این گزارشی ست که یکی از آشنایان نزدیک از رشت برایم فرستاده. حتما تمام ماجرا نیست. حتما روایت های دیگری هم هست. اما ثبت این روزها به نظرم کاری بسیار مهم است. ثبت تجربیات ما از فاجعه. اگر قرار است بعدا آن را بررسی کنیم و به نتیجه ای برسیم به این گزارشات هر چند متفاوت نیاز داریم.
گلناز غبرایی
وقتی بعد از دو شبانهروز بی خوابی و اضطراب به خانه بر گشتم، به خود گفتم که الان برای همسرم در بیمارستان و برای دخترم که آمده بود به جای من بالای سر پدرش بماند، چارهای جز قوی بودن ندارم. باید بخوابم و نیرو بگیرم . فعلاً دیروز و فردا را از یاد ببرم و فقط بخوابم.
اما به محض اینکه چشم بر هم گذاشتم تصاویر چند ساعت گذشته شروع به رژه رفتن جلوی چشمم کردند. خود را تکیده تر از هر زمان دیگر میدیدم که در یک راهروی بیانتها و سپید میروم. ویلچری را میبرم که شوهرم برآن نشسته و راهرو پایانی ندارد. چشم باز میکنم.
از جا برمی خیزم. اول فکر میکنم قرص خوابی بخورم و بخوابم. اما نظرم عوض میشود. فکر میکنم که نمیخواهم از یاد ببرم. نمیخواهم فردا بعد از بیداری ببینم بخشی از این شبها و روزهای وحشتناک را از یاد بردهام، مثل بعضی از خاطرات دیگر که همه سعی میکنیم از یادشان ببریم. نه این بار میخواستم تجربه ی این روزها را که شک ندارم در آن با بسیارانی شریکم، ثبت کنم.
زندگی واقعاً پیش از کرونا هم خیلی بی دردسر نبود. هر روز خبر جدیدی آرامش مان را به هم می ریخت. اما تمام سعی ام را میکردم تا با دوره های دوستانه و مسافرت های کوتاه تا آنجا که میشود از زندگی لذت ببرم تا خبر کرونا در شهر پیچید و همان روز هم همسرم دچار تب شد. اول با مسکن و استراحت سعی کرد به جنگ بیماری برود، حتی در این فاصله بدون توجه به اعتراض من دو سه باری هم رفت بیرون ولی بیماری عملاً با افت و خیزهای خود داشت پیش میرفت و خلاصه یک شب از خواب بیدارم کرد و گفت که دیگر نمیتواند نفس بکشد. آن شب ر ابا آب گرم و دلگرمی آرامش کردم ولی دیگر معلوم بود که این کارها فایدهای نخواهد داشت.
صبح مضطرب و کلافه و به کمک دوستان تصمیم گرفتیم دکتری پیدا کنیم که به خانه بیاید. خیلی انتظار کشیدم و چندین بار با اینجا و آنجا تماس گرفتیم تا بالاخره دکتر جوانی به همراه همکار جوانترش آمد و تشخیص داد که اکسیژن خون پایین است و باید بستری شود.
حالا مشکل بزرگتری رو به روی مان بود و آن اینکه از کجا تخت پیدا کنیم. به همه ی بیمارستان های خصوصی و عمومی زنگ زدم، جواب همه این بود که جا نداریم. به ناچار به دکتری که در طبقه ی چهارم خانهمان ساکن بود، زنگ زدم که خیلی بد جوابم را داد و وقتی گفتم من همسایه ی طبقه ی دوم هستم، اسم یکی از بیمارستان های خصوصی را برد و گفت: خانم ببرینش آنجا. یکی از همان بیمارستان هایی که جا نداشت. حال شوهرم داشت بدتر میشد و من فقط به کمک یکی از آشنایان توانستم، آمبولانسی گیر بیاورم و برای انجام آزمایشها عجالتاً او را به بیمارستان برسانم.
شوهرم را که دیگر نفسش در نمیآمد، به زحمت از پله ها پایین بردم. دو نفری که با آمبولانس آمده بودند و سرتاپا سفید پوش بودند، از دست زدن به بیمار ابا داشتند. گفتند: حاجی برو بالا. اینجا هم من به شوهرم در سوار شدن کمک کردم. یکی از دو نفر همان جا از من پرسید: پسر نداری؟ جوابش را ندادم. ولی به سی سالی که خود و همسرم در این کشور کار کرده بودیم و به اینکه کارم گاهی آنقدر حساس بود که آن را به زندگی خانوادگی ام هم ترجیح میدادم فکر کردم، به ماموریت هایی که در شهرهای مختلف رفته بودم، به روزهای جنگ که در یکی از شهرهای کردستان بودیم و مجبور شدیم بچهها را نزد خانواده بفرستیم و کارمان را رها نکنیم و به خیلی چیزهای دیگر، نه حالش را داشتم و نه حوصله اش را که اینها را برای افرادی توضیح بدهم که بدون توجه به وضعیت ما که در هر پیچی به این طرف و آن طرف می افتادیم و به زحمت خود را کنترل میکردیم، به راه خود میرفتند و شاید هم دلشان برای ما دو سالخورده که حتی یک پسر هم نداریم می سوخت.
بالاخره به بیمارستان رسیدیم و به همان ترتیب پیاده شدیم. ویلچر آوردند و همسرم نشست رویش و هلش دادند به میان جمعیت. این جمعیتی که میگویم انبوهی بود از بیمار و سالم که در نوبت پذیرش ایستاده بودند. فکر نکنید صفی بود. نه . قانون هر کس زرنگتر جلوتر به خوبی رعایت میشد. من هم که دیدم کسی رعایت سن و سال من و بیمار را نمیکند، ویلچر را گوشهای پارک کردم و زدم به دل جمعیت. پذیرش خوشبختانه خیلی طول نکشید. فکر میکردم که دیگر کار تمام است و حالا شوهرم بستری میشود و اکسیژن را دریافت می کند. زهی خیال باطل. تازه رفتیم در صف معاینه. آنجا صفی بود و خلاصه نوبت به ما رسید. دکتر یا نمیدانم کسی که بیماران را معاینه میکرد در همان راهرو مستقر بود و درجه حرارت بدن و فشار خون را اندازه میگرفت و گلو را معاینه میکرد. بعد از اینکه کارش تمام شد، چوب معاینه را هم به من داد تا بیندازم توی سطل آشغال و رفت سراغ بیمار بعدی . پرسیدم حالا بیمارم را کجا ببرم گفت: باید بروی پیش دکتر. پرسان پرسان رفتم تا رسیدم به جایی که دیدم پنجاه نفر با ماسک و بی ماسک، بعضی سرفه کنان و بعضی نالان ایستاده اند. صحنه ای که تا حال فقط در فیلمهایی که نشان میدهند تا عبرت ما شود و قدر زندگیمان را بدانیم، دیده بودم.
دم در اتاق دکتر یک غول مهربان با قیافه ای نسبتاً خندان و لباس فرم و ماسک ایستاده بود بود و بیماران را به اتاق دکتر راهنمایی میکرد . لحظات انتظار کشنده و بیانتها شده بود. حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود و فقط به شوهرم که حالش هر لحظه بدتر میشد، فکر میکردم. نگهبان که وضع مرا دید گفت: ویلچر را هل بده و برو تو. به محض ورود با هجوم دکتر رو به رو شدم که نمیبینی مریض دارم. آمدم حرفی بزنم که غول مهربان ویلچر را عقب کشید و در را بست. من هم خودم ماما هستم و هم پرستاران و ماماهای زیادی را تحویل جامعه ی پزشکی ایران دادهام. بنابراین و به حق خودم را یکی از آنها میبینم شاید به این دلیل هم به خود حق میدهم که صریح حرفم را بزنم. احساس کردم مرا به شکل انسان نمی بیند و همدردی لازم برای این کار یا در او نیست یا از دستش داده . نمیدانم.
بالاخره وارد اتاق دکتر شدیم. شرح حال گرفت و دستور سیتی اسکن و آزمایش داد. پرسیدم کجا باید بروم. گفتند از این راهرو بپیچ به راست و بعد بپیچ به چپ. حالا چطور با آن ویلچر و لنگ لنگان از موانع گذشتم بماند. گاهی کسی در را برایم نگه می داشت. بالاخره سیتی هم با کمی معطلی انجام شد و این بار با همان اوضاع قبلی رفتم دنبال پیدا کردن آزمایشگاه که کار آنجا سریعتر انجام شد. گفتند حالا باید دو ساعت بنشینید تا جوابش برسد. دیگر به نیمه شب رسیده بودیم . نه من و نه او در این مدت نه چیزی خورده بودیم و نه استراحتی کرده بودیم . به شدت احساس بیچارگی و بی پناهی میکردم. جایی پیدا کردیم و نشستیم.
چند بار مراجعه کردم تا جواب آزمایش را دادند. گفتم دیگر تمام شد. الان تختی به او خواهند داد و این گذار از رنجها لااقل برای امشب تمام خواهد شد. ولی شب همچنان ادامه داشت. ویلچر را دوباره به بخش پذیرش کشاندم و شنیدم که باید دوباره دکتر نتیجه را ببیند. غول مهربان همچنان سر پستش بود و صف هم همچنان برقرار. وسط آن شلوغی یکی هم داد میزد که من در جبهه بودم و اینجا بوی عفونت میدهد. گفتند موجی ست و خارج از نوبت رفت داخل.
نمیدانم کی نوبت ما شد. ولی بالاخره رفتیم و دکتر نگاهی به عکس و آزمایش انداخت و گفت ریه درگیراست و باید بستری شود. ما هم رفتیم به همان بخش مورد نظر. آنجا هم محشری بود برای خودش. تعدادی با لباس پرستاری و پزشکی و گروهی مردم عادی و بیماران در هم می لولیدند. ورقه را از من گرفتند ولی به جای بستری کردن همسرم اعلام کردند که جا نداریم و بروید خانه و فردا صبح بیایید. گفتم من پایم ضرب دیده و دیگر نمیتوانم. گفتند که این بیماری قرن است و ما چکار کنیم وقتی جا نداریم. اگر میخواهی تا صبح در انتظار بمان. گفتم که بیمارم بدحاله و دیگر نفسش بالا نمیآید. خلاصه مرا به بخش تزریقات فرستادند که همان نزدیکی ها بود. اینجا خوشبختانه فوری او را روی تختی خواباندند و اکسیژن وصل کردند. خیالم کمی جمع شده بود، چند بار مراجعه کردم و هر بار جواب منفی شنیدم. در این فاصله بیماران جورواجوری میآمدند. بعضیها بعد از تزریق میرفتند. در همین فاصله بیماری را آوردند که به محض خوابیدن روی پتو بالا آورد و بوی نامطبوع هم مزید بر علت شد. من اما سعی کردم فقط رو به روی همسرم بنشینم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. به نفسهای ملتهب و نامرتب او گوش میدادم و فکر میکردم که به راستی شاهکار کرده ام. تا اینجا تاب آوردهام. حالا فقط باید ادامه دهم، باید سرپا بمانم و او را بستری کنم. باید برایش یک تخت خالی گیر بیاورم.
نمیدانم ساعت چند بود که آقای متصدی اسامی آمد و گفت بیمار را بیاور اما ما ویلچر نداریم برو از پذیرش بگیر.از گوشهای یک ویلچر رها شده را پیدا کردم ، شوهرم را با ساک وسایل و پرونده ها رویش نشاندم تا به سمت مقصد اصلی برویم. به من گفته بودند که از این راهرو با آسانسور برو به طبقه ی دوم. وارد راهرو شدم . به نطرم رسید که باید دم صبح باشد و کسی به چشم نمیخورد. میرفتم و چراغ های کم نور و سرد راهرو را میدیدم و خودم را، پیرزنی هشتاد ساله با روسری کج ومعوج و شال افتاده بر شانه که پیرمردی نشسته بر ویلچر را میبرد، مردی که اگر به اول فروردین میرسید، هشتاد و دو ساله میشد. این تصویر با آنکه در هیچ جای دیگری جز مغزم حک نشده، همیشه با من خواهد بود.
حال کسانی را داشتم که از مرگ برمیگردند و میگویند خود را در راهرویی میبینند که در انتهایش نور است و آنها به سمت آن نور می روند. من هم بی اراده میرفتم و بعد که به بنبست میرسیدم برمی گشتم تا بالاخره کسی پیدا شد که از او جای آسانسور را بپرسم. با دست نشان داد. آخر نمیدانست با کسی رو به روست که دید مرکزی ندارد و وقتی به چیزی نگاه میکند، آن را نمیبیند. حالا این همسرم بود که با آن حال خراب تابلو را دید و توانستیم خود را به طبقه ی دوم برسانیم. باز هم باید پرسان پرسان بخش را پیدا میکردیم. دیگر نای رفتن نداشتم و عرق از بدنم سرازیر بود. به پرستارها که رسیدم گفتم من هم از همکاران شما هستم، هر چند حالا بازنشسته ام. یکیشان سری تکان داد و به اتاق دو تخته ای روبه روی محل پرستاران اشاره کرد. اول فکر کردم که تنها هستیم، اما صداهای سرفه ی وحشتناکی مو بر تنم راست کرد و بعد بر صندلی تاشوی کنار تخت هم زن چادری لاغر اندامی دیدم که بی دستکش نشسته بود و سرفه می کرد. همراه مردی که روی تخت خوابیده بود. سلام کردم و منتظر ماندم تا پرستاری با یک ملافه سر برسد و آن را روی تخت بیاندازد و از من بخواهد که آن طرفش را من گره بزنم و مرتب کنم. پس از آنکه کار ملافه تمام شد به شوهرم گفت: حاجی برو بالا. من پله ی کوتاهی زیر پایش گذاشتم و کمکش کردم تا دراز بکشد. خانم پرستار پس از مدتی بازگشت و یک پیراهن مردانه ی بیمارستان آورد و گفت که شلوار ندارند . با همان شلوار خودش خواباندمش روی تخت و منتظر مداوای اولیه شدم. اکسیژن را که وصل کردند، کمی آرام گرفت. گفتم ایکاش کمی بخوابی. سعی کردم با پرستاران ارتباطی برقرار کنم که یکیشان چند کلمهای حرف زد و دیگری اصلاً جواب نداد. آنها هم خسته و کلافه بودند. هوای اتاق آلوده بود. امکانی در اتاق بغلی پیش آمد تا چرتی بزنم و بعد سراسیمه برخیزم. حال شوهرم همچنان بد بود. صبحانه آوردند و من سعی کردم کمکی بکنم تا چند لقمهای بخورد. از پرستار بخش دستکش خواستم که گفتند نداریم. به من هم گفت در همان اتاق بمانم و در هم بسته بماند. به اعتراض من هم که بودن همراه با مریض خودش بالاترین دلیل همه گیر شدن بیماری ست توجهی نشد. تا نزدیک ظهر همان جا ماندم که یک دفعه در اتاق باز شد و دخترم که او هم ماماست، به سمتم آمد. بیاختیار به سرم کوبیدم. نتوانستیم همدیگر را در آغوش بگیریم و ببوسیم. شوهرش دم در بیمارستان برایم یک تاکسی گرفت و به خانه فرستاد و خودش به تهران رفت تا دخترشان تنها نباشد.
نوشتهها را یک بار دیگر میخوانم و احساس میکنم باری از دوشم برداشته شده. به رختخواب میروم و سعی میکنم آن راهروی بیانتها را از یاد ببرم و کمی بخوابم.
حالا چهار روز از آن تاریخ گذشته. همسرم انگار آن شرایط بحرانی را پشت سر گذاشته. دخترم همچنان بالای سر پدرش هست. برادر شوهرم هم چند شب در بیمارستان خوابید تا دخترم ساعاتی را استراحت کند. من هم در خانه ماندهام و سعی میکنم تا حد ممکن خود را قرنطینه کنم. با تمام خویشاوندان فقط تلفنی ارتباط دارم. ولی از دست آنها کوچکترین کاری برنمی آید، به راستی از دست هیچکس بر نمیآید . فقط خواهرم و دخترانش سعی میکنند هر طور شده دارو و مواد غذایی مورد نظرم را تأمین کنند تا من بتوانم در خانه بمانم. نمی دانم آنقدر زنده خواهم بود که زحمات شان را جبران کنم یا نه. فقط این را میدانم که اگر ما به فکر هم نباشیم هیچکس دیگری این کار را نخواهد کرد. به امید روزی زندهام که خانوادهام را سالم در کنار خود داشته باشم.