شماره ۲۹۹
چهارشنبه ۶ ماه جون ۱۹۹۰– آیواسیتی- درایستگاه اتوبوس
چه احساس خوبی دارم در این لحظه…آنقدر خوبست که باید ابدی اش بکنم. هوا بی نهایت مطبوع است. آفتابی و ملایم. از کتابخانه آمده ام و حس می کنم روز نسبتن پرثمری داشته ام. یعنی کار فکری کرده ام. در کیفم پول دارم. و بدون اینکه احساس ناامنی بکنم یک فنجان قهوه با شیرینی خریدم و خوردم و در کمال آرامش، بی تردید یک دلار و ۱۰ سنت پرداختم! قهوه تلخ نبود. آن گونه بود که در یک حس کاملن عارفانه و دلربا و شورانگیز آن را نوشیدم. شاید دیدن این همه مطبوعیت بi خاطر آرامشی است که از تلفن خواهر عزیزم اعظم به من دست داده است. نمی دانم….همین الان که دارم این واژه ها را می نگارم، با یادآوری ارزش هایش، نهر آب زلالی از چشم هایم سرازیر می شود. باید جلوی این نهر را بگیرم . چون آب در حفره چشم هایم، مانع دیدنم می شود. چیزی در گلویم و قفسه سینه ام گلوله شده. می ترسم اگر رهایش کنم پنجره های شیشه ای اتوبوس ناگهان منفجر بشوند و تمام مسافران از جایشان کنده بشوند و پرت بشوند توی خیابان های خلوت آیواسیتی! نمی بینم چه می نویسم. حالا حضور غبار آلود پسرم را می بینم بافته شده در شکل واژه ها در دفترم… و نیازها و آرزوهای ناشکفته نو جوانی اش که همچون غنچه ای در غلافی زندانی شده اند….نه…بهتر است دیگر چیزی ننویسم و به آفتاب نگاه کنم. آفتاب آب را در چشم هایم تبخیر می کند!
و…لحظه های دیگر…آن لحظه در فاصله زنگ تنفس که امروز در محل کارم داشتم. آن لحظه که نشسته بودم روی مبل و داشتم فکر می کردم و انگشتم لای موهایم بود. و تو دفتر عزیزم مثل یک عاشق دائمی در کنارم بودی. و انگشتم لای موهایم بود و انگشتم را عمیق تر فرو بردم چرخشی روی پوست سرم که دیدم دانه کوچکی ترکید زیر انگشتانم. و دیدم که ۱۲-۱۱ ساله ام و دارم به مرز بلوغ نزدیک می شوم.
آفتاب ملتهبانه داغ بود در تابستان های دزفول و خانه مان بزرگ و پر از سوراخ سنبه…. و دیواها بلند و ضخیم و آجری و…ومن تنها همچون یک زندانی ایستاده روی موزاییک های شطرنجی آبی و قرمز… گویی در زیر آفتاب سوزان سرم از فرط فکر، و طغیان ناآرامی ها و خواهش ها ورم کرده بود. و این تورم در انبوه موهای بلند و پرپشت، و بر پوست عاصی سرم جوش های ریزی را رویانده بود. وسوسه داشتم جوش های کوچک را بترکانم. ترکاندن، رهایی بود. مثل هموار کردن هر پستی و بلندی… مثل زمین که وقتی عاصی می شود از فرط فشارهای درونی، ناگهان منفجر می شود. و خون می توفد از هر سوراخ و سنبه اش…آیا زمین هم از تلاطم خواهش ها انباشته می شود؟ و هر چند سال یکبار به بلوغ می رسد؟ آیا مثل زنان با ریختن اینهمه خون گرم و جوشان، تنش آماده باروری و شکفتن های تازه می شود؟
جوش های ریز روی پوست سرم را می ترکاندم و بعد روی آنها پماد می مالیدم تا محل ترکاندن ضد عفونی بشود.
یکروز در یک بعد از ظهر گرم تابستان که همگی درایوان حیاط بالا ، روبروی اتاق وسطی، آجر فرش ها را رشو می کردیم و قالیچه می انداختیم برای میهمانی ها و چای عصرانه، دختر خالو بی بی خورشید، زن آقا گپ، خیلی زود تر از موعد زنگ در خانه مان را فشرده بود. بی بی خورشید نشست روی قالیچه و با بادبزن خودش را باد می زد. او همیشه چشمهایش را سرمه غلیظی می کشید. و همیشه چند شیاره باریک عرق از زیر پیراهن سفید ململ تن نمایش چره می کرد. معمولن روی آن در روزهای محرم پیراهن نازک سیاه می پوشید که کتانی نبود و عرق را بخود جذب نمی کرد. عرق کردنش نه فقط از گرما، بلکه از حس اضطراب مزمنی بود که انگار با آن بدنیا آمده بود. همیشه بعد از ظهرها زود به خانه مان می آمد و مامان هنوز بساط چای عصرانه را روبراه نکرده بود. ما بسرعت با صدای زنگ در خانه از شوادون می آمدیم بالا. ایوان را آبپاشی می کردیم. خاکهای روی آجرها را با جارو می روبیدیم، قالیچه ها را پهن می کردیم و باد بزن ها را خیس. گاه پنکه ای را هم می گلنیدیم و آماده می شدیم برای مهمانهایی که سر نزده زنگ در را به صدا در می آوردند. بعد شربت درست می کردیم، شربت آبلیموی تازه، یا عرق نعنا و بید مشک، چای را هم آماده می کردیم… هندوانه ها را تکه تکه می کردیم و در قدح بزرگی می چیدیم. و بشقاب های چینی و کاردها و چنگال ها ی میوه خوری را می گذاشتیم توی سینی و از آشپزخانه تا ایوان آن ها را به آرامی حمل می کردیم. بی بی خورشید که می آمد، او را با احترام ویژه ای به قسمت بالای ایوان هدایت می کردیم و او با متانت و وقار می نشست روی قالیچه.
آن روز هم که دختر خالو بی بی خورشید به خانه مان آمد و نشست روی قالیچه، من مثل همیشه خجولانه سلام کردم و دستش را بوسیدم. او همیشه سرم را می بوسید. از این رسم متداول حس متضادی به من دست می داد. هم به غایت لذت می بردم از اینهمه مهر خالصانه و هم حس می کردم که دیگر زمان دست بوسی و سر بوسی گذشته است. آنروز هم که سرم را بوسید و من نشستم کنار مامان و خواهر و برادر هایم، دیدم که مقداری از پماد صورتی روی جوش های سرم به لب بالای او چسبیده. همینطور که به حرف های او و مامان گوش می دادم، حس کردم که بی بی خورشید از چیزی ناراحت است. انگار یک ویروس خطرناک تمام وجود او را احاطه کرده باشد، در عین حالی که به مامانم گوش می داد، اما فکرش جای دیگری بود. حالتی گیج و پریشان داشت .و این حس از وقتی در او پیدا شده بود که سرم را بوسیده بود. از آنجایی که زنی وسواسی مزاج بود و هر موضوع کوچکی را بشدت بزرگنمایی می کرد، من دچار یک احساس ناخوشایند شدم که پماد روی سرم او را این چنین نا آرام کرده است. با شرمساری و یک حس خودآگاه و در عین حال ناخودآگاه، به لب هایش خیره شدم. به آن نقطه صورتی زهرآلود که در بالای لبش با هر حرکت نازکی ممکن بود نشر کند توی دهانش و او آن داروی ضد عفونی کننده را قورت بدهد. مژه بر هم نمی زدم. احساس گناه آرام آرام داشت انباشته ام می کرد از این اتفاق احتمالی ناگوار که پماد صورتی را قورت بدهد و او ناگهان از وحشت و واهمه غش بکند. هم ناراحت بودم و هم خنده ام گرفته بود. همه چیز یکجوری مضحک و ابزورد شده بود. ترس از ترسیدن او باعث شده بود که نتوانم دستمالی به دستش بدهم تا بالای لبش را پاک کند. این حرکت باعث می شد که او به زمین و زمان مظنون شود. و خواب و بیداری اش مشوش شود. گویی پماد صورتی روی لبش کمی سنگینی کرده بود یا اینکه لبش دچار زنشت شده بود.
سینی شربت را که آوردند، مامان لیوان شربت را با احترام جلوی او گذاشت. بی بی خورشید چند بار سعی کرد به بالای لبش دست بزند. اما انگار حسی نامطمئن مانع حرکت دست او می شد. به لیوان شربت نگاه کرد. با اندکی تردید و سپس به سرعت و با رشادتی ماوراء تصور دستش را بالا برد و با پشت دست بالای لبش را پاک کرد. هراسناک، در حالی که سعی می کرد حرکتش را از ما پنهان کند، به سرعت به پشت دستش نگاه کرد. انگار پماد تکه ای از پوستش را صورتی کرده بود. آرام شد و اندکی هم نا آرام. من هم آرام شدم و اندکی هم نا آرام. فکر کردم بی آنکه تعمدی داشته باشم، باعث شده ام که هراسی به هراس های او افزوده بشود. آنهم نه برای چند لحظه…بلکه چند شبانه روز…بخاطر یک پماد صورتی فکسنی که از موهایم به پشت لبش چسبیده بود…
یاد آوری این خاطره شاید بخاطر تشویش ها و وحشت های مستمری است که از وقتی که به آیواسیتی آمده ام به روانم چسبیده اند… و این نا امنی های روزمره مرا به حس وسواس آدمی بخاطر ترس های نهانش کنجکاو کرده است. شاید بخاطر این نا امنی ها باشد که گاه تصور می کنم من یک زن نفرین شده ام که از کودکی مرگ آفرین بوده ام! که با تماس انگشتی از انگشتانم با نور، نور را به ظلمت تبدیل کرده ام! مگر نه اینکه در کودکی من تنها کسی بودم که با فشار بر کلید یک دکمه، لامپ های خانه را یک یک می سوزاندم بی آنکه تسلطی بر فعل و انفعالات انرژی زیر پوستم داشته باشم. آیا اغراق می کنم؟ نمیدانم. اما تصور می کنم که گویی تاریکی زلال در جایی درتو در توی جانم لانه دارد.
این تشویش های مداوم باعث شدند که امروز من تمامن شاعر باشم. اما هیچکدام از شعر هایم را نتوانستم بروی کاغذ بیاورم. آنها هم به سرعت نور در فضا ناپدید شدند. تمام واژه ها و تصاویر و ایماژها…
فکر کارهای عقب مانده، نوشتن مقاله تطبیقی ام برای کلاس پروفسور آستر Dr.Oster مرا بیشتر نا آرام کرده است. به پروفسور آستر تلفن کردم. با خنده ای طنز آلود گفت: “انگار داری تز دکترایت را می نویسی! سعی کن تنها روی دو موضوع تطبیقی تمرکز کنی.” بعد ناگهان با لحنی به غایت مهربان گفت: “اصلن نگران نباش. هر وقت تمامش کردی نوشته ات را برایم بفرست. و هر وقت خواستی به من تلفن بکن. کاملن راحت باش.” مقاله من مقاله ای است مقایسه ای در ابعاد گوناگون بین دو نمایشنامه که خودم انتخاب کرده ام: نمایشنامه Man to Man نوشته مانفرد کارگه و The Maid (کلفت ها) نوشته ژان ژنه. آنچه به من دلگرمی می دهد این است که پروفسور آستر کاملن شرایط مرا به عنوان یک انسان آشفته درگیر با جنگ و انقلاب و دیاسپورا می فهمد. تصور می کنم کلیمی بودن او و تجربیات تاریخی او از متلاشی شدن باعث درک عمیق او از انسان امروز است.
ادامه دارد…