بخش هفتم
معلمین من
عمو”علی مد” به من نصیحت می کرد:
“عمو عزت الله، همیشه میخ کج باش. هیچوقت تو زندگی راس نگو که توی دردسر می افتی”
عمو باشی می گفت:
“عمو اگه دیدی یکی داره می افته توی چاه، نجاتش نده! هلش بده زودتر بیفته.”
خاله معصومه می گفت:
“خاله اگه روزگار بهت تنگ گرفت دستت کج کنی اشکالی نداره به شرطی که گیر نیفتی. مثلی است معروف که دزد نگرفته پادشاهه.”
با این معلم هایی که من داشته ام باید کلاهم را بیندازم هوا که بدتر از این نشدم که هستم.
ثواب
زن عمو خوش و خوشحال از مسجد برگشت وگفت:
“رفته بودم روضه. آقای هی گفت.”
“زن عمو چه گفت؟”
“خیلی خوب گفت. دلمون حال اومد.”
“خوب زن عمو چه گفت؟”
“من چه می دونم.”
“زن عمو پس چرا رفتی؟”
“هیچی زن عمو رفتم ثواب ببرم.”
پاسخ دندان شکن
فضل الله فدائی آقا بود. اگرکسی به اسلام یا آقا کوچکترین ایرادی می گرفت، فضل الله استخوان های طرف را خُرد می کرد. یک روز آقا از فضل الله پرسید:
“فضل الله فرزند بگو ببینم اصول دین چندتاست؟”
فضل الله مکثی کرد وگفت:
“آقا پارسال که ده پانزده تا بود؛ امسال نمی دونم.”
همه خندیدند. آقا هم خندید.
کلاه ناصرخانی
ناصرخان قشقایی با دولت درافتاده و به تبعید فرستاده شده بود. آن دوره ها به کلاه ها دوگوشی قشقایی می گفتند کلاه ناصرخانی. هرکس این کلاه را سر می گذاشت و از خانه بیرون می آمد، پاسبان پست، طبق دستور، طرف را صدا می کرد، بعد چاقویی از جیب بیرون می آورد و یک گوش کلاه را می برید و می گفت:
“برو حالا شد کلاه پهلوی!”
رمضون….
در جهرم یک نفر شیرینی پز و شیرینی فروش داشتیم به نام رمضون که ریش های سفیدش تا نزدیک ناف اش می رسید. او که خود را درویش می دانست، همیشه با خود مقداری آب نبات داشت که به بچه ها و بزرگترها تعارف می کرد. به او می گفتند “رمضون خیلی خری”. او که در روزهای عادی به داد و دهش مشهور بود موقع خرمن یک کیسه ی گشاد برمی داشت و از صاحب خرمن سهم درویشی خودش را طلب می کرد. یک روز به صادق آباد رفت. مالک بزرگ و متنفذ شهر آقای هنر پای خرمن ایستاده بود. رمضون جلو رفت وگفت:
“آقا سهم ما رو بدین بریم.”
آقای هنر با تشر به اوگفت:
“مردکه تو کی هستی و چه سهمی از خرمن من داری؟”
“چطور تو منو نمی شناسی؟ به من میگن رمضون خیلی خری.”
رعیت ها دست از کارکشیدند و به عرض آقا رسانیدند:
“آقا این رمضون خیلی خری هس و فقط موقع خرمن گدایی می کنه.”
آقا که دید هوا پس است دستور داد یک من گندم درکیسه رمضون بریزند: “اینم برای اینکه خیلی خری!”
یادم می آید برادرکوچکم هنوز پنج سالش نشده بود، یک روز از او پرسیدم:”داداش تو رمضون خیلی خری می شناسی؟”
بدون ذره ای مکث جواب داد:”من رمضون خیلی بزی هم می شناسم.”
آب
این قصه را عمو ملاعباس کلاه بلند برایم تعریف کرد:
رفته بودم لب دریا. توی اون هوای گرم یه کوزه آب سرکشیدم. یکی گفت:
“عافیت باشه.” گفتم: “عین عافیت باشه” یکی گفت: “نوش جون.” گفتم: “دشمن شما بی جون”. یکی گفت: “آفاکم الله” گفتم: “سلم کم الله.” یکی گفت: ” صحت عین صحه” گفتم: “وانت کل صحه.” یکی گفت: صحت تخم تلاهپشت!” گفتم: “لعنت به کسی که تخم ترا کشت.”
دوقلوهای متشابه
کل نصرالله وکل اکبر آنقدر به هم شبیه بودند که همه آن ها را با هم عوضی می گرفتند. یک روز کل نصرالله، با حضور مادر، بر سر موضوع بی اهمیتی با پدرش بگو مگو پیدا می کند. کار به جاهای باریک می کشد و کل نصرالله دست آخر دست روی پدر بلند می کند. پیرمرد دمغ درگوشه ای کز می کند. کل نصرالله از در بیرون می رود و پس از چند دقیقه برمی گردد و بلافاصله به سوی پدر می رود و او را در بر می گیرد و می بوسد:
“بابا چرا دمغی؟ حتما این کل اکبر بی چشم و رو اذیتت کرده؟ می خواهی حالش جا بیارم؟”
پس از آن نیم لک بد و بیراه نثار کل اکبر می کند و تا دلتان بخواهد از پدر دلجویی به عمل می آورد. شباهت این دو به قدری است که حتی پدرشان متوجه موضوع نمی شود. لیکن مادر این کلک مرغابی کل نصرالله را کشف می کند.
آسید وهاب
این خاطره را همکلاسم جواد برایم تعریف کرد:
مادری به دختر یازده ساله اش پول و طنابی می دهد و می گوید:
“برو در دکون آسید وهاب، ده شاهی پیاز بخر، نصف نمه (حدود نیم سیر) ارده و یک من جرگه. جرگه ها رو با طناب محکم ببند وکول کن و بقیه را هم دستت بگیر و بیا!”
جرگه (بر وزن ترکه) به برگ و شاخه های خشک درخت بادام کوهی می گفتند که مصرفی جز سوخت نداشت. دختر به محض آنکه چشمش به چشمان از کاسه درآمده ی آسید وهاب می خورد قاطی می کند و با لحنی مظلومانه می گوید:
“آسید پیاز، دهشاهی وهاب، نصف نمه جرگه، یک من ارده”
مگه من کورم؟
میش ممد کور بود و بیش از صد سال از عمرش می گذشت. ما بچه ها هر زمان او را می دیدیم عصایش را می گرفتیم و تا هر جا می خواست او را می رساندیم. لیکن به محض آنکه به مقصد می رسیدیم، با عصا ما را می زد و می گفت:
“بی شعور الاغ میگه من کورم که عصام می گیری؟”
مردکوروسگ
کل محمد باقرکور بود نمی خواست کسی به این موضوع پی ببرد. یک روز دوپایی رفت روی شکم سگی که در بین راه خوابیده بود. صدای زوزه ی سگ به آسمان بلند شد. کل محمد باقر گفت:
“سقط شده عمدا رفتم روی شکمت تا دیگه توی راه نخوابی.”
حسین کچل
در شهر ما دو طبقه متفاوت ازکچل ها وجود داشتند. یک گروه که به علت کهولت و یا مشغله زیاد و یا به هر دلیل دیگر موهایشان ریخته بود و تاس شده بودند. این گروه که بر اثر مرور زمان موهای عزیزشان را از دست داده بودند، نه با سر بی موی خود مشکلی داشتند و نه کلاه بر سر می نهادند. هیچ کس هم به آنان کچل نمی گفت. گروه دوم کسانی بودند که درکودکی به درد کچلی مبتلا شده بودند. کچلی بیماری بود بسیار وخیم و مسری و بیشترین قربانی آن را کودکان تشکیل می دادند. کچلی با ظهور زخم های متعدد بر سر آغاز می شد و ممکن بود به مرگ منجر شود. در آن زمان موی بچه ی کچل را می تراشیدند و او را در حوضی می انداختند و آنقدرگرد آجر بر سرش می مالیدند که سرش خونین و مالین می شد. پس از آن سر را می بستند و مرهم می نهادند. زخم های بچه پس از مدتی خوب می شد ولی طفل بیچاره دیگر مو درنمی آورد. به این نوع کچل ها می گفتند “کچل زفت”. این نوع کچل ها کلاهی بر سر می گذاشتند که تا نزدیک چشمانشان کشیده می شد ولی کلاه برای رفع کچلی آنان کافی نبود. مرد و زن و حتی اعضای خانواده شان پس از اسم آنان لقب کچل را می آوردند. کچل ها چنان نسبت به لقب کچل حساس بودند که گوینده را با سنگ می زدند.
من درتمام زندگی هیچ کچلی را به اندازه ی حسین کچل ندیدم که از کچلی خود شاد باشد. هرکس اسمش را می پرسید، کلاه خود را برمی داشت و می گفت:
“نوکرت حسین کچل!”
یک روز در برابر همه کلاه “آدایی کچل” را برداشت و شروع کرد به خواندن و رقصیدن:
“های کچل های کچل! زفتی کچل های کچل!”
اگرهرکس دیگر جای حسین بود آدایی کچل تمبان از پایش درمی آورد ولی نسبت به حسین که هم سرش بود مجبور بود به گفتن جمله ذیل اکتفا کند:
“حسین قباحت داره!”
یک روز جناب آقای محمد اسماعیل جهرمی که از تجار بنام شهر بود با عده ای از اعیان شهر جلسه داشت. آقای جهرمی با وجود مکنت فراوان از آنجا که درکودکی به درد کچلی دچار شده بود مردم، پشت سر، به او “جهرمی کچل” می گفتند. حسین بدون دعوت وارد جلسه اشراف شهر می شود، کلاه خود را به علامت احترام جلو آقای جهرمی از سر برمی دارد و می گوید:”آقای جهرمی سلام علیکم”
آقای جهرمی به او فحش های رکیک ناموسی می دهد. حسین قاه قاه می خندد.
بخش ششم را در اینجا بخوانید