نویسنده: رکسانا صابری
۲۸ خرداد ماه سالگرد اعدام ده زن است که در سال ۱۳۶۲ در زندان عادل آباد شیراز به “جرم” عقیدتی، بهائی بودن، اعدام شدند.
۳۴ سال پس از این اعدام گروهی، یادشان را گرامی میداریم و آنها را به عنوان مبارزان از جان گذشتهی راه آزادی عقیده در میهنمان به یاد میآوریم.
این زنان، از مونای ۱۷ ساله تا عزت ۵۷ ساله، بخشی از تاریخ ما هستند و تا پای جان برای دفاع از حق داشتن عقیده و باور خویش ایستادند. و آنچه بر آنان رفت در صفحهای از تاریخ کشور ما جای گرفته که امیدواریم هرگز تکرار نشود!
سهیلا وحدتی در گزارشی مفصل که ده سال پیش منتشر شده است، چگونگی به دار آویخته شدن زنان و مردان بهایی را به خوبی توضیح داده است و از جمله مینویسد:
«پس از دستگیری، آنها مدتی را در بازداشتگاه سپاه برای بازجویی بسر برده و پس از آن به زندان منتقل شدند. بازجوییها در سپاه گاه بسیار طولانی بود. در زندان برخورد بدتر بود. از آنجایی که بهاییها چون “نجس” شمرده میشدند، در سلولی جدا از زندانیهای دیگر بودند، وقتی که به آنها چشمبند میزدند و میخواستند برای بازجویی ببرند، یک روزنامه لوله شده به دستشان داده و پاسداری سر دیگر روزنامه را گرفته و آنها را میبرد که مبادا با این افراد “نجس” تماس پیدا کرده و “نجس” شود.
زندانیان بهائی حتی بشقاب مخصوص داشتند. در بند یک زندان عادل آباد شیراز، زنان در هر سلول سه نفر با هم بودند و حق داشتند به سلولهای همدیگر بروند، اما نظافت خیلی سخت بود و به طور مرتب به حمام دسترسی نداشتند و مراقبت بهداشتی مناسب نیز وجود نداشت. یکی از دخترها از دردهای شدید در هنگام قاعدگی رنج میبرد به طوریکه که همیشه مجبور بود برای تسکین درد مرفین تزریق کند. اما در طول هفت ماه زندان چارهای نداشت جز این که درد را بدون دارو تحمل کند.»
در گزارشی که روز ۳۲ ژوئن ۲۰۱۷ روزنامه واشنگتن پست منتشر کرد، خاطره یکی از زنان هم بند با دو زن بهایی زندانی را منتشر کرده است که در زیر برگردان آن را میخوانید:
یکی از ارزشمندترین هدیههایی که تاکنون دریافت کردهام، چهار سال از سلولهای مخوف اوین تا اینجا در راه بوده است؛ در گوشهگوشهی جهان دست به دست شده و مرزهای زیادی را درنوردیده تا اکنون به من رسیده است؛ این هدیه دستبندی است بافته شده از نخ حولهای که من روز آزادی از زندان جا گذاشتم.
هرگاه این دستبند سرخ و صورتی را میپوشم، به یاد فریبا کمالآبادی، زنی که آن را بافته است، میافتم و همبند دیگرمان، مهوش ثابت. آن دو هنوز برای تمام کردن نه سال زندان خویش درون سلولهای تاریک اوین هستند.
پس از مدت کوتاهی که در سال ۲۰۰۹ زندان بودم، هرگز دیدارشان نکردم، اما آنها با رفتارشان نه تنها بر من که بر شماری از کسانی که آنها را میشناسند، تاثیر گذاشته و الهامبخش بودهاند.
فریبا و مهوش، همراه با پنج تن از دوستان و همتایان خویش، به اصول معنوی و اجتماعی اقلیت دینی بهایی در ایران گرایش داشتند. اقلیتی که رژیم اسلامی ایران، آنها را مرتد، بدعتگذار و ملحد نامگذاری کرده است. این هفت نفر متهم هستند به «انتشار تبلیغ علیه نظام» و «مشارکت در جاسوسی». اتهامی که هیچکدام از زنان زندانی، آن را نپذیرفتهاند، اما محکوم به نه سال زندان شدهاند. نخست حکم هر یک از آنها بیست سال زندان بود که در دادگاه تجدیدنظر به ده سال کاهش یافت.
باوجود شرایط بسیار دشواری که دارند، زمانی که من وارد سلول آنها شدم، مهوش و فریبا با مهربانی بسیار مرا پذیرا شدند که من احساس آرامش کردم. پس از خوشآمد گویی که با آغوش گرمشان شدت ناهنجاری زندان را کمتر کرد، گوشهای از سلول را تمیز کردند تا پتوی کهنهای که نقش تختخواب مرا بازی میکرد، را پهن کنم و فرصت بیابم و بپرسم که چه مدت در زندان بودهاند.
مهوش میگوید: یک سال.
فریبا میگوید: ده ماه.
و هنوز ضمن حفظ آرامش خود، لبخند بر لب داشتند.
ازشان پرسیدم که رمز این همه آرامش و صفایشان در چیست؟
مهوش پاسخ میدهد: “ما به خدا باور داریم. او برای جامعهی ما هر آنچه صلاح است را برمیگزیند. اگر او صلاح میداند که برای بهتر شدن ایمانمان باید در زندان باشیم، ارادهی او را میپذیریم.”
یکی از دوستان فریبا، چندی پیش این دیدگاه را برای من چنین توصیف کرد: “فریبا باور دارد؛ اگر میخواهی تغییر مثبتی در جهان ایجاد شود، باید بهای این تغییر و تحول را بپردازی.”
یکی از زندانیان پیشین که آنها را میشناسد، میگوید: “اگرچه کالبدشان در بند است، اما بهنظر میرسد که روحشان از هر قید و بندی آزاد میباشد.” هماو که نمیخواهد نامش شناخته بشود، ادامه می دهد: “آنها به من آموختند که دوران زندانام را بخشی از سرنوشت خود بدانم. یادآورم شدند که باید این پرسش که «چرا من؟» را متوقف کنم تا بتوانم شرایط دشوار سلول انفردای را هم برتابم.”
مهوش و فریبا، مرا هم برای پذیرش واقعیت شرایط دشوار زندان کمک کردند ـ مرا آموختند که چگونه دست از پشیمانی برای فرار نکردن از آپارتمان محل زندگیام، پیش از هجوم چهار نیروی امنیتی و دستگیریام، بردارم. آنها یادم دادند که اشتیاق و تمایل به بروز زلزله برای از هم پاشیدن دیوارهای سلول زندان، را متوقف کنم. همبندیها یادآورم شدند که رویدادهای ناگوار برای همهی ما رخ میدهد. آنچه اهمیت دارد، این است که چه برخوردی با رویداد داشته باشیم.
دو زن شجاع، برای قابل تحمل کردن شرایط روزانهی زندان، اکنون و امروز را بررسی میکردند و در واقع زندگی روزانه بیرون را ادامه میدادند؛ در سلول ورزش میکردند، کتابهای مجازی که میخواندند را به بحث میگذاشتند و از من میخواستند که انگلیسی به آنها بیاموزم.
مهوش و فریبا حتا رحم و مروت و بخشش را به من آموختند؛ مروت در برابر بازجویانی که در بازجوییها بیوقفه میپرسیدند و ما را وامیداشتند به اتهامی اقرار کنیم که انجام نداده بودیم. اتهامهایی که اقرار به آن، تهدید زندانهای درازمدت و حتا اعدام را در پی داشت.
هنگام که میپرسیدم، اگر عصبانی شوید چه میکنید؟
مهوش پاسخ می داد: “ما به بخشش و دوستی و مروت انسانی باور داریم، حتا برای کسانی که ما را بد فهمیدهاند.”
میترا علیاباذر که از فعالین جنبش دانشجویی بود و مهوش و فریبا را در سال ۲۰۱۲ و در زندان اوین دیده بود، آنها را «خالی از نفس پرستی» توصیف میکند. زمانی که میترا آنها را دیده بود، به بند عمومی منتقل شده بودند که بیست زن دیگر به خاطر فعالیتهای سیاسی، اجتماعی، دینی و ایدئولوژیک نگهداری میشدند.
دوستی و همکاری زنان زندانی برای تمیز نگه داشتن بند، بسیار دلانگیز بود: “یک دفعه بر حسب تصادف، خواب مانده بودم. میترا یادش بود که نوبت من است حمام و دستشویی را تمیز کنم، ولی فریبا به جای من بی هیچ صحبتی، آنجا را تمیز کرده بود. اگرچه او از درد کمر در رنج بود، اما این کار را انجام داده بود.
فریبا که روانشناس بود، دیگر زنان زندانی را از نظر رواندرمانی کمک میکرد. فریبا، هم سنگ صبور همه بود و هم مشکلگشا و برای هر کس راه حلی داشت که بتواند آرامش را به او برگرداند. همیشه گوشی شنوا بود برای شنیدن مشکلهای دیگران و هرگز از سختیهای خود چیزی نمیگفت.
مهوش که پیش از بهمن ۵۷، مدیر یک مدرسه بوده است، شعرهای خود را برای دیگر زندانیان میخواند. برگردان برخی از شعرهای او در خارج از ایران به انگلیسی منتشر شدهاند. سال ۲۰۱۳ مجموعه شعر « محل خطر Place of Peril» او منتشر شده است که پیام اصلی آن این است: “هرگز سکوت نمیکنم”.
اگر رگهامان را قطع کنند،
لالههای قرمز مانند خون در دشتها میرویند.
اگر لبهامان را بدوزند،
دهان هزاران پیامآور بهار گشوده میشود.
انتظار میرود که هفت زن بهایی زندانی تا سال آینده از بند رها شوند. مانند هزاران زندانی دیگر، مهوش ۶۴ ساله، و فریبا ۵۴ ساله امیدوارند که به کانون گرم خانوادههاشان برگردند، آرزو میکنند که تابش نور خورشید و گرمای آن را بر پوست تنشان حس کنند و رایحهی دلانگیز گلها را ببویند.
هرگاه دستبندی که از نخ حولهای جا مانده در زندان بافته و ساخته شده است را میپوشم، بار دیگر آموزههای بخشش، مروت، مهربانی و شجاعت یادآورم میشود. به هر حال، در نه سال گذشته، این احساس مرتب شدیدتر میشود.
رکسانا صابری روزنامهنگار و نویسنده ایرانی است که در سال ۲۰۰۹ به مدت ۱۰۰ روز در زندان بوده است.
منبع: واشنگتن پست، ۲۱ جون ۲۰۱۷