کسانی که اندیشهورزی میکنند و زندگانی خود را به امید فرهنگسازی و بهسازی زندگی انسان در جهان سپری میکنند، شاید هرگز نتوانند شاهد به بار نشستن آرمانهای خود باشند. آنان اما چون سوداگران نمیتوانند رفتار کنند که چون سودی در کار نبینند، دست از آن کار بشویند و پی کسب دیگری بروند. کسانی باید باشند، بمانند، و بر درستی و راستی گواهی دهند. بازشناخت اینکه کدام ایستار و رفتار میتواند گواهیدهندهی راستی و درستی باشد اما همواره آسان نیست.
یکی از ورزشهای اندیشگی من متن-خوانی است. به بیان دیگر، نوشتههای دیگران را به شکلی جدی میخوانم – حتا اگر خود جدی نباشند. از همین رو نیز هست که گاهی نقدی بر نوشتههای دیگران مینویسم یا در سپهر نویسندگی آفرینشی ایرانی رایی میگزارم. در اوانی که جوانتر بودم، خیلی آسانتر خطر میکردم، در ناشناخته گام میزدم. گویا ویژگی جوانی این است که در آغاز هر کنش، به پایان آن چندان نمیاندیشد. شاید از این رو که به توانایی خود باوری فراواقعی دارد. از پس چهل و اندی سال آزمودگی اما، دیگر نمیتوان آنسان خیرهسری کرد. آزمودگان خوشتر دارند که پیش از درافتادن در کار، گمانی از پایان و فرجام آن داشته باشند و دست کم راستای راهسپاری خود را از پیش بدانند.
در گنجایش چهل و اندی سالهی یاد من، تنها زمانی که اینچنین شوری فراگیر درگرفته بود، همان همهپرسی دوازدهم فروردین ۱۳۵۸ بود – که نیازی به وصف پیامدها و پساخیزهایش نیست.
یادآوری کردم که نه چونان یک کارشناس یا کنشگر سیاسی، بلکه از نگاه یک متنخوان به این پرسش رسیدهام. کسی را به کنش یا بیکنشی ویژهای فرانمیخوانم. اما اکنون که شوری فراگیر در گرفته است، خود را ناگزیر میبینم که پاسخم را بر این پرسش بگزارم، چرا که خیرهرایان، تیرهرایان و تباهکاران چنان راست و ناراست، سره و ناسره را به هم درآمیختهاند که آشفتهبازاری به هم رسیده، چندانکه بسیاری از جوانان خامرای را در بازشناسی راه از چاه ناتوان کرده است.
یکی از ویژگیهای ناپسند نوشتههای آفرینشی ما این است که به جای آنکه ساخت-کار آفرینشی خود را بر خیالپردازی بنهند، آن را بر خیالبافی میتنند. کار آفرینشی برآمده از خیالپردازی، پارههایی به راستی هستمند را در پیوند با یکدیگر مینهد و از آن رهگذر سامانی پدید میآورد که پیشبرد داستان، شعر، نمایشنامه و مانند آن را راهبری میکند. از همین رو، خوانندهی کار آفرینشی به کار باور میآورد، با آن همپای میشود و در جهان تخیلی آن شرکت میجوید.
اما در کار خیالبافانه، همچون بسیاری از نوشتههایی که زیر نام ادبیات معاصر ایران روانهی بازار میشوند، شالوده نه بر زمین سخت، نه بر پیوندهای خردپذیر میان پارههای هستمند و بُوِشمند، که بر زنجیرهای از نمودهای عاطفی، احساسی و خردگریز بافته میشود. چنین ساختی در کارهای هنری ایرانی چیرگی دارد. نمونهها فراوانند اما باز کردن آن زمانی دیگر میخواهد چرا که گمان نمیکنم در این روزگار هوشرباینده کسی را شکیب شنیدن آن باشد.
این روزها بسیار میبینیم تصویر دخترانی با پوششی که آشکارا مخالف دیدگاههای خاتمی، میر حسین موسوی، کروبی، رفسنجانی و هر مسلمان دیگری از این دست است، که خود را به آب و آتش میزنند تا آنان را به قدرت برسانند. این ستمدیدگان هر کاری میکنند تا مگر کسانی را در انتخابات پیروز کنند که در گمان خود ساختهاند، اما هستی آنها چیز دیگری است.
واقعیت را قلب میکنیم، قلب آن واقعیت را به خودمان میقبولانیم، سپس با همه وجود زیر آن نمودی که در ذهن خود داریم، نمودی که واقعیت آن هیولایی به تمامی متفاوت از آن است، سینه میزنیم و ستایشش میکنیم. چشم بر هستِ سخت جان و پیوندهای بسیارش میبندیم و بازنمود ذهنی خود را به جای آن مینشانیم.
اگر به سی سالهی تاریخ انقلاب اسلامی نگاه کنیم، بیگمان، دههی شست خورشیدی سیاهترین دوره از این تاریخ است. جالب این است که امروز زیر پرچم کسانی سینه میزنند که بازیگر اصلی، و نیز آفرینندگان اصلی آن دوره بودهاند. آیا اینکه شاملو میگفت “ما حافظهی تاریخی نداریم” اکنون تعبیر نشده است؟
میگویند که اینان دگرگون شدهاند. تکامل فردیت، دگرگونی در اندیشه و کنش، سفری فردی است. نمیتوان باور کرد که یک گروه همفکر به ناگهان تندروی دیروز خود را کنار گذاشته باشند و یکباره مصلح شده باشند. گیرم که کسانی در میان آنان دگرگون شده باشند. اما چگونه میتوان پذیرفت که گروهی از نقشآفرینان دیروز همه و بی استثنا راه دیروز خود را به کناری نهاده باشند و ناگهان به “حقوق شهروندی، آزادیهای فردی و کرامت انسانی” ایمان آورده باشند؟ آیا این یک بازی سیاسی صِرف نیست؟
هیچ مستندی که دگرگونی اینان را نشان دهد یافت نمیشود. هیچ پرسش بی تعارفی نمیکنند. هیچ پاسخ راستگویانهای دریافت نمیشود. هیچ تعهد خردپذیری نیز سپرده نمیشود. هیچ در هیچ بر هیچ است.
برخی از سکولارها، مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی و ولایت فقیه که هر بار همگان، و حتا دیگراندیشان، را به شرکت در انتخابات فرا میخوانند، دلیل کلیدی فراخوان خود را ناکارآمدی و بی اثری تحریم میشمارند. میگویند که تحریم در دورههای پیشین به بدتر شدن وضع انجامیده است، به احمدینژاد انجامیده است!
نکتهای که در این به ظاهر دلیل قانعکننده پوشیده میماند، یا پوشانده میشود، این است که ما هرگز تحریم برنامهریزی شده و راهبردی نداشتهایم.
تحریم یک حرکتِ یک روزه و محدود به روز انتخابات نیست. تحریم آن کاری است که گروه اوتپور در صربستان کرد و به سرنگونی میلوسوویچ انجامید؛ سیاهان آمریکا برای پایان دادن به جدایی نژادی کردند؛ هندیها برای بیرون راندن استعمار انگلیس کردند؛ افریقای جنوبیها برای شکست آپارتاید کردند.
چه هودهای در این است که به شور بی شعور فراگیری بپیوندیم که نشانی از درستی و راستی در آن یافت نمیشود؟ واقعیت این است که کنشگری سیاسی، رهبری سیاسی خردورزانه، آیندهنگر و باورمند به راستی و درستی در میان ما افسانه شده است. دلیل اصلی فراخوان بسیاری از اینان به شرکت در انتخابات این نیست که تحریم جواب نمیدهد. دلیل اصلی این است که اینان توانایی ترسیم چشماندازی از فردا را ندارند. فراخوان دهندگانی که خود را به سخنگویی ایرانیان گماشتهاند، ناتوان از در انداختن راهبردی برای گذار از این روزگار کژآیین و تاریک و دروغبنیاد هستند. اکنون به جای آنکه در پی بازشناسی دلیل ناتوانی خود باشند، به همراهی با دزد ندا در میدهند.
آقای نگهبان گرامی، آفرین بر شما برای این مقاله اندیشمندانه و نغز. آیا شما دارای یک وب سایت یا جایی برای آثار دیگر خود هستنید؟ با سپاس