داستان برگزیده آکادمی داستان گردون
زیر نظر عباس معروفی
آکادمی داستان گردون که از نوامبر ۲۰۱۳ آغاز شد، از بین ۷۰۰ نفر ۱۲۰ نفر را پذیرفت که در شش دورهی شش هفتهای، در کارگاههای داستاننویسی آنلاین شرکت کردند. در جلسات هفتگی تمرینها و موضوعاتی در اختیار دوستان قرار میگرفت که بنویسند. این نوشتهها پس از نقد و بررسی توسط من و دستیارانم، گلریز و سعیده به آنان برگردانده میشد تا بازنویسی و ویرایش شود. آنوقت داستانهای برگزیده در سایت آکادمی منتشر میشد. هدف ما این بود که از دستان این دوستان، داستان دربیاوریم، و تجربهها و تکنیکهای رمان و داستان مدرن را در اختیار آنان قرار دهیم.
نشریهی شهروند کانادا به سردبیری دوست داستاننویسم حسن زرهی، از معدود نشریاتی است که خط مشی سیاسی و وابستگی حزبی و جناحی ندارد. نشریهای است مستقل. شهروند صفحهای در اختیار آکادمی گردون قرار داده که به طور مرتب هرهفته یکی از داستانهای برگزیده انتشار مییابد. ممنونم.
عباس معروفی
تمام روز سرگیجه دارم. دو تا دنیا را با هم میبینم. به تو فکر میکنم. به رفتنت. صدایت را میشنوم. وقتی آدمها صحبت میکنند به خاطرههاشان فکر میکنم. کسی را که صحبت میکند نمیبینم، فقط به خاطرههایش فکر میکنم. بعضی وقتها نمیدانم کدامش زودتر است کدامش دیرتر. چه فرقی میکند. بعد از آن هر دو جزو خاطرهها میشوند. صدای سوت میشنوم. مثل صدای سکوت. مثل صدای انباری خانه. نمیدانم شنیدهای یا نه. با هم که بودیم هیچ وقت نشنیدیم. نمیتوانستیم. صدای سکوت را دو نفری نمیشود شنید. باید خودت باشی و تا خیلی آنورتر سکوت. این چند روزی که ساعت دیواری خوابیده
صدایش بیشتر شده.
درِ دستشویی را چند بار باز میکنم و میبندم. با خودم فکر میکنم اگر مستراح نبود چه میشد؟ لابد همهی خانه را کثافت میگرفت. نمیشود که چیزی نخوریم. اگر هم بخوریم باید جایی برای پس دادنش باشد. بعد هرجای خانه که راه میرفتی پایت رو گُه میرفت. انگار اصیلترین قسمت خانه همان مستراح است. اما چه باید کرد؟ باید سوراخ کلیدش را چسب بزنم. نمیخواهم تو را با صورت خونی ببینم. با سرنگ. با کمربندت که سفت دور بازو بستهای. چرمی، مثل کمربندهای حبیب. همانقدر سفت یا دردناک. روی هوا میچرخید و روی کمرمان مینشست: «ساعتمو کدومتون ورداشتین؟» من پاهایم میلرزید. تو گفتی: «نمیدونیم، نمیدونیم حبیب آقا.» با دستش لپهای نرمت را فشرد. لبهایت جمع شده بود. «مگه صد بار نگفتم بگی بابا؟ من بابای توام فهمیدی؟» دستهای بزرگش را بیشتر فشار داد: «من کی ام؟» تو خیره نگاه میکردی و چیزی نمیگفتی. من گفتم: «بابا.» تو فقط به صورتش نگاه میکردی. داد می زد: «من کیام؟ ها؟ من کیام؟» انگار یادش رفته بود واقعاً کیست. ما که فراموش نکرده بودیم پدر کجاست. مادر هم دروغ میگفت. مجبور بود.
اوایل عمه زری به مادر میگفت: «به همین راحتی؟»
جواب داد: «زری! سی و پنج سال میدونی یعنی چی؟ میدونی؟ یعنی ابد دیگه.»
«جواب اینارو چی میخوای بدی؟»
«بزرگ میشن می فهمن. الان باید جواب شیکمشونو بدم.» بعد اشکش سرازیر شد.
«گور پدرش که هم مارو بدبخت کرد هم خودشو.»
تو هنوز مدرسه هم نمیرفتی. اما من میدانستم ابد یعنی چی. سی و پنج سال یعنی چقدر. فکر میکردم میدانم.
تمام خانه بوی سیگار گرفته. روی موکتهای آبی اتاق دراز کشیدهام. پنجرهها را بستهام. پرده را هم کشیدهام. نمیخواهم صدای کلاغ دوده گرفتهای را بشنوم. یا کبوتری، گنجشکی، پشت این پنجره بنشیند. تو تیرکمان سنگی ساخته بودی. گنجشکها را میزدی. کنار گذر که کفشها را واکس میزدم، سنگ پشتِ کشِ تیر کمانت میگذاشتی، به جان پرندهها میافتادی. چند روزی هم درگیر گنجشکها بودی که روی درخت روبهرو، لای شاخ و برگها لانه کرده بودند. تیرت خطا میرفت. گاهی نزدیکشان میخورد و پرواز میکردند.
گفتی : «اه. کاش تفنگ داشتم!»
گفتم: «چیکار میکردی باش؟»
«میزدمشون.»
«با تفنگ که کفتر نمیزنن، با همین تیر کمون سنگیام میمیرن.»
«چرا نمیزنن؟»
«می ترکن. پودر میشن آش و لاش میشن، به دردت نمیخورن.»
گفتی : «بهتر از اینه که از دستم در رن.»
ما هم فرار میکردیم کاظم. دستت را میگرفتم. نمیدانستیم کجا. فقط میدویدیم. نباید سر گذر مینشستیم. سرگیجهام بیشتر شده. فرار کن کاظم. معلمت چشمهایش را بسته بود و روی سر و کمر تو میکشید. من سر رسیدم. داد زدم: «فرار کن کاظم.» حبیب کمربندش را باز میکرد. «فرار کن.» فرار میکردیم. با هم. و تو حرفی نمیزدی. مثل آن روز توی تاکسی وقتی کنار آن زن نشستی. با دستهایی که بعد از چند بار شستن هنوز سیاهی واکس روی آن تمیز نشده بود. با لکههای سیاه روی پیراهن. زن خودش را کنار میکشید و چشم غره میرفت. نگاهش مثل آن مردی بود که جورابهایش را واکسی کرده بودم. تو خودت را بیشتر به من چسباندی. سرت را پایین انداخته بودی. اما زن خودش را از تو بیشتر دور میکرد و به در آنطرف میچسباند. پیاده شدیم. تمام روز ساکت بودیم. تو حتا یک کلمه حرف نزدی. غروب که شد خسته روی نیمکت پارک نشستیم. تو جلوی من ایستادی. دستهایت را دور من حلقه کردی. سرت را روی شانهی من گذاشتی. هیچ کاری نمیکردم. فقط روبهرو را نگاه میکردم. خودت را نزدیکتر کردی. با دستهایت کمرم را سفت فشار دادی. من همانطور ایستاده بودم. عصبی بودم. سرت را روی شانهام تکان میدادی. دستهای سیاهم را بالا آوردم و روی کمرت کشیدم. کاش فرصت بود کاظم. باز هم با هم کار میکردیم.
تمام دنیا دور سرم میچرخد. حس میکنم تمام دنیا، هرچه که هست با طناب بالای سرم آویزان شده. گیج گیجم. به آینه نگاه میکنم. به موهای سفیدی که تازه در آمده. در عمق صورتم تو را میبینم. نمیخواستم آنطور ببینمت. با سر شکسته و چشمهای سفید. کاش آنقدر دور نمیشدیم. مادر راست میگفت: «سی و پنج سال یعنی ابد.»