روزنگاری های دیاسپورا شماره ۳۲۹

پنجشنبه – بیست و ششم جولای سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی

پشت دیوار خانه صدای باد می آید. صدای حرکت ماشین ها، صدای مته ای که زمین را سوراخ می کند. صدای چند پرنده هم در حواشی… و آژیر آمبولانس و چرخیدن کژ و مژ آمبولانس در خیابان ها… و ماشین آشغال جمع کنی… و صدای چند مرد و زن و گریه یک بچه کوچک… و صدای تلفن… و صدای پسرم که گاه با پدرش حرف می زند، گاه با دوستانش…

و… آن دل پیچه از صبح دیروز تا ساعت یک بعد از ظهر امروز…

حتمن غذا را با اضطراب قورت داده ام. علتش همین است. حتمن.

آره، علتش همین است!

رگ های هراسان عصبی، لرزان و تپنده، مخلوط پروتئین ها و ویتامین ها و چربی ها را با اسید های گوناگون و هزار زهر مار دیگری از راهروهای پیچ در پیچ تنم عبور داده اند و زندانی شان کرده اند در یک مخزن… مسدود در یک حفره… و چه بلایی بر سر این غذای بیچاره افتاده است توی این دهلیز ها و حفره های تنگ و تاریک … پر از خون و گاز و پلاسما…

هیچ لزومی ندارد که به صداهای تکراری پشت پنجره گوش بدهم. زیر این پوست کرچ شده ام، صداهایی طنین دارد که حاصل آمیختگی عصاره گندم و مرغ و گاو و هندوانه و هزار عصاره دلچسب دیگر است که دندان های جونده ام، آسیاب های خرد کننده ام، آن ها را با اسید ها و آنزیم ها در می آمیزند تا آن ها را در لوله های آزمایشگاهی گوارشی، به خون تبدیل کنند. و به هزاران کوفت و زهر مار دیگری….

بعد از سی و شش ساعت کرچ شدگی، تنها رؤیای من یک غاچ بزرگ هندوانه است و یک نان تافتون تازه از نانوایی مش عبده!

چرا مش عبده؟ و نه هیچ نانوایی دیگری؟

چقدر می پرم از یک صدا به صدایی دیگر… می پرم، از صداهای پشت دیوار به صداهای درون تن، از عطر نان تازه و یک غاچ هندوانه، به دهلیز های خوابگونه….

از دهلیز های پیچاپیچ زیر پوست کرچ شده ام، خودم را در دهلیزهای خانه ای قدیمی می بینم. ایستاده ام سرفراز، روی سنگ های بالای رودخانه ای زلال. خانه ای پیچ در پیچ با پنجره های بلند و اتاق های تو در تو… نهرهای آب در زیر پایه های سنگی خانه روان است. پاهایم را در آن نهر زلال و شفاف می شویم. رودخانه، فیروزه ای است. با شیارهای نقره ای زیر نور خورشید.

خانه باستانی سه طبقه بود با آجر های محکم به استحکام سنگ. از هر پنجره ای، منظرگاهی متفاوت دیده می شد. خورشید را می شد در تمامی لحظه های زندگیش در خانه جست. از پنجره رو به خاور، رو به شمال، رو به جنوب ، به باختر… خانه ای باستانی که هیچ لرزش زلزله ای یا بمب و موشکی نمی توانست دل قوی سنگ ها را متلاشی کند.

این خانه، خانه ما بود؟ خانه کودکی ام؟

من خوب می توانستم شعر ها، قصه ها و نوول ها یم را در اتاق هایش بنویسم و نمایش هایم را از یک اتاق به اتاق دیگر به نمایش بگذارم! برای مردم شهر…

چرا در این اتاق ها هیچوقت چیزی ننوشته بوده ام؟ چرا همیشه نوشته هایم را در ذهنم می نوشتم و بادهای نامرئی واژه های نامرئی مرا نامرئی تر می کردند؟

چه خوبست که بعد از سال ها به دیدار خانه کودکی ام که هرگز خانه کودکی ام نبوده است، آمده ام!

از پله ها پایین آمدم. روی پله های خزه بسته باستانی، دفترچه ای را پیدا کردم. دفتری قدیمی و دستنویس که گویی متعلق بود به یک مؤسسه قدیمی. یا مدرسه ای که دیگر مدرسه نبود. اما تاریخچه خانوادگی هر شاگردی در آن نگاشته شده بود به همراه نمرات قبولی، تجدیدی یا رفوزگی آن ها…

اسامی شاگردان گویا با حروف الفبا از “الف” تا “ی” مشخص شده بود. و با یک، دو، سه….

جلوی نام هر شاگردی گاه خالی بود. آدم هایی که فقط اسم بودند و تاریخچه ای نداشتند. روبروی نام بقیه شاگردان نوشته شده بود: شغل پدر: دستفروش

شغل مادر: خانه دار

ناگهان نامی آشنا برجسته شد. دختری که انگار می شناختم. اما هرگز بیاد نمی آورم که بود و چه اسمی داشت. جلوی نامش به انگلیسی نوشته شده بود: رفوزه (Failed)

شغل مادر: (Whore)

شغل پدر: (Street Vendor)

گویی واژه و تصویری که به ذهنم نشسته بود، مفهوم “کاسه بشقابی” را می داد.

تنم لرزید. چهره دختر را که می شناختم اما نمی شناختم از ذهنم عبور کرد. و به خود گفتم: “من در خانه ای باستانی زندگی می کنم که اتاق های بیشماری دارد و اکثر مردم از داشتن یک اتاق کوچک هم محرومند!”

واژه کاسه بشقابی ذهنم را تمامن پر کرده بود. مردی را دیدم نشسته روی زمین در خیابان. سارغی پهن است روبرویش و در آن استکان و نعلبکی و بشقاب چینی لنگه به لنگه می فروشد. مردی که ساعت ها به کناره دیوار تکیه می دهد و منتظر یک خریدار می ماند….

به خود گفتم: “آن دختر که نامش را کاملن فراموش کرده ام، بعد از دیدن کلمه “رفوزه”چه حالی پیدا کرده است؟ چگونه به خانه برگشته است؟ و چگونه در چنین شرایطی به زندگیش ادامه داده است؟”

از پله های قدیمی خاک آلود بالا رفتم و پائین آمدم. در گوشه ای از یکی از اتاق ها، دو منبر کوچک دیدم ساخته شده از چوب قهوه ای، با کنده کاری های هنرمندانه. شاید مجسمه های کوچک چوبی صیقل داده شده به شکل گوزن، یا آهو یا شیر یا حیواناتی دیگر… روی یکی از منبر ها یک عبا و عمامه نهاده شده بود. عبایی سنگین و پشمی…. به گونه عبای شتری رنگ و بسیار تمیز پدر بزرگ در وسط یک اتاق قدیمی و مخروبه. نه مثل آزمایشگاه پزشکی پدر بزرگ که یادآور آزمایشگاه ابوعلی سینا بود و نه زیر زمین خانه که شیشه های اسید و لوله های آزمایشگاهی اش قطار ایستاده بودند روی رفک ها و تاقچه ها. بلکه یک اتاق باستانی و تاریخی… یک موزه که معلوم نبود به چند سده گذشته بر می گشت. اشیاء موزه پدری انگار….

پدر ایستاده بود و با نگاهی عمیق و خیره به آن اشیاء نگاه می کرد.

صدای رودخانه دلنشین بود. و آب فیروزه ای رنگ.

در وسط اتاق تو در تو که ایستاده ام، تنها رؤیای من یک غاچ درشت هندوانه خنک است و یک نان گرم و تازه تافتون… پشت دیوار صدای باد می آید و صدای حرکت ماشین ها و مته ای که زمین را دارد سوراخ می کند. چقدر خوبست اگر پسرم با تلفن با کسی حرف بزند که از آن طرف خط به او خبر خوبی بدهد. و او بخندد. و در چشم هایش خورشید بدرخشد و او یک تکه نان تافتون تازه را با پنیر بگذارد توی دهانش و یک غاچ هندوانه خنک را هم گم بزند … و مقداری بیشترپروتئین و ویتامین و چربی و کلروفیل و کلسیم و پتاسیم را قورت بدهد … و همه با آرامش زیر دندان هایش آسیاب بشوند و در هم بیامیزند و رگ های عصبی تنش مثل آرشه ویلونی از موزارت یا شوپن آن همه املاح گوناگون را حریر گونه در دهلیزهای پیچاپیچ گلویش پائین بفرستند و با رقصی باله گونه، در تاریکی کامل در هم حل بشوند و جذب سلول های تنش بشوند … و چشم هایش را درخشان تر کنند و صدایش را رسا تر و آرام تر…..

و…. چه خوبست اگر یک غاچ هندوانه خنک را با یک نان گرم و تازه تافتون گم بزنم و نام دختری را که رفوزه شده است بیاد بیاورم که پدرش کاسه بشقابی است در کناره دیوار شهری باستانی و مادرش….آخ،  اگر اسم آن دختر را بیاد بیاورم و کاری کنم که بجای “رفوزه” جلوی اسمش نوشته بشود “قبول”…  و… اگر تن کرچ شده ام جستی بزند پرپرکشان توی هوای تازه…. و مثل مرغی مادر به جوجه هایم که از تخم می آیند بیرون با غرور نگاه کنم و به آن ها دانه بدهم …. و به خودم بگویم که هیچ عیبی ندارد که از پشت این دیوار ها صدای مته می آید یا آژیر آمبولانس … یا هیچ صدایی… هیچ صدایی بجز صدای قار و قور شکمی که معلوم نیست با خوردن چه کوفت و زهر ماری این روده ها اینطور به قار و قور افتاده اند و چه گازهایی در اثر ترکیبات غذایی تولید کرده اند….

و…..

چه خوب می شد اگر یک غاچ هندوانه خنک را با تکه ای نان گرم و تازه تافتون می توانستم گم بزنم از نانوایی مش عبده… یا هر نانوای دیگری که بلد است چطور نان گرم و تازه را اینطور هنرمندانه از تنور بیرون بیاورد…. و…..