نوشته: اسلاووی ژیژک Slavoj Zizek
به گزارش بخش فارسی یورو نیوز، بر اساس یک نظرسنجی حدود نیمی از اروپاییها میترسند ورود پناهجویان خطر حملات تروریستی در کشورهایشان را افزایش دهد. بیشتر کشورهای اروپایی بهخصوص کشورهای شرق اروپا موج ورود پناهجویان به اروپا را باری بر اقتصاد کشورهایشان توصیف کرده اند.
آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان روز دوشنبه یازدهم جولای درباره رابطه ورود پناهجویان به اروپا و خطر تروریسم گفت: «در مواردی از موج حرکت پناهجویان برای عبور تروریست ها استفاده شده است».
بر اساس نتایج نظرسنجی مرکز تحقیقاتی پیو در واشنگتن ۷۶ درصد در مجارستان، ۷۱ درصد در لهستان، ۶۱ درصد در آلمان، ۵۲ درصد در بریتانیا و ۴۶ درصد در فرانسه گفتهاند که ورود پناهجویان احتمال حملات تروریستی در کشورشان را افزایش می دهد.
همچنین در این نظرسنجی از پاسخگویان در کشورهای مختلف پرسیده شده است که آیا پناهجویان با گرفتن شغل و مزایا باری بر اقتصاد کشور هستند؟ آلمانیها با ۳۱ درصد موافقت در یک سر طیف و مجارستانیها با ۸۲ درصد موافقت در سر دیگر طیف قرار دارند.
در پرسش دیگری درباره نگرش به مسلمانها، دو سوم لهستانیها، یونانیها، ایتالیاییها و مجارستانیها مسلمانان را با گزینه «نامطلوب» توصیف کردهاند؛ دیدگاهی که مورد قبول کمتر از یک سوم فرانسویها، آلمانیها و بریتانیاییها بوده است.
خواندن این گزارش موجب شد تا جستار زیر که در ماه آوریل سال جاری در لوموند دیپلماتیک چاپ نروژ آمده بود را ترجمه کنم تا سیاستهای یک بام و دو هوای غربیها بیشتر افشا شود.
***
پرسش واقعی در مورد مهاجرین این نیست که آیا پناهجویان و مهاجرها برای اروپا یا هر جای دیگر دنیا تهدیدی جدی هستند؟ پرسش اصلی این باید باشد که این وسواس و تبلیغ ناروا در مورد اروپا و آمریکا چه میگوید. با اعلام و یا شناخت این که ما همه دیوانگانی هستیم با نظرهای متفاوت، تنها امید برای همزیستی با دیدگاههای متفاوت فروزان میشود.
باوجود آنکه نظر مردی حسود و شکاک که معتقد است همسرش با دیگران همبستری میکند، در ظاهر شاید درست به نظر بیاید، اما نگاه حسودانه و شکاک او نیز نوعی بیماری است. این را میگویم چون باور دارم که پرسش مهم این نیست که «آیا تردید مرد به خوبی مستدل شده است؟» بلکه باید پرسید چرا او برای حفظ «برداشت نادرست شخصی و اعتماد به نفساش» نیازمند حسادت و شکاکیت است. همسنگ همین استدلال را میتوان برای نازیستها به کار برد: (یهودیها دخترهای آلمانی را اغوا میکنند، آنها از منافع مالی آلمان استفاده میکنند)، این ادعاها درست نیستند اما از نقطه نظر آسیبشناسی؛ هم در گذشته و هم اکنون موجب یهودستیزیشان بوده است. بنابراین پرسش اساسی این میشود که آنان برای اثبات ایدئولوژیشان چرا به یهودستیزی نیاز داشتند؟
نگرانی دولتهای اروپایی و هراس روزافزونشان از حضور مهاجران و پناهجویان همان ترس آلمانیها از یهودیها نیست؟ برای قرار دادن موضوع پناهجویان در رأس هرم مشکلات اروپایی موضوعهایی طرح میشود که به ظاهر درست هستند تا به این صورت پیشداوریهای ناروایشان در نگاه مردم عادی درست نمایان شود: آنها تروریست هستند، آنها به دختران ما تجاوز میکنند، آنها دزدی میکنند و … با این حساب آیا گفتمان اخیر اروپاییها نوعی پارانوید نیست که برای درست جلوه دادن تعصب، پیشداوری و ایدئولوژیشان از نیرنگ و فریب در قالب تروریستهای بنیادگرا در لباس پناهجو استفاده میکنند؟ اکنون شرایط چنان شده که در اروپا دو پدیدهی «ما» و «دیگری» بیشتر از هر زمانی بر زبانها جاری است؛ البته بیشتر از «ما» میگویند تا از «دیگری» که همان پناهجویان باشند. به همین خاطر در شروع این جستار گفتم: پرسش واقعی در مورد مهاجران این نیست که آیا پناهجویان و مهاجرها برای اروپا یا هر جای دیگر دنیا تهدیدی جدی هستند؟ پرسش اصلی این باید باشد که این وسواس و تبلیغ ناروا در مورد ضعفهای اروپا و آمریکا چه میگوید؟
دروغهای راستنما
پس ما دو وجه متفاوت داریم که باید از هم جدا نگه داشته شوند. یکی از آنها حال و هوایی است که ترس ایجاد کرده؛ ترس از پیکاری که برای جلوگیری از اسلامی شدن اروپا در پیش است. بدیهی است که این پیکار و ترسی که در جامعه پراکنده میشود، به کلی بیهوده است و پوچ: مردمی که از ترور فرار کردهاند همسنگ کسانی میشوند که از آنها فرار کردهاند. معلوم است که بین سیل بزرگ پناهجویان کسانی هم تروریست، متجاوز به حقوق دیگران، دزد و جانی باشند، اما عمومیت دادن به انگشتشماری که خلافکارند، کاری است بس ناروا. بیشتر پناهجویان از جنگ و ترور فرار کردهاند تا به ذرهای آزادی برسند و زندگی معمولی بدون ترس را تجربه کنند. بیشتر پناهجویان اگرچه مسلمان هستند، اما نیتشان تسخیر کشورهای اروپایی نیست. چنان نمایش داده میشود که مهاجران و پناهجویان مسلمان پلی هستند برای گذار نیروهای بنیادگرا و اشغال اروپا توسط نیروهای اسلامی. چنین باوری نادرست است و بیش از آنکه حقیقت اشغال اروپا را نشان دهد، بحران اقتصادی اروپا و سرمایهداری نئولیبرال را برملا میکند. «درواقع و در نهایت، اروپا و آمریکا هستند که موجب اشغال و جنگهای نیابتی در جهان سوم می شوند».
نگاه تردیدآمیز همیشه میتواند چیزی که به دنبالش هستند را بیابند؛ گویا شواهد همهجا یافت میشوند، اگرچه بیشترشان بسیار زود به عنوان شاهد دروغین افشا میشوند. اکنون که هراس از اشغال پناهجویان ورد زبان دولتها و حزبهای راستگرا شده است باید بیش از هر زمانی تأکید شود که ریشهی این دیدگاه را باید در اندیشههای پارانوید برخی از سیاستمداران ردیابی کرد. کسانی که حتا تا کنون یک پناهجو به چشم ندیدهاند، علیه پیشنهاد راهاندازی کمپ پناهندگی در نزدیکی محل زندگیشان، به خیابانها میریزند و اعتراض میکنند. بهاین ترتیب ماجرای منفیگرایی و تخیل هراسانگیزی پناهجویان بین مردم به سرعت پراکنده میشود. مردمی که کمتر از فرهنگ شرق میدانند یا بحران اقتصادی اخیر گریبانگیرشان شده، اگرچه این شایعهها نادرست هستند، آن را باور میکنند. پخش شایعههای دروغ در قالب دفاع از فرهنگ غربی، موجب واکنشهای تند و گاه نژادپرستانه علیه کسانی میشود که از وحشت جنگ و ترور، به مردم اروپا پناه میآورند. چنین برخوردی موجب میشود که انتقادهای بهجا و بهحق در مورد برخورد پناهجویان هم نقد نژادپرستانه قلمداد شود. در برابر چنین برخوردی باید تأکید کنیم که سکوت در برابر اشتباهات پناهجویان و مهاجران منتهی میشود به رشد گرایشهای نژادپرستانه. موجب تغذیه ناباوری مردم عادی میشود؛ “میبینی، حقیقت را به ما نمیگویند”، و شایعه و دروغهای نژادپرستان را نزد مردم معمولی باورمندانه میکند.
فشار مسئولیت زن سفید
وجه دوم که باید به آن توجه شود، منظر کمدی-غمانگیز اروپاییها است که مدام در حال گله و شکوه بیپایان از خویشاند، زیرا شرمندهی کردار غیرانسانی خود هستند که شاهد هزاران جسد غرق شده کنار سواحل کشورهای ایتالیا و یونان هستند. شاید گله از خویشتن خویش بتواند زخمهای برخی را که اشک تمساح میریزند، درمان کند، اما واقعیت این است که رهایی از این گره کور مگر با درایت و مدیریت ممکن نیست. افزون بر این اروپا باید مسئلهی پناهجویان را در وجه انسانی بررسی کند و تلاش نکند که آن را بیشتر سیاسی نماید. بی دلیل نیست که چندی پیش آنگلا مرکل گفت:”درواقع باور دارید که کشورهای اتحادیه اروپا که با چنگ و دندان تلاش کردند به یونان برای ماندن در اتحادیه کمک کنند، اجازه میدهند بعد از یک سال وارد دنیای بحران پناهندگی شود؟” همین چند کلام کافی است که عمق دروغ و فریب انسان دوستانهی او روشن شود: سیاست چماق و هویج را هم در مورد پناهجویان و هم در مورد یونان اعمال میکند و در ظاهر انسان دوستی را تبلیغ میکند. ژست انسانی و پناهندهپذیریاش هم برای سرپوش گذاشتن بر بحران سیاسی اقتصادی سرمایهداری است.
به هنگامی که انسانگراها برای سرنوشت بد اروپا اشک میریزند، باید به بینش هگلی توجه داشت که میگوید: “هنگامی که کسی از سقوط اخلاقی اروپا تصویری به دست میدهد، باید دید چگونه چنین گرایشی شریک جرم همان چیزی است که به آن انتقاد میکند”. شگفتانگیز هم نیست که تأثیر چنین خودزنیهای مهربانانه ـ به استثنای چالشهای بشردوستانه در مورد همبستگی و همدردی ـ نزد مردم نزدیک به صفر است. چند سال پیش یکی از سیاستمداران موسوم به چپ در مورد «فشارهای مسئولیت زنان سفیدپوست» سخن گفته بود: مسئولیت همبستری با زنان، پناهجویان و مهاجران را آشفته کرده است. پیشنهاد آلمان و سایر کشورهای اروپایی هم این بود که نباید از برخوردهای تند دولتها شگفتزده شد.
میراث غرب
اگر قرار باشد غرب از شر پدیدهی نامشروعی به نام نژادپرستی رها شود، نخستین کاری که باید انجام دهد ترک شکوههای بیپایان از خود و اصلاح سیاستهای نادرست خویش است. هرچند انتقاد پاسکال براکنر از جناح چپ کنونی بیشتر شبیه به مضحکه است، اما گاه در بین حرفهایش نگاههای معقول و قابل تعمق هم یافت میشود. به عنوان نمونه، دشوار است که در گفتمان او در مورد سیاستهای خودزنی اروپایی با او همرأی نبود؛ اروپا تلاش میکند ضمن ژست انساندوستی، برتری خود را هم به نمایش بگذارد.
هنگامی که اروپا مورد حمله قرار بگیرد، بدیهی است که نخستین واکنش دفاع تهاجمی نخواهد بود، بلکه پژوهش برای یافتن راه/کار خواهد بود. چه کردهایم که سزاوار چنین برخوردی باشیم؟ در نهایت غرب است که سزاوار سرزنش شدن است برای همهی پلشتیها و زشتیهایی که در سراسر جهان دامن زده است. زوال و شوربختی کشورهای جهان سوم و موج خشونتهای تروریستی، برآمد نادرستکاری غرب در جهان است. واکنش جهان سوم است به نقض اصول انسانی. شکل مثبت بار مسئولیت مردان سفیدپوست (مسئولیت متمدن کردن بربرهای مستعمره)، تنها با نسخهی منفی خود یعنی (بار گناهان مردان سفید) مواجه است: اگر بنا نباشد که دیگر سرور و آقای مهربان جهان سوم باشیم، دست کم میتوانیم منبع زشتیها و شوربختیها باشیم و مسئولیت سقوط دیگران را به عهده داشته باشیم. پاسکال براکنر به درستی میگوید: «ما نیازمند کلیشههای زوال در آفریقا، آسیا، آمریکای لاتین و … هستیم تا بتوانیم کلیشهی غرب زوالزده را که مانند جسد گرگ مرده است، اثبات کنیم. دستآورد تبعیضهای ما تنها میتواند مرهمی باشد بر زخم خودعاشقی و خودشیفتگیمان که درد آن را پنهان کند. دیگر زمانی که ما قانون را تصویب و اجرا میکردیم گذشته است.»
این چنین غرب گرفتار سیاست غرورآمیز خود میشود، سیاستی که در نوشتهی معروف داستایوسکی؛ برادران کارامازوف شاهد آن هستیم: “هر یک از ما در همهی گناهان شریک هستیم و من بیش از دیگران.” بدیهی است هر چه غرب بیشتر به نقض اصول انسانی خود اعتراف کند، احساس گناه بیشتری خواهد داشت. براساس همین بینش است که ما میتوانیم نگاهی اجمالی به سیاستهای مشابه دنیای جهان سوم داشته باشیم؛ سیاست فریب در نقد کارکرد غرب. اگر غرب مدام به خاطر پلشتیهای خود در جهان سوم، خودزنی میکند تا بتواند به این ترتیب عظمت و سروری خود را حفظ کند، درواقع همین سیاست مبنایی میشود که جهان سوم نه به خاطر استعمار در گذشته و میراث آن، بلکه بهخاطر گرایش انتقاد از خود به دلیل گذشته ناپاکی که داشته متنفر باشد. این رویکرد بدیهی است که کشورهای جهان سوم بهطور ضمنی توقع داشته باشند همهی کشورهای غربی سیاست انتقاد از سیاستهای پیشین خود را در دستور روز قرار دهند: “تنفر از غرب نه به خاطر اشتباهات واقعیاش که بیشتر به دلیل تلاش برای تصفیه اشتباهاتش است، زیرا این سیاست غرب یکی از نخستین تلاش ها برای رهایی از عملکرد حیوانی خود بوده است و همهی جهان را هم دعوت کرده که از سیاست نامردمیشان پیروی کنند.” در این معنا غرب به دنبال تصحیح اشتباهات پیشین خود نیست، بلکه خواهان تصفیه حساب با کشورهای جهان سوم است: تجربهی ژرفی که میتوان شاهد عمق کارکردهای نامردمی و بیمعنای رفتار و آداب غربیها بود.
میراث غرب تنها سلطهی امپریالیستی پسا استعماری نیست، بلکه بررسی انتقادی از خشونت و استثماری است که غرب به جهان سوم هدیه داده است. فرانسه استعمار هائیتی را انکار نمیکند، اما حتا بعد از انقلاب فرانسه هم مبنای ایدئولوژیک استعمار همانی بود که در گذشته؛ یعنی بردههایی که برای رهایی از ظلم و جور دست به شورش میزدند، همان گونه کیفر میشدند که پیش از انقلاب. با این وجود، شورشیان توانستند کشور آزاد هائیتی را تأسیس کنند. درواقع، جنبش رهایی از بند استعمار زمانی شروع شد که کشورهای استعمارزده همان حق و حقوقی را طلب میکردند که کشورهای متمدن به خود و مردمشان داده بودند. کوتاه سخن این که غرب خودش مبانی و استانداردهای لازم را بنا نهاده است. استانداردهایی که در صورت عدم رعایتشان موجب میشود منتقدان به راحتی بتوانند گذشتهی کیفری غرب را محکوم کنند.
اکنون ما با دیالکتیک بین شکل و محتوا روبرو هستیم: هرگاه کشورهای استعمار شده درخواست استقلال میکنند تا «به ریشهی» خود بازگردند، شکل بازگشت به گذشته غربی است (یعنی: دولت ملی و مستقل). در این حوزه غرب برندهی ماجرا است، زیرا کشورهای استقلال یافته را وامیدارد از شکلی استفاده کنند که غرب راه انداخته است.
[…]
بنابراین تکلیف ما این است که در مورد همهی مسایل ناهنجار جامعه اگرچه شیرین نیستند، بدون این که وارد سازش با نژادپرستی بشویم، گفتمان داشته باشیم. چنین گفتمانی شامل نپذیرفتن آرمانگرایی انساندوستی در موضوع پناهندگی خواهد بود. گفتمانی که هر نوع تلاش برای بازکردن جبههای شفاف برای رفع دشواریهای همزیستی مسالمتآمیز با راستگرایان را انکار میکند. اگر هر نوع مسالمتی نادیده گرفته شود، آنچه در نهایت در شکل آرمانگرایی ناپدید میشود، بهواقع برخورد و دیدار همسایگان واقعی است با روشهای مختلفی که موجود است. دکارت، پدر فلسفهی نو، در جایی میگوید: هنگامی که جوان بودم فکر میکردم فرهنگ و آداب و رسوم دیگران خندهدار و مضحک است، اما از خود پرسیدم؛ فرهنگ و آداب و رسوم ما نزد آنان چگونه به نظر میآید؟ جدی یا خندهدار؟ برآمد این گفتمان، تعمیم دادن نسبیتگرایی فرهنگی نیست، بلکه چیزی فراتر از آن؛ بیشتر رادیکال و جذاب. ما باید بیاموزیم که شاهد آداب عجیب دیگران باشیم. به این ترتیب میشود رسوم و فرهنگ خود را هم در حوزهی شگفتیها دیدار کرد و از منظر دیگران به آن نگاه کرد. در این معنا گوهر انسان باید چنان تصویر شود که او هم در هستی بزرگ، هیولایی است شبیه دیگر حیواناتی که پیرامون او زندگی میکنند:
“حقیقت ساده در مورد انسان این است که او یکی از انواع بیگانه است، بیگانهای روی زمین. هوشیاری که انگار از کرهای دیگر به زمین آمده است و با خود رسم و عادتهای خود را هم به کرهی خاکی آورده است؛ هدیهای بیش از محصولات زمین. او بیش از حد باهوش است و سرشاری هوش او چنان مینماید که در آفرینش بیعدالتی در کار بوده است. او نمیتواند در پوست خود بخسبد و نمیتواند به غریزه و گوهر خویش نیز اعتماد کند. او همزمان آفرینشگری است با دست و پنجههای معجزهآسا و از سوی دیگر بهناگاه بهکلی فلج و بیحرکت. او را در بانداژهای مصنوعی پیچاندهاند موسوم به لباس و در شیئی چوبی اسیر کردهاند به نام مبلمان. روح انسان هم از آزادی همهجانبه برخوردار است که جهان و خوی حیوانی را در خود دارد. تنها حیوانی است که از جنون زیبایی که خنده نام دارد، به خود میلرزد. او چنان میکند که گویا ساختار هستی چنان در نهان کشف شده بوده که حتا برای خود هستی و کهکشان هم ناشناخته است این ساختار. او تنها حیوانی است که به گاه دور اندیشیدن، احساس اجبار میکند که فکر خود را از ریشهی فیزیکی خود دور نگه دارد که مبادا فاش شود. انگار انسان در برابر امکانات بالاتری ایستاده که رمز و راز شرم را خلق کرده است. بنابراین یا باید این امکانات را بسان امکان طبیعی برای انسان ستایش کرد یا علیه آنها به مثابه چیزی غیرطبیعی در طبیعت شورید، چیزهایی که چه بخواهیم یا نخواهیم، هم کامل هستند و هم فوقالعاده.”
همبستگی جهانی
یکی از روشهای زندگی همین نیست که بیگانهای باشیم روی کرهی خاکی؟ یک سبک زندگی الزامن شامل گروهی از ارزشهای متضاد (مسلمان و مسیحی) نیست. بلکه شامل کارکردهای روزانه در زندگی است: چگونه میخوریم، میآشامیم، میخوانیم، عشقورزی میکنیم، یا رابطهی ما با اقتدارگرایان چگونه است، با اسلام یا سایر دینها چه رابطهای داریم، اینها همه نشان زندگی و روش زندگی کردنماناند. در زندگی خاورمیانهای خانواده با مرکزیت والدین و تسلط برادرها بر خواهرها تشکیل میشود. چیزی که ضرورتن اسلامی نیست، بلکه از نشانههای سبک زندگی در منطقهی مدیترانه است. در چنین خانوادههایی اگر دختر جوان بخواهد از قواعد عمومی خانواده سرپیچی کند و مرید آداب غربی باشد، بیتردید در خانواده تنش ایجاد میشود. ما سبک زندگی را تعیین میکنیم، این بخشی از ذات و طبیعت ما شده و به همین خاطر هم اطلاعات مردمی نمیتواند آن را تغییر دهد. انگار چیزی رادیکالتر نیاز است، نوعی از خودبیگانگی، نوعی تجربه اساسی که در آن بهناگاه متوجه میشویم؛ رسم و آداب ما چقدر اتفاقی و بی معنایاند. آئینهای ما هم مصداق همین بی معنایی میشوند. در روش بوسیدن و در آغوش گرفتنمان هیچ چیز طبیعی نیست، در شستشوی خود هم، در رفتارهامان به هنگام غذا خوردن هم.
نکته اساسی بازشناسی خودمان بین بیگانگان نیست. پذیرش خودمان بین دروغهای دلآویز که “آنها مانند ما هستند” هم نیست، اما شناخت غریبهای در درون خود، ژرفترین بعد مدرنیتهی اروپایی است. شناخت این که همهی ما، هر یک با سبک و سیاق خود، مجنونی است در این جهان، نقطهی امیدی برای همزیستی مسالمتآمیز را روشن میکند: “بیگانه در سرزمین بیگانه”.