تیترچینی هم به کار می ‌رفت.

نیم قرن پیش ابتدا فرانکلین و سپس چند مؤسسهٔ نشر بخش خصوصی در زمینهٔ خط فارسیو صفحه ‌آرایی کار کردند.  غلامحسین مصاحبدر دائرۃ المعارف فارسی سطح کار راارتقا داد و پس از او انتخاب مناسب‌ ترین فونت و بهترین صفحه ‌آرایی در مرکز نشردانشگاهی انجام می‌شد.  امروز چند ناشر بخش خصوصی به زیبایی‌ شناسی کتاب و چاپ اهمیت می‌دهند و پیگیر آن تجربه ‌ها هستند.

بسیاری دیگر رفته‌ اند، مرده ‌اند، از هم پاشیده‌ اند.  بقایای مؤسسهٔ فرانکلین تحت ریاست دار و دسته ‌های ازگل‌آبادی به حد چاپ و انتشار زیارتنامهٔ اهل قبور تنزل کرده است و یکی از همینروزها ساختمان آن (در تقاطع جهان کودک‌ـ آفریقا) را گودبرداری خواهند کرد تا مجتمع پولساز تجاری‌ـ اداری و شعبهٔ بانک بسازند. تجربیات آدمهای دلسوز و واردی که در آن فکر کردند و زحمت کشیدند به باد فنارفت و حال و روز کتابی دربارهٔ یکی از آنها را می‌بینیم.

حاصل عمر او را چگونه می‌توان ارزیابی کرد؟  میراثی به باد فنا رفته همچون زحماتش در فرانکلین؟

گفته ‌اند انسان نیکبخت در زمان صحیح در مکان صحیح در جهان حضور دارد.  اما انتخاب هایی آزمایشی وجود ندارد تا بتوان مقایسه کرد و نتیجه گرفت کدام زمان و مکان برای کدام شخص صحیح‌ تر است.

رضایت و احساس خوشبختی نتیجهٔ سنجش ذهنی موفقیت فرد است با انتظارش.  اما هم انتظارها و هم دستاوردها پروردهٔ زمان و مکان است.  می‌گوید بهتر از این می‌ توانست شده باشد اگر زندگی و پیرامونش سراسر کمبود نبود: “نمی‌گویم من پیش از موقع به جهان آمدم ولی خلاصه غیرموقع به جهان آمدم.”

در این مثل مناقشه نیست و هیچ قصد مقایسهٔ حرف او با شطحیات احمد فردید ندارم که گفت “فطرت پریروز و پس‌فردا همواره در زندگی ما آلوده می‌شود.  زود آمده‌ام.  فلسفهٔ من تعلق به پس‌فردا دارد.”

اما در هر دو نظر به خویش این فرض وجود دارد که جامعه و جهان در خطی مستقیم پیشمی‌رود و فردا بهتر از امروز و پس ‌فردا بهتر از فردا خواهد بود.  “بهتر” چیست و با چه معیاری؟ پس‌فردا یعنی کی؟  به ‌موقع یعنی چه هنگامی و سررسیدن آن چگونه اعلام می‌شود؟

بحثی خیالی که اگر به جای ۱۳۰۷ مثلاً در ۱۳۳۷ به دنیا آمده بود چه جور آدمی می‌شدبیهوده است اما می‌توان به دو دورهٔ نوجوانی (۱۳۱۰ تا ۲۰) و مرحلهٔ ترقی اجتماعی ‌اشدر۱۳۴۰ تا ۵۰ نگاه کرد.  هر دو دوره از نظرامکانهای رشد جوانها در تاریخ ایران بی ‌مانند است.  پیش و پس از آن دو دوره برای او امکان جهشی که نصیبش شد وجود نداشت.

جامعه و جهان در خطی مستقیم پیش نمی‌ رود و مدام بهتر نمی‌شود تا جای این آرزو باشد که کاش نوبت من از امروز می ‌بود. می ‌توان گفت اساساً پیش نمی ‌رود و جایی نمی‌ رود؛ می‌چرخد و می‌گردد و دگرگون می‌شود.

این بحث هم خیالی است اما شاید نتایجی واقعی‌ تر به دست دهد: اگر در آستانهٔ پنجاه ‌سالگی ‌پذیرفته بود جای او پشت میز تحریر است و دنبال مقام اداری و حزب درست‌کردن برای آدمی که کمترین اعتقادی به حزب نداشت نمی‌رفت سرانجامش چه می‌شد؟  و بدتر از آن: قبول مسند وزارت در روزگاری که فقط دنبال قربانی می‌گشتند تا کاسه‌کوزه‌ را سرش بشکنند؟

اگر دفتر کارش در روزنامه را رها نکرده بود مقالهٔ کذایی را پای او نمی‌ نوشتند.  شاه پس از اطمینان از اینکه منظور کارتر ازمتحدان ناجور آمریکا او نیست، بی درنگ دستور تهیهٔ مقاله‌ ای تهاجمی داد تا با سیخونک‌زدن به دم گلوبندک و خیابان چهارمردان قم ببیند اینها کی‌ اند و چند نفرند.  نوشتننش را هم به همایون نمی ‌سپرد.  در پاسخ به تکیه‌کلام “این پدر و پسر” آیت‌الله خمینی، لابد اصرار داشت به پدر او اشاره شود. بعید بود همایون حتی در زد و خوردهای خیابانی عهد شباب به پدر حریفان حملهٔلفظی کند، تا چه رسد که در میانسالی بنویسد بدهد در روزنامه چاپ کنند.

با این همه، شاید سال ۵۷ دربارهٔ لزوم پوشیدن “دستکش آهنین” سرمقاله‌های آمرانه می‌نوشت و تحریریه از او خواهش می‌کرد خرد ناب و دستکش آهنین و نثر فاخرش را بردارد برود.

در آنچه واقعاً اتفاق افتاد قبول دارد که تحریریه “با خود من زیاد بدرفتاری نکردند” اما در سناریوی خیالی بسیار احتمال داشت با فروپاشی رژیم، روزنامهٔ او هم مانند کیهان و اطلاعات فتح شود و خود او متواری.  در واقعیت تاریخی، فقط شش ماه دیرتر فتح شد و او متواری.

در کتاب من و روزگارم می‌نویسد “پادشاهی پهلوی یک دوران توسعه و نوسازندگی، هر چند با کوتاهی‌های فراوان در توسعهٔ سیاسی، می‌بود” و در این مصاحبه می‌گوید کابینهٔ آموزگار برنامه‌هایی مفصل در دست داشت، مثلاً احداث فاضلاب تهران.

“آخرهای وزارتم به مسائل وزارتخانهٔ خودم می‌پرداختم و اصلاً کاری به کار بقیه نداشتم”؛ “حالت عمومی جامعه را نمی‌دیدم نبض کار از دستم رفته بود.  قبلش خیلی دستم بود ولی افتادم در کارهای اداری.”

اینکه نویسنده برج عاج و میز تحریر را رها کند و وارد گود عمل شود شاید فکر بدین باشد اما اینکه در دوره ‌ای ملتهب سرگرم برنامه‌ هایی شود مانند احداث رستوران بین‌راهی و فاضلاب، جای بحث دارد که آیا واقعاً بهترین راه کمک به توسعهٔ سیاسی جامعهبود.

پرسش همیشگی: اهل قلم ‌و‌ دوات چنانچه میز تحریر را ول کنند و به کف جامعه و راهرو اداره بروند کار بهتری برای مردم و پیشبرد فکرها از دستشان ساخته است؟

ملک ‌الشعرای بهار می‌نویسد سید ضیا که پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ روزنامه‌‌ نگاری را رها کرده بود تا رئیس ‌الوزرا شود در پرونده‌ های اتاق کارش غرق شد تا یک روز که به او گفتند بازی تمام است، بفرمایید تشریف ببرید از مملکت بیرون.

با تمام اینها، از زمان علی‌ اصغر حکمت تا امروز او یکی از بهترین وزیران تاریخ پهلوی در زمینهٔ خودش بوده است.  چند ماهپس از برکناری‌ او، ناصر میناچی و معاونش مهدی ممکن که آن وزارتخانه را به وزارتارشاد تغییر نام دادند در صدد گذراندن قانونی بودند که نشریات را مکلف کند خط فکری خود را بالای صفحهٔ اول اعلام کنند.  فرض ‌شان این بود که تمام خواننده ‌ها قادر به تشخیص خط فکری نشریه نیستند و باید کمک کردفریب نخورند.

در مقابل، همایون معتقد بود همه گونه فکر باید مجال بیان داشته باشد و این کاررا از روزنامهٔ خودش آغاز کرد.  حالا می‌گوید وزن فرهنگی چندانی در آنچه امثال صمد بهرنگی و خسرو گلسرخی می‌گفتند نمی ‌دید.  اما هیچ‌گاه صحبت دربارهٔ آنها را ممنوع نکرد.  برعکس، می‌گوید متحیر بود و هیچ سر در نیاوردچرا گلسرخی را پس از آنکه به او فرصت سخنوری در تلویزیون داده شد اعدام کردند.

تصویر داریوش همایون از آدمی بیشتر بدنام تا مشهور که کمتر کسی به اندازهٔ او دشمن داشت رفته‌ رفته به متفکری تبدیل می‌شود که بسیار خواند و بسیار نوشت و سخنانش، صرف ‌نظر از اتهامها و شائبه‌ ها و شایعات و آنچه شخصاً کرد یا نکرد و بود یا نبود، ارزش تأمل دارد.

در رژیم مورد علاقه ‌اش همواره آرزوی چنان جایگاهی داشت اما فکرش را هم نمی‌توانست بکند که در رژیمی اسلامی به چنین موقعیتی برسد.

“هزار نقش برآورد روزگار و نبود/ یکی چنان که در آئینهٔ تصور ماست.”

فروردین ۹۴