چشمامو که باز کردم ناله‌ ی زاری توی گلوم شنیدم. احساس ‌کردم سرم یه توپ بسکتبال شده و همین حالاست که بترکه!  به شدت درد می‌کرد:

“من کجام . . . چی شده؟”

از لای پلک های نیمه بازم شبح شهین را دیدم. صداش انگار از فاصله‌ ی صد متری می‌اومد:

“آروم باش!  روی تخت بیمارستانی… سفرت هم به هم خورد . . . فقط شانس آوردی سرت شکست و وضعیت اورژانس به وجود اومد، والّا به پروازت که نمی‌رسیدی، هیچ، دستت هم به جایی بند نبود!”

“آخ سرم … اورژانس؟ … پرواِز؟ … وای‌ی‌ی‌ی! … یه چیزایی … داره … یام میاد… “

از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. مرخصی و بلیت سفر آماده شده بود و من، سه روز دیگه این دیار غربت رو پس از چهار سال پشت سر می گذاشتم و به دیدار کس و کارم در ایران نایل می‌شدم.  چقدر آرزوی این روز رو داشتم.  سه روز دیگه، بی دلهره و سبکبال، توی هواپیما، می‌رفتم که چشمام به دیدار کوه های البرز روشن بشه. چه لذتی! دلم برای اونها که از چنین لذتی محروم بودند می سوخت!

برای  اینکه کارا منظم پیش بره و روز آخر هم راحت باشم، برنامه ای تنظیم کردم:

یک روز را به خرید سوغاتی‌های مختصری برای فامیل بسیار نزدیک، که متوقع بودن؛

یک روزم برای جمع و جور کردن خرت و پرت‌ها و چمدون بستن؛

یک روز برای خداحافظی از بزرگترها؛

ظهر روز سفر رو هم، به اصرار همسرم مهین، به مهمانی خداحافظی و آش رشته‌ی پشت پا اختصاص دادم. 

به این ترتیب، برای روز سفر کاری بجز نوش جان کردن آش رشته و خوشگذرونی با دوستان چیزی باقی نمی موند!

امّا، ظاهرن این برنامه ریزی ها یک خیالبافی بیش نبود، چون در عمل چیز دیگه‌ای از آب دراومد که خدا نصیبتون نکنه؛  شاید هم قبلن کرده باشه!

من، با همه‌ی هوشیاری، یک عامل مهم رو فراموش کرده بودم. اونم این بود که  . . . نه، شاید بهتر باشه بپردازم به اصل ماجرا.  بنابراین، این شما و این هم ماجرای آماده شدن فدوی برای یک سفر دلپذیر به تهران. . . .

سه روز مانده به سفر، صبح زود، شاد و شنگول و سرحال پا شدم.  صبحونه رو دسته جمعی خوردیم و بچه‌ها راهی مدرسه شدن.  پس از راست و ریس کردن اوضاع خونه و دو سه تلفن، با مهین از خانه زدیم بیرون.  یک فهرست بالا بلند ۱۶ نفره سوغاتی هم، که مشترکن تنظیم کرده بودیم، دست مهینِ بود:  خاله فخریِ خودم، عموکریم، مهناز (دخترعمو و همبازی و همکلاسی مهین)، آقاجون، مامانِ مهین، مامانِ هوشنگ، بیژن (پسر عموی من)، سنبل (خواهر مهین) و بچه هاش، ایرج ( داداش من) و بچه هاش، و . . . 

ساعت ۴ بعد از ظهر خسته و کوفته، با ساک‌های حامل سوغاتی‌های خریداری شده به خانه برگشتیم.  آنقدر سر خرید سوغاتی ها با هم بگو و مگو کرده بودیم که نای حرف‌زدن برامون باقی نمونده بود و اوقات هر دومون تلخ بود، مثل زغنبوت.  ساک‌ها را روی زمین رها کردیم و ولو شدیم.

چشمک‌های پیاپی پیامگیر تلفن، نگاه مهین را به خود کشید.  دکمه‌ی پیامگیر را فشار داد و صدای نوار بلند شد که:

“هوشنگ جون سلام، ارژنگم، خسته نباشی. تو که حالی از ما نمی‌پرسی، گفتم من بپرسم. خوبین که، بچه‌ها چطورن، خودتون خوبین، حالتون چطوره؟  اِ اِ . . راستی شنیدم سفری در پیش داری. یه مینی خواهش.. یک بسته‌ی کوچولوی سبک که اگه لطف کنی ببری تهرون برسونی به خواهرم، خیلی ممنون میشم، اونم خوشحال میشه. شب می‌بینمتون!” . . .( صدای بوق)

“مهین جون سلام، من رُزا. دلم برات تنگ شده، یک ذرّه شده. شب میام می‌بینمت. با اجازه یه پیرهن میارم بدم هوشنگ خان گل که محبّت کنه ببره برای مامانم، البته اگه زحمتی نباشه. طفلکی مامانم، دو ساله هیچ چی براش نفرستادم. قربونت!”  . . ( صدای بوق)

“مهین جون. . .

پیام بعدی را گوش ندادم و چپیدم توی دستشویی. آبی به سر و روم زدم، دو دستم را کنار لگن دستشویی ستون کردم و به تصویر خودم توی آینه خیره شدم.  پس از چند لحظه تونستم به خودم مسلط بشم.  به خودم گفتم “خُب دیگه، سخت نگیر چیکارش میشه کرد، دوستیه دیگه. دو تا چیز کوچولو که آدمو نمی کشه، یک ساک بیشتر. یه روزی هم اونا تلافی می کنن”، و اومدم بیرون. از مهین پرسیدم:

“سومی کی بود؟”

“مرجان بود . .  سه چهارتا نامه و یک عکس داره که می خاد براش ببری اصفهان.”

“اصفهان؟”

“بله اصفهان . . . خودت گفتی ممکنه یه سری بری اصفهان برای دیدن عمو سهراب که مریضه؟”

“ولی من اینو فقط به تو گفتم.  تازه، یادمه که گفتم شاید. . .”

“خوب دیگه، من هم پریروز که با مرجان صحبت می‌کردم، همین جوری بی هوا گفتم که اصفهان هم میری.”

“دست شما درد نکنه . . . حالا میشه یک چای به من لطف کنی؟  من هم میرم چیزایی رو که خریدیم جا به جا کنم.”

ده دقیقه بعد، مهین آماده شدن چای را با صدای بلند اعلام کرد و با سینی چای وارد اتاق نشیمن شد، که زنگ در به صدا دراومد.  رفتم درو باز کردم. زری و سعید (دختر دایی مهین و پسرخاله بنده)، باجعبه ای زیر بغل و یک جفت لبخند دوقلوی گوش تا گوش، به ما سلام گفتن و با خوشحالی بی پایان (!) هر کدام منو چنان در بغلشان چِلوندن که تاریخ به یاد نداره!  وقتی سعید منو رها کرد و مهین رو که با سینی چای در وسط اتاق خشکش زده ‌بود دید، به شوخی گفت:

“ای حقه! از کجا فهمیدی ما الان وارد میشیم که چایی به دست اومدی پیشواز؟”

زری هم برای اینکه جا نمونه، خوشمزگی کرد:

“حتمن بو کشیده . .  به به، چه عطری! فضا رو پر کرده.”

دردسرتان ندم، نشستند و پس از چند دقیقه گل گفتن و غنچه شنیدن، سعید گفت:

“پسر خاله‌ی عزیزم، یک زحمت براتون داریم.  توی این جعبه یه پیراهن، یه بلوز و چند تا چیز کوچول موچول دیگه هست که محبت می‌کنی و بی زحمت(!) می‌بری برای دخترعموی زری جونم. سالگرد ازدواجشه.  به نظر من، جعبه رو همین طوری بذار گوشه‌ی چمدون”. جعبه‌ای که بی تردید، نصف چمدون بود.

گفتم:

“نه، این‌جوری نصف چمدون رو می‌گیره. بهتره بازش کنیم؛ بعدن محتویاتش رو تو چمدون می چینم.”

اما وقتی در جعبه را باز کردیم، گویی کلاه شامورتیه:  یه پیرهن مردونه، یه پیرهن زنونه، یه بلوز زنونه، دوتا گوشواره، دوتا گل سینه، پنج جفت جوراب زنونه، چهارتا ماتیک و یه بسته عکس، پشت سر هم از توی جعبه اومد بیرون. آه از نهادم برآمد و تنم داغ شد.  امّا، آن دو مهمون عزیز در دنیای دیگری سیر می‌کردن.  زری خودش را لوس کرد و با عشوه ‌ای بیجا و خنده ‌ای بی نمک رو به من کرد و گفت:

“دیدین چیز زیادی نبود؟  آدرسشون هم روی جعبه‌س.!”

“مگه تلفن ندارن؟”

سعید پرید وسط حرف:

“نه، ولی یه روز که میخوای با فک و فامیل بری هوا خوری و با رود خونه‌ی کرج، که قربون صفاش برم، تجدید دیدار کنی، گردش کنون سری هم به مهردشت می‌زنی و اینا رو بهشون محبت می‌کنی . . . خیلی ساده.  هم فاله هم تماشا.  نمی‌دونم این شعر مال کدوم شاعره که دلدارش گویا اهل شابدولعظیم بوده. میگه: “چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار، زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار!”

و حالا نخند، کِی بخند!

مقداری اکسیژن بلعیدم و از زبونم پرید:

“که اینطور!”

مهین، در این میان، با رنگ و روی برافروخته، نگاه حیرتزده‌ش رو پی در پی از این چهره به اون چهره می‌چرخوند و پیدا بود که جوش آورده و داره خودشو می‌خوره.

چند دقیقه بعد سعید و زری پاشدند. سعید در حالی‌که یادداشتی به دستم می‌داد، گفت:

“راستی داشت یادم می‌رفت. . . وقتی برمی‌گردی لطف کن این دوتا کتابو  برام تهیه کن بیار. برگشتن دستت خالی تره!”

و بعد، شاد و خندون و پیروزمند سوار اتومبیل شدن و رفتن. یادداشت را نگاه کردم، نوشته بود:

۱) کلیات سعدی 

۲) شاهنامه فردوسی(۵ جلدی بهتره). 

ظاهرن این دوستان مهربونم اونقدر به فکرمن بودند که پیش‌بینی بازگشتنم رو هم کرده بودن! واقعن چه کتابای کم حجم و کم وزنی.  مهین با کلافگی گفت:

“مردم چه بی ملاحظه‌ن؛ فکرنمی‌کنن کسی که بعد از چندین سال می‌خاد بره مملکتش و چند تا خویش و خویشاوند اونجا داره، حتمن خودش یک عالمه بار و بندیل داره؟”

از زورِ پپسی گفتم:

“مهم نیست مهین جون. پس دوستی رو برای کی گذاشتن؟  فقط اشکالش اینه که این کادوها به اضافه‌ی خواهش‌های تلفنی که رسیده یا بعدن میرسه، به اضافه اونچه خودمون امروز خریدیم، به اضافه‌ ی لباس‌ها و وسایل شخصی خودم، دیگه با یک چمدون و یک ساک دستی بارشون بار نمیشه.  باید فکر دیگه‌ای کرد.  بیخود نیست که گفتن:  یا مکن با پرتوقع دوستی … یا بخر یک جامه‌دان، فیل توش بره!”

“بمیرم برات، اینا رو از زور کنفی میگی؟ … خوب می‌دونم تو دلت چه شلم‌شوروایی به ‌پاست!”

با تحویل دادن یک لبخند مفلوک گفتم:

“حالا خواهش می‌کنم تا کس دیگه‌ای نرسیده یک چای به من بده که از خستگی دارم از حال می‌رم.”

“منم به اندازه تو خسته‌ام. لطفن زحمتشو خودت بکش!”

“جل المخلوق!”

در حال نوشیدن چای و فیلسوفانه غرق در اندیشیدن تدبیری برای چمدون و بسته‌های امانتی، رفتم توی اتاق که کمی دراز بکشم، ولی مگه گذاشتن؟ تلفن پشت تلفن.  ظرف یک ساعت بعدی دقیقن هشت بار تلفن به صدا در اومد و هشت فقره خواهش دیگه به ثبت رسید.  همگی، شدیدن”مشتاق دیدار”مون بودن و می‌گفتن ” دلمون براتون خیلی تنگ شده” … وقت می‌خواستن که شب بیان و “از فیض دیدار ما بهره مند” شوند! ضمنن، از راه دلسوزی (!)، بسته شون رو هم تحویل بدهند که وقت فردای من صرف بسته بندی چمدون نشود، قربتن الی‌الله!  مهین که مرتبن، و البته بجا، غُر می‌زد و از بی فکری مردم به جان آمده بود، با کنایه گفت:

“جای شکرش باقیه که نمیذارن وقت حرکت بیارن!”

“مهین جون، شب درازه و قلندر بیدار!  این وضعی که من می‌بینم حالاحالاها دنباله داره….”

صدای هراسناک زنگ در، صحبتمونو قطع کرد – مرجان بود با نامه‌ها و عکس‌هایش.  سلام و مشتقات آن را بجا آوردیم و نشستیم.  مهین هم چای آورد.  دوباره ناله‌ی زنگ در بلند شد. این بار ارژنگ بود. حدود شش ماه می‌شد که اونو ندیده بودیم و در این مدت فقط یک تلفن بین ما رد و بدل شده بود. من و مهین را سخت در آغوش گرفت و حالا نبوس کی ببوس! بعد با لودگیی که از او قبیح بود، گفت:

“ای بابا، شما ها کجایین؟ اصلن حال آدمو نمی‌پرسین.  الهه بیست بار گفت پاشو بریم دیدن هوشنگ و مهین، ولی به جون من نباشه، به جون عزیز خودت، مگه وقت هست؟  کاری آنچنانی هم نداریما … اما نمی‌دونم چطوریه که وقت نمیشه.  خوب بگذریم، شما حالتون خوبه؟” 

گفتم:

“عیبی نداره، حالا که اینجایی … همین ثابت می‌کنه که، از دل نرود هر آنکه از دیده برفت. حالا که لطف کردی و اومدی … راستی الاهه کجاست؟”

“والّا رفت آرایشگاه که برای مهمونی آش رشته‌ ی فردا شیک و آراسته بیاد.”

مهین یکه خورد!  نگاه پرسشگرانه ‌ای به من انداخت، چون دعوتشون نکرده بودیم. ولی خیلی زود بر خود مسلط شد و با کنایه و لبخند زورکی گفت:

“خوشحالم که اقلن فردا رو وقت دارین تشریف بیارین، قدم بر چشم ما می‌ذارین.”

“اختیار دارین، مگه میشه آش رشته‌ی شما باشه و ما نباشیم، اونم آش رشته‌ی‌ پشت پا، اونم برای هوشنگ جون؟… اونم وقتی که قراره برادر عزیزمونو برای یک ماه نبینیم! مسافر عزیززززززم ، خدا تو را نگهدار…”

و خنده ی بلندی سر داد!  مهین گفت:

“خیلی محبت دارین، اتفاقن می‌خواستم امشب برای دعوت بهتون تلفن …”

 صدای زنگ در خانه صحبت مهین و ارژنگ را گسیخت.  در را که باز کردیم. رُزا خانم با یک جعبه بزرگ در بغل، وارد شد. . .

اگر بخوام تمام جزییات اومدن دوستان رو یک به یک شرح بدم یک جعبه آسپیرین شما لازم خواهید داشت و یک شیشه شربت خواب‌آور هم بنده. تنها همین را بگم و بگذرم که، تا ساعت ۹ شب، ۹ بار دیگه زنگ دولت سرا به صدا در اومد و همه‌ی دوستان و خویشانِ ماه‌ها ندیده، که تلفن کرده بودن هرکدوم با بسته ‌ای و ساکی یا جعبه ‌ای، ما رو سرافراز فرمودن – البته ناحقی نکرده باشم، با چهره ‌ای بسیارخندان و دلگرم کن، و هرکدوم با گرمی بی سابقه‌ای ما رو در آغوش می‌گرفتن و امانتشون رو با محبت بسیار، همراه با دعای خیر تحویلمون دادن.

 سرتون رو درد نیارم؛ تا آخر شب، اتاق خواب ما، از کف گرفته تا روی تخت، انباشته از بسته‌های امانتی شده بود، طوری که جای سوزن انداز نبود.  حالا دیگه به دو سه اَبَرمرد یا ابرزن خستگی ناپذیر و پرحوصله نیاز داشتیم که بسته‌ها رو به گونه‌ای معجزآسا در چمدون جا بندازن!

در همین لحظه که من متحیر در وسط اتاق وایساده و در این افکار بودم، مهین چیزی گفت که اثرش برای من با برق گرفتگی فرقی نداشت:

“حالا کو چمدون؟ … اینا که توی یه چمدون و یه ساک جا نمیشه . . . تازه، وسایل خودمون چی؟”

نمی‌دونم مهین در ریخت و رویِ من چی دید که یه دفعه پرید جلو، بازوی منو گرفت، بشدت تکون داد:

“چت شد، مرد؟ سنکوپ نکنیا! . . . اصلن وقت این کارا نیست . . !”

تکان و فریاد مهین منو از بهت بیرون کشید و در استیصال مطلق فرو برد!  از زور درموندگی جواب دادم:

“اصلن ولش کن، فردا یه فکری براش می‌کنیم.”

روز بعد رفتیم خداحافظی‌های ضروری را انجام دادیم و یک چمدون و یک ساک دیگه هم خریدیم، که چاره ای نبود، و برگشتیم. جرئت نگاه کردن به پیامگیر تلفن رو هم، که چشمک می‌زد نکردیم.  حالا بارِ سفر من شده بود دو چمدان و دو ساک.

صبح روز حرکت، آخرین بسته بندی ها را انجام دادیم و برای پذیرایی آماده شدیم.  همزمان با آماده شدن آش رشته، مهمانان هم سر رسیدند. شادمانی و بذله گویی و قهقهه‌های بیدریغ، فضای خانه را پر کرد؛ فقط فضای دل بیچاره‌ ی من بود که درست مثل سیروسرکه می جوشید.

دردسرتان ندم، که شاید هم تا حالا داده باشم، همه‌ی اونهایی که دیروز نیومده بودن، هر کدوم با یک بسته یا پاکت، و یا یک یادداشت صورت خرید و دریافت امانت از بستگانشون در تهران یا کرج، وارد شدند.  هر بسته‌ ی تازه ‌ای که تحویل من یا مهین می‌شد یک نقطه‌ی سرم تیر می‌کشید!  به روشنی احساس می‌کردم که تب دارم.  امانت‌ها را مهین می‌گرفت و به اتاق خواب می‌داد.  سطح تختخواب دو باره پر شده بود. چشم ‌ام سیاهی می رفت ولی . . .صدای زنگ در … باور کنید که دیگه صدای زنگ در با صدای آژیر موشک‌های تهرون برام فرقی نداشت و منو از جا می‌پروند!  شهین و شوهرش وارد شدن با یک عروسک فرنگی تمام قد هفتاد هشتاد سانتی که داشت آواز می‌خوند! . . . حالا خودتون حیرت و خشم و گلوگرفتگی منو حدس بزنید وقتی که شهین با، مثلن، خوشمزگی گفت:

“هوشنک جون! یه همسفر خوشگل و مامانی برات آوردم که تو هواپیما تنها نباشی …”

و شوهرش بی درنگ اضافه کرد:

“خیلی هم حسوده، به مهماندارا چپ نیگا کنی چشماتو در میاره!”

شهین دنباله ی حرفش را که بریده شده بود، گرفت:

“هر وقتم خسته شدی برات آواز میخونه! ..این مال خواهرزادمه، که الاهی فداش بشم. زحمتشو که می‌کشی؟ . . . اینم یه دوتا بسته دارو برای مامانمه. حیوونکی، داروهای چینی و پاکستانیِ اونجا بهش نمی‌سازه . . .”

اما من دیگه چیزی حالیم نبود . . . چشمام جز سیاهی چیزی نمی‌دید. یک باره منفجر شدم. عروسک را قاپیدم و پرت کردم وسط میز که افتاد توی ظرف آش رشته، و بی اختیار مثل دیوونه ها فریاد زدم:

“بی انصافا، بی فکرا، بی رحما . .  من مسافرت نخواستم، تهرون رفتن نخواستم، دیدن فامیلو پس از این همه سال نخواستم؛ ولم کنین، آخه چی از جونِ من میخاین؟   مگه مسافرت رفتن گناهه؟ ببینین چی به روز من آوردین؟ دوتا چمدون، دوتا ساک، تازه اتاق خواب هم پُره (یک لگد کوبیدم به در اتاق خواب که قفل شکست و در باز شد)… آخه یه مسافر بدبخت چه جوری این همه بارو با خودش بکشه و تحویل در مقصد به  صاحباش برسونه؟ بی مروّتا. . . اصلن از خیر سفر گذشتم، پاشو مهین برو باطلش کن، همین حالا . . .”

همین طور فریاد می زدم و هرچی دم دستم بود به این سو و آن سو پرت می کردم تا این که نقش زمین شدم …

خُب دیگه … بقیه‌شو می‌دونین …