سال ۲۰۱۴، نویسنده امریکایی، امیلی سن جان مندل رمان علمی تخیلی ایستگاه یازده را منتشر می کند.
در این رمان، ویروس آنفلونزایی که از گرجستان وارد امریکای شمالی می شود به سرعت شیوع پیدا می کند و به تدریج نه فقط مردمان امریکای شمالی بلکه تمام زمین را آلوده می کند. سرعت و میزان این آلودگی چنان است که دیگر نه دارویی پیدا می شود نه آبی و نه برقی و نه اتومبیلی و نه تلویزیونی و نه هواپیمایی و نه هیچ نشانه دیگری از تمدن نوین بشری. در یک فضای آخرالزمانی دنیا نابود می شود و فقط یک درصد مردم زنده می مانند.
مقاله پیش رو تحلیل شخصیت های مهم این کتاب است که سال ۲۰۱۶ برای یک کار آکادمیک دانشجویی نوشته شد و پس از آن به فارسی برگردانده شد.
دلیل انتشار این مقاله نیز چیزی نیست جز همزمانی شیوع ویروس کرونا در دنیا و شباهت ها از جهان واقعی تا جهان داستانی. مریم رییسدانا، ۱۲ مارچ ۲۰۲۰
۱. آرتور لیندر
آرتور لیندر، یکی از شخصیتهای اصلی رمان ایستگاه یازده است که بسیاری از شخصیتهای دیگر رمان با او در ارتباطی محوری قرار دارند. رمان با مرگ او آغاز میشود و آخرین فصل کتاب نیز با نام و خاطره او به پایان میرسد. آرتور، یکی از ستاره های هالیوود است که هنگام ایفای نقش شاه لیر روی سن تئاتر Elgin تورنتو به دلیل سکته قلبی جان خود را از دست میدهد.
از سوی دیگر، ماجرای رمان با رویدادی آخرالزمانی نیز تلاقی دارد. جهان با شیوع آنفولانزای گرجی رو به تباهی و نابودی است و تقریباً همه چیز رو به پایان است. این رویداد شوم، یعنی پایان جهان هم زمانی دارد با مرگ آرتور روی سن تئاتر در تورنتو.
آرتور زاده ی جزیره کوچکی به نام Delano در بریتیش کلمبیا است و هنگامیکه در تورنتو دانشجو و در حال تحصیل است بازی سرنوشت او را به هالیوود می کشاند و آن جا مبدل به ستاره ای موفق می شود؛ اما درنهایت سرنوشت غمانگیزی در انتظار اوست. گویی قبول بازی در نقش شاه لیر دستمایهای است برای بازگشتش به وطن و رویارویی اش با مرگ و نهایتاً همان جا مردن.
آرتور سه بار ازدواج میکند. اولین ازدواجش با میراندا است که همجزیره ای او محسوب میشود. آرتور در آخرین روزهای زندگی حس گناه و پشیمانی عمیقی نسبت به گذشته خود، ازدواج ها، طلاق ها و دور بودن از تنها فرزندش دارد. یکی از شدیدترین پشیمانی هایش مربوط به میراندا می شود. «نسبت به او عذاب وجدان داشت. هیچ وقت چیزی ازش نخواسته بود» (ماندل ۳۱۸). هرچند میراندا دیگر نه همسر اوست و نه مادر پسرش؛ اما در این روزهای سخت افسردگی و پشیمانی باید و حتمن میراندا را ببیند. «اما چرا من؟ ما از آخرین جلسه دیدارمان روز طلاق مان دیگر با هم صحبت نکردهایم» (ماندل ۲۰۷).
ظاهراً سرنوشت آرتور غیرقابل تغییر است چراکه مدام در حال تکرار است. مثلاً وقتی پس از سالها به کشورش بازمیگردد همان جا میمیرد. یا وقتی در جزیره زندگی می کرد همیشه شکایت از این می کرد که همه یکدیگر را می شناسند، یا ناراضی بود که نمی شود در جزیره زندگی خصوصی داشت، ولی خواسته یا ناخواسته تقدیر او را به هالیوود میکشاند، جایی که نمی شود با مزاحمت پاپاراتزی ها (خبرنگاران و عکاسان) زندگی خصوصی و آرامی داشت. او جزیره کوچک خود، میهن خود را ترک میکند، زیرا خیلی کوچک است و همه همدیگر را میشناسند. به کلارک میگوید: «همه مرا میشناختند، نه برای اینکه من آدم خاص یا کاره ای بودم، نه، فقط به این دلیل که همه از همدیگر خبر داشتند… من یک جور حریم خصوصی میخواستم. از وقتی یادم میاد دلم میخواسته از اینجا بزنم بیرون، بعدش رفتم تورنتو و هیچ کس مرا نمیشناخت. تورنتو حس آزادی داشتم» (ماندل ۲۲۳).
نقش آرتور در نمایش شاه لیر بسیار نمادین است. شاه لیر یکی از آثار مهم شکسپیر سه دختر دارد، که یکی از آنها عشقی ناب به پدر پادشاهش دارد، اما دریغ که شاه لیر این واقعیت را وقتی میفهمد که دیگر خیلی دیر شده است. کردلیا، جوانترین دختر شاه لیر، با آن عشق خالص و پاک به پدر، تمایلی به زندگی درباری و تجملات ندارد.
آرتور، بازیگر مشهور هالیوود نیز سه باز ازدواج میکند و سه زن به شکل جدی در زندگی اش حضور دارند. میراندا، همسر اول آرتور نیز مانند کردلیا تمایلی به تجملات و زندگی اشرافی هالیوود ندارد. آرتور در آخرین روزها و لحظه های زندگی اش، حتا در لحظه مرگ به میراندا فکر می کند، همان طور که شاه لیر هنگام مرگ نام کردلیا را بر زبان داشت. شاه لیر و کردلیا در پایان تراژدی شکسپیر میمیرند همان طور که آرتور و میراندا در رمان ایستگاه یازده میمیرند. شاه لیر با حماقت هایش موجب مرگ خود، دخترانش، و برافروختن جنگ و ویرانی در سراسر کشور می شود. آرتور نیز با حماقت هایش، موجب سکته و مرگ خود، و نیز به شکل استعاری موجب پایان و مرگ جهان می شود.
۲- جیوان چائودری
همان طور که گفته شد داستان با مرگ آرتور آغاز می شود و این درست لحظه ای است که جیوان وارد ماجرا میشود. مرگ آرتور جیوان را ناراحت و پریشان می کند و این احساس برای جیوان خیلی عجیب است، اما به مرور چرایی آن را درمییابد. جیوان در طول سالیان متمادی میان شغلهای مختلفی سرگردان بوده و مدام از این شاخه به آن شاخه پریده، تا این که اخیراً دوره کمک های اولیه را به پایان رسانده است. درست لحظهای که آرتور روی سن نمایش از هوش میرود؛ او برای کمک به سویش به شتاب میدود. «از ردیف اول نزدیک گروه ارکستر مردی از روی صندلی ها به سمت آرتور می دود. او دوره تخصصی کمک های اولیه را گذرانده است» (ماندل ۳).
پس از این اتفاق، جیوان دیگر مطمئن است که میخواهد در زندگیاش چهکاره باشد. «زمانی طولانی به دنبال کار مورد علاقه اش بوده است. در طی دوازده سال گذشته، بهعنوان متصدی بار، پاپاراتزی، روزنامهنگار سینما و دوباره بهعنوان یک پاپاراتزی و سپس دوباره بهعنوان یک متصدی بار مشغول به کار شده است.» (ماندل ۱۶). نه فقط امروز که سال ها پیش هم جیوان در یک موقعیت خاص به آرتور کمک کرده بود، ماجرا مربوط به زمانی است که جیوان، بهعنوان روزنامهنگار سینما، قرار مصاحبه ای با آرتور دارد. آرتور به جیوان پیشنهاد میکند داستان منحصر به فردی به او خواهد گفت بهشرطی که تا بیستوچهار ساعت بعد منتشرش نکند. آرتور تصمیم گرفته الیزابت و پسر کوچک شان را به خاطر معشوق جدیدش لیدیا مارکس (بازیگر مقابل) ترک کند. آرتور به جیوان می گوید: «ماه آینده با لیدیا همخانه می شوم و الیزابت هنوز این را نمیداند. هفته پیش وقتی فیلمبرداری تمام شد با یک پرواز به اینجا آمدم فقط برای اینکه قضیه را بهش بگویم اما ازم برنیامد.» (ماندل ۱۷۲- ۱۷۳).
آرتور از جیوان می خواهد که یک داستان رمانتیک در روزنامه اش بنویسد، چراکه خودش نمیتواند واقعیت را به الیزابت بگوید. تبانی شرمآوری است، با این حال، جیوان تصمیم می گیرد به آرتور کمک کند.
شخصیت جیوان پیش و پس از فروپاشی جهان متفاوت است. پیش از فروپاشی، کارش بهعنوان یک پاپارتزی، اذیت و آزار و سلب آرامش و آسایش بازیگران معروف و خانوادههای آنهاست، ولی در دنیای پس از فروپاشی، شغلش بهعنوان یک بهیار نجات بخش است. پیش از فروپاشی، رابطه خوبی با دوستدخترش لورا ندارد، همان شب مرگ آرتور، لورا تئاتر Elgin را بدون آنکه چیزی به جیوان بگوید ترک میکند. چند ساعت بعد، آنها حتی بلد نیستند پشت تلفن با هم دوستانه و منطقی صحبت کنند و مدام توی حرف هم می پرند. سال ها بعد، پس از فروپاشی، درمی یابیم جیوان خیلی تغییرکرده، خانواده خوبی درست کرده و عاشق همسرش است. گویا همهچیز به گونهای مطلوب برایش عوض شده، گرچه جهان دیگر نه همچون گذشته متمدن است و نه زندگی آن چنان راحت.
تغییر شخصیت و شغل جیوان ممکن است معنای ویژه ای داشته باشد: انسانها بسته به شرایط، شخصیت متفاوتی از خود نشان میدهند و این که تمدن الزاماً و همیشه شاید برای جامعه مفید نباشد. به عنوان مثال پاپاراتزی، بهعنوان یکی از مشاغل مرتبط با زندگی مدرن، اغلب برای افراد معروف مایه دردسر است. پاپاراتزی به عنوان مثال با قدرت شایعه میتواند امنیت، حریم خصوصی و شادی افراد معروف را به خطر بیندازد، و روحیه و شخصیت آن ها را تخریب کند.
۳. کریستن ریموند
در رمان دو کریستن وجود دارد. کریستن اول دختربچه ای است هشتساله که خیلی خوب و با ادب تربیتشده. کودکی هنرپیشه با نقش کوچکی، بهعنوان یکی از سه دختر جوان پادشاه، در نمایش شاه لیر و با آرتور همبازی است. او همچنین شاهد مرگ آرتور روی سن نمایش هنگام ایفای نقش است. در روند داستان خواننده می فهمد که پدر و مادر کریستن نیز همچون میلیون ها نفر در سراسر جهان همان ابتدای شیوع ویروس آنفولانزای گرجی می میرند. او و برادرش ولی از آنفولانزا جان سالم به درمی برند، گرچه چند سال بعد برادر هم به دلیل یک عفونت ساده در بدنش می میرد زیرا دیگر آنتی بیوتیکی وجود ندارد تا مردم را درمان کند. کریستن دو یادگاری از آرتور دارد. یکی نسخه ای از کتاب طنز دکتر یازده که آرتور این کتاب را درست شب مرگش به او می دهد، یکی هم یک وزنه ی کاغذ که درواقع به آرتورتعلق دارد اما آن را به تانیا بخشیده بود. تانیا هم همان شب، آن را به کریستن می دهد. در تمام سالهای پس از فروپاشی، دخترک آنها را در کولهپشتی خود نگه می دارد.
و اما کریستن دوم زنی است بالغ در جهان پس از فروپاشی. دو چاقوی خالکوبی شده روی مچ دست راستش دارد و همیشه برای محافظت از جانش مجهز به سلاح است. پس از مرگ برادرش، به گروه Travelling Symphony ملحق میشود، یک گروه تئاتر که از شهری به شهر دیگر سفر میکند، موسیقی مینوازد و نمایشنامههای شکسپیر را اجرا میکند. کریستن خیلی عوض شده، اما حرفهاش را عوض نکرده است. حضورش در رمان نقش کلیدی دارد، نه فقط به این دلیل که شاهد مرگ آرتور بوده، بلکه چون شغلش را بهعنوان یک هنرمند ادامه میدهد. پیام لایه های زیرین رمان این است که هنر بهترین امکان برای داشتن زندگی راستین است و فقط زنده ماندن و گذر عمر کردن کافی نیست. با تدقیق به شعار گروه Travelling Symphony، این پیام را عمیقاً در بافت رمان درک می کنیم. هر سه دسته از کاروان سمفونی، هم در جلو و هم در انتهای کاروان بر پرچم سفید رنگ خود شعار Travelling Symphony را حمل می کنند، اما کاروان رهبر جمله دیگری نیز دارد «فقط زنده ماندن کافی نیست.» (ماندل ۵۸).
نقش نمادین کریستن، بهعنوان یک هنرمند و پیامآور صلح در آخرین فصل رمان، زمانی که با کلارک پیر در فرودگاه شهر سِوِرن ملاقات میکند، به اوج می رسد. کلارک یک شی غیرعادی را با تلسکوپ در افق به او نشان میدهد، پدیدهای باورنکردنی در جهان پس از فروپاشی، برق. «در دوردستها … آنجا، در کناره یک تپه به فاصله چند مایل؛ یک شهر یا یک روستا که خیابانهایش با برق روشنشدهاند بهوضوح دیده میشوند» (ماندل ۳۱۱).
کلارک از میان تمام افرادی که در فرودگاه خانه کرده اند، از میان تمام آدم های دور و برش کریستن را برای تماشای روشنایی های شهری در دوردست انتخاب میکند تا این هنرمند مسافر بعدها این خبر خوب امیدبخش را به مردمان دیگر در شهرهای دیگر برساند چراکه او مدام در سفر است. یک هنرمند، سفیر صلح و روشنایی می شود، ثبت نقش یگانه ای بر جریده زمان و رمان. در واقع، شاید بشود گفت پیامبر واقعی در دنیای رمان اوست و نه تایلر که ادعای پیغمبری می کند. کریستن همچون پیامبران عهد عتیق برای ترویج هنرش، پیامش، رسالتش و رسیدن به جاودانگی شهر به شهر سفر می کند. زنی پیامبروار که انتخاب کرده نقشی امیدبخش برای بازسازی جهان و رسیدن دوباره ی بشر به تمدن داشته باشد.
۴. الیزابت کولتون (همسر دوم آرتور)
الیزابت همبازی نقش اول آرتور است، زنی که آرتور نخستین همسرش میراندا را به عشق او ترک میکند. سال ها پیش وقتی سومین سالگرد ازدواج آرتور و میرانداست، تمام شب آرتور نگاهش به الیزابت است تا میراندا. الیزابت و آرتور، آگاهانه یا ناآگاهانه، احساسات میراندا را جریحه دار می کنند. آن شب، الیزابت به میراندا میگوید «هیچ کس اصلاً فکر نمیکند که خودش آدم بدی باشد، حتا اگر واقعاً بد باشد!» (ماندل ۱۰۶). این حرف، طرز فکر و نگرش الیزابت به زندگی را نشان میدهد.
چند سال پس از فروپاشی تمدن بشر به دلیل ویروس گرجی، خواننده درمی یابد چه گونه تایلر پسر الیزابت متاثر از تربیت و طرز فکر مادر باعث اذیت و آزار مردم بازمانده میشود. الیزابت، شخصیتی است عجیبوغریب با ایدههای خرافاتی. حرف هایش در شب سالگرد ازدواج آرتور و میراندا، در وصف و تحسین شهر تاریخی پراگ، و بعد عشقش به زندگی در مکانی با سرگذشت های تاریخی نشانه ای است از انتخاب او برای رفتن به اسراییل پس از جدایی از آرتور. او با پسر کوچکش تایلر به سرزمین موعود رفته است. آرتور با ناراحتی می پرسد: «آخه چرا سرزمین موعود؟ این یکی کارش را واقعاً نمی فهمم.» (ماندل ۱۱۱).
بهتدریج معلوم میشود چرا اسراییل را انتخاب کرده، چون بین شهرهای تاریخی جهان آن جا مرکز پیامبران و بزرگان است. پس از فروپاشی، الیزابت به این اعتقاد می رسد شیوع بیماری جهانگستر آنفولانزای گرجی درواقع راهی است برای تطهیر زمین از گناه، و بالطبع همانگونه که هر مادری بر فرزندش تأثیر میگذارد، او هم این نوع اعتقاد را در تایلر ریشه دار میکند. پس از مرگ الیزابت است که تایلر ادعای پیامبری می کند.
۵. تایلر کلتون
تایلر هم سن و سال کریستن است، و درست مانند او نسخه ای از کتاب طنز دکتر یازده را دارد و در تمام سال های پس از فروپاشی هر جا که می رود آن را با خود حمل می کند. نام سگش مانند سگ کتاب طنز دکتر یازده لولی نام دارد. همان طور که گفته شد تا قبل از فروپاشی با مادرش در اورشلیم زندگی می کند و از پدرش دور است. در دوره فروپاشی، وقتی دنیا کن فیکون می شود به همراه مادر مجبور می شود در فرودگاه سروین سیتی سکنا بگیرد زیرا هواپیما در این فرودگاه توقف می کند و پس از آن تمام خطوط حمل و نقل هوایی و زمینی از کار می افتند. تایلر به مرور زمان متاثر از مادر به یک مذهبی افراطی مبدل می شود و مانند مادر به این اعتقاد می رسد که آنفولانزای گرجی تطهیر الهی است. تایلر پیامبر در رمان میگوید «آنفولانزایی که بیست سال پیش روی داد، درواقع نوعی پاکسازی در حد اعلا بود از آن چه که موجب رنج و بدبختی ما شده بود، آنفولانزا مانند سیلی همه چیز را پاک کرد.» (ماندل ۶۰). به نظر او، دلیل خاصی وجود دارد که فقط برخی افراد از این بیماری جان سالم به در برده و باقی مانده اند. چند سال پیش از ادعای پیامبری اش وقتی مادرش زنده بود، فرقه ای وارد فرودگاه میشود، او و مادرش تصمیم می گیرند به آنها ملحق شوند و فرودگاه را ترک کنند. سالها بعد، تایلر رهبر این فرقه میشود و خود را پیامبر میخواند. او گروهی از افراد متعصب مذهبی را که به سلاحهای جنگی مجهز هستند، دور خود جمع میکند. حالا قدرت و اسلحه هم دارد، رفتارش با زنان مانند پدرش است: ازدواجهای متعدد. تنها تفاوتی که با پدر دارد این است که او دختران جوان را بهزور وادار به ازدواج با خود میکند.
حضور این شخص پلید در قالب پیامبر با اعتقادات افراط گرایانه مذهبی، به گونه ای تداعی گروه داعش است با وحشتی که در سراسر جهان ایجاد کرده اند. او و افکار بنیادگرایانه اش همانند بمب اتم خطرناک است. زامبیهای جدید با هدف تخریب.
۷. میراندا (همسر اول آرتور)
میراندا نیز یکی از شخصیتهای اصلی رمان است. در جوانی دوستپسر سوءاستفاده گرش، پابلو، کار کردن و پرداخت قبضهای خانه را به میراندا تحمیل می کرد. میراندا نویسنده و کارتونیست هنرمندی است و در حال تهیه کتابی طنز. پابلو مدام او را به تمسخر میگیرد. یک هفته یا کمی قبلتر از جدایی میان دعوا به میراندا گفته بود: «همیشه می گویی وسط های کتابت هستی. هدفت چیست؟ داری چی کار می کنی اصلاً؟ من ذره ای از کارهایت را درک نمی کنم.» (ماندل ۸۷).
میراندا پس از ترک پابلو احساس آزادی میکند. پس از ملاقات با آرتور، آن دو تصمیم به ازدواج می گیرند. در طول سه سال زندگی با آرتور، و تماس نزدیک با دنیای یک بازیگر هالیوود، موفق نمی شود خود را با این نوع زندگی هماهنگ کند. آرتور شب سالگرد ازدواجشان به او خیانت میکند. پس از طلاق از آرتور، میراندا دوباره نه فقط آزادی از دست رفته خود بلکه موقعیت خوبی در شغل سابقش در شرکت حملونقل نپتون لجستیک را به دست می آورد. او در مسیر زندگیاش، بسیار تغییر میکند: از دختری نابالغ به زنی زیبا و مستقل تبدیل میشود. مهمترین بخش زندگی اش کار مستمر روی پروژه کتاب طنز است، و عجیبترین بخش شخصیت اش این که هیچ دوستی جز شخصیتهای کتاب طنزش ندارد. و جالب این که «تنهایی اش و نداشتن هیچ دوستی هرگز وارد شایعههای اینترنتی نشد…» (ماندل ۹۴). و باز از همه ی این ها مهم تر این که، این سبک زندگی یعنی نداشتن هیچ دوست و فقط کار کردن روی کتاب به هیچ وجه باعث ناراحتی اش نمی شود بلکه خوشحال هم هست. «این موضوع مرا خوشحال میکند، صرف ساعتها کار بر روی کتابم موجب آرامشم می شود.» (ماندل ۹۵).
او نویسنده کتاب دکتر یازده است. عنوان رمان هم از یک ایستگاه فضایی برمی آید که دکتر یازده در آن زندگی میکند، مانند آرتور که در جزیره دلانو زندگی می کرد. یازده سال بعد از جدایی، هنگامیکه آرتور پیشنهاد دیدار دوباره می دهد. میپرسد چرا؟ و آرتور در پاسخ میگوید «تو تنها کسی هستی که میدانی من اهل کجا هستم»، و میراندا درک می کند. «یادت می آید آن وقت ها را که در جزیره بودیم و در اقیانوس زندگی میکردیم؟ با قایق موتوری می رفتیم مدرسه و …» (ماندل ۲۰۷).
میراندا برای نوشتن کتابش از برخی تجربههای زندگی با آرتور بهره گرفته است، بهعنوانمثال نام سگشان لولی بود، در ایستگاه یازده نیز نام سگ دکتر یازده لولی است. از شباهتهای دیگر زندگی شخصی میراندا و کتاب طنزش میهمانان و میهمانی شام سالگرد ازدواج شان است در لسآنجلس. «او میهمانی را خوب به یاد میآورد. زنی بود به نام پارا، آن عینک و ادا و اطوراش. و مردی که کنارش نشسته عجیب به کلارک شباهت دارد. در کتاب آن زن بلوندی که در انتهای میز نشسته بیتردید الیزابت کلتون است و مرد در سایه درست پشت سرش انگار آرتور باشد. آن جا در لسآنجلس، کلارک در کنار همه، پشت میز و زیر نور نشسته، ولی صندلی متعلق به میراندا خالی، و در کتاب طنز دکتر یازده رویش نشسته است.» (ماندل ۳۳۲).
دکتر یازده شباهت هایی هم به پابلو دارد. «فیزیکدانی باهوش با شباهت ظاهری قابلتوجهی به پابلو، اما از سایر جهات شبیه او نیست.» (ماندل ۸۳). استفاده آگاهانه از این شباهتها، این نتیجه را به دست می دهد که زندگی در دنیای داستان و دنیای واقعی بازتاب یکدیگر هستند. «دکتر یازده، فیزیکدانی است که نام خود را از یک ایستگاه فضایی که در آن زندگی میکند، گرفته»، (ماندل ۸۳). نام دکتر، یعنی عدد یازده، ارجاع دارد به سالهای پس از طلاق میراندا. دکتر یازده در دنیای آینده زندگی می کند. دشمنان فضایی خیلی پیشرفته به زمین حمله و مردم را اسیر خواهند کرد، اما «دکتر یازده و همکارانش ایستگاه یازده را از طریق یک کرمچاله پیدا و در ناحیههای اکتشاف نشده کهکشان پهناور پنهان خواهند شد. این اتفاقات مربوط به هزار سال آینده است» (ماندل ۸۳). میراندا پس از طلاقش هرگز دوباره ازدواج نمی کند. یازده سال از طلاقش گذشته است. دکتر یازده ترکیبی از سه شخصیت است: اندام و صورتش شبیه پابلو، شخصیت اش شبیه میراندا و نامش، یعنی عدد یازده، برگرفته از سال های پس از طلاق میراندا و آرتور. آرتور در ارتباط با زنان موفق نیست. دکتر یازده نیز در این زمینه ضعیف است. «او از چیزی نمیترسد، ولی در رابطه با زنان بدشانس است» (ماندل: ۸۳). در دنیای رمان، آرتور با سکته قلبی می میرد و به آسمان ها می رود، در کتاب طنز دکتر یازده نیز، میراندا کاری می کند که این کاراکتر از دست آدم فضایی ها به کهکشان پناه ببرد.
۷. کلارک تامپسون
کلارک نزدیکترین دوست آرتور و کسی است که به میراندا در مالزی خبر مرگ آرتور را میدهد. آخرین ماهی که تلفنها کار میکنند.
کلارک و آرتور یک دیگر را در تورنتو و کلاس بازیگری در سن هفده سالگی ملاقات میکنند. بعدها او به انگلستان و آرتور به نیویورک میرود. کلارک یک وکیل موفق میشود و به لس آنجلس می رود. در دوران فروپاشی، وقتی کلارک دارد کتاب طنز میراندا را میخواند، شب سالگرد ازدواج آرتور و میراندا تداعی می شود. همین به گریه اش می اندازد. آن شب کذایی، وقتی میراندا از خیانت آرتور به خودش آگاه می شود، کلارک متوجهش می کند که همه از قضیه خبر دارند.
نوعی ارتباط کلیدی میان کلارک و میراندا وجود دارد، وزنه کاغذی ای که در طول زمان سفر میکند؛ قبل و بعد از فروپاشی، از فردی به فرد دیگر منتقل میشود. در ابتدا، کلارک در شب جشن سالگرد آن را به آرتور میدهد، اما میراندا آن را برمی دارد چون به نوعی برایش الهام بخش کتاب طنزش است و تا سال ها آن را نگه میدارد. «نگاه میراندا به هدیهای میافتد که کلارک همان عصر آورده، یک وزنه کاغذی از شیشه مات … حسی بهش می گوید باید آن را برای همیشه پیش خود نگه دارد» (ماندل: ۱۰۴)، همین کار را هم می کند تا یازده سال بعد و دیدار دوباره اش با آرتور و کمی قبل از شروع فروپاشی جهان. آن را به آرتور بازمی گرداند. آرتور از این وزنه خاطرهای ندارد، بنابراین آن را به تانیا و متعاقباً تانیا نیز آن را در لحظاتی پیش از مرگ آرتور به کریستن کوچولو میبخشد. در جهان پس از فروپاشی، این وزنه به کریستن تعلق دارد. سفر این جسم کوچک نهتنها در طول زمان، بلکه از شخصی به شخص دیگر، مانند میراث گرانبهایی ست که نسل به نسل در یک خانواده دست به دست می شود. میراثی که در نگاه کلان نقش پیوند دهنده میان اعضای یک خانواده در طی قرون را دارد. وزنه کاغذی که ماهیتش نگه داشتن کاغذ است تا آن ها را از پراکندگی یا وزش باد مصون بدارد در این رمان و گذر زمان به شکل نمادین شخصیتها را در پیوند و ارتباط با یکدیگر قرار می دهد.
کلارک که در جهان قبل از فروپاشی وکیلی زبرجد است، در دنیای پس از فروپاشی، مدیر موزه ی تمدن در فرودگاه شهر سورین میشود. او بهدقت هرگونه آثار فنّاوری مانند آیفون، تبلت، کارتهای اعتباری و… را جمعآوری میکند. تضاد درخشان و خلاقانه ی این رمان وقتی است که متوجه می شویم اگر تا به حال بشر دنیای عصر باستان را در موزه نگاه می داشته تا منبع پژوهش و شناخت نسل ها قرار گیرد، در زمان حاضر بشر محصولات زمان اکنون و تکنولوژی را در موزه جمع آوری می کند تا به آیندگان نشان دهد که در گذشته بشر متمدن به چه مرحله عالی از تکنولوژی و فن آوری نائل شده بوده است. بنابراین کلارک در جهان پس از فروپاشی تلاش میکند تا بازمانده ی اشیای امروزین تمدن مدرن را در گوشه ای از فرودگاه به نام موزه نگه داری کند. اشیایی مانند موبایل، تبلت، دوربین دیجیتال، دستگاه تلویزیون، یخچال، توستر، و … به عبارت دیگر در جهان پس از فروپاشی، اشیا در موزه فرودگاه سورین، موقعیت فعلی خود را به تاریخ سپرده اند.
کلارک بهعنوان موزهدار، اغلب تلاش میکند با جوانانی که به موزه میآیند، در مورد تمدن عصر مدرن صحبت کند. جوانانی که در فرودگاه متولد شدهاند. «توضیحش دشوار بود» (ماندل: ۲۳۱). پس از پذیرفتن نقش خود بهعنوان مدیر، فکر میکند که رسالتش یافتن راهی مناسب برای توضیح و پاسخ دادن به سؤالات نسل جدید است. (« او حالا دارد به دختر شانزده سالهای که در فرودگاه متولد شده توضیح می دهد. نه، هواپیماها مستقیم به سمت آسمان پرواز نمیکردند. باید در ابتدا در باندهای پرواز سرعت میگرفتند و بعد زاویهدار از زمین کنده و به سمت بالا صعود میکردند.
دخترشانزده ساله پرسید: چرا آنها به باند فرودگاه نیاز داشتند؟
نامش امانوئل بود. کلارک علاقه خاصی به او داشت، زیرا تولدش تنها اتفاق خوب آن سالهای اولیه و بسی وحشتناک بود.
«آنها نمیتوانستند بدون سرعت گرفتن از زمین خارج شوند. بهشتاب معینی هنگام حرکت نیاز داشتند») (ماندل ۲۳۲).
یکی از دلایلی که کلارک اقلام تمدن را جمعآوری و موزه تمدن را ایجاد میکند، دوستپسرش رابرت است. به یاد و عشق رابرت موزه را تاسیس می کند. «رابرت موزهدار بود» (ماندل ۲۵۴). اگرچه شکلگیری موزه به خاطر رابرت است، ولی این وظیفه را جدی میگیرد و این بار به قصد حفظ اشیایی وامانده از عصر تمدن که دیگر نمی توانند کاربردی داشته باشند و فقط مدرکی هستند از جهان از دست رفته موزه را راه اندازی می کند. کلارک تصمیم میگیرد به نسل جدید نشان دهد که انسان چه تلاش ها کرد تا به تمدن دست یابد. تصمیم عاقلانه او برای ایجاد موزه تمدن بهاندازه وجود موزه آثار باستانی ارزشمند است. نسل بعد از فروپاشی به همان اندازه نسبت به مدرنیته ناآگاه است که ما نسبت به دوره گذشته بشر. کلارک بهعنوان موزهدار، بهعنوان نگهبان تمدن مدرن و بهعنوان معلمی برای نسل پس از فروپاشی، روش انسان عصر خود را برای دستیابی به تمدن آموزش می دهد. بهعبارتدیگر، کلارک تصمیم میگیرد به این نسل امید دهد تا با ادامه ی این مسیر بتوان به بازیابی و بازسازی تمدن نائل شد. در مجموع، کلارک در زندگی خوشبخت است. فکر میکند خوششانس است که زنده مانده، خوششانس است که تمدن مدرن را دیده و باز خوششانس است که امکان دیدن بازسازی دنیای جدید را دارد. «او پنجاه و یک سال در این جهان دیدنی زندگی کرده. گاهی که در سالن شماره ۲ فرودگاه شهر سروین دراز کشیده با خود میاندیشد “من آنجا بودم” و این فکر با نوعی حس آمیخته با غم و نشاط توامان در اعماق وجودش رخنه میکند» (ماندل: ۲۳۲).
۸. آگوست
آگوست، یکی از اعضای سمفونی مهاجر و دوست نزدیک کریستن است. آنها میتوانند درباره همهچیز مثلاً جهانهای موازی صحبت کنند. شخصیت آگوست در کتاب بهاندازه کریستین البته برجسته نیست. نوازنده ویولن است و بدون این که کسی خبر داشته باشد شعر مینویسد. در زندگی پیش از فروپاشی، عاشق تماشای تلویزیون بود، به همین دلیل هنگامیکه همراه با کریستن به خانههای متروک سرک می کشد راهنمای استفاده تلویزیونها را جمعآوری میکند «آگوست راهنمای تلویزیون پیدا میکرد» (ماندل ۴۰).
نکته جالب در مورد زندگیش پیش از فروپاشی، رفتن از شهری به شهر دیگر است چون پدر و مادرش ارتشی بودند. در حال حاضر نیز در جهان پس از فروپاشی، او بازهم از شهری به شهر دیگر سفر میکند و با سایر اعضای گروه Travelling Symphony برای مردم تئاتر اجرا میکند و موسیقی مینوازد. البته سفر در جهان پس از فروپاشی بدون خطر نیست. آگوست و سایر اعضای سمفونی باید مراقب هرگونه خطر در اطراف خود باشند. «کریستن و آگوست در اطراف کمپ نگهبانی میکردند، گیتار چهارم و آبوآ هم نیم مایل جلوتر مراقب بودند» (ماندل ۱۳۴). آگوست مردی با ایمان است و برای مردگان دعا میکند. ما تقریباً همهجا نام آگوست را کنار نام کریستین میبینیم. در بخشی از رمان آنها از دیگران جدا میافتند، که به شکل نمادین، نشاندهنده دوستی منحصر به فرد آنهاست. تلاش میکنند تا زندگی سعید و دایتر را از دست پیامبر و مریدانش نجات دهند. «آگوست زیر لب فحش میداد. سعید در جاده افتاده و سرش را میان دستانش گرفته بود، کریستین به سمتش دوید و سرش را روی سینه خودش گذاشت. سعید زیر لب نجوا کرد، پیامبر با سگش و دو مرد دیگر پشت سر ما هستند» (ماندل ۲۸۵).
چارلی ویولنسل مینوازد، نفر دوم از گروه Travelling Symphony و دوست نزدیک آگوست و کریسیتن است. هر سه با هم وارد خانههای متروک می شوند. چارلی با جرمی ازدواجکرده و در سال هجدهم پس از فروپاشی باردار شده است. این دو تصمیم میگیرند از گروه جدا و در کنار رودخانه سنت دبورا توقف کنند، زیرا نمیخواهند حین سفر و در جاده، هنگام تولد کودک مشکلی پیش بیاید. چند سال بعد، زمانی که کریستین و آگوست و دیگر اعضای سمفونی دوباره گذرشان به آن محل می افتد از چارلی و جرمی خبری نیست. بهجز پسری جوان هیچکس آنها را نمیشناسد. محله ای عجیب و غریب. درنهایت، ماریا، مامای محلی، پیش کریستین اعتراف می کند که چارلی، جرمی و فرزندشان از دست پیامبر مجبور به ترک شهر شدند.
در قسمت آخر رمان، کریستین موفق می شود دوست قدیمی خود چارلی و خانوادهاش در فرودگاه شهر سِوِرن را ببیند. حالا کریستین و چارلی در چادر چارلی نشسته و نقل خاطرات عجیب و غریب می کنند. یادآوری خاطره هایی باورنکردنی. هر دو وارد خانهای خالی و درهم و برهم شده بودند، اما حس کردند شخص دیگری جز آنها، مثلاً یک روح شاید در آنجا وجود دارد، چون «هیچ گرد و غباری روی سرویس چایخوری آن خانه نبود، درحالیکه فقط رد پای او و چارلی روی زمین خاک گرفته وجود داشت. چارلی هم آن قدر نزدیک به میز ننشسته بود که بتواند به آن سرویس دست بزند… در آن لحظه به راحتی حتا می شد خیال کرد که صندلی از روی زمین بلند شود و در هوا بایستد…» (ماندل ۳۰۷).
یکی از ویژگی های دوست داشتنی چارلی داشتن روحیه جنگندگی و مبارزه برابر ظلم و ستم است. او و همسرش قدرت این را داشتند که از پیامبر پیروی نکنند و به او نه بگویند، و بالاخره هم شهر سنت دبورا و مردم متعصبش را ترک کردند. ویژگی دیگرش مربوط به وقتی است که گرفتار لحظه های خلسه و جنون می شود. بسیار طبیعی و پذیرفتنی است که بعد از آن فاجعه یعنی فروپاشی جهان، و تلاش همگانی برای به سامان کردن اوضاع، کسی یا کسانی گرفتار جنون بشوند. چارلی نماد کسی است که به سلامت از این بحران خارج می شود.
Mandel, Emily St. John. Station Eleven. Vintage Books, June 2015.