این هفته چه فیلمی ببینیم؟
فکر می کنم همه با این موضوع موافقیم که بدترین اتفاقی که می تواند برایمان بیافتد این است که به ما بگویند سرطان داریم. ولی از این بدتر هم هست. روزی که بهمان بگویند فرزندمان سرطان دارد . مبتلا بودن به بیماری بی درمانی که می دانیم به زودی از بینمان می برد، چیزی نیست که حتی تظاهر کنیم درکش می کنیم، مگر دچارش باشیم.
با این حال “The Fault in Our Stars” ، به زیبایی ما را به درون دنیای نوجوانانی می کشد که به جای مدرسه و مهمانی، زندگی شان در اتاق های بیمارستان، وقت های شیمی درمانی و گروه های پشتیبانی از مبتلایان به سرطان می گذرد. هنر فیلم – که بر اساس کتابی بسیار پرفروش با همین اسم ساخته شده – این است که با وجود آن که داستان درباره دختر و پسری هفده هجده ساله است که هر روز، برای فردا را دیدن باید با بیماری شان دست و پنجه نرم کنند، سایه مرگ روی شخصیت هایش سنگینی نمی کند و در عوض زندگی را بسیار واقعی از دید آن ها برایمان به تصویر می کشد.
هیزل گریس، شانزده ساله است و مبتلا به سرطان تیروئید که به ریه هایش گسترش پیدا کرده و برای نفس کشیدن باید همه جا کپسول اکسیژنی با خود همراه داشته باشد. به اصرار مادرش، هیزل به جمع گروهی می پیوندد که در آن بچه های مبتلا به سرطان دور هم می نشینند، از بیماری شان می گویند و سعی دارند با ارتباط برقرار کردن با هم، به یکدیگر کمک کنند تا بهتر با بیماری شان کنار بیایند. هیزل با دو نفر آشنا می شود. ایزاک که به دلیل وجود توموری در چشمش، به زودی قرار است بیناییش را از دست دهد، ولی خودش را خوشبخت می داند چون دوست دختری دارد که زیباست و عاشق اند و قرار است همیشه با هم بمانند و ما می توانیم درک کنیم که برای پسرکی هفده ساله که قرار است به زودی و برای همیشه نابینا شود، داشتن دختری در زندگی اش چه اندازه حیاتی است. و بعد آگوستوس واترز که به خاطر سرطان استخوان، یکی از پاهایش را از دست داده ولی یک سال است که درمان شده و نشانی از تومور در بدنش نیست و فقط برای حمایت ایزاک به جمع گروه پیوسته. روز اولی که همدیگر را می بینند، آگوستوس چشم از هیزل برنمی دارد، به او می گوید که زیباست و می خواهد بیشتر بشناسدش. می گوید که مهمترین چیزی که از سرطان یاد گرفته این است که لذت های ساده را از خودش دریغ نکند و اگر فکر می کند دختری که تازه ملاقات کرده زیباست، دلیلی ندارد که فکرش را به زبان نیاورد. هیزل می گوید که هیچ چیز خارق العاده ای درباره او وجود ندارد جز این که کتابی دارد که وسواس گونه، دوباره و دوباره می خواندش و کتاب به طور ناگهانی تمام می شود بدون آن که پایانی داشته باشد و او آرزو دارد که بداند چه بر سر آدم های داستان آمده. آگوستوس، کتابش را قرض می گیرد و او هم درست مثل هیزل مجذوب داستان می شود ولی کاری که آگوستوس می کند این است که می گردد و موفق می شود که ایمیل نویسنده را پیدا کند و با او ارتباط برقرار کند. نویسنده کتاب برایشان می نویسد که نمی تواند جواب سئوالات شان را بنویسد، ولی اگر روزی گذرشان به آمستردام افتاد، حتما به او سر بزنند. هیزل باورش نمی شود که نویسنده ای که تمام افکارش را چند سال مشغول کرده، از او دعوت کرده که به آمستردام برود. هیجان هیزل ولی عمر کوتاهی دارد، دکترهایش می گویند که با توجه به وضعیت سلامتی اش و پرواز طولانی و کشوری غریبه، امکان ندارد که بتواند به سفر برود و تازه غیر از آن، مخارج بردن تمام کپسول های اکسیژن و لوازم پزشکی مورد نیازش به آمستردام آنقدر زیاد است که خانواده اش از عهده اش بر نمی آیند.
زمان می گذرد. ایزاک بینایی اش را از دست می دهد و دوست دخترش که قرار بود عشق زندگی اش بماند، با او بهم می زند و به نوعی شکستن قلبش دردناکتر است تا از دست دادن چشمهایش. ایزاک گریه می کند، چیز می شکند و فریاد می زند که ” به من می گه نمی تونه سختی اش رو تحمل کنه! من کور شده ام و او نمی تونه تحمل کنه!” ولی حتی صحنه هایی مثل این هم به شما این احساس را نمی دهد که فیلمی غمگین درباره بچه هایی می بینید که مریض اند. بلکه به تماشای داستانی می نشینیم که نشان مان می دهد که ناآگاهی از آینده، می تواند سبب شود که سعی کنیم هر روزمان را تا ظرفیتش زندگی کنیم.
هیزل و آگوستوس جزیی از زندگی هم می شوند. تا این که یک شب هیزل با درد بیدار می شود و پدر و مادرش سراسیمه به بیمارستان می رسانندش. از آن شب است که هیزل دیگر نمی خواهد آگوستوس را ببیند. جواب در و تلفن و ایمیل را نمی دهد و وقتی بالاخره آگوستوس پیدایش می کند، هیزل می گوید که خودش را مثل نارنجکی می بیند که به زودی منفجر خواهد شد و هرچه اطرافش است را نابود خواهد کرد و تمام تلاش او این است که تعداد مجروحین را در کمترین حد ممکن نگه دارد.
ولی آگوستوس نقشه دیگری دارد. او از سازمانی که آرزوهای بچه های مبتلا به سرطان را برآورده می کند، خواسته که آنها را به آمستردام بفرستند و آن ها هم قبول کرده اند. این سفر همه چیز را برایشان عوض می کند. به بهترین نوع و نیز بدترین.
“The Fault in Our Stars” درامایی زیباست با بازیگرانی هنرمند که که باورشان آسان است و مکالماتی که مثل موسیقی به دل می نشیند. اگر تصمیم گرفتید بروید و فیلم را ببینید فقط یادتان باشد که به قول سید علی صالحی، دستمالی سفید و تحملی طولانی بیاورید – احتمال گریستن تان بسیار است …
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.