شماره ۲۹۸

روزهای قرنطینه بخاطر ویروس کرونا، این فرصت را به من داده است  تا پس از سالیان دراز جدا افتادگی از روزنگاری هایم، دوباره مروری به گذشته داشته باشم و با خود گمگشته ام در هیاهوی زندگی، پیوندی دوباره برقرار کنم. این خود گمگشته، خود جمعی ماست در هستی پیرامونی مان که ما را به جدایی از خود مجبور کرده است. گرچه بطور پیوسته در این سالها نوشته ام، هنوز هم می نویسم و حجم نوشته هایم قطورتر و حجیم تر می شوند. همیشه گفته ام روزنگاری، نوعی تاریخ نگاری است. و در گذار سفرهای روزانه ام  به این باور رسیده ام که نتایج و برآیندهای روزانه نگاری حتا از بعد تاریخی هم فراترمی روند، و وسیع ترمی توانند تحلیل و واکاوی بشوند…در زمانی دیگر و در ابعادی دیگر.

برای آنانی که با روزنگاری هایم آشنا نیستند باید توضیح بدهم که روزانه نویسی را بطور مستمر از ۱۲ سالگی شروع کرده ام. اما از سال ۱۹۸۶ این کار برایم بعدی جدی بخود گرفت. در همان سالهای آغازین ورودم به آمریکا بود که با روزنگاری های نویسندگانی چون ویرجینیا ولف و آنائیس نین آشنا شده و به اهمیت لحظه نگاری پی بردم. از تاریخ   2004 تصمیم گرفتم که این نوشته ها را در هفته نامه شهروند به چاپ برسانم. اما انتشار آن ها به دلیل گرفتاری های زندگی، چند سال متوالی متوقف شد و این درنگ طولانی بود.  

در سال ۲۰۱۱ در قطار بین شهری شیکاگو دو کتاب قطور از روزنگاری هایم را از دست دادم و چند نوشته دیگر. آن ها را شاید روی یک صندلی تنها جا گذاشته بوده ام. و این به این معنا بود که دو سال از زندگی یک زن نویسنده در هیاهوی مبارزاتش در دیاسپورا ناگهان ناپدید شده بود. دراین محو شدگی بود که با امیلی دیکنسون احساس همزاد پنداری کردم. شاعری که گوشه گیری و انزوا او را با کلیت هستی پیوند داده بود. شاید پس از گذشت اینهمه سال، هنوز هم منتظرم روزی آن دو کتاب دست نویس حجیم را دوباره بیابم و تاریخ گمشده ای را در آن ها جستجو کنم!

حال دوباره برمیگردم به سال ۱۹۹۰…زمانیکه چهار سال بود که در آیواسیتی زندگی می کردم…و تابستان های شرجی و تنگ و خلوت آن روز ها، گاه از تلاطم زندان هم سنگین تر بود.

سه شنبه- ۵ ماه جون ۱۹۹۰– آیواسیتی – ساعت ۱۰ و نیم شب در خانه

هر گاه که کابوس می بینم، از خود می پرسم آیا یکروز، تاریخ، شرایط ما تبعیدیان دیاسپوریک را بررسی خواهد کرد؟ که ما با چه پیش زمینه ای کشورمان را ترک کرده ایم و با چه شرایط و انباشتی به کشور دیگر آمده ایم؟ حال در چه شرایطی زندگی می کنیم و میزان حساسیت های ما چگونه است؟…و “کابوس” چه معنایی در زندگی روزانه ما دارد؟

کابوس وجه جداناپذیر وجود و تن من است. جریان فیلم متحرک و خلاقی است که گاه موتور حرکت من است در دویدن از سربالایی تپه ها و گاه ابزار بازدارنده من است همچون فشار یک ترمز…یا یک پارگی ناگهانی درحین چرخش فیلم…. پس من کابوس هایم را هر شب همچون عاشقی پر شور در آغوش می گیرم…هرچند گاه مرا به ایست قلبی می کشانند…. مهم نیست… کابوس ها از خالی بودن بدورند و هزار بار به کمال نزدیک ترند. در کابوس ها حرکت هست…کنش هست…ترس هست…مقاومت هست…جنگجویی هست و ترابری…

و اما، خواب ها و به عبارتی دیگر کابوس هایم:

کابوس اول: درباره پسر عزیز و دلبندم بود وقتی که چهار پنج سالش بیشتر نبود. و مثل همان زمانها ساده و پر شیطنت، و کنجکاو به مسایٌل اطرافش! در واقعیت پسرم در سن سیزده- چهارده سالگی با من به آمریکا آمده است. اما در خوابم انگار او کودک بود و ما در یک شهر ناشناخته در آمریکا زندگی می کردیم. او روزها به مهد کودکی می رفت که در قسمت دست راست شهر قرار داشت. جایی که انگار پدراو، نامادری اش و برادر ناتنی اش در آنجا زندگی می کردند! (در قسمت راست شهر؟ دست راست شهر؟ از چه جهت؟ در واقعیت که آنها در تهران زندگی می کنند!) نمی دانم به چه دلیلی من او را به قسمت دست چپ شهر، به مهد کودک دیگری منتقل کردم. در مهد کودک جدید به دلیل شرایط اقتصادی مسکین و تهی دستانه اش به کودکان رسیدگی چندانی نمی شد. نمی دانم پسرم را با سرویس مهد کودک به خانه رسانده بودند یا هنوز در مهد کودک بود که گفت: “مامان میتونم برم توی کوچه بازی کنم؟” من سرگرم کاری بودم و به او اجازه دادم. و او خانه را ترک کرد. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که به در خانه آمدم و دیدم کاوه در کوچه نیست. با وحشت راستای کوچه را دویدم. به کوچه های دیگر و کوچه های دورتر و دورتر رفتم. می دویدم و کاوه را صدا می زدم. کاوه هیچ کجا نبود. شیون کنان سوار اتوبوس شهری شدم و خودم را به مهد کودک رساندم. کارکنان مهد کودک گفتند که کاوه آنجا نیست. فریاد کنان و خودزنان در خیابان ها سراسیمه می دویدم و نام او را فریاد می زدم. فکر می کردم با فریاد کردن نام او که از اعماق استخوان هایم بیرون می آید کاوه در هر کجا که باشد صدای مرا خواهد شنید! از خیابان ها گذشتم. در یکی از کوچه ها مسجدی بود. در این مسجد علاوه بر چهره های آشنای ایرانی، آمریکایی ها هم بودند. روی یکی از پله ها همکلاس دانشگاهی ام پیتر یولیان را دیدم که داشت گریه می کرد. روی پله دیگر استیو ففر، جورج سینگر و جودی گبائر همشاگردان کلاس نمایشنامه نویسی نشسته بودند و همه شان در حال گریه کردن بودند. وقتی به آنها گفتم که کاوه را گم کرده ام، انگار جودی گفت: “ناراحت نباش. کاوه حتمن پیدا خواهد شد!” من فریاد کنان گفتم: “اینجا آمریکاست! پسر کوچولوی عزیزم را دزدیده اند. سارقان به کودکان رحم نمی کنند و از او یک دزد و قاچاقچی مواد مخدر خواهند ساخت و من دیگر هرگز رنگ پسرم را نخواهم دید.” همکلاسی هایم در دنیای خودشان غوطه ور بودند. انگار با یک جمله آرام کننده احساس مسئولیت خود را انجام داده بودند. هر کس به فکر مسایل خودش بود. چه کسی می توانست شرایط دیوانه وارمرا بفهمد؟ چه کسی می توانست در چند ثانیه ناگهان تمام کتاب اولیور تویست چارلز دیکنز را مرور کند و دریک لحظه تمام حوادث بینوایان ویکتو هوگو را از خاطر بگذراند؟

به پدر کاوه تلفن کردم و جریان را به او گفتم. دوباره سوار اتوبوس شدم و خودم را به خانه اش رساندم. همه را دستپاچه کرده بودم. به خانه پدر کاوه که رسیدم با کمال تعجب دیدم که پدر کاوه و همسرش خونسردند. ناگهان تلفن زنگ زد. نمیدانم در خواب، خودم خودم را دلداری داده بودم و با تمنا به آفریننده نامریی خواب، به خدای خواب، خودم مسیر خوابم را تغییر داده بودم، یا اینکه واقعن مسیر طبیعی خوابم به این سمت و سو حرکت کرده بود! زنی از کارکنان مهد کودک تلفن کرده بود. از پشت تلفن صدایش را شنیدم که گفت: “کاوه پیدا شد!”

نمیدانم به اداره پلیس رفتیم تا او را تحویل بگیریم یا به اف بی آی، که کسی به انگلیسی گفت: “در آمریکا با دستگاههای پیشرفته و مدرن هر گمشده ای را پیدا می کنند.” هیچ چیز به زبان نیاوردم. اما به خودم گفتم: “این حقیقت ندارد. پسری که یکسال پیش در نورث داکوتا گم شده است، هنوز پیدا نشده است!”

از خواب که بیدار شدم در حس بغرنجی بودم. انگار به لحظه حلقه آویز شدن با طناب دارنزدیک بودم. از خودم و زندگیم بیزار شده بودم. به سرعت از جا برخاستم و از لای دراتاق کاوه سرک کشیدم که ببینم آیا کاوه در اتاقش است؟ آیا دیشب سالم به خانه برگشته است؟ دیدم خوابیده است. آرام شدم. نفس کشیدم با نوعی حس خالص زندگی بخش. از کنار در نیمه باز کنار رفتم….

خواب دوم:

با گروهی از زنان فمینیست ایرانی در خانه ای گرد هم آمده بودیم. حضور آزاده ، زری و سهیلا را بخاطر دارم. در خواب انگار آزاده یک دوست پسر جوان هندی داشت که نام خانوادگی اش “آصف” بود. در این خانه که اصلن معلوم نبود که در کجا واقع شده است؛ (آیواسیتی؟ شهر ی دیگر درآمریکا؟ تهران؟ دزفول؟) این گروه فمینیست به بحثی کلی دامن زده بودند درباره حق و حقوق زنان زحمتکش. افرادی که در این گروه فعال بودند همه از طبقه متوسط یا طبقه متوسط رو به بالا بودند. اما بین آنها زنی بود زحمتکش و محروم با بچه ای در بغلش و بچه ای دیگر در کنارش و چادری بر سرش. زنی بود که بشدت در جمع روشنفکران احساس غریبگی می کرد. این زنان روشنفکر در باره زنی همچون او به بحث و روشنگری می پرداختند، اما انگار او را اصلن نمی دیدند و شرایط روحی، جسمی و خانوادگی او را درک نمی کردند. آنها بشدت اصرار داشتند که واژه های پر طمطراق روشنفکری مد روز را بکار ببرند و با بکار گیری شان حس های خودشیفتگی شان ارضا شود. زن زحمتکش، ساکت و شرمگین نشسته بود در اتاق و در درونش آشوبی بپا شده بود. او هر از گاه به پنجره نگاه می کرد و از تاریک شدن هوا دچار دلهره و اضطراب می شد. آنقدر خجالتی بود که نمی توانست دهانش را باز کند و از کسی بخواهد که او را به خانه اش برساند. هوا لحظه به لحظه تاریک و تاریک تر می شد. در این اتاق همه زنان ماشین داشتند جز من و این زن زحمتکش. بیرون پنجره فضا، فضای آمریکا بود و خانه این زن شاید آلونکی در کوچه پس کوچه های لجن آلود تهران. من بی آنکه بتوانم حرفهای این گروه زنان را بشنوم به این زن زحمتکش نگاه می کردم و آشفتگی اش از پشت لبخند شرمگینش رسوخ می کرد توی سلول های نا آرام من… ناگهان از جایم بلند شدم و به آرامی گفتم من تو را به خانه ات می رسانم. اما چطور؟ من که ماشین نداشتم! بحث بسیار داغ و پر طمطراق در مورد ارتباط روشنگرانه زنان فمینیست با زنان طبقه زحمتکش داشت به اوج می رسید که همراه با آن زن زحمتکش به گوشه ای از خانه که به لجن آلوده بود رفتیم و من چادری مندرس در آنجا پیدا کردم. به سرعت چادر را برداشتم و سرم کردم. تمام قسمت های چادر که باید روی سرم قرار می گرفت آلوده به لجن بود و بوی تعفن لجن داشت حالم را دگرگون می کرد. هردو از خانه بیرون آمدیم. هیچکس در اتاق غیبت من و آن زن زحمتکش با بچه هایش را متوجه نشد. پا به پای زن زحمتکش بطرف مقصدش در کوچه پس کوچه های مخروبه راه رفتم. هوا تاریک شده بود. اما در این مسیر، در خیابان های تنگ و ترش، و سرد وفقیر، زن اندک اندک احساس تعلق و رهایی می کرد و از حالت غریبگی بیرون آمد. زن می دانست که وقتی که در خانه اش را باز کند و وارد بشود، مورد بازخواست قرار خواهد گرفت و کتک مفصلی از شوهرش خواهد خورد که تا این وقت شب کجا بوده است. اما اصلن برایش مهم نبود. یکنوع حس اعتماد به خود اما ملتهب او را پر کرده بود. من و آن زن زحمتکش و بچه هایش آرام و گاه شتابزده راه می رفتیم. در آغاز هر دو ساکت بودیم. اما اندک اندک یک رابطه درونی بین ما برقرار شد. زن می دانست که درکش می کنم. و حالا حسی از اعتماد در او شروع به بارور شدن می کرد. احساس کردم دارم وسیع می شوم. اما ناگهان دچار تشویش شدم. و به این فکر کردم که حالا چطور این مسیر طولانی را به تنهایی در این تاریکی ظلمانی و در این کوچه های تنگ و پیچا پیچ بدون همراه به خانه برگردم. آیا در این راه پر غبار و تار اتفاقی برایم نخواهد افتاد؟ به خود گفتم مهم نیست. همانطور که آمده ای بر می گردی. مردی در خانه منتظرت نیست. و هیچ مردی نمی تواند تو را بخاطر دیر آمدنت به خانه سرزنش کند.

به در خانه زن زحمتکش رسیدیم. هر دو ایستادیم. در نیمه تاریکی زن به سرعت صورتش را برگرداند و به من نگاه کرد. چشمهایش را نمی دیدم. چشم های بچه هایش را هم. قبل از اینکه در آهنی را باز کند، درپشت در خانه کمی مکث کرد. من به خانه نگاه کردم. سکوت بین ما بود. انگار آن خانه برایم آشنا بود. گویی این خانه و این موقعیت و فضا و این زن را در خواب دیگری دیده بودم. وقتی پاشنه پایم تکان خورد و من و آن زن از هم جدا شدیم ، نمیدانم به هم چه گفتیم. و از خواب بیدار شدم.

خواب سوم:

سعدی ایستاده بود روی پله در خانه ای و مثل چارلی چاپلین شروع کرد به رقصیدن. و با حالت رقص از پله ها پایین آمد. ناگهان از رقصیدن باز ایستاد و گفت: “می خواهم دو تا زن بگیرم!” و نگاهش را به شیوه ویژه ای به چشمانم دوخت. چشمهایش در واقعیت وحشی و مهار ناپذیرند. مثل چشم های زرد و مدورمردان کوهستانی یا شیر های گرسنه بیابانی که به آهویی در دشت خیره شده اند. از شیطنت اش در تقلید از چارلی چاپلین خنده ام گرفت. و برای بار سوم از خواب بیدار شدم!

ادامه دارد…