یادداشت سوم
نهاد دین کهن تر از آن است که بتوانیم تاریخچه اى به یقین از بدو آن بنویسیم، اما با تفکر منطقى تا حدودى می توان به گمانى نزدیک به واقعیت سیرى را بر آن حدس زد.
ماجرا از آنجا شروع می شود که انسان با گذشت زمان و تکامل و پیشرفت ذهنى با سایر حیوانات فاصله پیدا می کند و وقتى به رابطه ی علّیت پى می برد، با توجه به تغییرات محیط طبیعى خود مانند شب و روز و فصول مختلف، تغییر شکل ماه و امثال آن در پى شناخت محیط خود بر می آید.
طبعا با نداشتن دانش، راه به علت واقعى این مسایل نمی برد و در نتیجه عامل موجد این تغییرات را با خیال و توهم در ذهن ابتدایى خود می سازد و باور می کند. خورشید، ماه، برخى حیوانات و اشیاء و امثال آن در ابتدا مورد قبول و باور ذهن ساده ى او واقع می شود، اما به تدریج با فهمیدن قوانین و واقعیت هاى حاکم بر جهان هر چند بسیار ابتدایى، باورهاى خود را ناچار با آن تطبیق می دهد.
اگر بخش اول یعنى شناخت اولیه و باورهاى انسان را در چگونگى ایجاد و گردش عالم دین، و بخش دوم یعنى درک و رسیدن به قوانین طبیعت را دانش بنامیم، این دو در کنار هم پیشرفت می کنند. دانش قوانین حاکم بر عالم را می شناسد و از آنجا که شناخت علمى حداقل تا زمانى که توسط کشف علمى دیگرى نقض نشده قابل انکار نیست، دین خود را با آن تنظیم می کند و تطبیق می دهد.
باید توجه داشت که از همان ابتدا و به تدریج طبقه اى به شکل نگهبانان دین و به عنوان واسطه بین مردم و سازنده و گرداننده جهان به وجود می آید، این گروه با سوءاستفاده از نیازهاى روانى مردم با عناوینى از قبیل جادوگر قبیله، کاهن، کشیش، خاخام و آخوند عملا گردانندگان جامعه می شوند و از موقعیت ممتازى برخوردار می گردند. این گروه که بخشى از آن خود نیز موضوع را باور کرده و بخش دیگرى صرفا براى استفاده از مزایاى آن و بدون داشتن اعتقاد به آن می پیوسته اند با هر عاملى که اساس آن دین را سست کند به مقابله برمی خاسته اند.
با اکتشافات جدید و پیشرفت علم قوانین و ارکان دین به تدریج با واقعیت هاى کشف شده و روابط اجتماعى مورد نیاز جامعه در تضاد قرار می گیرد و پس از مدتى، مقاومت در برابر تغییر، ممتنع می گردد.
حال گروهى به اصطلاح نواندیش به تغییر دادن دین و همسو کردن آن با علوم و نیاز جامعه می کوشند و عده اى به طراحى دین جدیدى متناسب با شرایط جدید می پردازند، جنگ بین اصحاب دو دین قدیم و جدید، گهگاه بسیار خونین است و هر دو طرف براى تسلط بیشتر بر جامعه و داشتن امتیازات ناشى از آن با حداکثر توان می کوشند.
این روال در تمام طول تاریخ ادامه داشته و هنوز هم ادامه دارد و دین هاى جدید با شکل تازه اما همان اصول و مقاصد ظهور می کنند که به راحتى می توان مثال هایى از جنگ آنها و ظلم و جنایت ادیان مختلف نسبت به هم را نشان داد. گاهى هم دین ضعیف تر در قدرت می آید و جاى ظالم و مظلوم عوض می شود، اما اصل جنایت و حرص قدرت تنها تغییر جهت می دهد بدون آنکه تفاوتى کرده باشد.
در اواخر قرون وسطى در حالی که مسیحیت با قدرت کامل اروپا را اداره می کرد دانشمندان به کشفیات بسیارى نائل شدند که در تضاد با کلیسا بود، گردانندگان سیستم مسیحیت بلافاصله با تهدید، کشتار، سوزاندن و از این قبیل اعمال سعى کردند تا صدای علم را خفه کنند، اما پنهان کردن واقعیت براى همیشه مقدور نبود. این که زمین مرکز عالم نیست، این که عمر جهان چهار یا شش هزار سال نیست، این که حیوانات مختلف هم زمان آفریده نشده بلکه در پروسه تکامل به این اشکال درآمده اند و امثال آن را نمی شد در پرده نگهداشت، احتیاج به مسیحیت جدیدى بود.
از آن جا که ایران تولید علمى نداشت، کشفیات اروپا با تأخیرى دویست سیصد ساله به آنجا رسید و همان وقایع در ایران تکرار شد، نخست مبارزه با علم و سپس شکست و عقب نشینى توام با دروغ پردازی هاى عوامانه. مبارزه با واکسن، چراغ برق، دوش حمام در برابر آب کر خزینه و ……… را نمی شد ادامه داد، پس اول معلوم شد همه این ها نه تنها مخالفتى با دین نداشته که اغلب به وسیله پیشوایان دینى پیش بینى و توصیه شده بوده است! معلوم شد ادیسون اختراعاتش را با استفاده از کتب دینى ما انجام داده! معلوم شد اینشتین در اواخر عمر مسلمان شیعه شده بوده! معلوم شد برتراند راسل در مکاتبه با مراجع تقلید در ایران به ضعف فلسفه و تفکراتش اذعان کرده است و بسیار چیزهاى دیگر که مرتبا معلوم می شد!
اما این داستان هاى خیالى دواى درد نبود، عقب نشینى شروع شده بود، کار به جایى رسید که خمینى که یکى از اعتراضاتش به شاه دادن حق راى به زنان بود، حق راى زنان را به رسمیت شناخت، اما داستان عمیق تر از این حرفهاست، سرعت پیشرفت علم در اواخر قرن بیستم و اوائل قرن بیست و یکم آنچنان زیاد شده که دیگر تطبیق دین و دانش به سادگى عملى نیست، مسیحیت تکلیفش را یکسره کرده و دیگر ادعایى براى گرداندن جامعه ندارد و به همان منافع مالى و احترام نصفه و نیمه ظاهرى رضایت داده است، اما در جهان اسلام داستان دیگری ست. حکومت اسلامى از نوع شیعه و سنى صاحب ادعا هستند و هر دو به شدت مقاومت می کنند. در این نوشتار کارى با نوع سنى آن نداریم که در حال حاضر به سرعت در حال اضمحلال است، اما نوع شیعه آن در ایران با قدرت و سرکوب شدید، حداقل در حال حاضر دیگر احتیاج به منطقى براى اثبات حقانیت خود ندارد، اما مفسران غیرحکومتى کاملا احتیاج به تفسیرهاى جدید را دریافته اند.
بهتر است اول مکانیسم تفسیر را بشناسیم:
قطعا دستوراتى که از طرف بنیانگذار دین داده شده در روز صدور معنایى جز همان که از گفته درک می شود نداشته است، مثلا اینکه ارث دختر نصف ارث پسر است کاملا معناى روشنى دارد، و اینکه حق طلاق بدون هیچ شرطى متعلق به مرد است و امثال آن.
این دستورات که بیش از هزار سال به همان شکل توسط تمام بزرگان دین و صاحبان کتب معتبر دینى تایید و اجرا شده است، حال دیگر در قرن جارى مطلوب جوامع متمدن و به تبع آن جوامعى که چشم به کشورهاى متمدن دارند نیست و ناچار باید مؤمنین و گردانندگان دین فکرى براى این مسئله بکنند. پس مفسر با عقل خود حکم درست را که ناشى از علم و شرایط اجتماعى است تشخیص می دهد و سپس کوشش می کند تا آن را به هر ترتیب ممکن از کتب مرجع خود استخراج کند و تا حد ممکن در مواردى که بشود راه مناسبى براى انجام این حکم بر مبناى قواعد دینى پیشنهاد کند. مثل براى طلاق و موارد دیگر شرط ضمن عقد، و براى ارث پسر و دختر، از وصیت استفاده شود، این می شود تفسیر و راه جدید.
مشخص نیست اگر خداوند از مفسر محترم بپرسد تو به چه دلیلى خلاف دستور من حق طلاق را از مرد گرفتى و یا بخشى از ارث برادر را به خواهر دادى چه جوابى جز آن دارد که بگوید، زیرا به عقل من دیگر دستورهاى تو قابل استفاده و اجرا نبود و من آن را تصحیح کردم، در حقیقت به جاى اجراى دستورات خدا، مفسر با عقل خود خداوند را به راه راست هدایت می کند.
حال فایده این کار چیست مشخص نیست، چرا دستورى که با علم و احتیاج به آن رسیده ایم و می خواهیم آن را اجرا کنیم باید با استدلالهاى نه چندان منطقى از کتب خاصى استخراج کنیم؟
ممکن است گفته شود که این کار ما را از دور شدن از خطوط کلى و اصول دین حفظ می کند که البته چنین نیست، در شرایط زمانى و مکانى و اجتماعى یک سان، مفسران مختلف حکم هاى متضاد صادر می کنند.
در زمان قبل از انقلاب اسلامى که قدرت سیاسى در دست یک تفسیر خاص نبود هم، زمان تفسیرهاى خرده بورژوازى علماى سنتى مثل آقایان شریعتمدارى و گلپایگانى، تفسیر سوسیال دمکرات مهندس بازرگان و آیت الله طالقانى، تفسیر مارکسیستى مجاهدین خلق، تفسیر تروریستى فدائیان اسلام، تفسیر على شریعتى، تفسیر ولایت فقیه خمینى و تفسیرهاى دیگر که با هم در تضاد بودند وجود داشتند بدون آن که دین حتى در کلیات و خطوط اصلى محدودیتى براى هیچکدام ایجاد کند و هر کدام خود را اصیل و بقیه را باطل و انحرافى می دانستند. در حقیقت اینجا پایان خط است چرا که دین تبدیل به ابزارى شده که هر کس بدون هیچ محدودیت هر چه بخواهد از آن نتیجه گیرى می کند و تفسیر مفسران به حکومت رسیده هم بعد از نزدیک به چهل سال امتحان خود را داده است.
حال این جاست که کار به نواندیشى می رسد، نواندیشانى که باید طرحى نو دراندازند و اینان دو گروهند: گروه اول مردمانى شریف و باورمند به دین که ضمن آن که حقیقت را می فهمند توان فرار از باورهاى خود را ندارند و مذبوحانه در حال کوشش براى حل مسئله ذهنى خود هستند، و گروه دوم شیادانى که فقط دین را ابزار استفاده مالى و موقعیتى خود کرده اند.
دین باوران شریف گروه اول صرفنظر از این که در عمل، خود به جاى خالق خود مشعل هدایت را به دست گرفته اند، با احتیاط پیش می روند تا دنیا و آخرت را در کنار هم حفظ کنند، اینها هر چه را که خوب می دانند به هر شکل و استدلالى با دین آشتى می دهند و در واقع بیش از دیگران، خود را فریب می دهند، صندوق راى نظام سکولار دموکرات هم یکى از این خوب هاست که کوشش می کنند تا آن را هم بدون نگاه به ماهیت آن با صندوق راى اسلامى یکى دانسته و خود را راضى نمایند.
اما گروه دوم که دین را ابزار استفاده مادى و معنوى خود کرده اند و عملا در کنار علم که از خارج به دین حمله می کند، ابایى ندارند تا از درون آن را بپوسانند، اما پوسته خالى آن را براى حفظ منافع و موقعیت خود به کار بگیرند و چه بسا براى فرزندان خود به ارث بگذارند، گاهى دیده می شود که حتى به اساس دین حمله می کنند، وحى را منکر می شوند و خلاصه کارى به آینده دین هم ندارند، شاید فکر می کنند آینده اى در کار نیست، فعلا می شود منفعتش را برد و قدر دید و صدر نشست.
شنیدم یکى از این “فیلسوف نما”یان گفته بود از دموکراسى تنها صندوق راى برایمان باقى مانده است! می گویم فیلسوف نما، چرا که تشخیص تفاوت ماهیت صندوق راى اسلامى و صندوق راى سکولار دموکرات احتیاج به دانستن فلسفه ی چندانى هم ندارد، اگر فیلسوفى آن را نمی فهمد مثل آن است که یک مدعى استادى ریاضیات مفهوم و مشخصات دایره را نداند و نفهمد که من چنین نفهمیدنى را باور نمی کنم. به نظر من این افراد صلاح خود را در فریب مردم و منحرف کردن آنها می دانند، فریب در همه ی ابعاد از جمله همسویى دموکراسى و دین.
شاد باشید