دوک های رنگارنگ چسبیده به دیوار، گواهی می دهد آدرس را درست آمده ام. مرد، پشت پیشخوان، با زنی موبور مشغول گفتگو است. نزدیک می شوم. مشتری که می رود، بسته را روی میز می گذارم. مرد، همچنان مشغول است. شاید چهل و چندساله. سرش را بلند می کند. چشمان سیاه آشنایی دارد. لبخند می زند: سلام بفرمایید. بسته را جلو می کشد: تعمیر لازم دارد؟ نگاهم به موهای پرپشت شرقی و چشمان سیاهش است. به من خیره می شود: شما اولین بار نیست که اینجا می آیید. صدایم جان می گیرد: اولین بار است. به فضای چپ مغازه می رود. دو خانم افغان با چرخ های خیاطی مشغولند.

– رویا کار دامن را تمام کردی؟

به طرف من می آید. صندلی را با دست نشان می دهد: بفرمایید بنشینید.

طرح از محمود معراجی

– مزاحم نمی شوم.

دوباره همان خنده و نگاه آشنا: خواهش می کنم شما که از خودمان هستید. با تردید می نشینم. چشم از او بر نمی دارم. لیوانی قهوه جلویم می گذارد: بفرمایید.

با تعجب به لیوان نگاه می کنم. صدایش را می شنوم: سر صبح می چسبد.  پشت میز می رود. لباسی را با مهارت اتو می کند. حواسش پیش من است: شما را قبلا کجا دیده ام؟ می خندم:  شاید جنوب. اسم جنوب که می آید، صورتش سرخ می شود. شاید عزیزانش در آن دیار جا مانده اند. حس همدردی اش را درک می کنم. می گوید:

ـ نوروز ایران بودم سری هم به اهواز زدم. چه خرماهایی. .

یاد وطن، درختان سبز سدر، گل های سرخ کاغذی، خارک ها، گرمای کارون، شرجی، نخلستان استوار سر به آسمان کشیده، هوای آغشته به نفت، ترمز ترسناک تریلی های حامل خون گرم خطه بی پناه، دلم را می لرزاند:

ـ دیگر کجا رفتید؟

 اتو را تمام می کند. صندلی را می کشد. می نشیند کنارم. شاید بعد از سال ها هم زبانی درد آشنا پیدا کرده.

زن افغان بهت زده نگاهش می کند و به کارش ادامه می دهد. احساس خوبی دارم. احساس نشستن در ساحل شمال و به صدای امواج گوش دادن، احساس پرسه زدن جلوی پیشخوان کتاب فروشی های روبروی دانشگاه.

 قهوه داغ، دم صبح، گرمی یک هم وطن در ناکجا آباد چه می چسبد.

ـ مشهد هم رفتم…چه اَبَرشهری شده، هجوم زنان و مردان شهرستان های دور و سینه ای انباشته از نذرها و نیازها و آرزوهای گمشده.

می گویم: از تهران بگویید.

ـ گرانی بیداد می کند. با این حال، دوستان، بیشتر آخر هفته ها شمال هستند. فرصت برای دیدارها کم بود. من با مادر بودم. همان خانه قدیمی، همان حوض، همان درخت زیتون کم بار بچگی، همان قاب گردگرفته عکس پدر.

نفس بلندی می کشم. شاید آه فراموش شده ای باشد. هوای دیار گمشده، سینه ام را می نوازد. نگاهش را به تنم می نشاند:

ـ مطمئن هستید شما را قبلا ندیده ام؟

ـ شاید بولوار میرداماد سپانلو، ازدحام خیابان جلال آل احمد، شاید بی پناه ترین میدان تهران، میدان قیصر امین پور. . . شاید گیشا. . شاید . . .

بغض می کنم. درد غریبی دست هایم را مورمور می کند. یاد روزهای پاپتی دویدن در کنار شط، شط بیمار و تنها، خاطره چراغ خاموشی ها، عربده توپ های جنگی، آوارگی به شهرهای ناآشنا، ذهنم را چون دریای متلاطمی به موج می نشاند. دوباره و دوباره عطر آشنای جغرافیا را با دوک های رنگین مغازه به درون می فرستم.

روبرو، مک دونالد است. با همه گرسنگی، بوی غریبه غذا با هوای صمیمی و گس این قطعه کوچک به هوای وطن آغشته برابر نیست. کمتر هم هست.

مرد، لیوان خالی قهوه را روی میز می گذارد: حرفه ام چیز دیگر است. مکانیک خوانده ام.  اینجا شغل پدری به دادم رسید. دانشگاه که می رفتم به ذهنم خطور نمی کرد  روزی. . .

مشتری جدید می آید. زن افغان با عصبانیت به مرد نگاه می کند.  مرد بلند می شود. به طرف مشتری مو بور می رود. با انگلیسی شمرده و زیبایی گرم صحبت است. تن صدایش، آهنگ کوه های آذربایجان را دارد یا من خیالاتی شده ام. . .

نگاهم به اوست. دنبال چیزی می گردم. چه شد؟ چه شد از آن سوی آب به این سو پرت شدی؟  مکانیک کجا، تعمیر لباس و خیاطی کجا؟ . . .

 تاب نگاه سنگین زن افغان را ندارم. بلند می شوم. مشتری رفته است. می گویم: ممنون برای قهوه. نگاه پر از حرفش را به صورتم می دوزد: قابل شما را نداشت.. دو روز دیگر آماده است.

به او خیره می شوم. شبیه بالا بلند سبز همسایه است که یک اذان ظهر به نانوایی رفت و دیگر برنگشت. حالا استخوان هایش، نهال های کوچکی شده اند زیر تیغه های خورشید خاکستان جمشید آباد. خیال و توهم دست از سرم برنمی دارند. . .

روبرویش می ایستم.  هوای صدایش را برای چندمین بار در خود ذخیره می کنم: با اجازه شما.

 کیف را به دوش می اندازم. یکباره حرکت غریبی می کنم. دستم را به سمتش دراز می کنم. دستم را می فشرد. صورتش را نزدیک می آورد، دم گوشم نجوا می کند:

ـ خیال غریبی است. . . شما را می شناسم. . .

بغض و گریه ای نابهنگام، سینه ام را می فشرد. صدایم می لرزد:

ـ من هم همینطور. . .