گفتوگویِ امیر پریزاد با دکتر رامین پرهام
رامین پرهام، در آبان ماه ۱۳۴۲ در کاشان متولد شد. چهار سال پس از انقلاب در بیست سالگی به فرانسه مهاجرت کرد. بعد از پایان دوره نخستِ دانشگاهی راهیِ آمریکا شد و دوره دکترایِ خود را در رشته زیستشناسی مولکولی گیاهان در دانشگاه ایلینویز به پایان برد. پرهام پس از آن به دانشگاه ویرجینیا رفت و دو سال سرگرم پژوهشهایِ فوق دکترایِ خود شد. پس از این دوره دانشگاهی، او به مدت هفت سال در بخش خصوصی در فرانسه سرگرم کار شد و سپس به نوشتن روی آورد. پرهام در این سالها، سه کتاب به فرانسه، و دهها مقاله به فارسی، فرانسوی و انگلیسی در رسانههای معتبر اروپایی، آمریکایی، روسی و اسرائیلی در ارتباط با مسائل ایران منتشر کرده است. وی برای مدتی از اعضای فعال اتحاد برای دموکراسی در ایران (UDI) بود.
رامین پرهام برخاسته از یک خانواده اهل کتاب و فرهنگ است و خود از نوجوانی با کتاب و بسیاری از چهره های ادب، هنر و فرهنگ معاصر ایران به دلیل نزدیکی و دوستی پدرش با اهل فرهنگ آشنایی داشته است. او فرزند دکتر باقر پرهام، جامعه شناس، مترجم و پژوهشگر شناخته شده معاصر است. رامین پرهام در یک اثر سینمایی به نام “دستنوشته ها نمی سوزند”، ساخته محمد رسولاف، ایفای نقش کرده و در این فیلم مطرح بازی خوبی از خود ارائه کرده است.
رامین پرهام به تازگی مبحثی را به نام “مشروطه نوین” عنوان کرده که از جمله انگیزههای این گفتگو، پرداختن به این مهم است.
ا. پ
آقای پرهام چه شد که به سیاست روی آوردید؟
ببینید، من کشورم را دوست دارم و از درماندگیِ کشورم رنج میبرم. همین انگیزه مهمی برای من است تا به عنوان یک فعال سیاسی به تغییر وضعیت فلاکت بار کشورم بپردازم. ناسیونالیست ام. نه ناسیونالیستِ نژادی یا اراجیفی از این دست. که ملی گرایی اهلِ تعقّل و تعامل با رویکردی تمدنی، یعنی با محوریتِ منافعِ ملیِ ایران، فرهنگ و زبانِ فارسی به عنوانِ زبانِ مشترک یا lingua franca در فلاتِ ایران.
از سوی دیگر، دینخو و مذهبی هم نبوده و نیستم. فضایِ سرتاپا مذهبیِ جامعه یِ ایرانی در سنینِ نوجوانی پس از انقلاب، مرا با پیرامونِ اجتماعیِ خودم بیگانه ساخت. خیلی سریع. هیچ تبعیدی بدتر از تبعیدِ درونی نیست. هیچ بیگانه شدنی بدتر از بیگانه شدن در خود و از خود و با خود نیست.
سیاست را با نوشتن آغاز کردم. نخستین نوشته من بیست قبل، زمانی که برای دیدن ایران رفته بودم ، مقاله ای بود تحت عنوانِ “کاوشی در بنیادهایِ پیشرفتِ فن آوری در مغربزمین”. جستاری که از سویِ گروه “فرهنگ و اندیشه”یِ روزنامه یِ صبح “امروز” در اسفند ۱۳۷۸ در دو شماره منتشر شد.
اضافه کنم سیاست را شرّی میدانم متأسفانه و کماکان ضروری. سیاست را برای ایران میخواهم، نه ایران را برای معیشت با سیاست.
از شما در ماههای اخیر سلسله نوشتارها و پادکستهای هفتگییی منتشرشده بنام مشروطه نوین. چرا این نام:”مشروطه نوین؟”
به یک دلیلِ ساده: جنبشِ سیاسی دورانساز بدون تئوریِ سیاسی ناممکن است. به قولِ توکویل، “دنیایی که کاملاً نو شده، به یک علمِ سیاسیِ نوین نیاز دارد”. براندازی تئوری نیست! ابزار است. حال با هشتگ یا بیهشتگ!
انقلابهایِ انگلستان، آمریکا و فرانسه در قرونِ ۱۷ و ۱۸ میلادی؛ و انقلابهایِ روسیه، ایتالیا، آلمان، چین و ایران در قرنِ بیستم؛ جملگی مبتنی بر نظریه هایی سیاسی و مبتنی بر ایده ای بنیادین بودند: آزادی در انگلستان و آمریکا؛ برابری در فرانسه؛ فاشیسم در ایتالیا؛ نازیسم در آلمان؛ بُلشویسم در روسیه؛ مائوئیسم در چین؛ اسلام در ایران.
انقلابِ مشروطه در ایرانِ یکصد سال پیش هم ایده یِ بنیادینِ خود را داشت: قانون (اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم). قانونی که قدرت را محدود و مشروط میکند. در ایرانِ این یکصد سالِ گذشته، دو تئوریِ سیاسیِ عمده داشته ایم: مشروطه و مشروعه. اوّلی برای محدود کردنِ قدرت در قانونِ زمینی بود؛ دوّمی برای نامحدود کردنِ قدرت در قانونِ آسمانی، قانونی که بنا به تعریف مرز ندارد! درست است که مشروطه از مشروعه در ۵۷ شکستِ سیاسی خورد؛ ولی با به دست گرفتنِ قدرتی نامحدود، مشروعه در ایران شکستِ تاریخی خورده: مشروعه، به عنوانِ تئوری یا دکترینِ کشورداری، در ایرانِ امروز کاملاً بلاموضوع شده. برای تحمیلِ یک شکستِ سیاسی و نهایی به مشروعه، باید مشروطه را دوباره زنده کرد. دوباره زنده کردنِ مشروطه نیازمندِ بازآفرینیِ آن است، نه بازتولیدِ آن! مشروطه نوین یعنی بازآفرینیِ فکرتِ بنیادینِ مشروطه یِ یک قرنِ پیش در قرنِ حاضر.
من مشروطهخواهم نه سلطنتطلب. بازگشت یا بازتولیدِ گذشته ممکن نیست. چون ایرانِ امروز ایرانِ صد وپانزده سالِ پیش نیست. چون دنیایِ امروز دنیایِ یک قرنِ پیش نیست. چون تجربه ای که به مدّتِ نزدیک به نیمقرن با انقلابی بس طولانی و حکومتِ اسلامی از سرِ ما گذشته، تجربهای استdisruptive که نمی توان تنها به عنوانِ پرانتزی آن را بست و به عقب بازگشت و شتر دیدی ندیدی!
مشروطهخواهم چون مشروطه را نخستین اقدامِ ایرانیان در تاریخِ معاصر برای خِرَدگرایی در کشورداری میدانم، نخستین اقدام برای دولتمداری بر پایه یِ خِرَد و تعقّل به جایِ مذهب و تعصّب. نخستین اقدام بسویِ شایسته سالاری بجایِ خویشاوند و خاندانسالاری و قوم وخویشسالاری. با بضاعتِ آن زمانِ ایران. نخستین حرکت برای تقنینِ تملّکِ ایرانیان بر ایران و خاتمه دادن به این عادتِ منحط که عدّهای قلیل و اعوان و انصار ایشان همواره کشور و منابع آن را ارثِ خانوادگیِ خود بپندارند. مشروطیت به عنوان یک چرخشِ تاریخی در یک بازه یِ زمانیِ مشخص در تاریخِ معاصرِ ما، در هسته یِ سختِ فکریِ خود، تاجایی که من فهمیدهام، جهشی بود فکری و فرهنگی بسویِ خِردگرایی و نوآوری. نوآوری کارِ سختی است. دشمنتراش است! طالبانِ وضع موجود یا status quo را عصبانی میکند. خِردگرایی یعنی تشخیصِ ضرورت برای تطبیق یافتن با آن. بقاء مستلزمِ adaptability است و تطبیقپذیری مستلزم خِردگرایی، یعنی انعطافپذیری در اندیشه و راهکار، یعنی نوآوری. مشروطه یِ نخست در عصرِ خود، نوآورانه بود. بازگشت به متنِ قانونِ اساسیِ مشروطه ۱۲۸۵ در ۱۳۹۹، نوآوری نیست! در جا زدن است. نه شدنی است، نه خواستنی. نه ممکن است، نه مطلوب. حرفِ مفت است.
ایرانِ ۱۳۹۹، ایرانِ ۱۲۸۵ نیست. ایرانِ ۱۲۸۵ ایرانی بود روستایی- رعیتی، دَرباری- آخوندی، عشیرهای- ایلاتی، و مذهبزده در حاشیه یِ تاریخ. ایرانِ ۱۳۹۹، ایرانی است شهری- کلانشهری، درونمرزی – برونمرزی. ایرانی برآمده از تجربیاتِ تاریخی-اجتماعیِ مدرنیته (جنگ، جنگهایِ مذهبی، انقلابِ فکری، سیاسی، اجتماعی، جنسیّتی)، در قلبِ جغرافیایی که می رود تا بسترِ اصلیِ جهانی شدنِ جهان در قرنِ بیستویکم بشود، یعنی آسیا. ایرانِ ۱۲۸۵ عمودی بود. ایرانِ ۱۳۹۹ افقی است. رِجالِ ایرانِ ۱۲۸۵، ملایان و درباریهایِ اندرونیِ عیش و نوش و قدرت و مذهب بودند. اِلیتِ ایرانِ ۱۳۹۹، کارآفرینها، ریاضیدانها، رُماننویسها، سینماگران، کنشگران، دانشگاهیان، ورزشکاران، روزنامه نگاران و سرآمدانِ صنفی اند… یعنی طیفی گسترده و متنوع از شخصیتهایی خودساخته در جامعه ای کلانشهریشده و دنیایی شده. ایرانِ ۱۲۸۵ عتبات داشت؛ ایرانِ ۱۳۹۹ دیاسپورآ. اوّلی هیچ ربطی به دوّمی ندارد! بازگشت به قانونِ اساسیِ ۱۲۸۵ به عنوان سرمشقی برای ۱۳۹۹، از حدِّ یک شوخیِ بیمزّه از سویِ مشتی حرّافِ بدسلیقه و پُرمدعا تجاوز نمیکند. باید ذهنیّتِ خِردگرا و نوآورِ مشروطهخواهان ۱۲۸۵ را نگه داشت و در ایرانِ ۱۳۹۹ بازآفرینی و بازتعریف کرد. مشروطه نوین یعنی این.
چرا در تبیین اصول نظریه مشروطه نوین، از سلطنت به عنوان آفت پادشاهی نام می برید؟
پاسخ این پرسش را پیشتر دادم. اضافه میکنم که قرآنشناس نیستم ولی به گفتهیِ دو کارشناس الهیات در داخل کشور، “سلطان” واژه و مفهومی است قرآنی که “۳۷ بار در قرآن تکرار شده” و “دو حیطه کلی معناییِ برهان و قدرت [و] مصادیق [مرتبطی] همچون بهانه و دستاویز، عذر موجه و معجزه و هرگونه سلطه و برتری و نفوذگری و بسط ید” را دربرمیگیرد!
مشروطه نوین، بازتولیدِ مفاهیم قرآنی و مفهوم “سلطان” نیست: خروج فکری، مقنن و پایه از اسلام و از سلطان در عرصه یِ سیاسی و عمومی است. اسلام، یا هر مذهبِ دیگری، مقوله ای است اندرونی، نه بیرونی. در مشروطه نوین، پادشاه “سلطان” نیست و نمیتواند باشد. در مشروطه نوین، پادشاه “برهان” یا حجّت نیست، “قدرت” نیست، “قانون” (کانون) هم نیست. قانون پادشاه است. قانون هم برهان است و هم قدرت. نهادِ شایسته سالارِ شهریاریِ ایرانی در مشروطه نوین، نِمادِ سیستِمیکِ خِردگرایی در تداومِ تمدنیِ ایران است: یعنی چگونگیِ نهادسازیِ نمادینِ خِردگرایی در سیستمِ نوینِ کشورداری.
در ادامه و تبیین همین اصول میگویید: “ما پادشاهی را برای ایران میخواهیم، نه ایران را برای پادشاهی”؟ آیا نهاد پادشاهی همان پادشاه است؟ تفاوت این دو واژه در چیست؟ اهمیت این نهاد برای ایران چیست؟
باید نهاد را از شخص متمایز کرد. آنچه ماندنی است، نهاد است نه شخص.
پادشاهی ابداعی است ایرانی، در واژه و در مفهوم. اگر “سلطان” واژه و مفهومی است عربی- قرآنی؛ اگر “تِزار” واژه و مفهومی است روسی؛ اگر “دموکراسی” واژه و مفهومی است آتنی؛ اگر “جمهوری” یعنی res publica (یا “چیزِ عمومی”) واژه و مفهومی است رومی… پادشاهی واژه و مفهوم و نهادی است ایرانی. باید آنچه ایرانی است نگه داشت و به اقتضایِ زمان با ضرورتهایِ زمانه منطبق کرد. بقاء مستلزمِ انطباق است و انطباق با اقتضاء، مستلزمِ نوآوری.
در ادامه همین اصول میگویید، “در مشروطه نوین، پادشاه قانون نیست؛ قانون پادشاه است”. همین باعث شده تا طیف سلطنتطلب شما را جمهوریخواه معرفی کند. شما خودتان هم مشروطه نوین را “نظامی ترکیبی” تعریف کردهاید. منظورتان از نظامی ترکیبی چیست؟
“نظام ترکیبی” یا régime mixte با ماکیاول در آغاز خِردگراییِ مدرنیته دوباره احیاء شد. منظور از “نظام ترکیبی” نظامی است مرکّب از فضیلتهایِ جمهوری و شهریاری (پادشاهی).
آیا شما فدرالیسم را برای ایران میخواهید؟ آیا سیستم فدرالیسم برای ایران را قبول دارید؟ آیا شما قائل به جداشدن بخشی از خاک ایران هستید؟
قدرت باید محدو دکنندهیِ قدرت هم باشد. در این چارچوبِ استدلالی، من به اصلی باور دارم که در زبانِ حقوقی به principe de subsidiarité شناخته شده است. معادلِ فارسیِ آن را نمیشناسم. منظور از اصل این است که تا زمانی که مسئولینِ محلی از عهده یِ کاری برمیآیند، مسئولینِ مرکزی در آن کار دخالتی نمیکنند. به عبارتِ دیگر، نخستین حلقه یِ مسئولیت/پاسخگویی، حلقهیِ محلی است نه مرکزی. مسئولیت/پاسخگویی زمانی به نخستین و نزدیکترین حلقهیِ بالادستِ خود منتقل میشود که حلقه یِ زیردستِ محلی از راهگشاییِ مشکل ناتوان باشد.
درکنارِ این اصل، اصلِ دیگری هم هست تحتِ عنوانِ pouvoirs régaliens. در اینجا منظور از regalis (ریشه لاتین) همان شهریاری است. بر اساسِ این اصل، برخی اختیارها مطلقاً در انحصارِ حلقه یِ مرکزیِ قدرت است، نه محلی: دفاع، روابط خارجی، سیاستهایِ راهبردی (زیرساختهای استراتژیک و غیره) و اطلاعات و امنیت داخلی و خارجی.
به دید شما کدام سیستم برای ایران مناسبتر است؟
مشروطه نوین: نظامی ترکیبی و مرکّب از فضیلتهایِ جمهوری و شهریاری (پادشاهی).
دلیل سکوت شما دربرابر شورای گذار و حمله به “دولت در تبعید میهن پرست” چیست؟ اگر واکنشی داشتهاید، این واکنش چه بوده؟
“دولتِ در تبعیدِ میهنپرست” سخن بی معنا و مزخرفی است؟!
ببینید دوستِ گرامی، نه تنها در این دو مورد سکوت نکردم، که نخستین کسی بودم که بلافاصله پس از اعلانِ رسمیِ ساختارِ هیأتِ دبیرانِ شورایِ گذار، حدود یک سال پیش؛ و چند ماه پیش هم پس از اعلانِ دولتِ تبعیدیان در شمالِ مکزیک! سخت از هر دو انتقاد کردم.
“شورای گذار” ایده ای است درست با اجرایی غلط: نمیشود مسئولیتِ حلِّ مشکل را به آنهایی سپرد که مشکل را بوجود آوردند. نمیشود آینده را به همآنهایی سپرد که به گذشته “گند” زدند!
“دولت در تبعید” ایده ای است غلط با اجرایی کُمیک: دولت برای اداره کشور است. ایران را نمیشود از شمالِ مکزیک اداره کرد. دولتِ در تبعید حرفِ مُفتی است که بلافاصله به دولتِ تبعیدیان تبدیل میشود. چنانچه شد!
زمانی که طرفداران نظام پادشاهی با تدوین قانون اساسی به اشکالات قوانین اساسی گذشته پایان بخشیدند و نظام پادشاهی پارلمانی را در حد حاکمیت ملی بازسازی و بازنویسی کردهاند، چرا شما همچنان بر جمهوریت اصرار می ورزید و مطالبات میدانی بخش قابل توجهی از مردم ایران را که بازگشت شاه را طلب می کردند، نادیده می گیرید؟
این “طرفداران”، به قولِ شما، تاکنون چنین کاری نکرده اند. آنچه کرده اند، غِرغِره کردنِ مزخرفاتِ دَرباری بوده و هست. اگر سخنِ مرا قبول ندارید، نوشتههایِ داریوش همایون را درباره “سلطنتطلبها” بخوانید، که هم خودش وزیر بود و هم قائم مقامِ دبیرکلِ حزبِ رستاخیز!
همایون در جایی درباره یِ این جماعت مینویسد: “مشکل اصلی [سلطنتطلبان] همان رویکردشان به سلطنتطلبی و اشتباه گرفتناش با مشروطهخواهی میبود. زمان سلطنتطلبان به پایان رسیده بود و خود نمیدانستند… تفاوت میان سلطنتطلبی و مشروطهخواهی، اساسِ یک جنبشِ فکری بود که از همان یکی دو سال پس از انقلاب به عنوان مشروطه نوین آغاز شد. مشروطهخواهان و سلطنتطلبان در همان انقلاب مشروطه از هم جدا شده و حتا با هم جنگیده بودند … بازگشت به پیام مشروطهخواهان که پیام ناسیونالیسم و تجدد و توسعه سیاسی و اجتماعی و نوسازی فرهنگی بود و پادشاهی را از نو تعریف میکرد، برای ایرانِ پس از فاجعه جمهوری اسلامی نه تنها لازم بود، که تازگی داشت…”
مشروطه نوین، بازتولید نیست. بازآفرینی است.
راه رسیدن مردم ایران به آزادی را چگونه می بینید؟
اگر منظورتان از آزادی، رهایی از قفسِ اسلامی است، راهی که در پیش داریم راه دستیابی به یک رهبری سیاسی است تا بتوانیم فروپاشیِ قفسی را که همهچیزش زنگ زده به درستی مدیریت کنیم.
اگر منظورتان از آزادی همان دموکراسی است، راهی سخت در پیش داریم. دموکراسی به رفتارها، نهادها و به فرهنگِ خودش نیاز دارد و این همه پیشفرضهایی دارند: نوسازیِ اقتدار و سیستمِ سیاسیِ ایرانِ پسااسلامی؛ نوسازیِ اقتصاد و معیشت؛ نوسازیِ نظامِ آموزشی؛ نوسازیِ نظم نوین شهروندی و مدنیّت…
سخت است ولی شدنی است! تنها کارستانی است که بتواند استعدادهایِ ایرانی و منابع مالی و تکنولوژیک را در قالبِ یک طرح جامع و میهنی برای نوسازیِ همهجانبه یِ کشور بسیج کند و روحیه و شادی و شادابی را به سرزمینِ مهر بازگرداند.
آیا محمدرضاشاه پهلوی نقشی در کم رنگ شدن مشروطه داشت؟ چه عواملی باعث شد که مشروطیت در زمان محمد رضا شاه نقش پررنگی نداشته باشد؟ عدهای بر این باورند که شاه برای ایران توسعه اقتصادی و نظامی آورد ولی نتوانست توسعه سیاسی بیآورد. آیا ایشان میتوانستند توسعه سیاسی بیآورند؟ آیا جامعه پذیرش دموکراسی را داشت؟
در پاسخ، چون این پرسشِ مدام و به اشکال مختلف ولی باطناً در همان شخصمحوریِ خودش تکرار میشود، بگذارید صاف و پوست کنده از شما بپرسم که: آیا برزیل، به عنوانِ کشوری در حالِ توسعه، در سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۵، یعنی در جمهوریِ پنجم، با آن نظامِ حقوقی (de jure) جمهوریِ فدرالِ ریاستیِ دوحزبی، دموکراسی بود؟
آیا جمهوریِ اوّلِ پرتغال در سالهایِ ۲۰ میلادی، با آن بیثباتیِ ساختاریاش که منجر به برآمدنِ Estado Novo و نظامیان در قالبِ جمهوریِ دوّم شد، دموکراسی بود؟
آیا بیثباتیِ بیمارگونهیِ جمهوریِ چهارمِ فرانسه از ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۸، جمهوریِ دولتهایِ دوهفته ای و سههفته ای بود یا دموکراسی؟
آیا بازگشتِ ژنرال دو گُل در ۱۹۵۸ با روشی دموکراتیک بود یا با کودتایی که از الجزیره آغاز شد؟
آیا سالهایِ سُرب (Anni di piombo) در ایتالیا، از اواخرِ دههیِ ۶۰ تا دههیِ ۸۰ میلادی، سالهایِ خَرتوخَری بود یا سالهایِ دموکراسی؟!
آیا ترکیه یِ سالهایِ ۶۰ و ۷۰ میلادی، دموکراسی بود؟
آیا کره جنوبیِ ژنرال پارک چونگ هی (رئیسِ شورایِ عالیِ بازسازیِ ملی در اوایلِ دههیِ ۶۰ میلادی) از ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۲، یعنی در جمهوریِ سوّمِ این کشور، دموکراسی بود؟
ببینید دوستِ گرامی، مشکلِ ما در ایران تعصّب بوده و هست. ما تنها متعصّبِ مذهبی نداریم. ما در فرهنگِ دینیِ مان، به قول آرامش دوستدار، انواع و اقسامِ متعصّب داریم: متعصّبِ مصدقی، متعصّبِ لیبرال، متعصّبِ شاهالهی، متعصّبِ جمهوریخواه، متعصّبِ دموکرات، متعصّبِ میانه روی، متعصّبِ چپروی، متعصّبِ قومی و خلقالهی…!
توسعهیِ سیاسی، در تعریفی کلان، یعنی توسعه یِ نهادها، رفتارها و ارزشهایِ شکلدهنده یِ نظامِ قدرت در یک جامعه. چون جامعه موجودی است زنده و اُرگانیک، توسعه یِ سیاسیِ آن هم، به عنوانِ عالی ترین گونه یِ توسعه، ویژگیهایِ تکامل (evolutionary) خودش را دارد، همانهایی که در طبیعت هم میبینیم: یعنی differentiation و specialization. بدونِ این دو ویژگی، که زمانبر هم هستند، تکاملِ نظامِ قدرت بسویِ دموکراسی ناممکن است. تنها specialization درمیانِ متعصّبینِ ایرانی، تخصّص آنها در تعصّب است و تنها differentiation درمیانِ آنها، جهتگیریهایِ متفاوت در تعصّب!
دموکراسی یک سیستم یا نظامِ عامل (operating system) توزیع شده است. شاه در آن تنها کاربر، تنها درآیوِر، تنها حافظه، تنها برنامه و تنها ریزپرداز نیست! عواملِ دیگری هم در این نظامِ عامل سهیم اند: سینماگر، موسیقی دان، سیاستمدار، نویسنده، وزیر، مدیر، معلم، مترجم، روزنامهنگار، هنرپیشه، تاجر، ورزشکار…
بنابراین، پرسشِ دیگرِ من از شما این است: فرض کنیم شاه خیلی بَد بود! آیا عواملِ دیگر در ایرانِ پیش از انقلاب، کارِ خودشان را در این زمینه، یعنی توسعه یِ تکاملیِ نظامِ عاملی که دموکراسی مینامیم، درست انجام دادند یا نه؟ اگر درست انجام دادند و از تبار قدّیسین و معصومین بوده اند، چرا از بختیار حمایت نکردند؟ چرا یک آزاداندیشِ مدرنِ باتجربه و فرهیخته و زباندان و بابرنامه را گذاشتند و بجایِ او از اُمُّلی مذهبی به عنوانِ “نخستوزیرِ موقت” دفاع کردند که برنامهیِ دیگری جز غلامیِ ولایت نداشت؟ چرا به عنوانِ نمونه، سینماگری مانند مهرجویی در زمانِ شاه با الهام از “آشغالدونی” ساعدی، فیلمی میسازد بنامِ “دایره مینا” و در زمانِ آشغالی بنامِ احمدینژاد، فیلمکی باسمهای بنامِ “سنتوری”؟! آیا “سلطانِ” کیمیایی، مشارکتی است تاریخی و ماندگار در تکامل و تکوینِ دموکراسیِ ایرانی؟!
در مشروطه نوین شما آیا نهادهایی بر نحوه اداره مملکت نظارت خواهند داشت یا حکومت مد نظر شما پادشاهی مطلقه خواهد بود؟
هیچ چیزی در نگاه من مطلقه نیست مگر یک چیز: ضرورتِ نجاتِ ایران. من اگر دموکراسی میخواهم، آن را برای ایران میخواهم، نه ایران را برای دموکراسی!
مشروطه نوین چارچوبی است امروزی برای احیایِ فکرتِ مشروطه: حکومتِ قانون. در مشروطه نوین، جامعه مشوّقِ خوبیها ست، دولت محدودکنندهیِ بدیها. ما باید فکرتِ مونتسکیویی و بنیادینِ مدرنیته یعنی ایدهیِ مهارِ قدرت را در ایران نهادینه بکنیم. مونستکیو میان Monarchie و Despotisme تفاوت میگذاشت: در اوّلی، شهریار در چارچوبِ قانون عمل میکند؛ درحالیکه در دوّمی، که در ذهنیّتِ مونتسکیو همان “شرِّ مطلقِ” سیاسی باشد، مستبد یا دِسپوت “خودسرانه” یا بقول شاهنامه، “خودکامه” عمل میکند.
پیادهکردن این ایده در ایران باید تجربه و فرهنگِ ایرانی را مدِّنظر قرار بدهد. برای همین، در مشروطه نوین حتی نهاد پادشاهی بر دو ویژگیِ انتخاب (تشخیصِ شایستگی) و نظارتِ مدنی (مهستان) بازتعریف میشود. به عبارتِ دیگر، این جامعه مدنی است که پادشاه را میسازد.
به عبارتِ انگلیسی، این Civil Society است که King-maker است نه DNA یا Divine right.
“یگانه راه نیل به آن مقصد عالی [پادشاهی]، احراز مقامات رفیعه هنر و کمال و ابراز لیاقت و حسن نیت و درایت در خدمتگزاری این آب و خاک است”.
آنچه محمدعلی فروغی در ۴ اردیبهشتِ ۱۳۰۴ در خطابه یِ تاجگذاریِ رضاشاه بزرگ به زبان آورد، چیزی نبود مگر وارد کردنِ عنصرِ کلیدی و نوینِ لیاقت (یا شایستگی) به عنوانِ “یگانه راه نیل به آن مقصد عالی”.
نوآوریِ ذکاءالملک در مشروطه نوین نهادینه خواهد شد. یعنی نهادی تحتِ عنوانِ مهستان، مأموریتِ خطیر تشخیص این شایستگی و نظارتِ بر آن را به عهده خواهد گرفت.
عواملی که در سقوط حکومت پهلوی نقش داشتند چه بودند؟
عواملِ درونی. این عوامل را به اختصار میآورم چون هر یک از آنها میتواند موضوع گفتگویی جداگانه و اغلب کارشناسی باشد:
– فقدانِ فرهنگِ نقد در شبه فرهنگی شدیداً مذهبی و متمایل به خودکامگی
-عدمِ فهمِ درستِ مدرنیته و دنیایی که از پنج یا شش قرنِ پیش وارد آن شده ایم، در تمامیِ سطوح مدنی و کشوری (از کانونهای وکلا، نویسندگان، دانشگاهیان، هنرمندان و غیره گرفته تا عالیترین سطوح کشوری)
-ضعفِ فاجعهبار دستگاه اطلاعاتی یا بقولِ خارجیها Intelligence Failure (دستگاه اطلاعاتیِ ایران – کشوری که کهنترین دستگاه اطلاعاتیِ تاریخ را در چارچوبِ “چشمها و گوشهایِ شاه” در زمانِ هخامنشیان ابداع کرده بود – در ندیدنِ تهدیدی که زیر چشم و گوشش بود، یعنی مذهب، از مسجدِ هدایت گرفته تا حسینیه ارشاد و انجمنِ شاهنشاهیِ فلسفه، کوری و کَریِ خاصی از خود نشان داد!)
-برتریِ مطلقِ ساختارهایِ عمودی بر سازههایِ تعدیلکننده یِ افقی
-فقدانِ اندیشکدههایِ تخصّصی یا Think Tanks برای گردِهمآوردنِ تجربه و استعداد از افقهایِ مختلفِ لشکری، کشوری، اطلاعاتی، امنیتی، دانشگاهی (یکی از همان سازههایِ تعدیلکننده یِ افقی)
-مذهبزدگیِ مفرطِ برخی از کلیدی ترین مقامات
– مذهبزدگی، چپرَوی و غربستیزی در جامعه ی روشنفکری که “گلِ سَرسَبدش” جلال آل احمد بود و ژان پُل سارتر فرانسوی درباره یِ یکی از معجونهایِ بیسَروتَه دیگرش یعنی شریعتی میگفت: “من مذهبی نیستم ولی اگر میبودم، مذهبِ علی شریعتی را میداشتم!”
-ممانعت از شکل گیریِ یک جریانِ سیاسیِ ملی و مستقل (به فراموشی سپردنِ یاد و آثارِ احمد کسروی، به عنوان نمونه؛ گوشهنشین کردنِ امثالِ شاپور بختیار و درعوض میدان دادن به امثالِ نصر، نراقی، عادل، موسی صدر…)
طیف معروف به سلطنتطلب بخاطر پدرگرامی، دکترباقر پرهام، و نقش ایشان در انقلاب ۱۳۵۷ به شما حمله می کنند. شما از نزدیک در سنین نوجوانی با محافل روشنفکری آشنا شدید. نقش پدر بزرگوارتان در انقلاب چه بود؟ آیا پدر شما، همانگونه که برخی سلطنت طلبان می گویند، تودهای بودند؟
“سلطنت”، چه در واژه و چه در مفهوم، ترکیبی است عربی همراه با سنّتی عثمانی یعنی ترکی. ربطی به ایران ندارد. سلاطینِ قاجار، مظفرالدین و محمدعلی و سلطان احمد، جملگی در کربلا دفن شده اند. یعنی در خاکِ مذهب، مذهبی عربزبان و عربتبار، نه در خاکِ ایران. عثمانی و اعراب اند که خودشان را “رئیس” و “سلطان” مینامند. عبدالناصر و صدام “رئیس” بودند. اردوغان را به عنوان نمونه، بسیاری از روزنامهنگارانِ غربی “سلطان” مینامند. “رئیسِ” عربی و “سلطانِ” عربی – عثمانی، ربطی به شهریاری و به پادشاهیِ ایرانی ندارند. “سلطنت” و پادشاهی، مترادف نیستند. متضاد اند. همان گونه که سه سالِ پیش در نوشتاری متذکرشدم، “سلطنت آفتِ پادشاهی” است. آنها که پادشاهی را برای ایران میخواهند، باید واژهیِ سلطنت را از بیانِ خود کنار بگذارند. جماعتِ “سلطنتطلب” مذهب زده اند. تا مغزِ استخوانش هم مذهبزده است! حتی اگر خودشان را سکولار بنامند. بسیاری از ایشان هم همواره، حتی امروز، ارادتِ خاصی برای “روحانیت اصیل” داشته و دارند. مثلاً برای “حضرت آیتالله العظمی سید محمدکاظم شریعتمداری”! در این چهل واندی سال، جماعتِ “سلطنتطلب” چیزی یاد نگرفتهاند، که هیچ؛ گویی همهچیز را هم از یاد بردهاند! یادشان رفته یا اصلا یاد نگرفتهاند و نمیفهمند که سقوطِ هر نظامی، حال هر نظامی که باشد، نخست ریشه در کاستیهایِ ساختاریِ خودِ آن نظام دارد، نه در “توطئه” یا در عواملِ خارجی. با از کف دادن دورانِ طلائی و قدرت و منزلت و ثروت، آن هم به آن آسانی، آن هم به مشتی اُمُّل، عقده ای هم شدهاند!
پدرم، باقر پرهام پس از اینکه چهار سالی روی ترجمه “پدیدارشناسی” هِگِل کار کرد، ناگهان دچار فروپاشیِ روحی شد. به قول دوستِ قدیمی و صمیمیاش، یوسف اسحاقپور، “با هِگِل درافتاد و هِگِل ضربه فنّیاش کرد”! بزرگی میگفت که “فلسفه تالابی است که هر از چند گاه، مورد یورش پانتزرهایِ آلمانی قرار میگیرد”! رویاروییِ پدرم با پانتزری بنام هِگِل، به سود دوّمی و به هزینه یِ روحیِ اوّلی تمام شد. دوریِ از ایران هم همیشه برایش بسیار گران بوده و در عمقِ افسردگی، کماکان هست.
پدرم هرگز “تودهای” نبوده! برخلافِ خزعبلاتی که سلطنتطلبان میبافند و میتوئیت اند! نه تنها “تودهای” نبوده که به عنوان دبیرِ دوره یِ دوّم کانونِ نویسندگان، نقشی کلیدی، در کنار شاملو و ساعدی، دوستانِ بسیار نزدیک اش در اخراجِ به آذین و یارانِ توده ای او از کانون ایفا کرد. خوب به یاد دارم که میگفت: “حزبِ توده در تمامِ کانونهایِ فرهنگی و هنری و صنفی نفوذ کرده بود تا آنها را به خدمتِ ملّاها درآورد و در این کار خیلی هم موفق عمل کرد. تنها جایی که تیرش به سنگ خورد، کانون [نویسندگان] بود”.
در این زمینه، پدرم رابطه یِ دوستانه و بسیار نزدیکِ فکری با زنده یاد کامبیز روستا داشت. روستا، یکی از سرسختترین چپهایِ ضدِّتودهای، از بزرگانِ آن جناحی بشمارمی رفت که به چپِ مستقلِ ایران معروف شده بود و همراه پدر، استقلالِ چپِ ایران از شوروی برای اش بسیار مهم بود. فراموش نکنیم که درگیریِ ساواک با پدرم، پیش از انقلاب، ازجمله بخاطر ترجمه ای بود که پدر از یکی از کتابهایِ ریمون آرون، فیلسوفِ راستگرایِ فرانسوی در آن سالها تهیه کرده بود و به حکم ساواک سانسور شده بود. در پیِ همان حکم بود که پدرم از دستیابی به کرسیِ استادی در دانشگاه محروم شد و به حقّالتدریسی اکتفا کرد. منظورم همان سالهایی است که امثالِ شریعتی و حداد عادل و نصر و معین… پایشان به دانشگاه هایِ تهران و مشهد و شیراز باز شده بود! الاغی بینام و نشان و کافکایی و “قلعه”ای، در اداره یِ مربوطه در سازمانِ اطلاعات و امنیتِ آن زمان، فیلسوفِ بزرگِ فرانسوی را “ضدِّسلطنت” تشخیص داده بود! حال آنکه یکی از نکاتِ مهم در نوشتههایِ آرون در سالهای ۷۸ و ۷۹ میلادی، یعنی در سالهایِ انقلاب، حمایتِ وی از منوچهر خسروداد (“ژنرال بیژار ایرانی” – Bigeard – بقولِ آرون) بود! و نیز تشخیصِ درستی که آرون از تأثیر بالقوه یِ حزب توده در جهتگیریِ اسلامگرایان داده بود و زنگِ خطر را در این باره در فرانسه به صدا درآورده بود: حزبِ توده، به قول آرون در آن سالها، اگرچه بسیار کوچک است و از دو هزار نفر کادر و هوادار تجاوز نمی کند، ولی بسیار منضبط عمل میکند، هم از دیدگاه تشکیلاتی و هم از دیدگاه ایدئولوژیک، میتواند در جهت دادن به اسلام گرایانی که شناخت و تجربه ای در این زمینهها ندارند، بسیار مؤثر واقع شود. دقیقاً هم همینطور شد!
با این حال تردیدی هم نیست که پدرم مخالفِ سانسور و خودکامگی بود. به عنوانِ یکی از برگزارکنندگانِ “ده شبِ شعر” در انستیتو گوته، پدرم تنها سخنرانِ شبِ نهم بود. وی در سخنرانیِ خود تحتِ عنوانِ “فضایِ حرف و فضایِ عمل” چنین میگوید:
“نخستین مشخصۀ جامعۀ سنتی اینست که در حرف رو به آینده دارد ولی در عمل اسیر گذشته است. در فضای این نوع جامعه، زندگی مردم، حرکت و عمل آزاد در مسیر آینده نیست که خود قادر است کلام تازه و تفکر تازه بیافریند، بلکه فضایِ فکری چیزی جز تذکرِ تعبدی و کورکورانه نسبت به ارزشهایِ گذشته یا ارزشهایِ مخالف با عملِ آزاد نیست. این وجه مشخصِ جامعۀ سنتی، وجهی اتفاقی و دلخواسته [نیست]، بلکه ناشی از منطقِ ذاتیِ چنین جامعه ای است، چرا که در چنین جامعهای اصل بر آفرینش و تولیدِ اجتماعی نیست، اصل بر بازسازیِ گذشته و تولیدِ مثلِ اجتماعی است. از این روست که بجای ابداع و کاربردِ حقایق و قوانینِ متناسب با زندگیِ کنونی و عملیِ مردم، مشروعیتِ اجتماعی در توسل به گذشتهها [جستوجو] میشود… چنین فضایی، فضایِ یکسانی و همرنگی است، حتی فضایِ بیرنگی و بیخودی…”
جالب اینجا ست که برای بازخوانیِ متنِ سخنرانیِ پدرم، به تارنمایِ بنیادِ همایون سرزدم. داریوش همایون! وزیرِ اطلاعات و جهانگردی در سال های پایانی دوران محمد رضا شاه بود. او که دوستی و احترام خاصی برای پدر داشت و متقابلا پدر هم داریوش را یک دوست و یکی از برجسته ترین قلمها و متفکرینِ سیاسیِ معاصر می دانست. او که مانند پدرم، از شاهالهی بیزار بود و همان گونه که خودش در نوشتارهایش به آن اشاره داشته، مشروطهخواهی و سلطنتطلبی را دو چیز نه تنها متفاوت که ذاتاً ناهمگون و متضاد میدانست.
خاطرم هست چهره و رفتار پدر را، روزی که از آن دیدارِ کذایی (دیدار مسئولان کانون نویسندگان ایران با خمینی) به خانه بازگشت: کُتاش را درآورد و به گوشهای انداخت و راهیِ اتاقِ کارش شد و پیش از آنکه در را پشتِ سرش ببندد، با ناراحتی و غمی ملموس در صدایش گفت: “خاکی به سرمان ریختیم که حالاحالاها باید تقاصش را پسبِدیم”. ساعتها در اتاقِ کارش تنها ماند و بیرون نیآمد. ماهها پس از آن، روزی که روزنامهها تیترِ بزرگ زدند که “شاه مُرد”، یکی از افسردهترین نگاههایِ پدر را در چهرهاش دیدم. نگاهی افسرده که هرگز فراموش نخواهم کرد.
با این حال تردیدی هم نیست که پس از به قدرت رسیدنِ حکومتِ ملّایان در ایران، و برای مدتِ بسیار کوتاهی، پدرم موجزده شد.
من فرزندِ همان پدر ام، با تمام خوبیها و با تمام کاستیهایاش.
آقای پرهام سپاسگزارم که دعوت من را برای این گفت و گو، پذیرفتید و صمیمانه به پرسش های من پاسخ گفتید.
سپاس از شما.