حسادت کودکانه -۲

برادرم نواز، یک سال و نه ماه پس از من متولد می شود. مادرم تعریف می کرد که من چنان از اضافه شدن عضو تازه به خانواده مان ناراحت بوده ام که مرتباً  به او اشاره می کرده و به زبان کودکی می گفته ام:

«کلکو برو خونه تون» (پسرک برو خانه ی خودتان)

من آنقدر به این کار ادامه می دهم که یک روز «جان بی بی» (به زنان پیر و با خرد و به زنان مکتب دار در جهرم می گفتند جان بی بی) نوازکوچولو را از دست مادرم می قاپد. سپس رو به من می کند و می گوید: «این بچه دیگه خونه شما پیداش نمیشه. من ورش می دارم برای خودم و دیگه بهتون پس نمی دم.»

در اینجاست که من می زنم زیرگریه و با هق هق بچه را از دست جان بی بی می گیرم، ماچش می کنم و می گویم:

«این کاکای خودمه؛ به هیچ که نمیدم»

پس از آن هم دیگر هرگز آن حرف کذا را به زبان نمی آورم.

لبخند دایی و سرخی انار

عکس تزئینی است

ما در جهرم به دایی می گوییم «آدی». کودکی من در یک خانواده ی پر جمعیت سپری شد: خاله ها و دایی ها، مادر و پدر، خواهران و برادران همه با هم زندگی می کردیم. هرکس هم گوشه ای ازکار را گرفته بود و به خرج خانه کمک می کرد. اگر هم پولی زیاد می آمد مادرم که بزرگ خانواده بود آن را برای جهیزیه خاله یا خرج عروسی دایی هایم پس انداز می کرد. اتاقی داشتیم بزرگ و نیمه مخروبه به نام «خانه گاوی» که گویا روزی روزگاری پدربزرگم نوروز در آن گاو نگه می داشته. گرچه دیگرگاوی درکار نبود ولی این اسم روی اتاق  مانده بود. یک روز همه مردان خانواده  با هم پشت بام خانه ی گاوی را کاه گل می کردند. در حالی که پایین پشت بام ایستاده بودم احساس کردم تکه ای شل (گل) افتاد روی سرم. بالا را نگاه کردم «آدی حسین» مان را دیدم که لبخند می زند. من هم خندیدم. خاله کوچکم، که مرا عزیزدردانه ی خودش کرده بود، یک انار بزرگ که از درخت انار باغ بی بی شیرینی چیده بود به من هدیه داد. فوری همه ی اهل فامیل دورم را گرفتند و واستار انار شدند. به هرکدام یک خروس انار دادم. دایی حسین هم دست ازکار کشید و از پشت بام به زیر آمد و دستش را برای انار دراز کرد. گفتم:

«به تو دیگه انار نمی دم»

دایی لبخندی زد وگفت:

«خودم که شَل روی سرت انداختم؟»

قاچ اناری که دستم بود دو تکه کردم و تکه ی بزرگش را به او دادم. بعدها از بزرگترها شنیدم که در آن زمان سه ساله بوده ام. هنوز هم سرخی انار و لبخند دایی در نظرم است.

مارگزیدگی

آن روزها کودک را از لحظه ای که هر را از بر تشخیص می داد، در زندگی و کار پدر و مادر شریک می کردند. چهار ساله بودم که پدرم مرا سر خرمن برد. من سه روز و سه شب در چادری وسط صحرا با دروگرها، خرمن کوب ها، چاروادارها و پدرم که همه را سرپرستی می کرد زندگی کردم. شب چهارم احساس کردم دست راستم سوخت. جیغی می زنم و بیهوش می شوم. همه بیدار می شوند. یکی از چاروادارها ماری را می بینند که به آرامی ازکنار من می خزد و در سوراخی ناپدید می شود. زمانی که به هوش می آیم می بینم که مرا سوار بر خری کرده اند. پدرم مرا محکم گرفته. دستم باد کرده بود و مثل زغال سیاه. دردی داشتم غیر قابل تحمل.  چند نفر در کنار خر یورتمه می رفتند و می گفتند ببریمش پیش آقای عباسیان. شادروان حسینقلی عباسیان هم دواخانه داشت و هم طبابت می کرد. یادم نیست آقای عباسیان  با چه فن و دارویی جان مرا نجات داد. مشهور بود که مار بیابانی به خاطر این که سال ها بدون آب بسر می برد اگر به شتر بزند از جای خودش بلند نمی شود. هنوز هم این راز بزرگ برایم کشف نشده که چرا زنده ماندم. آنچه برای من از این خاطره باقی مانده احساس درد مارگزیدگی است که تا به امروز با خود حمل می کنم.

کم زوری وپرزوری

پنج ساله بودم که همسالان و حتی اهل فامیل به من لقب «گنا» (دیوانه)، دادند و من شدم سپر بلای همه. بدون آنکه هیچ تقصیری مرتکب شده باشم از دست کس و ناکس کتک می خوردم. امامزاده ای داشتیم در محل مان به نام «آقای شاجات» که درست وسط یک قبرستان به همین نام واقع شده بود. بعضی ها می گفتند پسر موسی بن جعفره، برخی او را نوکر موسی بن جعفر می دانستند و برخی می گفتند یک گدای اهل لامرده که به اسم امامزاده دفن اش کرده اند. آقای شاجات بدبخت ترین امامزاده های جهرم بود. نه نخلی در حیاطش کاشته بودند، نه گلی و نه نارنجی. با وجود این مردم به آن اعتقاد داشتند و هر زمان زنی از شوهرش قهر می کرد، یا خانه ی کسی دزد می زد و یا طلبکاری به بدهکارش فشار می آورد، صحن آقای شاجات پر می شد از آدم های صاحب حاجت. اعتقاد مردم ـ بخصوص اهالی محترم کوی کوشکک ـ به آقای شاجات چنان بود که یک بار که یک درخت نخل خرما ریشه کن شده و افتاده بود روی دالان خانه ای، گروه سینه زن با نوحه ی ذیل دور تا دور صحن آقای شاجات  راه می افتد و به سر و سینه می کوبد:

گروه اول: «آخ آخ آخ نخل مون افتاد رو دالون»

گروه دوم: «یا آقای شاجات شق اش کن!»

در آن زمان من هم می رفتم داخل حیاط آقای شاجات دستم را زیر خاک می کردم و به درگاه آقای شاجات دعا می کردم که زورم را زیاد کند تا به حساب کسانی که به ناحق کتکم می زدند برسم. در آن دوران آقای شاجات هیچ گرهی از کارم نگشود ولی در دوران نوجوانی به علت کار و ورزش و کوه نوردی مداوم تا دلتان بخواهد خرزور شدم ولی باور بفرمایید دست روی هیچ کس بلند نکردم.

اصلان

در دوران کودکی یک همبازی داشتم به نام اصلان که یک و سال و نیمی از من کوچکتر و در واقع هم سن برادرم نواز بود. نواز از پستان مادر اصلان شیر خورده بود و ما همه با او احساس برادری داشتیم. اصلان از بچگی بروبچه های کوچکتر و بزرگتر از خودش را جمع می کرد و برایشان شعرهای موزون و معمولا بی معنی که خودش ساخته بود به آواز می خواند و از همه می خواست تکرارکنند:

«الدلدو سیدی آقایی، عمری

عندی سندی کندی….»

بچه ها از برنامه های هنری این چنانی که اصلان برایشان می گذاشت کیف می کردند. به زودی اصلان در تمام محله و محلات اطراف به الدلدو معروف شد. اصلان یک نابغه ی کوچولو بود که نه دیگران قدرش را دانستند و نه حتی خودش.

مغز یا پهن

کلاس اول ابتدایی بودم. معلمی داشتیم به نام آقای سیدی. یک روز از نفر اول نیمکت اول پرسید:

«تو مغز تو چیه؟»

همکلاس خردسال ما که مثل دیگران معنای این پرسش را نمی دانست گفت:

«آقا نمی دونم. چه بگم؟»

آقای سیدی گفت:

«بگو پهن.»

نمایش ادامه یافت. آقای سیدی به نوبت از همه این سئوال را پرسید و جواب مشابهی را دریافت کرد تا رسید به من:

«تو مغز تو چی هس؟»

«آقا پهن»

بعد رسید به شاگرد بغل دستی من که  اسمش بود محمد باقر علیین:

«علییین تو مغز تو چیه؟»

«آقا پهن.»

آقای سیدی سری به حسرت تکان داد و گفت:

«نه تو مغز تو مغزه ولی توی کله ی همه ی این ها پهنه.»

علیین نابغه  بود. درکلاس اول ابتدایی سخت ترین کتاب های داستان را می خواند و مسایل ریاضی کلاس های بالاتر را حل می کرد. متاسفانه علیین به سبب فقر مادی مجبور شد پس از کلاس شش ابتدایی ترک تحصیل کند. اوایل کلاس هشتم بودم که یک روز علیین را دیدم که برای کمک به خانواده هیزم بر پشت خود حمل می کند. از ته دل آه کشیدم ولی هیچ کاری از دستم ساخته نبود. چرا که خودم هم وضع چندان بهتری از او نداشتم.

عرضت را بکن

روزی از روزها عموی بزرگم شادروان عبدالرحیم مصلی نژاد که بزرگ فامیل بود مرا نصیحت می کرد و با راه و رسم زندگی آشنا. همانطور که عمو حرف می زد، من به خاطر آنکه عمو را خوشحال کنم مرتبا می گفتم:

«خوب باشه. عرضت را بکن!»

از بس که من این عبارت را تکرارکردم حتی عمو را که در شهر به شکیبایی مشهور بود ازکوره به در بردم به طوری که سرم داد کشید:

«دراز احمق تو شعورت نمی رسه که نباید با بزرگتر این طورحرف بزنی؟»

«عمو جان من که احترام گذاشتم وگفتم عرضت را بکن!»

«خفه شو! بازم که داری تکرار می کنی»

پس از آن از هرکس پرسیدم گفت حق با عموست. قانع نشدم. چند سال طول کشید که آقای میرزاعلی محمد کاتبی معلم کلاس ششم ابتدایی مان توضیح داد که «با گفتن این که عرض می کنم آدم خودش را کوچک می کند و طرف مقابل را بزرگ. با گفتن بفرما فرد طرف مقابل را بزرگ می کند.» به راستی که زبان منطق سرش نمی شود.

ماجرای جنی شدن من

اول شب بود و من و الله داد و چند بچه دیگر در پیچ آخر کوچه عصاره خانه که به قبرستان شاجات باز می شد با هم بازی می کردیم. در آقای شاجات، امامزاده ی وسط قبرستان بسته بود. الله داد رو به بچه ها کرد و گفت:

«کسی هس جرأت بکنه و توی این وقت غروب از وسط قبرها رد بشه و در امامزاده را بازکنه؟»

من داوطلب شدم و رفتم و جلو چشم همه این کار را انجام دادم. از فردا در سرتاسر محل شایع شد که «عزت با جن ها رابطه داره وگرنه ممکن نبود بتونه نصف شب در آقای شاجات را بازکنه». البته سرشب بود که من در را بازکردم نه نصف شب.

کی خره؟

ملاعلی جلالی از بزرگان جهرم بود و هیچ کس در خردمند بودن او شک نداشت. برعکس، اوسا اسمال بنّا آنقدر در زندگی کارهای احمقانه انجام داده بود که از دروازه ی گاو کشی تا ته کوشکک زن و مرد به او می گفتند «اوسا سمال خر». یک روز آقای جلالی به طعنه به اوسااسمال گفت:

«اوساسمال تو خیلی خری!»

اوسااسمال بلافاصله جواب داد:

«ملاعلی تو خری که حالا فهمیده ای که من خرم.»

آسمان بین راه لندن و دهلی

۵ ژانویه۲۰۱۳

 بخش اول  را در اینجا بخوانید