کیت الیزابت روسل (نویسنده) در گفتگو با اپریل یومینگر

در سال ۲۰۱۷، ونسا وای با زنی مواجه می‌ شود که او را نمی ‌شناسد. آن زن از ونسا می ‌خواهد برای آشنایی با رفتارهای نامناسب جنسی معلم انگلیسی ‌شان “یاکوب ستران” در مدرسه‌ ای که با هم در آن بوده‌ اند، همراه باشد.

تایلور بیرچ از ونسا می‌خواهد در کنارش باشد تا رفتار غیر انسانی ستِرین را افشا و مدرسه را مسئول این بی‌ اخلاقی اعلام کنند. این اتهام‌ها هفده سال بعد و بعد از آن علنی می‌شود که بر اساس شایعه ‌ها و بررسی داخلی مناسبات درون مدرسه، رابطه ونسا با سترون افشا می ‌شود و او مجبور به ترک مدرسه می‌شود. در آن زمان ونسا ۱۵ سال داشت و ستران ۴۲ ساله بود.

اما آنچه برای تایلور قابل ‌فهم نیست این است که ونسا در این ماجرا قربانی نیست. بلکه رابطه او با ستران بر اساس عشق پایه‌ گذاری شده بوده است. چنین نبود آیا؟

کتاب «ونسای در سایه‌ ی من My Dark Vanessa» این رابطه را به‌ صورت جدیدی بازسازی می‌کند؛ از جذابیت‌های ستران برای ونسا در سال ۲۰۰۰ تا پایان رابطه آن‌ها در سال ۲۰۱۷. داستان به ‌صورت جذابی در هم بافته می‌شود؛ آمیختگی از زمانی که ونسا و ستران رابطه را شروع کردند و اکنون که رابطه تمام شده و ونسا به این فکر می‌کند که این رابطه چه معنایی داشته است.

خانم کیت الیزابت روسل (نویسنده) در گفتگو با اپریل یومینگر در مورد دو دهه‌ ای که برای نوشتن این کتاب صرف کرده است، توضیح می‌دهد. او در مورد این‌ که چگونه فرهنگ برآمده از زمان کنونی مانند جنبش «من هم #MeToo » توانست مسیر داستان را تغییر دهد، و مناسبات مضحکی از زندگی که در کتاب بازتاب یافته است صحبت می‌کند. او از آزار جنسی و شخصیت‌های داستان زبان به سخن می‌گشاید و…

***

تا آنجا که خبر دارم، اگر اشتباه نکنم، از زمانی که هنوز بیست ساله نشده بودید، مشغول نوشتن این کتاب بوده‌ اید. چه چیزی شما را برای نوشتن این کتاب برانگیخته است؟ قرار بود به صورت پاورقی در مجله‌ ای منتشر شود، چگونه و چه زمانی شکل پاورقی به رمان تغییر کرد؟

از نظر ژانر، کمی ابهام وجود دارد. بویژه زمان شروع نوشتن این رمان. اما این که کجا نطفه اندیشیدن به نوشتن آن بسته شده است، می‌توانم به صراحت بگویم، روزهایی که هنوز حتا ۱۵ سال هم نداشتم، برای نخستین مرتبه رمان لولیتا را خواندم و از همان زمان دوست داشتم این رمان را بنویسم.

آنچه در آن روزها مرا به طرف خواندن رمان لولیتا کشاند، موسیقیدان مورد علاقه ‌ام “یاکوب دیلان” از گروه «گُل‌های دیواری Wallflowers» بود. کتابی در مورد این موسیقیدان محبوب می‌خواندم که در آن به رمان لولیتا اشاره کرده بود که الهام‌ بخش او برای نوشتن ترانه و ساختن آهنگ بوده است.

به همین خاطر، به دنبال رمان لولینا به کتابخانه رفتم و با قرض گرفتن آن خوانش آن را شروع کردم. خواندن این رمان، لحظه‌ هایی را برایم رقم زد که مکاشفه‌ ی اندیشیدن با خود بود. تا آن زمان نمی‌ دانستم که رابطه رمانتیک، عاشقانه، جنسی و عشق‌ ورزی مردی با آن سن با دختری هم سن من، ممکن است. فکر می ‌کنم در آن زمان برای نخستین مرتبه با واقعیت چنین فرهنگی در جامعه ‌مان آشنا شدم.

از سوی دیگر، خوانش رمانی که برای بزرگسال‌ها نوشته شده بود و نه برای من، تجربه و احساس بی‌ همتایی را به من داد که علاقه ‌مند شدم اگر بخواهم بنویسم، روش و منش نویسنده لولیتا را برگزینم. به زبانی دیگر، قصد تقلید داشتم.

کیت الیزابت روسل

لولیتا در ساختن شخصیت ونسا (شخصیت اصلی رمان ونسای در سایه‌ ی من) نقش برجسته‌ ای داشته است. از نقطه ‌نظر شخصیت ونسا، به نظر شما این کتاب چگونه هویتی به او داده است؟ یا فکر می‌کنید همانی را به او داده که شخصیت لولیتا به شما داده است؛ مانند: خدای من، آیا این گزینه ‌ای برتر است؟

به‌ عنوان دختری که در زمان خواندن رمان لولیتا ۱۴ سال بیشتر نداشتم، وقتی به خاطره‌ های آن روزها نگاه می‌کنم، به خاطر می‌ آورم که عاشق این کتاب شده بودم. بیشتر کتاب را از حفظ بودم. حتا احساس می‌کردم که شخصیت اصلی رمان لولیتا، دولورس را می ‌دیدم. بدیهی است که دیدن من مانند خوانندگان مرد و بزرگسال نیست. نگاه من به او همانی نیست که مردان خواننده بزرگ‌سال داشته‌اند.

این جزئیات در رمان وجود دارند، نگاهی به شخصیت او که ژرفا دارد. در بخشی از رمان، هامبرت هامبرت اشاره می‌ کند که او دختری است با ضریب هوشی بسیار عالی، اما از نظر بهداشت شخصی بسیار کم کار است. او تنبل است. او بسیار ترش روی است. او خوش ‌اخلاق است و حس خوبی دارد. می‌بینید که جزئیات داستان گاه دل‌خراش می‌شود؛ مانند گریه ‌های هر شب او بعد از خوابیدن مرد. او سراسر متن را تسخیر کرده است اما پنهان است و در هاله ‌ای از ابهام. خواننده برای یافتن او در داستان، باید جستجوگر خوبی باشد.

خودم که در زمان خواندن لولیتا، نوجوانی بیش نبودم، بدیهی است که در پی یافتن او بودم. زیرا برایم جالب‌ ترین شخصیت رمان بود.

خواندن رمان لولیتا آن‌ هم در سن و سال من، بسیار پیچیده بود. بویژه که من در خیال یک رمان عاشقانه خواندن آن را شروع کردم. معلوم است که برای یافتن مفهوم عاشقانه، می‌بایست تحت تاثیر کتاب‌ های خواهران برونته و فانتوم اُپرا قرار می‌ گرفتم. اکنون یک  داستان عاشقانه برای من می‌ تواند سرشار باشد از وسواس، تاریکی و حتا خشونت.

چند لحظه پیش از لولیتا و هامبرت هامبرت سخن گفتید و این رمان از منظر نگاه هامبرت روایت شده است  در حالی‌ که رمان «ونسای در سایه من» از منظر دید ونسا روایت شده است. چنانچه خودتان گفتید؛ می‌بایست برای یافتن این که چه چیزی در حال رُخ دادن است، از همان اول جستجوگری لحظه‌ های مهم را شروع می‌ کردید. وقتی کتاب را می خواندم، لحظه ‌هایی بود که به ‌شدت دچار تردید می شدم که آیا ونسا توان روایت همه‌ ی آنچه من می‌ خواهم را دارد؟

اگر به راوی رازداری فکر کنیم که بی ‌رحمانه تجربه‌ های ذهنی‌ اش را روایت می‌ کند، باید در پاسخ شما بگویم «نه». به باور من او از نظر حسی قابل ‌اعتماد است، بویژه در رابطه خودش، روابط حسی‌ اش و درکش از رابطه‌ هایش. اما دریافت او از این رابطه‌ ها طی سالیانی که گذشته با شناخت روان‌ شناسانه و مناسبات فریب‌ آمیز چنان آگاهانه شده است که او به ‌طور اجتناب ‌ناپذیری غیرقابل‌اعتماد می‌شود.

مطمئن نیستم اگر راوی داستان تجاوز جنسی فرد غیرقابل ‌اعتمادی نبود، قابلیت و کیفیت خواندن داشته باشد. ما نیازمند اندکی بی اطمینانی هستیم تا بتوانیم داستان را طوری روایت کنیم که احساسی نیز به نظر برسد زیرا روانشناسی بسیار پیچیده است. شاید آنچه می‌ گویم، مانند جاده‌ ای بماند که بسیار لغزنده است. جمع کردن خوانندگان در جاده‌ ای خیس و دشوار در نقطه‌ ای که همه بتوانند نیازهای حسی‌ شان را تسلیم واقعیت کنند، برایم بسیار مهم بود.

هنگامی‌ که ماجرای ونسا و دل ‌بستگی‌ اش به ستران را می‌ خواندم، متوجه نوعی پژوهش در کار شدم. هنگام نوشتن رمان آیا در مورد سندرم استکهلم (سندرم استکهلم پدیده ای ست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان‌گیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدی است که از کسی که جان، مال و آزادی ‌اش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و باعلاقه خود را تسلیمش می کند. علت این عارضه روانی عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته می‌شود.مترجمیا هر کدام از این نوع دل‌بستگی‌ های روانی به متخلفین برای شکل دادن ونسا تحقیق کرده‌ اید؟

بیشتر پژوهش‌های من – هنگام تلاش برای درک چارچوب نظری و مفاهیم فرهنگی بزرگ‌ تر – متمرکز است روی تئوری بحران آسیب روحی (تروما) و بویژه چگونگی نشان دادن نشانه‌ های اختلال تنش‌زای پس از رویداد بر صفحه کاغذ. پرسش من از خودم این است: چگونه می ‌توان صحنه‌ ای را با استفاده از فن بازگویی داستان (فلاش‌بک)، به طور مؤثر نوشت یا چگونه می‌توان صحنه ‌ای از آزار جنسی را نوشت که لحظه گسستگی و تفکیک ذهن را به‌ خوبی نشان دهد؟

در هنگام این پژوهش‌ ها، درباره تاثیرات بلند مدت سوء استفاده جنسی به طور خاص، و مواردی مانند سندرم استکهلم که به ‌یقین تبدیل شده ‌اند و دلهره‌ های سرشار از وسواس آن در رابطه با فرد سوء استفاده کننده بسیار خوانده‌ ام. هماره هم متوجه شده ‌ام که این تمایل به انتساب ویژگی‌ های نیک و بدون عیب به متجاوز وجود دارد؛ مانند این احساس که او می‌ تواند ذهن مرا بخواند یا او مرا خلق کرده و مقرر است که من برای او چنین باشم. این ویژگی‌های ونسا تا حد زیادی برآمد پژوهش‌های من بوده است.

در شخصیت‌پردازی ستران، بسیار خوب کار کرده ‌اید؛ او را از زاویه دید ونسا نشان داده ‌اید. سپس لحظه ‌های عینی وجود دارند که شما این مرد را به طور واقعی می بینید؛ مردی که بسیار پلشت و نابکار است را می‌بینید. برای پرورش دادن شخصیت او چگونه به چنین روشی دست یافتید؟ آیا هرگز فکر کرده ‌اید که برای او پایانی غیر از آنچه در رمان آمده است، هم ممکن است؟

هرگز برای او سرنوشت دیگری تصور نکرده‌ ام. همیشه می‌ دانستم که می‌ خواهم او کتاب را ترک کند. می ‌دانستم که خروج او از کتاب نیاز داستان است تا ونسا بتواند با زنان زندگی ‌اش رابطه برقرار کند. تا زمانی که او در داستان حضور داشت، امکان نداشت که ونسا بتواند آشکارا برای درمان نزد روان‌شناس برود. او هرگز نمی ‌توانست با تایلور دیدار داشته باشد. او هیچ‌ گاه نمی‌توانست در پایان، گفتگوی کوتاه و صادقانه با مادرش داشته باشد.

بیرون راندن او از داستان ضرورت بی ‌تردیدی بود تا او به نقطه‌ ای برسد که بتواند سیستم دفاع از وی را بشکند و همین نقطه را سکوی پیشرفت خود سازد.

اما در رابطه با شخصیت او، هرگز نمی‌ خواستم خواننده احساس تعارض با ستران کند. برای من این همان کاری بود که در لولیتا انجام داده بود و در رابطه با هامبرت هامبرت نیز ادامه داد. احساس می‌ کنم به صورت فرهنگی، ما با نوع چالش و مبارزه یاد شده بسیار نزدیک هستیم؛ یعنی نمی‌ خواهیم با متجاوز همدردی کنیم اما امور چنان پیش می ‌روند که ناخودآگاه این کار را می ‌کنیم. انتخاب بد بودن ستران، راهی بود برای جلب نظر خواننده به هستی و زندگی ونسا.

تایلور بیرچ از نظر خط داستانی و تصمیم‌گیری آشکار شدن او زمانی جذاب است که ستران با او تماس می‌ گیرد. درجه آزار او تا حد زیادی از ونسا کمتر است. اما خشم او نسبت به آنچه ونسا حس می کند، نامتناسب است.

نایلور به صورت شخصیتی در سایه به داستان وارد شد. او کسی است که به‌ تازگی، در یکی از شبکه‌ های اجتماعی جستاری منتشر کرده است. او بسیار از داستان دور بود. اما هنگامی ‌که کار ویرایش طرح را شروع کردم، او بیشتر و بیشتر وارد داستان شد.

مشاهده تجاوز به صورت هیرارشی بسیار وسوسه‌ انگیز است – جایی که این موضوع بدترین هست اما بد نیست. (انتخاب بین بد و بدتر.مترجم) من می‌خواستم که دیدگاه هیرارشی یا سلسله‌ مراتب را وارونه کنم تا شاهد این باشم که چگونه نمونه‌ های سوء استفاده به هم وصل شده ‌اند و ارتباط برقرار کرده ‌اند. نه این که کوشش کنم آن‌ها را در رقابت با هم قرار دهم.

بدیهی است که دریافت این ‌چنینی مغایر است با چگونگی دریافت روایت تروما آن‌هم زمانی که در شبکه اجتماعی معرفی می ‌شود. به ‌آسانی می‌تواند شکل کار خطی و بی‌ هیچ فراز و نشیبی تبدیل شود یا مکانی باشد برای آدم‌ها تا بتوانند احساس‌ شان را خلق کنند.

تلاش کردم با همدردی زیادی به تایلور نزدیک شوم. او را مبارز هزارساله و عدالت‌خواه هزاره اول و دوم نشان ندادم. بلکه او را همانی که بود؛ کنشگر در شبکه اجتماعی نشان دادم. او شخصیتی است که احساس می‌ کرد کاری که می‌ کند درست است. چنانچه روزنامه ‌نگاران هم احساس می‌ کردند که او کارش را درست انجام می ‌دهد. و ونسا، به طور آشکارا احساس می ‌کرد که کار درستی انجام می ‌دهد.

ویژگی قربانی همین است. آزار جنسی و فیزیکی بر همه تاثیری یکسان و هم شکل ندارد. چنانچه درمان، بسته شدن و فراشد آزار، نزد همگان یکسان و هم شکل دیده نمی‌ شود.

فرایند نوشتن این کتاب چه بوده است؟ تا آنجا که خبر دارم، چند دهه پیش از شروع جنبش «من هم #MeToo» نوشتن را شروع کردید. آیا این پدیده فرهنگی که در سال‌ های اخیر رخ داده است، به شما برای به سرانجام رساندن کتاب کمکی کرده است؟

بله، کمک زیادی کرد. اما در آن بازه زمانی هماهنگی بین آنچه من اندیشیده بودم با آنچه رخ داده بود، نیازمند راهبرد جدیدی بود که سرانجام یافتمش.

بین دوران فوق ‌لیسانس و دکترای ‌ام چند سالی فاصله گذاشتم و این کار من هم‌زمان شد با کشف نظریه تروما (آسیب‌های جسمی و روحی که به آن روان زخم هم می‌گویند. مترجم) در زندگی ‌ام. این کشف راه جدیدی را پیش روی من گذاشت تا بر آنچه تاکنون نوشته بودم، بیشتر فکر کنم. کشف این پدیده، چارچوب تخصصی و دانشگاهی را برابرم گذاشت که بتوانم کارهایم را با این روش پیوند دهم.

اکنون دریافت دکترا برایم بهانه خوبی بود تا با روش پژوهشی این کتاب را یک‌بار و برای همیشه بنویسم. در بهار ۲۰۱۸ از پایان ‌نامه‌ ام دفاع کردم.

هنگامی ‌که در اکتبر ۲۰۱۷ موضوع #MeToo مطرح شد، من در خانه بودم و در فکر به سرانجام رساندن نوشته‌ ام. در آن روزها دانشجویی به نام “تایلور” مرا سرگرم کارش کرده بود که آمده بود تا کسی به نام “ستران” را متهم کند. در این شکوائیه البته صدای او تنها صدایی بود که به گوش می ‌رسید. گویا احتیاج داشتم که از کار نوشتن کمی فاصله بگیرم. به شبکه ‌های اجتماعی روی بیاورم. شاید طرح موضوع در شبکه ‌های اجتماعی، می‌توانست قوی‌ترین روش باشد و چه‌ بسا مؤثرترین روش در جهان واقعی امروز.

در حال و هوای آن روزها، شاید به نظر می‌آمد، بهترین کار این است که سرم را پایین بیندازم و نوشتن را ادامه بدهم. اما خیلی زود متوجه شدم که جنبش #MeToo فقط مربوط به آدم‌ های مشهور برای کسب شهرت بیشتر نیست. دریافتم که این جنبش بزرگ‌تر از “هاروی واینستین” است (در اکتبر ۲۰۱۷، در پی اتهام‌ های آزار جنسی علیه واینستین او از شرکتش و آکادمی علوم و هنرهای سینما اخراج شد.  تا ۳۱ اکتبر ۲۰۱۷، بیش از ۸۰ زن اتهاماتی را علیه واینستین وارد کرده بودند. اتهامات باعث به وجود آمدن کارزار رسانه اجتماعی «# من هم» و ادعاهای بسیاری در رابطه با سوءاستفاده جنسی مشابه واینستین، علیه مردان قدرتمند در سراسر جهان شد که اثر واینستین نامیده شد و باعث عزل و برکناری بسیاری از آنان گردید. در ۲۴ فوریه ۲۰۲۰، دو مورد از مجموع پنج مورد اتهامات وانستین در دادگاهی در نیویورک تأیید شد.مترجم). ماجرا بسیار بزرگ‌تر از آن چیزی بود که گزارش شده است. انگار ماجرا از تجاوز جنسی یک نفر به دختر یا زنی بی ‌پناه فراتر رفته بود. مسئله از آزار جنسی فراتر بود و بزرگ‌تر از آنچه تاکنون دیده و شنیده بودیم.

صحبت و رایزنی با دوستان موضوع آن روزها بود. در این رایزنی‌ها بود که دوباره تجربه‌ های گذشته را ارزیابی مجدد کردیم و مشابهت‌ های زیادی بین آنچه اکنون رخ داده با چیزهایی که ما پیش از آن احساس کرده بودیم، دریافتیم. همین جرقه، موتور خوداندیشی و خودبازیابی به طور صریح و مستقیم را روشن کرد. حالا مسئله به طور موضوعی مشخص و به طور آشکار باید افشا می‌شد. بنابراین کتاب را با موضوعی که شما به آن اشاره کردید، نوشتم.

بدیهی است که می‌دانستم، کتاب من با توجه به این جنبش خوانده خواهد شد که برایم اهمیتی نداشت.

فقط به خودم باور داشتم و اعتماد به ‌نفس در این مورد که من باید چیزی بنویسم که باورش دارم. حالا همان کار موجب شده که شما و من درباره کتاب با هم گفتگو کنیم. در آن زمان احساس وحشت داشتم. انگار کسی که نخستین رمان‌اش را منتشر می‌کند اما در زمان و مکانی درست و به ‌موقع. این مورد را هرگز تصورش هم نمی‌کردم.

مایل هستم در مورد جنجال‌های پیرامون این کتاب از شما بپرسم. مدت زیادی روی کتاب «ونسای در سایه‌ی من My Dark Vanessa» کار کرده ‌اید. بعد از انتشار آن، در توئیتر با انتقادهای بسیار شدید و گاه تهاجمی مواجه شدید.

بله. درواقع یکی از موضوع‌ های بسیار دشوار بود. زیرا هم‌زمان با انتشار کتاب، در شبکه ‌های اجتماعی هزاران نفر در مورد آنچه نوشته ‌ام با هم بحث می‌ کردند؛ بحث این که در کتاب داستان چه کسانی طرح شده است، چه کسانی نادیده انگاشته شده‌ اند، داستان کسانی که خاموش شده‌ اند پیش از آن ‌که فرصت یافته باشند شنیده شوند را هم آیا نویسنده طرح کرده است؟

بدیهی است که احترامی ژرف برای گفتمان‌ها و دیدگاه‌ های ارائه شده دارم. احساس می‌ کنم که بی‌ آنکه بخواهم، در جهان واژه سرمایه‌ گذاری شده ‌ام. همین سرمایه ‌گذاری هم موجب شده که اکنون با شما وارد گفتمانی وسیع ‌تر در مورد کتاب شوم.

ولی یادمان باشد که مدت زیادی برای نوشتن این کتاب زحمت کشیده بودم. پیش ‌ازاین در مورد آن صحبت کرده‌ ام و دلیلی برای تکرار گفته‌ های گفتگوی پیشین نیست. فکر کنم در گفتگویی که سال ۲۰۱۸ داشتم، در این مورد صحبت کردم. هم‌ چنین یادمان نرود که در آن زمان کمتر از بیست سال داشتم و می‌بایست با مردان میان ‌سالی که خبر از نوشتن کتاب داشتند حشرونشر داشته باشم. تجربه‌ ای که ضمن هیجان، هراسناک هم بود.

اطلاعات کتاب حالا در اختیار همه بود و همه‌ جا مورد بحث مردم بود.  ولی گفتمان پیرامون کتاب من، هر روز بیشتر می‌شد و روند تکاملی طی می‌کرد. البته آنچه در این گفتمان‌ها بحث می ‌شد، پس‌ زمینه چرایی نگارش این کتاب را در خود نداشت. به همین خاطر لازم دانستم برای روشن‌تر شدن گفتگوها مقدار زمانی که صرف نوشتن این کتاب کرده‌ ام و ارتباط شخصی ‌ام با موضوع کتاب را بیشتر توضیح دهم.

به همین خاطر، متن توضیحی در وب‌سایت خودم منتشر کردم که گفتمان‌های متن را بیشتر روشن کنم. می‌ دانم که پیش از نوشتن متن توضیحی هم گاه به صورت کوتاه در مورد کتاب نوشته بودم. درعین ‌حال می ‌دانستم که انتشار آن متن، سطح گفتمان‌ها را تغییر خواهد داد و بی‌شمار کسانی یافت خواهند شد که به زندگی خصوصی من علاقه‌ مند خواهند شد. آگاهی دیگران از زندگی خصوصی‌ ام، هرگز خواست من نبوده است. زیرا مرا در شرایط ناآرامی قرار می ‌دهد. از طرف دیگر نمی‌ خواستم این موضوع و گفتمان پیرامون آن مانند هر موضوع دیگری ساده و معمولی جلوه کند.

البته نگران فرایندی بودم که برایم روشن نبود آخرش چه می‌ شود. گویا فرایند نوشتن داستان که آمیخته‌ ای است از واقعیت و تخیل، توسط یک زن، پیش‌ شرط نانوشته‌ ای دارد که باید رعایت شود. در این معنا، اگر زنی خواست در مورد آزار و تجاوز جنسی داستان بنویسد، انتظار می‌ رود او به صحنه بیاید و تجربه‌ های بسیار دردناک و بسیار شخصی‌ اش را با مردم به اشتراک بگذارد. این خواست پنهان به این خاطر است که او در مورد آنچه می ‌نویسد تجربه دارد و مردم به او اجازه نوشتن داستان هم می ‌دهند.

من نگران فضای هولناکی هستم که برای نویسندگان دیگری که در حال نوشتن همین موضوع‌ها هستند، به وجود خواهد آمد. پنج یا شش سال پیش، زمانی که این موضوع را یافتم و قرار شد در پایان‌نامه دکترا از آن استفاده کنم، اگر این‌همه بحث ‌و جدل را شاهد بودم، شاید به هراس می‌ افتادم و کار را ادامه نمی ‌دادم. دست کم شاید مرا به فکر وامی‌داشت که… نمی ‌دانم اگر می‌ دانستم قرار است دفتر زندگی شخصی‌ ام را برای همگان ورق بزنم، چه می‌ شد یا چه تصمیمی‌ می‌ گرفتم.

من از اندیشه سرگردانی که در فضای صنعت نشر، داستان، نویسندگی و انتشار هست بسیار بیزارم. زیرا از نویسنده خواسته می‌ شود برای رسیدن به نقطه ‌ای که کتاب آماده انتشار بشود، گاه باید سکوت اختیار کرد و قصه‌ هایی را ناگفته گذاشت. از او می ‌خواهیم که دفتر زندگی خصوصی ‌اش را برای جمع بخواند تا کتاب فروش برود.

می‌توانید اندکی هم در مورد پیوند My Dark Vanessa و American Dirt در گیرودار بحث‌ها و جدل‌ها صحبت کنید؟ چقدر فکر می‌ کنید که پیش‌آگاهی شما در این موضوع توانست به شکل‌گیری این کانون کمک کند؟

هنگامی‌ که کتاب شما منتشر می‌شود، بدیهی است که در ارتباط با کتاب‌های دیگری در همان زمینه منتشر شده است. یعنی در دورانی که موقتی هم هست، کتاب‌های مشابهی منتشر می ‌شود. در چنین موقعیتی، هر نویسنده ‌ای حق دارد در اندیشه پیشرفت خویش باشد. بویژه زمانی که برای پیشرفت کار مقدار زیادی پول، کار و انرژی صرف تبلیغ کتاب و موضوع آن شده است. در بازه زمانی تبلیغ، پیشرفت احتمالی با موضوع کتاب گره می‌ خورد. چنان می‌شود که موضوع کتاب در ذهن و روح مردم می‌نشیند.

نمی‌ خواهم بگویم که این موضوع مرا شگفت ‌زده کرد. اما در این اندیشه بودم که با انتشار کتاب چه چیزهایی تغییر خواهد کرد. این تغییرها آیا کسان جدیدی را وامی‌دارد که کتاب را بخوانند؟

در همان روزهای انتشار کتاب، من در توئیتر پانوشت‌های زیادی می‌خواندم و گاه حیرت‌زده می‌شدم که کسانی شما را متهم به سرقت ادبی می کردند که خودشان می‌ نوشتند؛ نه کتاب شما را خوانده‌ اند و نه قصد خواندنش را دارند. هرگز به این فکر افتادید که پاسخی به آن‌ها ندهید. چگونه می‌شود در برابر کسانی که کتاب را حتا نخوانده‌ اند اما اتهام سرقت ادبی به شما می‌زنند، از خود دفاع کرد؟

بویژه اتهام سرقت ادبی، گذشته از این که از کجا ناشی شده و چه کسی مدعی است، با کتاب من می ‌آمیزد. باید بگویم این ادعایی است دروغ و نادرست. حقیقتی در این ادعا وجود ندارد.

هرگاه به کسی اتهامی وارد شود که ذره ‌ای حقیقت ندارد، او را در شرایط بسیار دشواری قرار می‌ دهد. این که چگونه پاسخ‌گوی آن باشی یا از این فراتر، اگر پاسخی به آن داده شود، درواقع برای ادعای دروغ اعتبار ایجاد می‌شود.

در واقع من بسیار خوشبخت بودم که در حلقه دوستان و آشنایانی قرار داشتم که کتاب را خوانده بودند و از من حمایت می‌ کردند. همین موقعیت ضمن اعتماد به‌ نفس به من، موجب سپاس من از آن‌ها بود که با حمایت آن‌ها می‌توانم با صدای بلند بگویم: نه، این حقیقت ندارد.

به صفحه وبلاگ شما نگاه می‌کردم و دیدم که برای نوشتن کتاب My Dark Vanessa چقدر مطالعه و تحقیق کرده ‌اید. در بین آنچه شما خوانده و بررسی کرده‌ اید، مطلب یا عنوانی هست که دیگران بتوانند از آن‌ها استفاده کنند؟ چه به صورت ادبیات داستانی یا ادبیات غیرداستانی. در ضمن از فهرست نمایش‌نامه‌ها هم بسیار لذت بردم.  

بسیار متشکرم. هنگامی‌که داشتم کتاب را می ‌نوشتم، فهرستی از نمایش‌نامه داشتم، اما فهرستی که اکنون در سامانه من است اقتباسی از آن است. کوشش کردم که این نمایش‌نامه‌ها بتوانند نقشه راهی برای کتاب باشند و رویدادهای درون متن را بازتاب دهند. صادقانه بگویم که در این مورد بسیار وسواسی شده بودم.

کتاب‌هایی که خوانندگان را به آن‌ها ارجاع می‌دهم، مرا به یاد رمان “امی‌ و ایزابل” می‌اندازد که نخستین رمان “الیزابت استوارت” بود. این رمان ماجرای دختر شانزده ساله‌ ای است که در مدرسه با دبیر دبیرستان وارد رابطه جنسی می‌شود و آنگاه ‌که رابطه افشا می ‌شود، پیامدهایی در ارتباط‌ های آینده او، بویژه رابطه مادر و دختر نوجوان ایجاد می‌کند. این ماجرا همیشه در ذهنم هست و زیبایی آن را نمی‌توانم از یاد ببرم. شاید راز ماندگاری همین رمان بود که داستانی مشابه آن نوشتم.  این رمان را چون دوستی همیشه در ذهنم دارم.

در همین زمینه، مجموعه شعری وجود دارد به نام “آورنو” که لوئیس گلاک نوشته است. شعرهای این مجموعه به طور مدام، بین اکنون و گذشته در نوسان هستند و ذهن را سیال بین دو زمان؛ مدرن و کلاسیک نگه می ‌دارد. شعرها در رابطه هستند با زندگی “پرسفونه” که در استوره‌ های یونان دختر زئوس و دمتر و ملکه جهانِ زیرین و همسر خدای مردگان، “هادس” است. شعرهای پرسفونه ضمن زیبایی و دل‌انگیزی، پرسش‌هایی در مورد این رابطه برمی‌ انگیزاند؛ چرایی رضایت و شریک بودن در کنش جنسی و آزار جنسی، آن ‌طور که در شعرها بیان شده ‌اند. بیان فریبنده آزار جنسی چنان است که شکل آزار در تن‌کامگی گم می‌ شود. به همین دلیل هم رفتار عشوه‌ گرانه، نرم و آرام دخترانه‌ گی که از دختر انتظار می‌ رود همراه می ‌شود با خشونت جنسی و پنهان در رضایتی خواسته یا ناخواسته.

هم‌ چنین دو نمایش‌نامه که بر من تأثیر بسیاری داشته ‌اند را دوست دارم به خوانندگان معرفی کنم، زیرا خوانش آن‌ها بسیار به‌ سرعت پیش می ‌رود.

یکی نمایش‌نامه “پرنده سیاه” اثری از دیوید هاروور است که در آن ماجرای زن ۲۷ ساله است که با مردی میان‌سال رابطه جنسی داشته است. شروع این رابطه زمانی است که زن، دختر دوازده ساله‌ ای بیش نبوده. مرد به دلایلی زندانی می‌ شود و پس از آزادی نام ‌اش را عوض می‌ کند و به دنبال زندگی خود می‌ رود. اما زن او را پیدا و مدام دنبالش می ‌کند.

این نمایشنامه برای بررسی موضوعی بسیار جالب است. زیرا پرسش‌های یاد شده بالا را از نزدیک بررسی می‌کند؛ مرد خطایی انجام داده و دِین خود را هم به جامعه پرداخته است. اما برای قربانی که سال‌ها با درد همراه بوده است چنین اتفاقی رخ نمی‌دهد.

دومین نمایش‌نامه، اثری است از “پائولا وُگل” به نام «چگونه رانندگی آموختم». در این نمایش‌نامه، شاهد دختری هستیم که ماجرایش به طور درهم ریختگی زمانی روایت می‌شود. زمانی که او هنوز به سن بلوغ نرسیده بوده، عمو یا دایی ‌اش از او سوء استفاده جنسی می‌کرده است. ماجرای این کتاب بسیار شبیه است به آنچه من در کتاب ‌ام روایت کرده‌ ام. این شباهت از این نظر است که دختر نوجوان شیفته سکس است و در مدتی دراز خودخواسته اجازه می ‌دهد رابطه‌ ای بسیار نزدیک، احساسی و عاشقانه که همراه بوده با آزار جنسی با او برقرار شود. پرسشی که در هر دو کتاب طرح شده این است که چگونه موضوع سکس و رابطه جنسی محور زندگی دختر نوجوانی می‌شود و هم‌چنین چگونه همین رابطه می‌ تواند آینده او را هم نیز تحت تاثیر قرار دهد؟

هم‌اکنون چه کتابی می‌خوانید و آیا در حال کار کردن بر موضوع جدیدی هستید؟

نیمی‌ از مجموعه شعر “بطری چشم سیاه با اندکی گُل” اثر جک سکیتس را خوانده ‌ام. در واقع خواندن را بسیار دوست دارم زیرا کاری است بس فروتنانه. خواندن یادآورم می‌شود که به‌ عنوان نویسنده چه‌ کاری می‌توانم انجام دهم. شاعر نیستم، اما شعر را ستایش و تحسین می ‌کنم.

هم‌چنین این روزها رمان جدیدی به نام “هیچ‌چیز آزارت نمی ‌دهد” از نیکُل می‌گولبرک را خواندم.

در مورد این که اکنون مشغول نوشتن چه چیزی هستم، باید بگویم: هیچ. اکنون کوشش می‌کنم از دیدن و خواندن لذت ببرم و ایده‌ های برآمده از آن‌ها را در ذهن حک کنم و یادداشت ‌برداری. حتا اگر این ایده‌ها یادداشت‌های بدخط شتاب‌زده در دفتر خاطرات ‌ام باشند.

اکنون ایده بزرگی دارم که روی آن کار می ‌کنم و موضوع آن هم دوباره زنان جوان هست. اما این بار، رابطه زنان جوان با یکدیگر، زمینه‌ های خلاقیت و اینترنت بویژه اینترنت در میانه سال ۲۰۰۰، پیش از فیس‌بوک. زمانی که فقط MySpace و وبلاگ‌های بسیار شخصی بود که رسم هم نبود که وبلاگ نویس، نام اصلی‌ اش را بنویسد.

و سرانجام پرسش آخر: شما می‌خواهید که خواننده شما با خوانش ونسای در سایه‌ی من یا مجموعه تجربه‌هایی که شما در چند هفته اخیر داشته‌ اید،  به کدام آگاهی و دانش دست یابد؟

راستش، می ‌خواهم به خوانندگان یا خوانندگان احتمالی کتابم بگویم که کتاب ونسای در سایه‌ ی من مسائل و پرسش‌های بسیاری که در قصه‌ های هزارتوی این کتاب با آن‌ها در میان می‌گذارد، هشدارشان می ‌دهد که چگونه داستان که باور شده و در سکوت مانده؛ آزار جنسی و رابطه عاطفی را روایت کنند. به خوانندگان می‌گویم که چنین مسائل بزرگی چگونه باید در شبکه‌ های اجتماعی بازتاب پیدا کنند. همه این‌ها به صورت پازل در کتاب هست.

امیدوارم که کتاب دیده و خوانده شود. امیدوارم آن‌ها کتاب را بخوانند و کتاب وادارشان کند در مورد موضوع‌های مشابه کتاب، سخن بگویند. چنان سخن بگویند که فقط شخصیت‌های روایت در آتش سوزان بحث و گفتمان‌های سخت اسیر شوند و نه آدم‌های واقعی.