محمدرضا سبحانی، شاعر، نویسنده و دانشجوی ارشد روانشناسی بالینی است. او در چهارم بهمن ماه ۱۳۷۳ شمسی (۲۴ ژانویه ۱۹۹۵ میلادی) در شیراز، شهر شعر و ادب، چشم به جهان گشود. او در ابتدای کودکی به یادگیری زبان انگلیسی و موسیقی پرداخت. فعالیت های ادبی اش را نیز از دوران ابتدایی و مدرسه با نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد. در سنین نوجوانی در جشنواره ی استانی آموزش و پرورش فارس، یکی از داستان هایش رتبه اول را کسب کرد.

پس از آن با تشویق دوستان و خانواده فعالیت های ادبی اش را گسترش داد، فراگیری ساز موسیقی را کنار گذاشت و در سیزده سالگی به لطف یکی از اساتید ادبیات به وادی شعر کشیده شد. او تا سال سوم دبیرستان به طور مداوم نوشتن داستان های کوتاه را ادامه داد تا اینکه در سحرگاهی از روزهای سال ۱۳۹۰ شمسی شعری کلاسیک و موزون از درونش غلیان کرد.

سال ۱۳۹۲ محمدرضا در رشته ی مهندسی برق دانشگاه خلیج فارس بوشهر پذیرفته شد. آنجا به ادامه ی کسب تجربه و علم در شعر و هنر پرداخت و در انجمن های ادبی بسیاری شرکت کرد. رفته رفته اشعارش در بین دانشگاه های بوشهر و نشریات آنها زبانزد شد. به شبهای شعر متفاوت در دانشگاه های بوشهر و شیراز دعوت شد و برخی کارهایش در نشریه ی ادبی دانشگاه خلیج فارس و علوم پزشکی بوشهر به چاپ رسید. در سالهای تحصیل ‌اش در بوشهر در برخی از جشنواره های کوچک شرکت کرد و رتبه های برتر را کسب کرد.

او مطالعات و حضور در انجمن ها و کارگاه های آموزشی اساتید متفاوت را  در بوشهر و شیراز ادامه داد و استاد امیرهمایون یزدانپور ، سردبیر نگاه پنجشنبه ضمیمه ی روزنامه خبر جنوب، او را یکی از خوش آتیه ترین شاعران جوان کشور خطاب کرد و شعر “از جنس نرگس” را از او در شماره ۱۲۱۳ روزنامه، ۱۶ فروردینماه ۷ ، به چاپ رساند.

محمدرضا پس از اخذ لیسانس برق در سال ۹۷ ، چون روحیات خویش را با این رشته سازگاز نمی دید برای کنکور ارشد در رشته ی روانشناسی بالینی ثبت نام کرد و در همان رشته نیز پذیرفته شد. در کنار تحصیل در روانشناسی، او در حال آموختن زبان فرانسه، ترجمه کتابی، و نیز آماده سازی گزیده ای از اشعارش جهت چاپ در سال ۹۸ است.

مریم رئیس دانا

اختیار اجباری

عشقِ تو اختیارِ جبری بود
من تو را در ترانه باریدم
باورم شد که از خدا بودی
بس که خوابیدم و تو را دیدم

ریشه در هم زدیم و از عشقت
سر کشیدم که جاودان باشم
عاشقِ اوجِ آسمان بودی
می شکستم که نردبان باشم

می‌نویسم کرانه پیدا نیست
مِه گرفته و راهِ بالا نیست
فارغ از رفتن و رسیدن ها
آخرِ این ترانه زیبا نیست…

گورِ بابای عاشقی کردن
رنجِ ما رنجِ عشق و عیسا نیست …

در جهانی بدونِ نانِ عشق،
فرصتِ عاشقی و رویا نیست

شامِ آخر رسیده زندانبان !…
مرگِ اول اگر چه حیرانی ست،
عاشقِ اختیار و آزادی
در خودش تا همیشه زندانی ست…

آخرین تصویر

این آخرین تصویرِ عشقم بود
این عکسِ تلخِ مانده بر دیوار
با تو کنارِ برجِ آزادی
لبخندِ بی تکرارِ آن دیدار

بی تو اتاقِ ما چه تاریک است
در چشمِ شب ماهی نمی خندد،
حتی شهابی تا نگاهِ من
از آسمان تابی نمی بندد

روی مُچِ دستم ببین بستم
آن ساعتی که هدیه ام دادی
او می شمارد تیک و تک رفتی
پایانِ ما، پایانِ من، شادی…

ساعت دلش در ترسِ شب گیر است
صد ساعت است اینجا سپیدی نیست
صد ساعتی شد که فروغی خواند
“ماهی چی دوس داره” امیدی نیست …

در جعبه‌ی خوشبختیِ دنیا
چیزی بجز رنجِ مقدر نیست
با هر چگونه ساختم وقتی
وقتی چرایم بود … دیگر نیست

شاید خدا هم مثلِ تو مُرده
توی تصادف های این جاده
حالا که مُرده یا حواسش نیست
“برخیز ساقی و بده باده”

من مست بودم چون نفهمیدم‌،
پای پیاده تا ابد رفتم!
شاید خدا آنجا نبود و بود،
دل کنده از هر نیک و بد رفتم…

از جنس نرگس
در خیابانِ زمستان بوی نرگس می وزید
هر کسی با شاخه ای این سو و آن سو می دوید

چندگامی آن طرف تر زیرِ آن برفِ شدید
کودکی پرسید، آقا شاخه ای گل می برید؟

دخترک موی بلندی داشت، گوشش سرد بود …
این تنِ محکم نشان از ریشه‌ ای پُر درد بود…

گفتمش شالی کلاهی ژاکتی آخر بپوش
قهوه ‌ی خود را به او دادم، بیا داغست … بنوش

دسته‌ای پُر پَر بده مانندِ گیست؛ مو طلا
گفت این گل هدیه ای تا مادرِ خوبِ شما….

دست بردم توی جیبم، “ای خدا این کافی است؟”
“آآآی آقا، پول نه، این هدیه ها مجانی است”…


چونکه آقا مادرم، پرواز، بابایم … [سکوت]…
حادثه … فرقی ندارد، زلزله، سیل و سقوط…

عکسِ خیسِ خاطراتش در سرش تکرار شد،
ناگهان افتاد، می لرزید … چشمش تار شد

ناگهان پرسید … آقا می روم پیشِ خدا؟
مادرم را باز … یعنی او شنیده من دعا…

قلبش از مسئول و مردم، از خدا هم ناامید…
انعکاسش ماند، نرگس تا همیشه آرمید…

رقص شعله


روی شعرم برقص و نورت را
پخش کن قهرمانِ این خانه!
از شبِ پُرستاره‌ ی ون گوگ
تا شبِ جاوِدانِ این خانه

عودی از عطرِ خاکِ نمناکت
تَش بزن! هی بیا بسوزانم
شعله شو تش بزن زمستان را
هی بمرگان خزانِ این خانه

می‌نوازم سه تار و می‌گِریم
بی توجه دوباره می‌رقصی
مو پریشان! دلم پریشان است
بی تو مانده جهانِ این خانه…

هی بچرخ و بچرخ و نورت را
پخش کن بر زمینِ عریانم
روز کن ای همیشگی خورشید
شب زده آسمانِ این خانه…

در هجومِ شبانه‌‌ ی طوفان،
قایقِ دل شکسته ای مانده،
می ‌رسانی مرا چراغی که …
می شوم قهرمانِ این خانه….