این هفته فیلم چی ببینیم؟

“پیری بد دردی است” ….  و “عشق” Amour  متبحرانه کاری می کند که این درد را با تمام وجودمان حس کنیم.

فیلم آغاز می شود. گروهی پلیس و آتش نشان، در ورودی آپارتمانی در پاریس را می شکنند و وارد می شوند. گفتگویی صورت نمی گیرد. یکی شان از این اتاق به آن اتاق می رود و در حالیکه نفسش را حبس کرده، پنجره ها را باز می کند، در اتاق خوابی را می شکنند و آنجاست که بدن نحیف پیرزنی پوشیده در لباسی سرمه ای که روی تخت دراز کشیده را پیدا می کنند در حالیکه دورش پرهای گل ریخته، دستانش روی سینه اش آرام گرفته و دسته گلی کوچک هم در میان انگشتانش خشکیده.

نمایی از عشق ساخته میشل هانکه

داستان برمی گردد به عقب. سالنی است و جمعیتی که کم کم صندلی ها را پر می کنند و جا به جا می شوند و صدایی که به آنها خوش آمد می گوید و خواهش می کند که صدای تلفن های همراهشان را قطع کنند و از کنسرت لذت ببرند. بعد صدای آمدن شخصی به روی صحنه را می شنویم و بعد نوای پیانو. در تمام این مدت روی ما به تماشاگران است و هرگز صحنه را نمی بینیم. از همین ابتدا و به همین صورت فیلم متوجه مان می کند که کارمان زیر نظر گرفتن و تمرکز کردن روی آدمهای روبه رویمان است و نه چیز دیگر.

بعد از کنسرت به زوجی سالخورده معرفی می شویم. جورج و آن، زن و شوهری هستند در دهه هشتاد زندگی شان، هردو معلم موسیقی بوده اند و دیرتر در فیلم می فهمیم که کنسرتی که اول فیلم رفته بودند، کنسرت یکی از شاگردهای قدیمی آن بوده که حالا پیانیستی مشهور شده. بی مقدمه وارد زندگی شان می شویم و فردا صبحش شاهد صبحانه خوردنشان هستیم که اتفاقی عجیب می افتد. مشغول صحبت هستند که یکباره آن دیگر جوابی نمی دهد و همانطور خیره به رو به رو می ماند. جورج چند بار صدایش می کند. می پرسد چه شده چرا ساکت مانده و جواب نمی دهد. بعد از چند بار صدا زدن، بلند می شود و دستمالی را خیس می کند و به پیشانی و پشت گردن آن می کشد ولی باز هم آن، عکس العملی نشان نمی دهد. جورج آرام و لنگ لنگان خودش را به اتاق می رساند تا لباس عوض کند و دنبال کمک برود که سر و صدایی از آشپزخانه می شنود. وقتی به آشپزخانه برمی گردد، آن در حالیکه کره روی نانش می مالد، خیلی معمولی از او می پرسد چرا شیر آب را باز گذاشته بود. جورج می گوید که اصلا شوخی خنده داری نبوده و او را ترسانده ولی آن به هیچ عنوان یادش نمی آید که چه اتفاقی افتاده و این آغاز پایان زندگی شان می شود. در صحنه بعد جورج به دخترش توضیح می دهد که سکته مغزی بوده و دکتر گفته بوده که باید عمل شود چون رگش گرفته و عمل سختی نیست، ولی بعد از عمل مشخص می شود که آن، جزو پنج درصد نادری است که این عمل رویش موفقیت آمیز نبوده و حالا نیمه راست بدنش فلج شده. بعدتر  جورج را می بینیم که آن را که روی صندلی چرخ دار نشسته به داخل آپارتمان می آورد و با زحمت روی تخت می خواباندش. از آن لحظه جورج هم مثل ما می شود یک تماشاگر و شاهد تحلیل رفتن وجود زنی که زندگی شان را با هم ساخته بودند – زندگی که حالا داشتند می باختندش.

زندگی جدید سخت است و کنار آمدن با شرایطش دردناک. سکته دوم آن، همه چیز را برای هردوشان طاقت فرسا می کند. آن کاملا فلج می شود و قابلیت صحبت را از دست می دهد، جورج زیر فشار بار روحی سنگینی که می کشد، خرد می شود. در خانه زندانی است، حتی راضی نیست برای رفتن به مراسم خاکسپاری دوستی، همسرش را تنها بگذارد، لنگ لنگان کارهای خانه را انجام می دهد و از آن پرستاری می کند و با این حال حاضر نیست او را به خانه سالمندان بفرستد چون به او قول داده بوده. پرستاری می گیرد که هفته ای سه روز کمکشان کند و دل آدم برای هردوشان می شکند. فکر کن که یک روز دیگر نتوانی حرف بزنی، نتوانی به زنی غریبه که آمده حمامت کند بگویی آبی که رویت می گیرد داغ است یا مناسب، یا موهایت را که شانه می کشد دردت می آید یا نه.  فقط یک سری اصوات بی معنا و دردناک از گلویت خارج می شود و دردی که پایان ندارد.

سخت تر از تماشای این دو در کنار آمدن با شرایطشان ـ پوشک بستن، حمام کردن، غذا خوراندن ـ این است که شاهد بی کسی شان هستیم. غیر از دختری که چند ماه یکبار از سفر می آید و ساعتی می نشیند و به جای دلجویی از پدر و عشق دادن به مادر، از زندگی شان ایراد می گیرد و اشکی می ریزد و می رود، کسی را ندارند تا حتی تلفنی بهشان بزند و روزمرگی شان را رنگی بدهد. تنها سرایدار آپارتمان و همسرش که گاهی برایشان خرید می کنند و کمکشان هستند لحظه ای می ایستند و می گویند که چقدر ازخودگذشتگی جورج را می ستایند و برایشان آرزوی بهبود میکنند.

فیلمی است که کند و آرام پیش می رود و تماشایش سخت است و دردناک. قدرت بازیگرانش ولی در به تصویر کشیدن داستان، توصیف ناپذیر است و بدون شک لایق تمام جوایزی که برده اند و شاید در مراسم اسکار این هفته هم ببرند، هستند.

از بهترین خصوصیات فیلم که کمی هم حس ناآشنایی بود برایم، این است که هیچ موسیقی متنی در فیلم به گوشمان نمی رسد. برخلاف بسیاری از فیلم ها که حس و حال را با موسیقی، بیشتر به وجودمان منتقل می کنند، Amour با صدای سکوت زندگی بیصدا و راکد داستانش احساساتمان را برمی انگیزد و شاید این مسئله را تا اواخر فیلم متوجه نشویم که چقدر همه چیز را در این داستان عمیق می شنویم .. صدای نفس های سنگین، ورق خوردن روزنامه، راه رفتن کبوتر با پاهای کوچکش روی کف خانه و صدای بیصدای درد و ناتوانی.

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.