کارلى فلیشمن در تورنتو متولد شد و در دو سالگى پدر و مادرش متوجه شدند که مراحل رشدى او با خواهر دوقلویش متفاوت است.
طبق ارزیابى پزشکان کارلى در دو سالگى چندین تشخیص پزشکى گرفت: اتیسم، اختلالات نافذ رشدى و ناتوانى ذهنى.
کارلى شرایط سخت و پیچیده اى داشت و ساعت هاى طولانى به تراپى مى گذشت، اما هیچ پیشرفتى حاصل نمی شد. در یازده سالگى کارلى موفق شد در حضور درمانگرش روى کامپیوتر کلمه “درد” و “کمک” را تایپ کند و تقاضاى کمک کند و این ماجرا آغازى شد تا در چهارده سالگی کتاب پرفروشش را روانه بازار کند. “صداى کارلى”.
این کتاب ما را با دنیاى درونى یک کودک اُتیستیک که قادر به ارتباط نیست آشنا میکند. کارلى در بخش هایی از کتاب چنین گفته است:
نام من کارلی فلیشمن است و از زمانى که به خاطر مى آورم اُتیسم داشته ام.
من با دهانم قادر به صحبت کردن نیستم، اما بالاخره برای برقراری ارتباط راه دیگرى پیدا کردم؛ با هجی کردن کلمات روی کیبورد.
من همیشه فکر می کردم که تنها بچه اُتیسیکى هستم که با تایپ کردن ارتباط برقرار کرده، اما سال گذشته با گروهی از بچه هاى اُتستیک آشنا شدم که از همین راه ارتباط برقرار مى کنند و حتى بعضى از من هم در تایپ سریع تر هستند.
وقتى داستان زندگى من در شبکه هاى تلویزیونى کانادا پخش شد، من ایمیل هاى بسیارى از پدر و مادرها و آدمها در نقاط مختلف دنیا دریافت کردم که سئوالات زیادى در مورد اُتیسم داشتند.
من فکر می کنم مردم بسیاری از اطلاعات خود را از به اصطلاح کارشناسان مى گیرند، اما کارشناسان توضیح دقیقى درمورد خیلى از پرسش ها ندارند. شما چطور می توانید چیزی را توضیح دهید وقتى که در آن شرایط زندگی نمى کنید و تصورى از بودن در آن وضعیت را ندارید؟ اگر یک اسب بیمار است، شما از یک ماهی در مورد بیماریش سئوال نمى کنید؛ بلکه مستقیم مى روید و دهان اسب را نگاه می کنید.
من اُتیستیک هستم ولی اُتیسم همه من نیست، پیش از اینکه در مورد من قضاوت کنید، وقت بگذارید و من واقعی را بشناسید. من بانمک، بامزه و عاشق تفریحم.
شما نمی دانید که “من” بودن چه احساسی دارد. وقتى نمی توانید آرام بنشینید چرا که انگار پاهایتان آتش گرفته و یا هزاران مورچه از بازوانتان بالا می روند. آتیستیک بودن بسیار دشوار است و هیچکس مرا درک نمی کند. مردم به من نگاه می کنند و گمان می کنند چون نمی توانم حرف بزنم، کودن هستم.
من چرا سرم را به زمین مى کوبم؟ برای اینکه اگر اینکار را نکنم حس می کنم بدنم منفجر خواهد شد، انگار که یک شیشۀ نوشابه را تکان بدهید. اگر می توانستم، حتما جلوی خودم را می گرفتم، ولی این وضعیت کلیدی ندارد که آنرا بتوانید خاموش و روشن کنید و این روش جواب نمى دهد. من تفاوت بین درست و غلط را می دانم ولی مثل این است که هر لحظه با مغز خود درجنگم.
من می خواهم مردم بدانند که کسی به من نمی گوید که چه بگویم و چه نگویم و عروسک هیچ عروسک گردانی نیستم. مغز ما با دیگران متفاوت است و صداها و مکالمات مختلف را همزمان دریافت میکند. هنگامیکه به صورت کسی نگاه می کنم، از صورت او هزار عکس میگیرم. به همین دلیل است که نگاه کردن به صورت مردم برای ما مشکل است. من یاد گرفته ام که چگونه قسمتی از این بهم ریختگی را براى خودم فیلتر کنم.
برای ما راهی وجود دارد که تمام ورودی های حواس ششگانه خود را که در یک آن ما را تحت فشار میگذارد، از بین ببریم. ما با ایجاد عکس العمل عوامل آزار دهندۀ بیرونی را مسدود میکنیم.
اما پدر عزیزم، من عاشق این هستم که برای من کتاب میخوانی. و عاشق این هستم که به من باور داری. من میدانم که بچۀ راحتی نیستم ولی تو همیشه دست مرا میگیری و مرا بلند میکنی. دوستت دارم.
فکر میکنم تنها چیزی که میتوانم به افراد اُتیستیک بگویم این است که تسلیم نشوید. صدای درونى شما راه خود را پیدا خواهد کرد. من موفق شدم.
از شما می خواهم که چشمان خود را ببندید و دختری را تک و تنها در میان جنگل مجسم کنید. تنها چیزی که میتواند بشنود، صدای حیوانات جنگل است، اما نمیداند که این صدا ها فقط سر و صداهای در هم و برهم نیست، بلکه این حیوانات دارند با همدیگر حرف میزنند. مردم فکر میکنند که غرش شیر برای ترساندن آنهاست ولی بگذارید با تجربۀ خود به شما بگویم که این غرش فقط یک غرش ساده نیست بلکه هر غرش میتواند بسته به لحن آن مفاهیم مختلفی داشته باشد. من فکر میکنم که بشر نسبت به چیزهایی که سالیان دراز در اطرافش بوده کاملا بی اعتنا است. من فکر میکنم آدمیزاد بسیار نادان است. ما مثل حیوانات، بسیار از شما باهوشتریم، چرا که آنچه که در اطراف ماست را درک میکنیم. و البته این داستانی است مفصل شاید برای روزی دیگر.