از خوانندگان

از ایام کودکی به خاطر دارم اغلب تابستانها برای تعطیلات به نقاط مختلف ایران می رفتیم که هم با دیگر استان ها و شهرهای مملکت آشنا شویم و هم با مردمان و فرهنگ های مختلف سرزمین مان، و چه ایام خوشی را خانوادگی با هم می گذراندیم.

یک سال عموی من که دکتر دامپزشک بود و در مشهد کار می کرد خانواده ما، و عموی دیگرم را دعوت کرد برای تعطیلات تابستان به مشهد برویم و با هم باشیم که با استقبال همه ما روبرو شد. بالاخره تابستان فرا رسید و برای اولین بار سوار ترن و راهی مشهد شدیم. عموی من خانه بزرگی در طرقبه که یکی از نقاط خوش آب و هوای اطراف مشهد است اجاره کرده بود و همه فامیل با هم در آن خانه بزرگ تعطیلات را می گذراندیم.

ما بچه های خانواده خیلی با هم جور بودیم. چقدر با هم بازی می کردیم، راهپیمایی می کردیم و حرف می زدیم. به قول معروف از هر دری سخن می گفتیم. خانم ها هم با هم خیلی جور بودند. به کارها و امور منزل می رسیدند و اغلب بعدازظهرها به پیاده روی و گردش اطراف می رفتند. آقایان هم هر روز همراه عموی من به شهر می رفتند و بعد از تعطیل اداره ها به ده برمی گشتند. چه غذاهای خوشمزه ای که در کنار یک میز بزرگ می نشستیم و می خوردیم.

ولی ما دخترها خودمان را از آنها جدا کرده بودیم که بیشتر با هم باشیم و حرف های خودمان را بزنیم. بعد از صرف غذا تازه کار ما شروع می شد. خانوادگی تصمیم گرفتند که ما دخترها ظرف ها را بشوریم. این کار از یک طرف موقعیتی بود که ما با هم باشیم و در نتیجه بیشتر حرف بزنیم. ولی خب، شستن ظروف سه وعده غذا آن هم هر روز کار آسانی نبود. کاش ماشین ظرفشویی زودتر اختراع می شد و ما را از شستن این همه ظرف نجات می داد.

خانم عموی من واقعا کدبانو بود، انواع مرباها و ترشی ها را از قبل آماده کرده بود که واقعا یک از یک خوشمزه تر بود. نمی دانم خوش خوراکی میوه های آن استان زرخیز بود، یا دست پخت زن عموی من، که هر چه می خوردیم، سیر نمی شدیم و آن که مرباها و ترشی ها تمام نمی شد.

نهار و شام را خانم ها با کمک همدیگر درست می کردند که دست پخت ها همه عالی و خوشمزه بود. خصوصا وقتی که آبگوشت درست می کردند همگی بر سر سفره می نشستیم و آن آبگوشت خوشمزه که با گوشت تازه مخصوص که عموی من از کشتارگاه می آورد به انضمام سبزی خوردن تازه که با چند تکه پنیر لیقوان زینت داده شده بود و انواع ترشی ها با نان تازه ی داغ سنگک چقدر به دل می چسبیدو جالب بود که بعد از این غذای خوشمزه تازه آقایان نان و پنیر و سبزی لقمه می کردند و به اصرار به خانم ها می دادند و می گفتند بخورید تا سرتان “هوو” نیاید که چقدر با جوک و شوخی می گذشت.

حیف که بعضی از خاطرات تکرار نمی شود. یک روز تصمیم گرفتیم که برویم زیارت. عموی من ماشینی تهیه کرد. اهالی ده وقتی فهمیدند که ما با این ماشین عازم مشهد و زیارت هستیم دو نفر از خانم ها که به دیدن ما آمده بودند و سلام و علیکی داشتیم، اظهار علاقه کردند که با ما همسفر شوند. خانم ها همه چادر به سر و دخترها روسری به سر سوار ماشین و راهی مشهد شدیم. وقتی که وارد صحن شدیم عظمت و بزرگی صحن مرا گرفت. چقدر صحن پر جمعیت و شلوغ بود و من از ترس گم شدن محکم دست مادرم را گرفته بودم همین طور که مشغول دیدن و زیارت بودم یک دفعه ضربه ای به سنگینی  یک کوه به من خورد و صدای زمختی گفت دختر صیغه می شی؟

تمام تنم لرزید. به شدت می لرزیدم. دست مادرم را محکمتر گرفتم تا بالاخره زیارت تمام شد و یکی یکی سوار ماشین شدیم. وقتی که همه در ماشین حاضر شدند ماشین به طرف طرقبه حرکت کرد. من هنوز ناراحت و عصبانی در ماشین نشسته بودم نه با کسی حرفی می زدم و نه حوصله شوخی کردن با این و آن را داشتم. یکی از خانم های ده که با ما بود و از رنگ و روی من متوجه جریان شده بود، با همان لهجه خودش گفت: خب چی شده، این آخوند یک حرفی زده، این ها کارشون همینه، تمام روز تو صحن می گردن از فرصت  استفاده می کنند و از این حرف ها می زنند. دخترم ناراحت نشو، تو دفعه اولت است که آمدی زیارت عادت به این حرف ها نداری، دفعه دیگر که بیایی گفتن این حرف ها برات معمولی می شه، ولی افسوس که از شدت آن ضربه و آن حرف زشت، دفعه دیگری نبود.

ایام به خوشی می گذشت، تا این که روزی مادرم چون ناراحتی اعصاب داشت و دارویش در ده پیدا نمی شد باید برای تهیه آن به مشهد می رفت. خوب من هم از موقعیت استفاده کردم و با او راهی مشهد شدم. به مشهد که رسیدیم مادر به دواخانه رفت و من در کنار داروخانه ایستادم که بیشتر از وضع شهر و مردمش بدانم. عجب خیابان شلوغ بود و مردم در جنب و جوش و رفت و آمد بودند. در میان صدای ماشین و مردم من صدای الاغی را شنیدم و بعد ضجه و ناله او را. از ناله حیوان ناراحت شدم. در میان جمعیت نگاه کردم دیدم الاغی را کنار جوی آبی بستند. آن موقع آب لوله کشی نداشتیم و آب از طریق همین جوی ها به خانه ها و مزارع می رفت. پسر جوانی کنار این حیوان ایستاده بود و با ترکه ای که در دستش بود همین طور حیوان را می زد، ولی گاهی صدای ضجه و ناله او دل و قلب مرا به درد می آورد. نگاه کردم دیدم روی ران این حیوان زبان بسته زخم است و این پسر گاهی نوک تیز چوب را به زخم این حیوان وارد می کند. آن وقت است که ناله و ضجه او گوش و دل و قلبم را خراش می داد.

از دیدن این صحنه حالم خراب شد و نمی دانستم چه کنم. می خواستم فریاد بزنم نکن! نزن! نزن به زخم این حیوان! ولی راستش را بگویم می ترسیدم. از آن پسرک هموطن می ترسیدم چون همیشه در هر کجا که بودیم مثل همین حیوان مورد ظلم و ستم بودیم. یک روز در راه رفتن به مدرسه پسرکی کاسه ای ماست به صورت من ریخت و رفت. من می ترسیدم، دیگر عابران چی؟!  این همه مردم در خیابان در حال رفت و آمد هستند ناله و ضجه این حیوان را نمی شنوند؟

طاقتم طاق شد با تمام قدرتم فریاد زدم نکن! نزن این حیوانی زخمی را، گناه دارد و فورا خودم را به مادر رساندم. و دیگر صدای ضجه حیوان را نشنیدم.

سعدی شیرین سخن چقدر زیبا گفته:

میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است