رمولس و رموس/بخش سوم
۴۱
صدای ترسناک از توی تاریکی می آمد. سر نگهبان با خاطری آسوده اطاعت کرد و موشان شید و مارینا را به سوی در ورودی هل دادند. شید کوشید چنگالهایش را تو ببرد اما گل و لای مانع شد، در نتیجه او روی شکم به طرف اتاق سرخورد. مارینا هم به دنبال او آمد.
صدا بار دیگر فرمان داد: “سنگ را به جای اولش برگردانید.”
همین که تخته سنگ به جای نخستش برگشت، شید با ترس و لرز دیدِ آوایی اش را به دور و بر انداخت. یک طرف شبکه ی فلزی را دید که مشرف بر قصر موشها بود و صاحب آن صدای ترسناک یک وری ولو شده بود؛ موش بزرگی با جثه ای قوز کرده! هر چند به اندازه ی شاهزاده رموس چاق نبود، اما همچنان با صلابت و وقار به نظر می آمد، خیال شید تا حدودی آسوده شد. به درستی نمی دانست که پیش از این چه تصوری از او داشته است. اما بی گمان تصورش از آنچه می دید بدتر بود.
موش با شوق گفت: “مدتها بود که پی چنین فرصتی بودم.” و خود را روی پاهایش ولو کرد و کمی جلوتر را بو کشید. شید میخ کوب شد کوشید خود را کمی به طرف مارینا بکشد. ضربان تند قلبش را به روشنی می شنید. عضلاتش سفت و سخت شده بودند و می دانست که همچنان کارزار بزرگی پیش رو دارد.
موش گفت: “خیلی زرنگی کردین. فکر می کنم قسر در رفتین. کج خیالی شاهزاده رو به بازی گرفتین، هرچند در همان حال سبزی اش را هم پاک کردین، کار قشنگی بود. تعجب خواهم کرد اگر متوجه این ماجرا شده باشد.”
شید چیزی نگفت. هنوز و همچنان به موش خیره شده بود. آماده بود تا اگر ناگهان حمله کرد، وارد کارزار شود، اما متوجه شد که او به موشان دیگر مانند نیست. تقریبا به خفاشان می ماند.
موش ادامه داد: “قلمرو سلطنتی اش رو به ویرانی کشیده شده است، و از هرآنچه روی زمین می گذرد بی خبر است، برای اینکه خبرچینانش قابل اعتماد نیستند، و نگهبانانش برای رفتن به دربارهای باشکوه تر او را برای همیشه ترک می کنن. شاه هم در او به دیده ی حقارت نگاه می کنه، و هیچ اطلاعاتی بهش نمی ده. در نتیجه او در وحشت همیشگی از حمله ی در راه به سر می برد؛ مانند، یورش پرندگان، خفاشان، و حتی از من هم می ترسه، در حالی که من برادرش هستم، و نامم رمولس است.”
شید اندیشید، اگر او برادر شاهزاده است، چرا پشت صخره مانند هیولایی حبس شده است!
رمولس گفت: “پریشانی خاطر شما را درک می کنم. شایع شده که من دیوانه هستم.”
از ته دل خندید و ادامه داد: “من شایسته فرمانروایی نیستم، من موجودی عادی نیستم، این حرفها را رموس به همه می گوید و برای همین است که من اینجا دور از انظار زندانی شده ام. من برادر بزرگتر رموس هستم و در حقیقت من باید ولیعهد باشم، اما می خواهند با زندانی کردن من رمولس ولیعهد شده و قدرت را در دست بگیرد، این شایعات را هم به همین دلیل پراکنده اند.”
موش چند قدم به سویشان آمد. شید از روی غریزه سرش را پایین برد و دندان نشان داد و خس و خس کرد. رمولس ترسان عقب رفت و آهسته اما عصبانی گفت: ” قصد خوردن شما را ندارم، خیال نکنین می خوام بخورمتان؟”
مارینا زیر لبی گفت: “پس چرا ما رو اینجا آوردین؟”
نمی دانستند با این موش عجیب چگونه رفتار کنند. مارینا به دیوارهای سنگی نگاه کرد، می دانست آن سوی دیوارها نگهبانان منتظر اند که اگر زنده از اینجا بیرون رفتند به کانال ببرندشان.
رمولس گفت: “از اونا نترسین، اونا یک کلمه از این طرف را نمی توانند بشنوند. و جرئت مزاحم من شدن را هم ندارند.”
مکثی کرد و ادامه داد: “می دونم جاسوس نیستین.”
“می دونید؟”
“می دونم هم که چرا اینجا اومدین، برای اینکه داشتین شکار می شدین.”
مارینا پرسید: “از کجا می دونین؟”
“دیدم. دیدم که دو خفاش بزرگ داشتن تعقیبتان می کردن، همون موقع که داشتین به طرف شبکه ی فلزی پرواز می کردین، من هم توی شهر آدما بودم، البته بالای شهر، بهتون بگم که من دنیا دیده هستم. می خواین باور کنین، می خواین نکنین!”
بعد به اتاق دم کرده اشاره کرد و گفت: ” همه ی عمرم رو اینجا گذروندم، هرچند خیلی وقته این ماجرا اتفاق افتاده است. فکر هم نمی کردم که بخت دیدن شما رو از نزدیک داشته باشم.
شید پرسید: “منظورتون چیه؟”
“منظورم خفاشاست. همیشه اونا رو از دور دیدم، نه اینطور نه از این همه نزدیک.”
بعد سبیل هایش از هیجان لرزیدند و ادامه داد: “من علقه ی خاصی به خفاشان دارم و… ببخشید می شه بالهای شما رو ببینم؟”
شید نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد با این همه خیال کرد، لابد رمولس دیوانه است.
او که انگار متوجه شگفت زدگی شید شده بود، گفت: “نگران نباشین من جلو نخواهم آمد، قول هم می دم که بهتون صدمه ای نرسونم.”
شید با شک به مارینا نگاه کرد. اما مارینا بنا به دلایلی دیگر از رموس نمی ترسید. شید نمی دانست چرا موش می خواهد بالهای او را ببیند. اما در چشمان موش هیجان معصومانه ای همراه با کنجکاوی دیده می شد که شید می توانست به او اعتماد کند. برای همین گفت: “باشه!” و بال گشود.
رمولس همانجا که ایستاده بود ماند و با دقت به آن بال چرم سان سفت و سخت چشم دوخت و گفت: “می تونی یه خورده بالاتر بکشونی شون؟ آهان! ممنون، حالا کجشون کن! اوه، بله همینطور!”
بعد خندید و زیر لبی کلماتی گفت که شید نمی شنید. چند لحظه بعد گفت: “متشکرم. و امیدوارم شما بتونین بفهمین این مسئله چقدر برای من اهمیت داره؟ بهتون نشون می دم. نگاه کنین!”
و روی گل و لای دراز کشید و دست ها و پاهایش را تا آنجا که میسر بود دراز کرد. شید به نفس نفس افتاد. با این که این موجود بی شک موش بود، اما تارهای بلندی از پوست میان دستان و پاهایش دیده می شد. چیزی نزدیک به جنس همان ماده ی چرم مانند بالهای خفاشان. چند لایه پوست میان پای او و دم کوتاه و کلفتش دیده می شد. و اگر از نزدیک نگاه می کردی حتی پوسته هایی میان گردن و دستانش می دیدی. شید با حیرت آهی کشید و گفت: ” بال. بالها!”
“حالا دیدین که چرا برادرم منو موجود عجیب الخلقه می دونه. از نظر او من موش نیستم.”
شید به مارینا نگاه کرد و گفت: ” توی قایق که بودیم، حس خاصی داشتم…به نگهبانان که نگاه می کردم این فکر در سرم آمد که اگه موشها بال داشتند ما یک گونه جانور به حساب می آمدیم!”
چه بسا رمولس هم همین را می گفت. با همان فریاد غریبش که بی شباهت به صدای خفاشان نبود.
رمولس گفت: ” فکر می کنم ما خویشاوند هستیم. فکر می کنم میلیون ها سال پیش ما مخلوق واحدی بودیم لابد.”
و بالهای سفت و سخت خود را میان دستان و پاهایش به خش و خش انداخت و افزود: ” فکر می کنم اینا یاد آور راز گمشده ای هستن که غرابت خود را در من ادامه داده است. من زمان زیادی را آن بالا گذروندم و سالهایی از عمرم در همین باره مطالعه کردم.”
بعد ایستاد و ادامه داد: ” البته ممکن است اشتباه کنم. اما چیزی که می گم در حال حاضر تئوری ای بیش نیست، و در بارگاه برادرم خواهان زیادی ندارد. اگه فکر نمی کرد دیوانه ام لابد سالها پیش مرا کشته بود. عجیب الخلقه بودن، گاه می تواند حسن های خودش را داشته باشد. به شما اطمینان می دهم که صدمه ای نبینید.”
شید لحظه ای مکث کرد و کوشید این همه ماجرای عجیب و غریب را درک کند. ماجراهایی که هم مربوط به موشها و هم مربوط به خفاشان می شدند.
رمولس گفت: “عجیبه که با این همه تفاصیل ما با هم دشمن هستیم. این طور نیست؟”
شید تأیید کرد و گفت: ” شما اون خفاشان بزرگ را مگه ندیدین؟ یکی شون هنوز داره مارو تعقیب می کنه. اونا به راستی از اهالی جنگل هستن. یعنی همونهای که قادر هستن موش بکشن. ما هم نمی تونیم جلودارشون بشیم.”
رمولس گفت: ” پیش از آن که که جنگ میان مخلوقات عالم رو شروع کنن، کسی باید بتونه جلوشون رو بگیره.”
مارینا گفت: “چه بسا برای این کار خیلی دیر شده باشه. در هر صورت ما به قدر کافی نگران هستیم. چطور می توانیم از اینجا خارج شویم؟”
رمولس با خنده گفت: “از اونجا، از اونجا به راحتی می شه بیرون رفت.”
و لخ لخ کنان به سوی یکی از دیوارهای اتاق رفت و با پنجه های پیشین شروع به کندن گل ها کرد. تلی گل پشت سرش جمع شده بود. چند دقیقه بعد تونل باریک و تاریکی دهان باز کرد.
“فکر می کنین غیر از این من چگونه می تونستم پرواز کنم؟ باید این تونل را طی کنین تا بتونین پرواز کنین. آنوقت به حواشی شهر آدما می رسین. و باید مسیر طولانی ای رو هم سینه خیز برین. هرچند می ترسم برای خفاشا این کارا تا حدودی خجالت آور باشه، اما در هر صورت هزینه ی زیادی نیست در مقابل نجات زندگی تون. در ضمن بفهمید که برادر من رحم و شفقت سرش نمی شود.”
شید پرسید : “شما درباره ی ما به او چه جوابی خواهید داد؟”
به او خواهم گفت: “خوردمشون، تا تیکه ی آخر استخوناشون رو خوردم.”
شید جواب داد: “سپاس گزارم!”
رمولس گفت: “امیدوارم ما سه نفر روزی توی شرایط بهتری همو یکبار دیگه ببینیم.”
ادامه دارد