متن سخنرانی در مراسم بیست و ششمین سالگرد کشتار ۶۷، در تورنتو

 

من امروز این‌جا هستم تا از نمایش اعتراف‌گیری در زندان‌های جمهوری‌ی اسلامی بگویم

و از کارگردان و بازیگر و تماشاچیان آن نمایش بگویم.

نمایش اعتراف‌گیری و تماشای خودویرانی انسان در جمهوری‌ی اسلامی تثلیثی است از کارگردان و بازیگر و تماشاچی.

زندان دهه‌ی شصت جغدمکانی است که در آن سکوت پادشاهی می‌کند. در آن گم‌جای بی‌زمان، صدای اره و بریدنِ قفل افسانه است و تنها شوم‌آوا نوحه‌ی آهنگران و کویتی‌پور است که بر بدنِ یار تازیانه می‌شود: ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته…. تق تق تق

یغمای جان و روانِ دوست. و تو دست بر گوش فرو می‌کنی تا ناتوانی یار نشنوی. و آن به که چشم فروبندی تا زخم‌بند و چرک‌آبِ پای یار نبینی

مهدی اصلانی

مهدی اصلانی

سمفونی نکبت در آوردگاهِ تازیانه و استخوان: ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته. تق تق تق

زندانِ جمهوری‌ی اسلامی آسمانی بس کوتاه دارد که در آن تنها صدای بی‌مروتِ نکبتِ قدرت پژواک می‌شود

دهه‌ی شصتی‌ها آمده بودند تا به دل تاریخ پرت شوند و تنها تاریخ بمانند

تنهایی انسانِ در چنگالِ قدرت و دیده نشدنِ رنجِ آدمی و من با شما تماشاچیانی هستم که هنوز ندیده‌اید، شاید

چرا که تا شما تماشاچیان، این بازار به کسادی نکشانید و نظاره‌گرِ خودویرانی انسان نباشید این فیلم بفروش خواهد بود، شاید

من امروز این‌جا هستم تا از نمایش اعتراف‌گیری بگویم

نمایشِ اعتراف‌گیری در زندان‌های جمهوری ی اسلامی را کارگردانانی تباه می‌سازند تا بازیگران را بر صحنه‌ی نمایش و در مقابل دیده‌گان تماشاگران بشکنند، شاید.

بازیگران آن نمایش آنانی هستند که: قصه‌ی باران زخم‌شان چشم عطوفت نمی‌گشاید

طنین ویرانی‌ی آرزوی‌شان گوش هم‌حسی بر نمی‌انگیزد

ابرِ سنگینِ دل‌شان جوانه‌ی هم‌دردی نمی‌رویاند

صدای خراشِ خشکِ گلوی‌شان شامه‌ی آشنایی تیز نمی‌کند

من امروز این‌جا هستم تا از کارگردانان آن نمایش بگویم

از آنان که تن به تازیانه‌ی خون عریان می‌کنند

جامه از خنجرِ هراس می بافند

شب از تحقیر می‌سازند

گردِ نعشِ غرور بو می‌کشند

من امروز این‌جا هستم تا از شما تماشاچیان آن نمایش بگویم، شاید

از آنانی که شعبده‌ی شب چشم‌شان می بندد

غوغای خنجر گوش‌شان می‌انبارد

سرخی‌ی تازیانه جوانه‌ی هم‌دردی‌شان زرد می‌کند

آوارِ مرگِ غرور، توانِ بویایی‌شان می کشد.

من امروز این‌جا هستم تا از هم‌خوانی کارگردان و تماشاچیان و تنهایی بازیگران بگویم، شاید

در راهروها و اتاق‌های مرگِ دوزخ‌سال ۶۷ همه‌ی بازیگرانِ آن نمایشِ شرم-اهانت-‌دردبار تا لحظه‌ی مرگ، متن کارگردان نمی‌دانستند، که فریب‌سال بود و نمی‌دانستند، شاید

نمی دانستند که بهای اعتراف، پای‌داری، خشم، طعنه چیست؟ شاید

آن‌‌ها نمی‌دانستند روزی تماشاچیانی به اندوه و بهت به آن خواهند نگریست، شاید

آن‌روز سایه‌ای از هیچ تماشاچی‌ای نبود. اشاره و دوربینی هم نبود

کارگردانان بی‌خبری ی بازیگران را تضمین مرگ آنان کرده بودند.

آنان نمی‌دانستند که روزی تماشاچیانی به نعش آنان که بر شانه‌های ما آوار است خواهند نگریست، شاید

و تا ابدیت خواهند نگریست، شاید

من امروز این‌جا ایستاده‌ام تا با شما تماشاچیان خود از آخرین لحظه‌های وجود نعش‌هایی بگویم که شانه‌های زخمی من هرگز خالی نمی کنند و تا ابدیت مرا به تماشا می‌خوانند شاید.

و شما اگر تماشا نکنید شاید؟

***

تاریخ اعتراف‌گیری عمری به درازای عمر آدمی داره و به گونه‌ای با ایدئولوژی و بیشتر با مذهب تنیده شده است. اگر در بیش از چهارصد سال پیش در داد‌گاه‌های انگیزاسیون و تفتیش عقاید با اعتقاد و بیان آن‌که زمین گرد است و دور خورشید می‌چرخد باید به میان آتش می‌رفتند پس از آن و در دوران مدرن اعتراف‌گیری از جنبه مذهبی خودش به اعتراف سیاسی ارتقا پیدا کرد. در داد‌گاه‌های استالین نزدیک‌ترین یاران انقلاب بلشویکی پس از اعتراف به خود‌ویرانی و خیانت به مرگ محکوم شدند. ویژه‌گی اعترافات دوران استالین آن بود که اکثر دادگاه‌ها به معرض نمایش عمومی گذاشته نمی‌شد و تنها از طریق روزنامه‌هایی که تحت کنترل بود به پخش آن مبادرت می‌کردند و هرچه را میل داشتند منتشر می‌کردند چرا که کسی معترف را از نزدیک مشاهده نمی‌کرد. با ورود تلویزیون به حیات اجتماعی و نقش انکار ناپذیر این رسانه پدیده اعتراف‌گیری ماهیت دیگرگون یافت. حتا قبل از شیوع پدیده تلویزیون نمایش عمومی متهم در منظر عام با هدف له کردن معترف و متهم و اقتدار ترس بر جامعه با این هدف انجام می‌شود. در تاریخ معاصر سیاسی ایران اعتراف‌گیری چندین فراز و نقطه اوج داشته که به اختصار محاکمه گروه ۵۳ نفر در دوران رضا شاه و پس از آن در حکومت پهلوی دوم دستگیرشده‌گان عمدتاً نظامی حزب توده ایران پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ را می‌توان شماره کرد، اما اوج اعتراف‌گیری به کمک تلویزیون در زمان حکومت پهلوی دوم تولد یافت، و نقطه‌ی اوج و بُن‌مایه‌اش ندامت و پشیمانی سیاسی بود، این اقدام را باید از ابداعات پرویز ثابتی مقام امنیتی سابق دانست. در این دوران معترف به ابراز ندامت و پشیمانی‌ی سیاسی از اعمال خود وادار می‌شد و از پدر تاجدار تقاضای بخشش می‌کرد و هدف اعتراف‌گیران به طور عمده چهره‌های شناخته شده جامعه بودند. اوج این نوع از اعتراف‌گیری سیاسی را شاید در ظاهر شدن پرویز نیک‌خواه عضو مؤثر کنفدراسیون بر پرده‌ی جادو بتوان نام برد. بعدتر دکتر رضا براهنی و دکتر غلامحسین ساعدی این ریل طی کردند. دکتر غلامحسین ساعدی هرگز از زیر بار فشاری که بر شانه‌های نحیف‌اش نهادند کمر راست نکرد و شاید به نوعی خودکشی آگاهانه همت گماشت. ساعدی از جمله چند نمایش‌نامه‌نویس بی‌بدیل ایرانی بود که ساز و کار آن نمایش به خوبی می‌شناخت دکتر ساعدی از ایفای نقش به تنگ آمده و آن کرد که نمی‌بایست و این همه البته متوجه تماشاچیانی بود که نظاره کردن خودویرانی انسان شهوت‌شان فروکش می‌کرد، شاید

مهمترین اعتراف‌گیری سیاسی پس از انقلاب با ظاهر کردن آیت الله شریعتمداری مرجع تقلید بزرگ شیعیان در اردیبهشت سال ۶۱ کلید خورد. ظاهر کردن مرجع تقلید شیعه بر پرده‌ی جادو حادثه‌ای غریب در حکومتی تمام‌خواه و دین‌سالار بود و به تمامی از کین‌خواهی روح‌الله خمینی که رقیب و گردن‌فرازی بر نمی‌تافت حادث شد، و این به هنگامه‌ای است که در دو زندان بزرگ شهر اوین و قزل‌حصار به ویژه در زندان قزل‌حصار و در فرمانروایی حاج داوود رحمانی که نامش در تاریخ سیاسی معاصر به جنایات بی‌شمار سکه خورده خود‌نبودن حرف اول نظام زندان اسلامی را می‌زند. پس از آن صادق قطب‌زاده طفل شیرین نوفل‌لو‌شاتو و دست راست خمینی را به اعتراف به بمباران جماران واداشتند. طنز تلخ تاریخ را شاید بتوان در این نکته دید که خود آقای قطب‌زاده زمانی در رأس تلویزیون بودند و بعد آسیاب به نوبت. قبل از آن اما در همان ماه‌های آغازین انقلاب بخشی از نیروها و هواداران گروه‌های سیاسی در مناطقی نظیر کردستان و تعدادی از افراد منتسب به گروه فرقان این روند را از سر گذرانده بودند. یک سال پس از کشیده ی محمدی ری‌شهری بر گونه های آیت‌الله شریعتمداری و وادار کردنش به اعتراف برای کودتا نوبت به کسانی رسید که آیت‌الله و حزب خلق مسلمان را مظهر اسلام آمریکایی می‌دانستند و خواهان برخورد شدید‌تر با ضد‌انقلاب بودند و از ظاهر کردن آیت الله بر پرده‌ی جادو هلهله سر داده و به پایکوبی پرداختند. یک‌سال بعد درست در اردیبهشت سال ۶۲ با ظاهر شدن نورالدین کیانوری بر پرده جادو مهم‌ترین اعترافات جمعی در آن سال‌ها به دستگیری مهمترین نیروی سیاسی پشتیبان حاکمیت یعنی حزب توده ایران و اعترافات گروهی بخش عمده رهبران طراز اول این جریان منجر شد.

هدف از ندامتِ سیاسی، این بار نه فقط دست‌شستن زندانی از مبانی سیاسی‌اش که تبدیل کردن وی به انسانی دیگر‌گونه بود. در نظامِ زندانِ حکومتِ اسلامی و در دوره‌ی رونق تواب‌سازی در فاصله‌ی سال‌های ۶۳-۶۱ تنها مطیع بودن بسنده نبود. انسان‌زُدایی ‌اسلامی در قوانینِ حوزه و چاه، جوهر و بنیانِ مجازات اسلامی در ایجادِ فکرِ یک‌سان و تفتیشِ فکر قرار گرفت. حرفِ همه‌ی سال‌های کارخانه‌ی تواب‌سازی لکه‌دار کردن انسان بوده است. مهمترین بخش از حیاتِ آمیب‌گونه و هستی‌ِ انگلی‌ِ نظامِ زندان اسلامی.

هویت اسلامی و اسلامیزه‌کردن جامعه در یک همسان‌سازی شریعت‌گونه، توسطِ سر‌جُنبانان نظام از فردای آوار‌ِ بهمن‌کُش۵۷ تا به امروز و با درجاتی متفاوت، کار‌پایه‌ی نظامِ زندانِ اسلامی قرار گرفت. از جوانکِ تازه پُشتِ لب سبز شده‌ی فلان گروهِ سیاسی، تا سیامک پورزند ۸۰ ساله، همه باید به نبودنِ خود معترف شوند. کارخانه اعتراف‌گیری نظام، از فردای انقلاب سه‌شیفته و تمام‌وقت، درخطِ تولیدِ دگردیسی انسانی به کارِ کشتن هویتِ انسانی پرداخت. از فردای قدرت و قوام‌یافتگی واماندگانِ دیروز تا استقرارِ با ساطور و کُُنده درکوچه و بوییدنِ دهان‌ها، خوار‌داشتِ انسان و تسخیرِ اندیشه و روانِ آدمی در مفهومِ خود نبودن، و توبه اسلامی سازمایه‌ی فکریِ مرگ‌فروشانِ ‌اسلامی قرار گرفت. هم‌سان‌سازیِ عقیدتی‌سیاسیِ کارخانه‌ی تواب‌سازی اسلامی، که بزرگترین کارِ عمرانی‌شان برای ایران گورستان و زندان بود، با درجاتی متفاوت از شناعت، همچنان و تا به امروز برقرار است.

روح ‌الله خمینی به پاره‌ای آیات و احادیث تعشقی خارج از حد نشان می‌داد. از جمله قتلو و النصربالرعب (پیروزی در ترساندن است) اقتدار ترس بر جامعه دو کارکرد دارد اول فلج می‌کند و سپس غرغر را به گدایی وا می‌دارد. حضور هر غروری مزاحم معنویت آسمان است. فردیت ولایت‌گونه غرور را بر نمی‌تابد. سرهای درگریبان‌رفته، ایجاد گناه جمعی و شرم و … نباید ترس شکست بخورد.

اما در بیست‌و‌ششمین سال‌گشت کشتار بزرگ با گونه‌ای خاص از اعتراف‌گیری پنهان مواجهیم. که بهتر آن‌ که آن را تفتیش فکر نام نهیم.

به قاعده در اعتراف‌گیری ما با نوعی دادوستد و تعامل مواجهیم. چیزی بده تا چیزی گرفته باشی.

بی‌تردید به هیچ‌یک از مورد پرسش قرارگرفته‌گان آن دوزخ‌سال تفهیم نشد که در مقابل پرسش مسلمانی یا مارکسیست؟ اگر گفته شود مارکسیست مرگ در انتظار است و پرسشی دیگر زندگی در پی دارد.

یکی از جنبه‌های تراژیک همه‌کشی ۶۷ را شاید بتوان در انتخاب نکردن آن عنوان کرد که گزینشی در کار نبود.

عدالت دموکراتیک و محکمه ی وجدان به ما حکم می‌کند زمانی که از اعتراف‌گیران و اعتراف‌کننده گان می‌گوییم از کسانی که تن به اعتراف ندادند نیز یادی کرده باشیم. اگر ناعدالتی را در نادیده‌گی بدانیم بخشی از عدالت در دیدن معنا می‌یابد.

تخت شکنجه‌گاه‌ها پر از فریاد گم‌‌نامانی است که اگر نه در هیچ چیز دیگر که در دفاع از شرف و حرمت انسانی هیچ کم‌ نفروختند.

بغض امشبم را با نام یکی از نیست‌شده‌گان هستی‌بخش با شما بخش می‌کنم.

…………………………………………….

خیره‌سر تنگستونی            

راستی آن ناگهانِ لحظه‌ی دیدار را چه­گونه وصفی می‌باید؟ پاره­ای از خاکستر بود یا ابر؟ آمیخته‌ی تیره‌گی‌ی سنگ و یَشم، لاجورد و دریا، با روشنای چشمانی به قدر سابق سبز. سپید‌مو، گندم­گون، زخم‌خورده، بی‌آب، چاک‌چاک، جنوبی.

ایستاده بر آستانِ اتاق دویست­وشصت‌و‌هشت آسایشگاه اوین. با چشمانی به قدر سابق سبز؛ چونان یکی آهوی سرگشته در جست­وجوی اعتمادِ یک نگاه؛ با اولین کلامِ آشنا در خفیه‌گاهِ جان؛ در تلاقی­­ی بوسه و اشک؛ در بی‌رمق لب­خندِ آن خیره‌سرِ تنگستونی.

– استواری عامو؟

و هُرمِ داغِ نفس­های کبوترسان­اش در ماهِ تموز بر نرمای گوش؛ در هفدهمین روز از اعتصابِ غذا؛ سیمایی از اسکلتِ یک انسان. و ترکیدگی­ی بغض است و رها شدنِ اشک. کنار گوشم گفت: استواری عامو. و بغض من سرریز می‌شود؛ به لحظه‌ی دیدارِ واپسین؛ بر سرِ آخرین قرارِ تشکیلاتی در کنارِ آبِ “فرمانفرما”. و یأسِ معصومانه و موقرِ آینه­ی نگاه­اش در آینده‌ای بدسگال.

کاظم خوشابی

کاظم خوشابی

– کار خراب­تر از خرابه عامو.

می‌بوسم­اش، می‌بویم­اش. اشک‌ریزان و هق‌هق‌کنان می‌‌گویم­اش: چه به روزت آورده­اند کاکا؟ چرا دهان­ات این­قدر بوی بد می‌دهد؟ لرزان و خفیف و با تشنجِ صدایی بر‌آمده از بُنِ‌ غار، با غیظِ جنوبی­ی کلام‌اش می‌گوید: اَمروُ موسِوی‌خوئینی‌ها اومد تو آسایشگاه جلو سُلولُ­ام و با خنده و احوال­پرسی گفت: چطور هستید آقای خوشابی؟ من دادستانِ کلِ انقلاب موسوی‌خوئینی‌ها هستم. می‌خواهم بپرسم به چه منظور هفده روز است غذا نخورده و اعتصاب غذا کرده‌اید؟ گُفتُمِ­اش: بازجویی‌ام تموم شده، شکنجه و تعزیر و کتک هم به قدرِ کافی خوردُم. سی‌چه؟ بایس تو انفرادی سَر کُنُم؟ گفت: غذاتون رو بخورید و اعتصاب رو بشکنید. تا چند ساعت دیگر می‌برندتان یه جای بزرگ‌تر و عمومی تا بعد تقسیم بشوید تو بندها. گفتُم: اعتمادی نیست، هر وقت بُردینُم تکِ رُفقام، اونوقت غِذاموُ می‌خورم.

گریه امان­ام نمی‌دهد. دوباره در آغوش­ام جای می‌گیرد و تا حد بلعیدن می‌بوسم­اش. تاب­ِ ایستادن ندارد. آرام در گوشه­ای از اتاق به هم­راهِ کلیه‌ی لوازم یک­ ساله­اش (یک کیسه ی پلاستیک) جای می‌گیرد. ده عضوِ جدید به هم­راهِ کاظم به آمار اتاق اضافه می‌شوند. جمع کم­تر متوجه ما است. هر کس آشنا و ماجرایی را جست­وجو می‌کند، با کمی آبِ قند و چای و مقداری پنیر، هفده روز اعتصابِ‌غذا را می‌شکند و کنار نرمه‌ی گوش­ام با امواج لرزان صدایش می‌گوید: اتاق تو چه وضعیه؟ آنتن و آواکس هم دارین یا نه؟

– همه­گی تازه این­جا منتقل شدیم؛ اتهامات جور‌واجوره. سه چهار نفری نماز می‌خونن. اعتمادی نیست. این جا مُوقَتیم و حالتِ قرنطینه و ترمینال را داره. با شما شدیم بیست­وهشت نفر. تو همین اتاق و با یه دوش و توالت باید همه‌ی کارامون رو سامان بدیم. از امشب دوباره باید ساردینی و نوبتی بخوابیم. راستی کاظم دست چپ­ات چی شده؟ چرا بخیه‌کاری شدی؟

– آره عامو. ماجراش مفصله. بشین تا بِگُومِت: روزای اول تو کمیته‌مشترک بَستَنُم به تخت، شهیدُم کِردند. جایِ سالم تو تن­اُم نذاشتن. آدرس انبار کرج و دستگاه چاپِ افست و بقیه­ی امکانات رو می‌خواستن. از بیخ و بن مُنکِر شُدُم. یک هفته ده روزی مثل یابو کتک می‌زدن. یعنی حاجی مجتبی، این‌جوری می‌گفت: تو مثلِ یابو فقط می‌خوای کتک بخوری. مسائل­ات رو شده، مقاومت بیخودیه. بعد انکار همه‌چینو گذاشتن جلوم. یعنی یکی از بچه‌ها رو آوردن بالاسرم. گفت: کاظم بی‌خود کتک نخور همه‌چی لو رفته.

مجتبی گفت: از تخت بازم کردن. کروکی­ی انبارُ و خیلی اطلاعاتِ دیگه‌رو گذاشتن جلوم. در‌جا از طرف او ملقب به یابو شدم. همون‌جا گفت: روت کم شد؟ فهمیدی ما همه چیز رو می دونستیم و فقط می‌خواستیم خودت بگی. حیف نبود این­قدر کتکِ مفت خوردی؟ حالا چی‌ می‌گی آقای خوشابی؟ نگاش کِردُم وُ گفتُم: اصلاً این آقا رو نمی‌شناختم. چون حال­اش سر جاش نبود حتماً مانو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.

– مجتبی یه نگاه به او بازجو گنده‌هه حسین غول کرد و گفت: بشاشید تو دهن­اش، پدر‌سگ‌و.

دوباره بستَنُم به تخت. داد می‌زدُم: مرگ بر شکنجه‌گر. پتونوُ کِردن تو دهنُ­ام و حسین غول و ابراهیم با یکی دیگه شروع کردن نوبتی زدن. حال­ام خیلی بد شد و پاهام از حس رفت. بردُنُم درمانگاه پیش دکتر بلوچ (شال‌چی) و مانوُ گذاشتن زیرِ سِرُم. چهل­وهشت ساعتِ بحرانی رو از سر گذروندُم. همون­جا به خودم گفتم: کا، کاظم! اینا تا کجا می‌خوان ادامه بدن. تو همون چهل­وهشت ساعت تصمیم گرفتم خُودموُ خِلاص کُنُم. این بود که یکی از تیغ‌هایی رو که دکترا سرِ سوزن باش می‌شکنن، کِش رفتُم وُ توی لیفه‌ی شلوارُم جا دادُم. بعد که برگردوندنُم به سلول، یه شب بعدِ خاموشی، شروع کِردُم به بریدنِ رِگای مُچِ دستِ چَپُ­ام. رِگای سطحی رو زدُم اما خوب شاه‌رگ بریده نمی‌شد. چون هم تیغ کند بود و هم لزجی و لیزی خون نمی‌ذاشت. از قاشقِ غِذا کمک گرفتُم، خُ قاشُقم می‌دونی روحی بود و جون نداشت، مونوم قوم کم شده بود. کا‌کا! اونو انداختُم زیرِ شاه‌رگ وُ کشیدُمش بالا. لامصب لیز می‌خورد و فِرار می‌کِرد.

مرگ هی از دستُ­ام در می‌رفت. مثلِ ماهی زبیدوی بوشهر و من ماهی­گیرِ ناتوان. پنجه در پنجه‌ی هم انداخته بودیم. قاشق دو نیمه شد و شکست. دندونامو به کمک گرفتم. لیزی و چسبنده­گی­ی خون، مجال نمی داد. من هم جون تو بدنُ­ام نمونده بود خب و قوه و قدرت بدنی‌ام به صفر رسیده بود. سَرُم گیج می‌رفت، خون زیادی از بدن­ام رفت. بوی چرک و کثافت و خون همه‌جانو گرفته بود. از حال رفتُم و در رویایی شیرین به مرگ سلام کردم. تو اون لحظه فقط بی‌بی، تو نظرم بود و دورانِ خوشِ بِچِه­گی. بی‌بی خوشگل­تر از همیشه، با چشمونی روشن و پرستاره، گیسو­گشوده و حنازده، کودکی به پشت بسته و من در گردشِ رویایی‌ی گهواره و مقاومتِ بیهوده برای خواب نرفتن، غرقِ تماشای بی‌بی بودم که فایز‌خونی می‌کرد:

مُو از روزِ ازل بختُ­ام کِج افتاد/ ز بسکه مادرُم شیرِ غَمُ­ام داد

موُ رو بردند به مکتب‌خانه‌ی عشق/ معلم آمد و درسِ غَمُ­ام داد.

   نمی‌دونم تو اون لحظات چرا فقط بی‌بی تو نظرم بود و بس. همیشه می‌گفت: کاظم، بچه جون، تو سر سالم به گور نمی‌بری. مُویم می‌گُفتم: خُب بی‌بی هر‌کی یه جوری باید کلک­اش کنده‌شه. بزار مُویم سرِ سالم به گور نبریم.

از هوش رفتُم. نوبت دست­شویی، چون نگهبان در زده بود و جوابی از من نشنیده بود، با باز کردنِ در، بدنِ خون‌آلودم رو می‌بینه. سریع دکتر بلوچ (شال‌چی) رو خبر کرده و همون­جا تو سلول بخیه‌کاری‌ام کردن و زیگزال دوزی شدم. حالا هم تَکِ توام. بعدِ اینم که از کمیته همه رو آوردن اوین، تو انفرادی تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. با اِمرو، هِفدَه رو شده. راستی راجع به ماجرایِ خودمون چیزی نگفتم، آ. اگه توام بگی می‌زنم زیرش‌ها. حواس­ات پی ما باشه. حالا تو گپ بزن کا. مُو دیگه نفس­اُم یار نیست.

ـ چی بگم کاکا جز این­که خیلی می‌خوامت. ببین چه کردن با تو. گریه امان نمی‌دهد. آرام که می‌‌گیرم و خوش و بش‌هایم را با جمع می‌کنم. سرِ صحبت باز می‌شود: راستی کاظم چرا بعدِ رو شدن و لو رفتن مسائل از بالا، قصد جان کردی؟

– عامو، خوب این­ها با ما شوخی ندارن که. یا از همین اول باهاس سنگاتو باهاشون وا بِکََنی و جلوشون وایسی، یا زه بزنی و خِلاص. مُو طور دیگه نمی تونُم؛ مُو این­جوری‌ام دیگه. دست خودُم نیس. ببین عامو، اینا برای چیزی که می‌دونستن و لو رفته بود و من نمی‌گفتم، برای خُرد‌کردن و شکستنِ من، یک هفته­ی تِموم کُتِکُم زِدَن. کابل خوردم پاهام شکافت؛ فقط برای اینکه اعتراف به خُرد شدن خودُم کُنُم. پیامِ مجتبی که سرخطِ‌شونه و پدر‌جَدِ ساواک هم انگشت کوچیک­اش نمی‌شه، واضح و آشکاره. پیامِ موُیم روشنه. یه نه گفتم‌‌ُ و خِلاص! نه. می‌دونی، یه نازنینی که قِرار بود جُفت مو بشه و نشد و قضیه‌اش، بیرون گفته بودُم، یادته؟ قرار بود پیِ مو، روونه‌‌ش کنن و جفت هم شیم. بنا به دلایلی که می‌دونی، داستان جور نشد، و خوبم شد که نشد. حالا هم با خیال تخت، هیچ تعلق خاطری بیرون ندارُم. نه اینکه فکر کنی آدما رو دوست ندارُم و به خانوادم بی‌علاقه‌ام. نه. اما همه‌ی اونا از آب و گِل دِر اومدن و تعهدی از بابتِ اونا متوجه مو نیست. شوخی‌ام که با کسی نداشتُم. عضو فداییان شدم. فدایی بودن، و کارِ تشکیلاتی کردن اونم تو سال ۱۳۶۳، بعد از سرنوشت حزب توده تاوان داره. حالا هم که حرفی ندارُم عامو. پا لرزش ایستادم؛ گیرم بدون خربزه خوردن. دورِ باطلِ صحبت‌هایمان به جایی نمی‌رسد. کاظم اجازه نمی‌دهد بنی‌بشری به محدوده‌ی اعتقادات­اش پا بگذارد. شاغولِ دستگاهِ معرفتی‌اش را گویی، فقط با نه! تراز کرده‌اند و بس.

– مو سر آرمانُ­ام با هیشکی شوخی ندارُم. گفته باشُمِت. خِلاص.

اواخرِ تابستان دورانِ اقامت در بندِ قرنطینه­ی آسایشگاه به پایان رسید و نوبت تقسیمِ زندانیان به بند عمومی فرا رسید. بیمناک‌ام که از کاظم دور ‌اُفتم. به زیرِ هشتِ آموزشگاه منتقل شدیم. ‌سالن سه به بچه­های چپ و کسانی که نماز نمی‌خواندند، اختصاص داشت. در زیر هشت آموزشگاه، پاس­دارِ کشیک یا افسر نگهبان، همه‌مان را به خط می­کند و دستور می‌دهد لباس­هایمان را در بیاوریم. لخت‌وعور، تنها با یک شورت به خط می‌شویم. بعد از بازرسی‌ی کیسه‌ی لوازم، کار تقسیم اتاق ها به روال عادی آغاز می‌شود. به سئوال­های کلیشه­ای­ی افسر نگهبان جواب می‌گوییم. در برابر این سئوال که نماز می‌خوانی یا نه، چند نفری می‌گویند مشغول مطالعه هستند. من می‌گویم: هنوز نرسیده‌ام. هر‌کس سئوال را به نحوی از سر باز می‌کند. نوبتِ کاظم می‌رسد. تازه بعد از لخت شدن­اش می­فهمم چه به روزش آورده‌اند؛ سیمایی از اسکلت یک انسان. نگهبان صدایش زد: بیا جلو ببینم موسی‌قَلَمو. اسم­ات چیه؟

– کاظم خَش‌اُوی

– جنوبی هستی؟

– تنگستونی‌اُم.

– نماز می‌خونی یا نه؟

– مو؟

– مگه کسی دیگه هم به غیرِ تو هست. بله تو! موسی‌قلمو.

– مُو تو عمرُم یه رُکعِت نِماز نُخوندُم. بعدِ اینُم نمی‌خونُم.

سر‌پاسدارِ زندان از کوره در رفته و کاظم را به زیر مشت و لگد می‌گیرد.

– گم شو اتاق شصت­ودو نکبت.

من و کاظم هردو سهمیه‌ی اتاق شصت­ودو می‌شویم. تا ساعت‌ها با او حرف نمی‌زنم. با او قهرم. روبوسی با هم­بندان که به پایان می‌رسد، لباس‌های متحدالشکلِ کمیته را بعد از یک سال از تن بیرون می­آوریم و لباس‌های اهدایی­ی بچه‌ها را تن می‌کنیم. خودش را لیز می­دهد و درکنارم قرار می‌گیرد. نمی‌توانم اعصاب­ام را کنترل کنم. از خشم منفجر می‌شوم: آخه مردِ حسابی مگه بقیه آدم نبودن که اون‌جوری جواب دادن. تو اون جمع فقط تو باید کتک می‌خوردی؟ نفر اول هم که نبودی بگی نمی‌دونستم. مگه عبدی، که دو رژیمه بود، جواب بدی داد که گفت دارم مطالعه می‌کنم. بقیه مرتکبِ خیانت شدن؟ تو تن­ات می‌خاره برای کتک. چرا باید اینقدر کتک‌خورت ملس باشه؟ چرا؟ زهر‌خندی بر گوشه‌ی لبش طرح می‌بندد. به کنارم می خزد و چون خَمُشانِ ‌بی­گنه روی به آسمان می­کند: عامو! مو طور دیگه نمی‌تونم. مگه زوره بابا. دستِ خودم نیس. مُو اگه جورِ دیگه جواب بِدُم خودُم نیستُم. مُو سرِ آرمان وُ اعتقادُم با کسی شوخی ندارُم. به کسی هم نمی‌گُم و نگُفتُم مثل مُو باشه. مُخلِصِ تو و بقیه بِچه‌هام هستُم. بگو بخون، می‌خونم. بگو برقص، می‌رقصُم. بگو بمیر، می‌مُیرم. سی تو و بِچه‌ها حاضرُم هِلاک شُم. اما از مُو نخواین جور دیگه باشُم. مو اینم. تو دوست داری مو خودُم نباشُم؟

-کاظم! کا! رفیقِ شفیق. من نمی‌گم خودت نباش. اما اینا حیوونن. آخه چرا تو باید همیشه یه پای کتک باشی؟

حرفهایم را می شنید؛ اما در دنیای دیگری سیر می‌‌کرد.

– می‌دونی کا! بذار حرف آخِروُ بزنُم. مُو اعتقادم اینه که اگه به عنوانِ یه عضوِ فِدایی بیام تو تیلویزیون و پشت تصویر فقط بِگُم: مُو کاظم خوشابی عضو فداییان خلق ایران، و هیچی دیگه‌اُم نگُم، یعنی خیانت! حالا هم بحث رو تموم کن. حالا که به خیر گذشت و باید منتظرِ حکم باقی بمونیم. بازجویی و دست­گیری­ی جدید هم که نداریم. یعنی همه رو گرفتن آوردن این­جا. پاییزِ زندان غم‌گنانه اعلام حضور می‌کند و ما در کرختی و آرامشی نسبی روزها را می‌گذرانیم. نگران ابلاغ حکم‌ها و انتقال به قزل‌حصار هستیم که ناگهان کاظم بر خلاف منش و رویه‌اش سکوت اتاق را در هم می‌شکند.

 

برنویِ بُلند کاکِ خُدایه

با چند کتابِ به درد به­خورِ تاریخی در اتاق سر‌گرم بودیم. در یکی از روزها، در ساعتِ مطالعه (۸ تا ۱۰ صبح) فریادی از شوق سکوتِ اتاق را مختل کرد. خیره‌سرِ ‌تنگستونی، از دیدنِ تصویر و شرحی از دلاوران تنگستان، به شوق آمده و کتابی مندرس را به نمایش همه­گانی گذاشت. بلند شدنِ سرو صدای کاظم که خیلی کم‌حرف بود و همیشه مهدی را، بدونِ ها، مِدی تلفظ می‌کرد سخت به چشم آمد: مِدی مِدی، بیا جلو. می‌دونی کی رو تو کتاب جُستُم؟ دِ بخون این زیرو. اسامی­ی شماری از یاران رئیس‌علی دلواری و دلیران تنگستان در تصویری رنگ‌باخته و در کتابی مُندَرس، دلیل هیجان‌ کاظم شده بود. نفر … ردیف … استاد نجارِ خوشابی از یارانِ رئیس‌علی با یک تفنگِ برنوی دسته بلند و قطاری از فشنگ بر سینه‌ی نیای کاظم. استاد نجارِ خوشابی. می‌دونی این کیه مِدی؟ بِچِه­ها این بُوآیِ بُوآمِ. تو قشونِ رئیس‌علی، با این برنو بلند به انگلیس‌ها تیر پرت کرده. و چه رویایی بود گذران زمان با کاظم که عشق‌اش برنوی بلند بود و چه آزار‌دهنده و غم‌بار، فکرِ جدایی. و چه ضربه‌ی بزرگی ناگاه آوار شد بر تن و روان­ام. شباهنگامی که فهرستِ نامِ انتقالی‌ها خوانده شد، فهمیدم که نامِ کاظم در بین اسامی­ی انتقالی به قزل‌حصار نیست. صبحِ فردا بدونِ کاظم باید به قزل‌حصار بروم و خیره‌سرِ ‌تنگستونی باید در اوین و درکنارِ ملی‌کش‌‌ها و “اطلاع ثانوی‌ها” بماند. و وداع با او چه زجرآور بود. در خلوتِ خود بارها به تکیه‌کلامِ پُر‌رمزِ‌ کاظم فکر کردم: چه شیرین و صمیمی و صادقانه می‌گفت: عامو مُو طور دیگه نمی‌تونم. چرا و چه­طور نمی‌توانست طورِ دیگر باشد؟

بارها به دورانِ کودکی و فرهنگِ رفتاری­ی خودم نقب زدم. به یادِ دورانِ پِدَر، و ‌زنده‌گی و مراسمِ نقالی درکافه رادیو و شب‌های سهراب‌کُشی و مرگِ رستم و رفتن از شاهنامه. هر وقت شاهنامه به وداعِ رستم می‌رسید، حسین‌‌آقای قهوه‌چی به هم­راهِ نقال عزا می‌گرفت و نَقل از سکه می‌افتاد. به خود می‌گفتم: غلط کرده آن که گفته شاهنامه آخرش خوشه. شاهنامه با رستم خوشه و بَس. شاهنامه پس از رستم، یک پولِ سیاه هم ارزش نداره. زندان با امثالِ خوشابی‌ها معنا پیدا می‌کند. زندان، بدونِ انسانِ آرمان‌خواه و بدونِ عنصرِ مقاومت، یعنی دوزار لبو. می‌توان امثالِ کاظم را چپول و چپ‌رو، و با هزار صفت دیگر، تعریف کرد، اما خوشابی را نمی‌توان از روایتِ زندان حذف کرد. حذفِ امثالِ خوشابی‌ها و ده‌ها تنی که در مقابله با استبداد سینه سپر کردند، یعنی پاک کردنِ عنصرِ شجاعت از صورت مسئله‌ی زندان.

بار‌ها در ذهن خود درگیر این مورد شده­ام و پاسخی برای پرسش‌هایم نیافتم. وانگهی عالم قصه و نقل کجا و دنیای واقعی کجا. حکایتِ زندان، قصه‌ی تخت و کابل و خون است و خفقان؛ قصه‌ی چرک و کثافت؛ قصه­ی پوست و استخوان و شلاق. بی‌اعتنا به خاموشی و ساعتِ سکوتِ اتاق در گروه‌های دو‌سه نفره نجوا می‌کنیم و تحلیل‌ها و حدسیاتِ اغلب نادرست­مان را با هم در میان می‌گذاریم. آشفته‌حال و پریشان­تر از همیشه. به یقین می‌دانم که کاظم را دیگر نخواهم دید. کوشش می‌کنم خطوط چهره، برقِ نگاه و لهجه و حالتِ حرف زدن­اش را به خاطر بسپارم.

– کاظم! جانِ هر که دوست داری، مواظبِ خودت باش. شاید دیگه هم­دیگروُ نبینیم­ها. و جمله­ام به پایان نرسیده به یاد حرف بی­بی‌اش می‌اُفتم:کاظم! بِچِه تو سرِ سالم به گور نمی‌بری.

– کا، اشکُمُو در نیار. پریشان‌حال و غم­خوارِ دوری‌تُم. اما دنیا کوچیکه. شاید بازم تَکِ هم­دیگه شدیم. اما اگه تو سِرِ‌سالم به در بُردی، و من نه یه رو غروب به بچه های دلوار و تنگستون برسون کاظم کی بود و چه کرد.

و درگرگ­ومیشِ صبح­گاهی‌ی­ تاریک­خانه‌ی چشمانِ سبزِ روشن­اش، آنجا که ستاره‌های سوزانِ اوین در برقِ دیدگان­اش سوسو می‌زدند، در کراهتِ رهایی دست­ها، و گاهِ وداع، از هم جدا می‌شویم. ما همه­گی به قزل‌حصار و پس از یک سال به گوهردشت منتقل شدیم و کاظم هم چنان سَر‌قُفلی­ی اوین ماند. بعد از چندی خبر آمد که همچون هِبَت و حسین اقدامی و کامبیز گل‌چوبیان به حبس ابد محکوم شده است. جشن دل‌تنگی‌ام در تره­کیدگی‌ی هق هق و خنده، آفتابی می‌شود. پژواکِ صدای خفیف و گرفته‌اش را به گوشِ جان می‌شنوم؛ در آن شب هایِ هم‌خوانیِ­ی بند و با تنها ترانه‌ای که از بَر بود و همیشه زمزمه‌ی نیمه‌شبان­ش:

مَه چَنی دِلُم می‌خواد جَفِت بِشینوُم/ هرچِقَد ناز بَکُنی نازتو بِچینوم/ آهِ سَردُم رنگِ زردُم/ تو خبر ناری زِ‌ دردُم.

و تابستانِ تلخ از راه رسید؛ تابستانِ مقاومت و تسلیم؛ تابستانِ سر فرود آوردن و سرِ دار رفتن؛ تابستانِ جنون و خون؛ تابستان کامیون‌های یخچال‌دار و جسد‌های نایافته؛ تابستانِ عُو‌عُوی سگ‌ها و جست­و­جوی برادران و خواهران و فرزندان نایافته، در خراش و تراشه‌ی ناخن و خاک؛ تابستانِ رویارویی با هیئتِ‌مرگ و پاسخِ مسلمانی و آری و نه. و تو چه گفتی زندیقِ زنده؟ در پرسش مُحتسب تو چه گفتی خیره‌سرِ‌تنگستونی؟ گفتی که رافضی‌ام، گبرم، قرمطی‌ام و تقیه نمی‌کنم و نماز نمی‌گذارم شما را. شاید این بود کلامِ واپسین به آخرین سئوالِ حجت الاسلام مرگ‌فروش:

– مُو؟ تو عُمرُم یه رُکعَت نِماز نَخُوندُم وُ بعدِ اینُم نمی‌خوُنُم.