این هفته چه فیلمی ببینیم؟
افسردگی از آن بیماری هایی است که همه فکر می کنند راه درمانش را بلد هستند. یکی زاناکس و زولوفت تزریق می کند، یکی دیگر اعتقادی به قرص ندارد و انگیزه پیدا کردن و ورزش و یوگا را پیشنهاد می کند، دیگری بهترین درمان را برای افسردگی، قاطی اجتماع شدن و معاشرت بیشتر با دوستان می داند و کسانی هم هستند که به کل به چیزی به نام افسردگی باور ندارند و فکر می کنند تنها بهانه ای است برای جلب توجه.
فیلم ” Hello I must be going ” درباره زن جوان سی و چند ساله ای است که چند ماهی است از شوهرش جدا شده و به خانه پدر و مادرش برگشته. ایمی هنوز عاشق شوهرش است، نمی تواند باور کند که زندگی مشترکش پایان یافته، از اینکه برگشته به خانه پدری اش خجالت زده است و از زندگی ناامید. سه ماه است که از خانه بیرون نرفته، از صبح که بیدار می شود، تلویزیون را روشن می کند، همانجا روی تختش می نشیند، چیپس می خورد و به صفحه تلویزیون خیره می ماند. موهایش کثیف است و روزها پشت سر هم لباس عوض نمی کند، با همان تی شرت و شلوارک می خوابد و می چرخد و زندگی می کند. مادرش غر می زند و می خواهد که او کمی به خودش برسد و تشویقش می کند که قرص های ضد افسردگی مصرف کند تا بهتر شود. ایمی ولی هیچ انگیزه ای برای بیرون آمدن از اتاق و برگشتن به زندگی نرمال ندارد. تا اینکه شبی پدر و مادرش، خانواده ای را برای شام دعوت می کنند. ایمی معذب پشت میز نشسته و وقتی حرف طلاقش می شود بلند می شود و مهمانان را ترک می کند. پسری که مهمانشان است دنبالش می رود و بدون مقدمه و دور از چشم والدینشان، ایمی را می بوسد. چیزی که بیشتر ایمی را متحیر می کند این است که به جای اعتراض، ایمی هم او را می بوسد. بدون اینکه همدیگر را بشناسند و یا حتی یک کلمه حرف زده باشند. فقط یک مشکل بزرگ وجود دارد: ایمی زنی سی و چند ساله است و جرمی پسری نوزده ساله.
ایمی هیچ نقشه ای ندارد که زندگی عشقی با پسری آنقدر جوان تر را شروع کند ولی از طرفی برنامه اش هم این نبوده که شوهرش برود کسی دیگر را پیدا کند و او را ترک کند. جرمی هم مشکلات خودش را دارد. او بازیگر تتاتر است ولی از کاری که می کند بیزار است و بیشتر بخاطر مادرش پا به آن راه گذاشته، از آن بدتر اینکه مادرش باور دارد که او همجنسگرا است و جرمی هم هیچوقت به او نگفته که در اشتباه است. با تمام این ها، ایمی و جرمی رابطه ای پنهانی را شروع می کنند که با اینکه با استانداردهای جامعه نمی خواند، ولی برای هردو مفید است و به هر دوی آنها کمک می کند تا دوباره به زندگی برگردند. ایمی مجبور می شود به مادرش بگوید دلیل اینکه حالش بهتر شده این است که داروی ضد افسردگی مصرف می کند و جرمی هم به مادر خود می گوید که دارد به ایمی کمک می کند تا با سختی طلاق کنار بیاید.
با این حال هضم رابطه ای که با هم دارند برای ایمی آسان نیست. برای او که خودش را بی ارزش می دید، اینکه مردی دیگر بخواهدش، برایش از هر دوایی کارسازتر است ولی رابطه شان برای ایمی بیشتر رابطه ای جنسی و فیزیکی است. جرمی اما عمیقا او را دوست دارد و مسئله این است که ایمی آمادگی قبول این واقعیت را ندارد.
فیلم، کمدی دراما است و داستانش با اینکه نفسمان را بند نمی آورد، واقعی و ملموس است. همه ما شاید در برهه ای از زندگی، سختی کنار آمدن با گذشته و حس وحشت از آینده نامعلوم را تجربه کرده باشیم. این فیلم فقط داستان کوتاهی است که یادآوری مان می کند که وقتی از همیشه بیشتر احساس بطالت و یأس می کنیم، شاید کسی این نزدیکی باشد که بتواند دستمان را بگیرد و کمکمان کند تا دوباره خودمان را پیدا کنیم، اگر فقط شجاعتش را داشته باشیم که او را به زندگی مان راه بدهیم.
http://www.youtube.com/watch?v=XNjVjdn21jQ
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.