توفان

قایق مستقیم در مسیر افق روان بود. به قایق نزدیک و نزدیکتر شد. باد همچنان در پی اش وزان بود. عقب گرد کرد و ناگهان متوقف شد. چنگال گشود که بادبان را بگیرد اما بادبان ضخیم تر از آن بود که انتظار داشت. نزدیک بود دست آویزانش به بادبان قطع شود. چنگال هایش را با شدت بیشتری در پارچه فرو برد و بادبان که  بر اثر شدت باد جرخورده بود کمکش کرد که پرت شود. یواش یواش به سوی دکل و چین و چروک های مستحکم آن خزید. و در همان حال که از دست باد و باران به پناهگاه رسیده بود، بالهایش را به دور تن لرزان خویش پیچید و کوشید دل آشوبه اش را آرام کند و از غوغایی که در سرش فریاد می کشید رهایی یابد: ” چطور می خوای برگردی؟” یا : “چطور می خوای اونارو پیدا کنی؟” با تکان تند قایق بیدار شد.

بالا و پایین رفتن های مدام قایق اکنون جایش را به تکان های ملایم داده بود. تمام تنش درد می کرد. سرش را با مراقبت زیاد از بادبان بیرون آورد. آسمان همچنان تاریک بود، و ستاره ها می درخشیدند، یکباره چشمش به خشکی خورد و احساس آرامش بسیار کرد. خلیج کوچکی با چند ساختمان چوبی بر دامنه های سنگی دید. قایق او را به خشکی آورده بود.

شاید مادرش و خفاشان دیگر گروهشان زیاد دور نباشند. از روی دکل پرواز کرد. چرخی زد و کوشید موقعیتش را بررسی کند. هنوز متوجه نشده بود که آیا پیش از این از آنجا عبور کرده است یا نه؟

می دانست بر فراز چند خلیج کوچک پرواز کرده بودند، اما حال که همه شان در مه گم شده بودند نمی شد به یادشان بیاورد. با امید فریاد کرد: ” مادر! مادر!”

پژواک صدایش به سراشیبی ها رفت و بازگشت به خودش. درخشکی به پرواز ادامه داد، می کوشید از طعم شور آب و زهم تند ماهی دور شود. به طرف تپه ای اوج گرفت به فراز تپه و درختان رفت.

به دنبال علائم بود. در پی آدمها، برج، و نشانه ها بود اما جز جنگل غریبی که پیرامونش پراکنده بود چیزی دیده نمی شد.

یکبار دیگر با ترس رو به فزونی فریاد زد: ” آهای!”

همچنان همان سکوت خوف انگیز پیشین برقرار بود. فکر کرد اگر پایین برود، چه بسا بهتر باشد. پایین رفت. پژواک آوایی اش را میان شاخه های نقره گون درختان فرستاد. دید سنجابی میان دوشاخه ی درختی دارد گردو ذخیره می کند، آشیانه ها ساکت بودند و پرندگان در خواب، برخی ها پاهایشان را دور و بر آشیانه هایشان چسپانده بودند جوری که گویی قفلشان کرده باشند. و همچنان از میان برگها زوزه ی باد و آواز جمعی وزغها به گوش می رسید اما از خفاشان خبری نبود. خسته و کوفته بر شاخه ی درختی نشست و با خود زمزمه کرد: “فکر کن، درست حسابی فکر کن، قایق تو را درست به خشکی برگردانده اما به کدام خشکی؟ به کجای خشکی؟ از روشنای هوا حدس زد باید دمدم های بامداد باشد. یادش آمد توفان نزدیکی های نیمه شب آغاز شده بود. پس نزدیک شش ساعت روی قایق باید بوده باشد. سرعت قایق چقدر است؟ نمی دانست، قایق به کدام سو می رفته است؟ این را هم نمی دانست. مگر بخت توجه به این موضوع ها را می توانست داشته باشد؟ چه بسا به شمال و یا جنوب. او که ستاره شناس و راهیاب نیست. تنها شمال و جنوب را می شناخت. اگر بتواند به سمت جنوب پرواز کند بخت رسیدن به گروهشان را خواهد داشت. اما اگر آنان تغییر مسیر داده باشند چی؟ اگر اینطور باشد او بخت رسیدن به آنان را برای همیشه از دست خواهد داد.

اگر قایق او را به جنوب برده باشد چی؟ اگر به شمال رفته باشد چی؟ در هر صورت مشکل همچنان پابرجاست. این اندیشه ها هم کمکی به حل آن نمی کنند. پس باید همینجا بماند، تا شاید مادرش به جستجوی او به اینجا برسد. اگر پیش از این اینجا را جستجو کرده و او را نیافته باشد چی؟ اگر قانع شده باشد که او مرده است چی؟ آنان دیده بودند که توفان او را به سوی اقیانوس برده بود. شاید توانسته باشد راه بازگشت به سوی بهشت درختی را بیابد. همراه با لرزش غافلگیرانه ای به یاد ویرانه ی شعله وری افتاد که خود بانی آن بود و پشت سر نهاده بودندش. این را هم از مادر شنیده بود که برای زمستان هوای آنجا سردتر از آن می شود که خفاشی بتواند دوام بیاورد. گفته بود که همه چیز تا مرزمرگ منجمد می شود و هیچ خفاشی نمی تواند آنجا زنده بماند. با خود اندیشید در هر صورت باید راهی پیدا کند و نباید وقت هدر دهد. صدای بال زدن شنید. گوش تیز کرد. آهنگ بال پرنده بود. بال زدن جغد هم نبود. باید خفاش باشد. داد زد: آهای، کی هستی، وایستا!”

و خود را به سویی که صدا آمده بود کشاند. صدا همچنان می آمد، متوجه درخشندگی حرکتی میان شاخ و برگ درختان شد که پنهان و پیدا می شد. دنبالش کرد، اعصابش بهم ریخته بود. با خشم داد زد: ” برگرد!”

اما درخشندگی رفته بود. دمی چرخ زد و بعد خسته و کوفته و مانده میان برگهای روشن پاییزی درختان آویزان ماند. اندوهگین اشک از چشمانش روانه شد. اما ناگهان از جا جهید، صدا از شاخه ی پرخم و پیچ کناری بود. کورمال کورمال از شاخه پایین رفت و با دلهره آماده ی پرواز شد. متوجه شده بود که این برگ سخنگو از برگهای دیگر درشت تر است. به ساقه نگاه کرد و دانست که این برگ دوتا پنجه با پنج ناخن تیز دارد.

پرسید: “خفاشی؟”

صدایی پاسخ داد: “چشم بسته غیب می گی؟ معلومه خفاشم.” و آنی درخشید و اندامش را کش و قوسی داد و بالهای بلندش را باز و تیز و تند حرکت کرد. بعد بالها را به پشت و بر روی پوست پرپشتش خواباند. شید دیگر می توانست سر وارونه ی او را ببیند. بینی نوک دار زیبا و گوش های صدفی شکل ظریفی داشت که چسپیده به سرش بودند. جوان بود هرچند نه به جوانی او. نگاهش با آن چشمان سیاه با نگاه شید تلقی کرد.

خفاش گفت: ” یک بال نقره ای؟  حدس می زدم.”

شید نگاهش کرد. تا به حال خفاشی که پوستی متفاوت با پوست خودش داشته باشد ندیده بود.

خفاش با بد خلقی گفت: ” من از خفاشان روشن بال هستم. می دونی که همه ی خفاشان مث هم نیستند. فکر نکنم سن و سالت قد به این حرفا بده.”

شید ناراحت شد اما حرفی نزد.

” نام من ماریناست.”

” من هم شید هستم.”

مارینا پرسید: ” اینجا چی کار می کنی؟”

” داشتیم از کناره ی دریا به جنوب می رفتیم…”

” با گروهت؟”

” بله، که گرفتار توفان بدی شدیم و باد مرا به سوی دریا برد.”

” توی اون توفان تو همش بیرون اینجا پرواز کردی؟”

” خب، هم آره هم نه. آخرش سوار یک قایق شدم.”

” شانس آوردی.”

” درسته، قایق منو به خشکی رسوند.” شید اخم کرد و به مارینا  چشم دوخت.

” منظورت از بیرون اینجا چیه؟ مگه ما کجا هستیم؟”

” خب، درسته که تو به خشکی رسیدی، اما نه به اونجایی که خیال می کنی، تو توی جزیره هستی؟”

” توی چی؟”

” توی جزیره، یک تکه ی بزرگ خشکی که دور و برش همه اش آبه.”

” یعنی به اونجایی که شروع کرده بودم برنگشتم؟”

” نه.”

شید به روی خود نیاورد. باید با چشمان خویش می دید. از روی شاخه پرید و یک راست به پرواز در آمد. و بالا و بالاتر رفت و در تاریکی شب شروع به حرکتهای مارپیچ کرد. بعد چرخ زد و خلیج را در همان نقطه ای که به آن رسیده بود دید. خط ساحلی را گرفت و رفت و دور که زد دانست باز به همان نقطه ی اول بازگشته است.

آب به گونه ی ترسناکی تا دوردستهای افق گسترش یافته بود. انگاری این دریای بزرگ آب میان او و خفاشان گروهش پرده کشیده شده بود. تا جایی که می شد دید اثری از خشکی نمایان نبود.

با خود زمزمه کرد: ” هرگز موفق به بازگشت نخواهم شد.”

مارینا با شادمانی در همان حال که به سوی او شیرجه می زد به نقطه ای در افق اشاره کرد و گفت: ” از اینجا تا آنجا یک میلیون بال فاصله است. بی گمان بی درد سر نیست، اما محال هم نیست.”

” تو رفته ای؟”

” یکبار.”

” پس تو هم از آن سوی آب می آیی؟”

مارینا تایید کرد.

شید نگاه پر پرسشی به او انداخت و گفت: “چرا؟”

“آمدم اینجا که زندگی کنم. می دونم خیلی خوب نیست، اما چه میشه کرد خونمه.”

شید به سکوت ترسناک جنگل اندیشید. درست است که در جنگل دور و بر بهشت درختی همیشه صدها خفاش مشغول شکار بودند.

“تو اینجا تنهایی؟”

“تا تو نیامده بودی آری.”

“پس باقی گروهت کجا هستن؟”

مارینا به گونه ی نه چندان واضحی به افق اشاره کرد و گفت: “جایی، آنجاها!”

بیش از این چیزی نگفت و شید هم نمی دانست چه جوری به پرسش های بیشمارش ادامه دهد. مارینا هم مانند او گم شده است؟ نه، این به نظرش بی معنا می آمد. او به نظر اندوهگین نمی رسید. تصور کردنی هم نیست، چگونه می توانی دور از پدر و مادر و برادران و خواهران و خفاشان دیگر که با آنان بزرگ شدی زندگی کنی؟ نکند از گروه اخراجش کرده باشند؟ شید یکبار دیگر با کنجکاوی به مارینا نگاه کرد و از خود پرسید، می تواند چه کاری کرده باشد؟

مارینا گفت: “می تونم بهت مسیر درست رو نشون بدم، اما این کار فردا شبمونه.”

شید به افق مشرق چشم دوخت و دید هوا دارد روشن می شود.

گفت: “باشه، ممنونم.”

“اگه بخوای، می تونی روز رو تو آشیونه من بگذرونی.”

و افزود: “تو جزیره خفاش دیگری نیست، اما شمار زیادی جغد هست، با من بیا.”

ادامه دارد