دو هفته قبل دوستی قدیمی، و دقیق تر، نه یک دوست در معنای متعارف، که یک هم دوره و هم سن ام در آغاز کار ادبی، “تمام شد!”  بله! این عبارت هر چند خونسردانه به نظر می آید اما گفته خود اوست در زمان بیماری، در شعری زیبا اما تاثر برانگیز: “من تمام شده ام!”

من و او در آغاز، از یک جغرافیای استانی، در صفحه های ادبی یک روزنامه در پایتخت داستان منتشر می کردیم. داستان هایی که حس مکان و آدم ها و واژگانش بویی شمالی داشتند. هم در داستان های کوتاه او و هم در دو داستان منتشر شده ی  من در آن جا.

هر دو در سال ۱۳۵۵، از صفحه ادبی روزنامه رستاخیز شروع کردیم. او داستان  کوتاه و گاهی شعر در آن صفحه که نامش “فرهنگ، هنر و اندیشه” بود منتشر می کرد و من داستان. در همان روزنامه که صفحه ادبی اش با مسئولیت و اعتبار منوچهر آتشی پر رونق و پر بار بود و به نو آمده های ادبی هم بهاء می داد و دستشان را می گرفت. در همان دو صفحه، که بخش شعرش آتشی به نوع شعری خوزستان و موج ناب مسجدسلیمان توجه ویژه داشت.

فرهاد پاک سرشت! من و او، قبل از سال ۵۷ ، در یک نقطه دیگر به هم می رسیدیم بی آن که همدیگر ببینیم! هر دو عضو سینمای آزاد شهر رشت بودیم. من دو فیلم کوتاه در آن جا ساختم و می دانم او هم فیلمبردار چند فیلم کوتاه بود، با همان دوربین های هشت میلی متری.

بعدها، همدیگر را به چهره شناختیم، چند سالی پس از انقلاب اسلامی. بارها به مناسبت های فرهنگی و ادبی در جاهای مختلف همدیگر را گاهی به گپ و گفت، سرپایی، دیدیم. راهمان جدا شده بود. او از داستان نویسی فاصله گرفته بود و گهگاهی شعر و ترانه گیلکی می سرود. من به روزنامه نگاری ادبی کشیده شدم. در همین دوران بارها برایم شعر فرستاد و من در صفحه ادبی و ویژه های ادبی نقش قلم – و احتمالا در روزنامه خزر – از او شعر چاپ کرده ام. او چندی بعد جذب تلویزیون شد و سریال سازی و فیلمنامه نویسی را دنبال کرد، در سال هایی که من از کشور حارج شده بودم.

نمی دانم آثارش را در مجموعه شعر یا داستان منتشر کرده است یا نه! اما نبوغ و استعداد ادبی خوبی داشت و اگر چون بسیاری، در کوچه پس کوچه های سیاست، به سال های سیاست زدگی بر نمی خورد، نامش می توانست در ادبیات، نامی شود. از او شعر کم نمانده، خاصه در دو دهه گذشته گویا به زبان مادریش ترانه و شعر فراوان نوشته و تعدادی از ترانه هایش هم اجرا شده اند، اما سال های زیادی است که داستانی از او ندیده و نخوانده ام. 

“من تمام شدم”!  این شعر تلخ؛ که احتمالا می بایست جزو آخرین نوشته هایش باشد، گواه استعداد او در شعر است.

علی صدیقی

فرهاد پاک سرشت

من تمام شدم!

نه سر به ستاره،

نه پا بر زمین.

من تمام شدم!

وقتی با دمپایی لا انگشتی،

در ساحل قدم می‌زدی،

کمی آن‌سوتر،

من در آب‌ها دست و پا می‌زدم.

وقتی در خیابان،

دست در دست خوشبختی،

از این مغازه، به آن مغازه سر می‌زدی،

من در همان خیابان،

همه‌ی ابرهای جهان را با گریه باریدم.

من تمام شدم.

با شعری ناتمام،

با استخوانی در زخم.

با چکاوکی لال در گلو.

باری،

من تمام شدم.

زمستان۱۳۹۶