مرداد داغ تهرانه و ده دقیقه ست که منتظر تاکسی ام. حوالی میدون سپاه. طبق معمول حواسم میره به گذشته ها و خاطرات سالیان دور از خیابون شاهرضا. بی اختیار به تاکسی ای که برام بوق می زنه و می گذره می گم: مستقیم سر پهلوی.
بیست سی متر جلوتر میزنه روی ترمز و بعد از کمی مکث، دنده عقب می گیره و جلوی پام وایمیسته. راننده جوانکیه همسن و سال خودم . موی و ریش سپید و، عینکی. نیش خودش و مسافرش تا بناگوشش بازه .
کله شو به طرف پنجره دراز میکنه و با همون نیش باز میگه: کجا؟ یه بار دیگه بگو؟
خنده م میگیره میگم: ببخشید، از دهنم پرید. سر ولیعصر.
میگه: نه آبجی، همونی که اون اول گفتی رو یه بار دیگه م بگو، کجا؟ میگم: عرض کردم چهار راه پهلوی. یه وری میچرخه و در عقب رو باز میکنه و میگه: امر فرمودین قربان.
گردن مسافر جلویی که جوانک نوزده بیست ساله ی هدفون به گوشیه می چرخه به طرف من. احساس می کنم همون سگ اصحاب کهف هستم که دارم با لباس مبدّل تو خیابونا پرسه میزنم.
راننده روشو میکنه به پسرک: جَوون شیشه تو بده بالا میخوام واسه آبجیم کولر بیگیرم.
همونجوری که ریز ریز میخنده و سر تکون میده، کولرو روشن می کنه. بعد دراز میشه و از توی داشبرد یه نوار کاست درمیاره: بیا آبجی، اینم الان واسه ت پلِی می کنم شوما گوش بیگیر به یاد همون روزا که ولی عصرمون پهلوی بود.
میگم: لطف می کنید.
شروع آهنگ آشناست، همینجور که ته ذهنم دارم خواننده رو حدس می زنم، صدای غمگین مهرپویا می پیچیه تو تاکسی:
آن زمان کز نگاه خسته ی مرغان دریایی … دلم فشرده می شه، سال ها بود که این ترانه رو نشنیده بودم.
از تو آینه میگه: دمت گرم آبجی، سر صبحی انگاری پس کله مونو گرفتی انداختی تو دامن علیحضرت.
میگم : بعله، گرماست و حواس پرتی دیگه.
بعد از چند دقیقه همینجوری که با انگشتاش ریشای سپیدشو شونه میکنه میپرسه: حالا مسیرتون کجاس؟
گفتم: شما تا کجا میرید؟
می خنده، دنده رو عوض میکنه و سیگاری که پشت گوششه برمیداره و همونجور خاموش میذاره کنج لبش: مستقیم از آیزنهاور میرم تا خود میدون شهیاد.
حالا که اونم افتاده تو دامن طرف میگم: پس منم ۲۴ اسفند پیاده میشم.
میگه رو جف چشام.
از چهار راه که رد میشیم یهویی میزنه روی شونه ی پسرک: هعععییی … ببین شازده، یه وقتی اینجا موسسه ملّی زبان بود، بعد از دانشگام میومدم اینجا انگلیسی کار می کردم. (پسرک هدفون به گوش چرتش پاره میشه و گیج و منگ دور و برش رو نگاه میکنه) دوباره از تو آینه میگه: یادته آبجی اینجاها رو؟ آندره رو یادته؟ صفحه فروشی بتهوونو چی؟
میگم: بله یادمه، اینجا خیلی چیزا بود که الان نیست. تهرون خیلی خاطره ها داشت که طوفان بُردش.
آه می کشه: حیف … حیف … چه روزایی بود… ای روزگار … هااای پیشانی ما را به کجا می کشانی … . علوم اجتماعی خوندم همینجا تو دانشگاه تهران لیسانس گرفتم. الانمم که می بینی.
مهرپویا داره مرگ قو رو میخونه که راننده محکم میزنه رو پاش و میگه : واااای … خاطرت هست خانوم؟ به این بنده خدا میگ فتیم عباس گاو صدا.
همونجوری که سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و با بغض بیرون رو نگاه میکنم می گم: بعله آقا خاطرم هست، یه وقتایی هم سیتار می زد این عباس آقا.
آروم گفت: عباس آقا رو خیلی دوست دارم. خیلی.
به میدون ۲۴ اسفند که میرسیم میزنه بغل: بیا… محض گل روی آبجیم مسافر نزدم. جلوی سینما کاپری ام پیاده ت کردم، به یاد گوزن ها.
تشکر می کنم و یه پنج هزار تومنی میگیرم طرفش. برمیگرده رو به من، غمگین توی چشام نگاه میکنه و با اون صدای خش دارش میگه: بذ جیبت آبجی، این دفه رو مهمون ما.
میگم: نه آقا ممنون، آخه اینجوری که نمیشه.
یه تلخ خندی میزنه: اتفاقا اینجوری میشه. دُنت وُری، یو مِید مای دِی آبجی. حالام بپر پایین که کار دارم.
پیاده میشم،غم دنیا میشینه رو دلم. صدای مهرپویاست که میخونه:
تو از قبیله لیلی
من از قبیله مجنون
تو از سپیده و نوری
من از شقایق پر خون…