شماره ۳۰۴

چهار شنبه ۱۳ ماه جون ۱۹۹۰-ساعت ده و نیم شب آیواسیتی

پایان جنگ ایران و عراق چقدر روحیه ها را بهتر کرده و حسی از امید را در دل آدم ها زنده کرده است. احمقانه بودن جنگ و اینهمه مرگ و میر، چه آسیب هایی بر جا گذاشته… این همه صدمات جسمی و روحی، این همه ویرانی، و از دست دادن های جبران ناپذیر…صبح زود دیروز پدر کاوه تلفن کرد. شوخ بود و سر حال… بعد از یکسال و چند ماه پس از پایان جنگ، بعد از آگوست ۱۹۸۸  حالا می توان آرامش را در صدای ایرانیان حس کرد. بویژه ایرانیان داخل کشور… حال کاوه را پرسید و شرایط زندگی را.

چقدر پدرخوب بودن خوبست…

در یک آرامش لحظه ای تصمیم گرفتم که نامه های ننوشته را بنویسم. در آرامش های لحظه ای کوتاه است که آدم می تواند خودش را جمع و جور کند، نیرو بگیرد و به کارهای عقب مانده برسد.

برای مادرم نامه ای بلند نوشتم. در دفترم تکه هایی از آن را می نویسم: “م” عزیزم، در اینجا با خانمی دوست شده ام که هشتاد سال دارد و خواهرش صد ساله است. این خانم مدت بیست سال است که در آمریکا زندگی می کند. تنها و مستقل در یک خانه کوچک و با خیاطی و باغبانی و آشپزی خودش را سرگرم کرده است. یکی از پسرهایش پزشک است و در همین شهر زندگی می کند. اما این خانم می گوید که برای آزادی اش ارزش قائل است و نمی خواهد سر بار کسی باشد. غرور و آزادمنشی اش مرا به یاد شما می اندازد. آرزو دارم که اطرافیان شما نیز این ارزش ها را بشناسند و به قابلیت های شما احترام بگذارند.

  “م” عزیزم، آرزو می کنم که بتوانید از ایران خارج شده و سفری به اینجا داشته باشید. مقداری لباس دو سال پیش برایتان خریده بودم که هنوز آنها را پست نکرده ام . چون از دو سال پیش منتظر آمدنتان هستم. رویاهایم پیرامون این تصاویر چرخ می خورند که با هم کنار رودخانه آیواسیتی قدم بزنیم. با شما و کاوه برویم در یک رستوران غذا بخوریم و این شهر کوچک را به شما نشان بدهم. یا برویم سینما. یا بستنی بخوریم. بهر حال آرزو های کوچک و درعین حال خیلی خیلی بزرگ.

کاوه هم هفته گذشته از دبیرستان فارغ التحصیل شد. و طی جشن باشکوهی، دیپلم او را با معدل بالایی به او دادند. معدل بالای او باعث شده که برای دانشگاه او تسهیلاتی قائل شوند. و قرار است که به او بورسی بدهند که شامل مقداری پول است و امتیازات دیگر. این موفقیت باعث افتخار من است. او در دانشگاه آیواسیتی در رشته بیوشیمی برای پیش پزشکی قبول شده و بعد از چهار سال اگر امتحان پزشکی را به راحتی بگذراند، او را در دانشگاه پزشکی خواهند پذیرفت. امیدوارم که آینده خوبی داشته باشد و باعث سربلندی همه ما بشود. هزینه دانشگاه در اینجا بسیار بالاست. اما خوبی اش اینست که به ما وام می دهند. همانگونه که در یکسال اخیر با وام دانشگاهی ام توانسته ایم زندگی مان را بگذرانیم. خبر خوب دیگر اینست که یکی از نمایشنامه هایم قرار است در شهر دیگری در آمریکا کارگردانی شود و به روی صحنه بیاید. از طرف دیگر هم مرا عضو یک انجمن نویسندگان بین المللی کرده اند که امتیاز بزرگی در آمریکا محسوب می شود. و من برای چهار ماه، یعنی از شهریور ماه تا آذر ماه عضو این انجمن خواهم بود. به من مقداری پول خواهند داد و من باید سخنرانی های زیادی در دانشگاه ارائه بدهم و همچنین شعر ها و نمایشنامه ها یم را برای اساتید و دانشجویان بخوانم. این یک موفقیت بزرگی است برایم… من فقط سه سال و هشت ماه است که از ایران خارج شده ام و با دست کاملن خالی به آمریکا پا نهاده ام…

“م” عزیزم، خیلی حرفها هست که دوست دارم برای شما بگویم. اما همه را می گذارم برای وقتی که شما را ببینم. همچنین دوست دارم از زندگی همه زنان خانواده و فامیلمان با خبر بشوم. از آنهایی که دیگر در بین ما نیستند. مدتی است به بی بی گپ فکر می کنم و به بی بی هایم.  و عمه بی بی هایم. و به زندگی های غریبانه شان در سختی. به گذشت هایشان و محرومیت هایشان و زندانی بودنشان بخاطر سنت های اجتماعی… من می دانم که مثلن اگر امکانات لازم در اختیار شما قرار داده می شد شما یک پزشک خوب و یا روانپزشک ماهر می شدید. و شاید یک هنرمند برجسته با ایده های نادر و بی همتا. چون  برخی از حس های هنرمندانه ما بچه هایتان، علاوه بر ارث بردن از پدر عزیزمان، از شور و دگربینانه نگری شما هم بوده است. بخاطراین تلقی، اکنون با تمام نیرو فریاد می کشم که خواهش می کنم به خواهران و برادرانم بگویید که بچه هایشان، بویژه دخترانشان را به گونه ای تربیت کنند تا آزاده و مستقل و متکی به خود بار بیایند. دنیا هیچوقت یکجور نمی ماند و آینده دختران و زنان بسیار امیدوارکننده است. من حقیقتن تصور می کنم که زنان آینده، بشریت را به نوع سالم تر و زیبایی تری شکل می دهند.  زنی که مستقلانه راه زندگی خود را نجوید، و با دانش و هنر و تکنولوژی عجین نباشد، زندگی حقیرانه و مرگباری خواهد داشت.

“م” عزیزم، من درآمریکا دارم کوشش می کنم که با چنگ و دندان به حق و حقوقی دست بیایم که از کودکی از من گرفته شده بود. ودر جامعه جدید راهم را به تنهایی پیدا کنم. راه بسیار دشواری است اما من تلاش خودم را می کنم. و راستش را بخواهید، واقعن دلم نمی خواهد آزادی و استقلالی را که با خون دل بدست آورده ام، از دست بدهم. و در کناریک مرد که یک سر انگشت ارزش های مرا درک نمی کند، زندگی کنم. من دارم یاد می گیرم که به خودم به عنوان یک زن ارزش قائل باشم. اینگونه است که دیگران هم یاد می گیرند که به من به عنوان یک زن و انسان آزاد ارزش بنهند.

“م” عزیزم، در این مدت یک موضوع دیگر هم برایم اهمیت زیادی پیدا کرده و آن هم زبان غنی و گویش پر محتوای دزفولی است. درک عمیق از زبان و دانش زبانشناسی را کاش از برادرم “ع” می آموختم. حالا مجبورم با یکدست چند هندوانه بردارم! در اینجا   در هنگام ارتباطات زبانی و گفت و گویی و تفکر، چند زبان در هم ادغام می شوند، ومن گاه در بیان و تصور دچار اغتشاش می شوم. زبان انگلیسی، فارسی، دزفولی و ایتالیایی با هم قاطی می شوند و من ناگهان مجبورم اندکی ذهنم را مرتب کنم تا مفهوم و کلام با هم چفت شوند. اما گاه، هیچ واژه ای جز واژه های دزفولی نمی توانند احساس واقعی یک حس، حالت و یا محتوا و موضوع را به من منتقل کنند. به این خاطر بسیار متأسفم که به کاوه گویش دزفولی را یاد ندادم که بتواند دنیای مفهومی و گفتاری اش را وسعت بدهد. به یاد جمله ای از یکی از نویسندگان می افتم. آنائیس نین می گوید: “هر چه زبان بیشتر بدانی آدم وسیع تر ومتعددتری می شوی!” امیدوارم که خواهران و برادرانم به بچه هایشان این گویش ارزشمند را یاد بدهند. گویشی که در گذشته بخاطر تزریق تفکرنژاد پرستانه و برتری جویانه ی فرهنگ پایتخت نشینی، فرهنگ ها و زبان های بیشماری تعمدانه در جهت انهدام قرار گرفته بود! زبان همیشه مورد استفاده حکومتگران بوده و با دروغ و دغل در انهدام یک فرهنگ نقش موثری داشته اند. با انهدام زبان و فرهنگ، پراکندگی و تفرقه ایجاد می کنند در یک ملت کوچک مبارزه گر و در عین حال اتحادهای ساختگی و تقلبی بوجود آورده می شود در یک ملت بزرگتر، و برای اهداف سیاسی….

“م” عزیزم، من بسیار نگران سلامتی شما هستم. با اینکه می دانم تنهایی را دوست دارید. اما زندگی دور از شما هم برای ما  مشکل است هم برای شما. بویژه بعد از تلاطم ها و مشکلات جنگ. در اینجا من و خواهرم در دو شهر مختلف زندگی می کنیم. شما می توانید زمانتان را بین ما تقسیم کنید. قدری استراحت کنید. در جمع خانوادگی باشید. تلویزیون تماشا کنید. فیلم های خوب و دلنشین ببینید. و از طبیعت لذت ببرید. مهمترین مسئله این است که بعد از سالها زحمت و مرارت، و بزرگ کردن ده بچه، و بعد هم بزرگ کردن نوه ها، حالا اندکی به فکر خودتان باشید. یعنی ما فرزندان شما باید این شرایط را برایتان بوجود بیاوریم. محبت و ارزش گذاری چیزی نیست که بشود آن را خرید و فروخت! اگر شما یکماه از سال را با ما باشید، سال به سرمی آید، آرام آرام… با تقسیم عاطفه و تجربه و غمگساری….و با محبت … سرمای این شهر حتمن غیر قابل تحمل خواهد بود. اما وسایل گرم کننده فراوان یافت می شود. و ما هرگز در خانه و یا در محیط های سر پوشیده سرما را حس نمی کنیم.

خب “م” عزیزم، خیلی حرف زدم. تا آمدنتان یک خواهش از شما دارم و آن این است که متل بی بی بوتول (خاله سوسکه) را با همان لهجه دزفولی وقتی که دارید برای بچه ها تعریف می کنید، برای من ضبط کرده و بفرستید. همچنین متل گازر، نخودی، و حسن کچل و بقیه متل های دزفولی را. بی نهایت ممنونم. از دور شما را می بوسم.

خرداد ماه هزار و سیصد و شصت و نه.

ادامه دارد….