جامعه مسخ شده ایرانی پس از انقلاب، همان نسلی که در فضای فرهنگی زمان پهلوی گاه با ناباوری و گاه با تمسخر، گناه ارتداد و کفر را از آثار فسیل شده قرون وسطایی می دانست، خود در برابر اعدام زنان و دختران بهایی به گناه روی گرداندن از خدای اسلام و کشتار بی گناهانی به جرم “محاربه با خدا” خاموش ماند و از آن گروه فرهیخته و دانشگاهی و روشنفکر و ادیب و شاعر “انسان دوست” که برای رهایی از ظلم پهلوی توده مردم را به میدان ها و خیابان های صحنه “انقلاب” کشانده بودند و خود را ناجیان مردم ایران از جباری محمدرضا شاه می دانستند، نفسی در دفاع از این قربانیان بر نیامد

 

 نیرو گرفتن اندیشه های بنیادگرایانه و خرافی که به ناگاه فارغ از هر مرز و حدودی تا جوامع پیشرفته و آزاده فکر نفوذ کرده و معیارهای جهان متمدن را در ارزیابی خود مشکوک ساخته است، به خوبی نشان آن است که پنداشت ها و آموزش های زهرآلود، بدوی و آرکائیک نیز جاذبه خاص خود را در فریب و گمراه کردن قشرهای مختلف مردم دارد.جامعه ایرانی راه درازی در پیش دارد تا آن چه را که با “انقلاب” از دست داده است دوباره به دست آورد: در نتیجه قدرت گرفتن دین گرایان در ایران و با سرمشق از پیروزی آنان، جامعه جهانی دیگری به وجود آمده است که دیگر تداوم منطقی سیر تمدنی و روال تاریخی تکاملی خود را از دست داده است.

 

محکومیت سقراط به مرگ به گناه کفر و خدانشناسی و بدآموزی به جوانان(۳۹۹پیش از میلاد) یکی از سرفصل های غم انگیز تاریخ اندیشه را شکل داده است. گر چه سرگذشت سقراط قدیم ترین اثر تاریخی نگاشته شده و باقی مانده از جرم کفر و ارتداد است ولی بی تردید یکی از رایج ترین جرم های مرگبار در تمام تمدن ها و فرهنگ های باستانی و هزاران سال قدیم تر از زمان سقراط بوده است.

جامعه یونانی معاصر سقراط که رگه های درخشانی از شکوه فرهنگی و هنری را در بر داشت ولی در زمینه اعتقادات دینی یکی از تنگ اندیش ترین و خرافی ترین جوامع باستانی بود. سرگذشت سقراط، گذشته از جریان غم انگیز خودکشی اجباری او، گوشه های تاریک دیگری را از شعور انسان نمایان می کند که هرگز در طول هزاره ها نوری بر آن نتابیده و هم چنان در اعماق تاریکی به موجودیت خود ادامه داده است.

آن چه که این واقعه را به مانند سنگ نشانه ای در تاریخ ثبت کرده است جزئیات محاکمه و دفاع اوست که بسیاری ازناتوانی های فکری و ترس انسان مقهور را در برابر دگمای فرضیات دینی بروز می دهد. یک تنگ اندیشی دینی و خرافی که توسط انسان بر خود و دیگران تحمیل شده است.

از میان کسانی که پس از محاکمه سقراط و چندی پس از مرگ او در ستایش و دفاع از افکار و آموزش های او نوشتند آثار دو تن، یکی افلاطون که از شاگردان وفادار او بود، و دیگری گزنفون، که یک دوستی پایدار و ریشه دار با سقراط داشت، در دست هست و نشان می دهد که چگونه روش و خط دفاعی آنان از سقراط نیز بر زمینه و فضای رایج باورهای دینی زمان خود بر همان پایه فرض واجب ارتداد و رسمیت دادن به آن شکل گرفته است: در واقع تلاش آنان در این هدف نبود که اصول فرضی کفر و ارتداد را به نقد گرفته و آن را از پایه خلاف آزاداندیشی و ارج انسان بدانند، بلکه بر آن بودند که پارسایی و ایمان سقراط را یادآوری کرده و با به کار بردن همان منطق عوام از سرسپردگی و اخلاص و ایمان او به گروه خدایان یونانی، و وظیفه شناسی او در اجرای شعائر پرستشی مربوط به آنان، دفاع کنند.

این که سقراط تا چه اندازه خود را با ایمان می دانست و اعتقاد او به بارگاه خدایان المپی چگونه بوده است، آشکار نیست، زیرا که به بازگویی از افلاطون و گزنفون، و نیز در دفاعیه خود او در برابر اتهام خدا نشناسی سقراط نیز می کوشد که وفاداری و ایمان خود را به دین رسمی آتن اثبات کند.

گزنفون که در میان سرداران جنگی و فرماندهان یونانی از شهرتی برخوردار بود دوستی دراز مدتی با سقراط داشت و زمانی که کوروش کوچک فرمانروای ایالت های یونانی نشین و برادر اردشیر دوم برای برانداختن برادرش سپاهی را فراهم می کرد گزنفون برای پیوستن به او با سقراط مشورت می کند و سقراط به او می گوید که به معبد آپولو در دلفی رفته و از کاهنان آنجا خواست خدایان را جویا شود.

او پس از مرگ سقراط از این بی عدالتی جامعه یونانی به مردی که “انگیزه سربلندی آتن” گردیده بود به سختی رنجیده خاطر شد و در آغاز کتابش در شرح نیکی ها و آموزش های سقراط می نویسد: “گه گاه در شگفتم آنان که علیه سقراط شهادت دادند با چه دلایلی توانستند آتنی ها را متقاعد کنند که او به کیفر گناهی که کرده است باید به مرگ محکوم شود.”

پس از دو هزار و چهارصد سال از آن واقعه، در زمانی که تصور می شد انسان به آستانه های روشندلی و آگاهی نزدیک شده است، جامعه مسخ شده ایرانی پس از انقلاب، همان نسلی که در فضای فرهنگی زمان پهلوی گاه با ناباوری و گاه با تمسخر، گناه ارتداد و کفر را از آثار فسیل شده قرون وسطایی می دانست، خود در برابر اعدام زنان و دختران بهایی به گناه روی گرداندن از خدای اسلام و کشتار بی گناهانی به جرم “محاربه با خدا” خاموش ماند و از آن گروه فرهیخته و دانشگاهی و روشنفکر و ادیب و شاعر “انسان دوست” که برای رهایی از ظلم پهلوی توده مردم را به میدان ها و خیابان های صحنه “انقلاب” کشانده بودند و خود را ناجیان مردم ایران از جباری محمدرضا شاه می دانستند، نفسی در دفاع از این قربانیان بر نیامد.

چگونگی پنداشت دینی انسان امروز در رابطه با چند هزار سال پیش، هرگز تغییری نکرده است و برخلاف دانش و علوم تجربی که هر زمان در تغییر و تحول بوده و تکامل پذیر است، اندیشه دینی هم چنان در اعماق دگمای اعتقادات خرافی و غیر انسانی بر ذهن بشر سایه می افکند و آن چه از قساوت ها و بیرحمی ها که با الهام و به بهانه دین تاریخ بشر را در بر گرفته است نشانی است بر این حقیقت غم انگیز که انسان را هرگز گریزی از آن نیست و تخم های نادانی و تعصب در هر زمینی قابل کشت است.

انسان مذهبی نمی تواند، و نباید، منطقی فکر کند. او منطق رفتاری و ایمانی خود را از درون احادیث و شعائر دینی خود یافته و با تکیه بر آن خود را توجیه کرده، با گواه گرفتن خدا و خواست و فرمان الهی وجدان خود را آسوده می سازد.

فردی که متهم به “محاربه با خدا” و ارتداد می گردد باید با اصول منطق آن جامعه ای که او را گناهکار دانسته است از خود دفاع کند. او باید بپذیرد که انکار کردن خدا گناه و جرم است، به این پندار بی معنی و بی مفهوم گردن نهد و سپس اثبات کند که او این جرم را مرتکب نشده است. او باید اعتقادات خرافی جامعه ای که دین را اساس داوری خود در خوب و بد رفتار انسان قرار داده است بپذیرد و با آن منطق از خود دفاع کند.

سقوط جامعه پهلوی به مغاک جمهوری اسلامی می توانست به خوبی درسی برای سایر جوامع جویای تغییر و تحول گردد که عناصر پلیدی و خفقان هرگز با چهره راستین خود برای فریب مردم ظاهر نمی گردند و این فاجعه ایرانی می تواند نمایانگر آن باشد که چه به آسانی فرهنگی که جویای تمدن و آزاده گی بود به ناگاه به اعماق تاریکی سقوط کرد.

اگر تصور تمدنی بر اساس معیارها و ارزش های آزادگی و انسانی برای برخی از جوامع هنوز آرمانی است در افقی دور دست، آن جوامعی هم که مرز این تعصب ها و پندارهای خرافی را در هم شکسته اند نباید خود را ایمن بدانند: نیرو گرفتن اندیشه های بنیادگرایانه و خرافی که به ناگاه فارغ از هر مرز و حدودی تا جوامع پیشرفته و آزاده فکر نفوذ کرده و معیارهای جهان متمدن را در ارزیابی خود مشکوک ساخته است به خوبی نشان آن است که پنداشت ها و آموزش های زهرآلود، بدوی و آرکائیک نیز جاذبه خاص خود را در فریب و گمراه کردن قشرهای مختلف مردم دارد.

جامعه ایرانی راه درازی را در پیش دارد تا آن چه را که با “انقلاب” از دست داده است دوباره به دست آورد: در نتیجه قدرت گرفتن دین گرایان در ایران و با سرمشق از پیروزی آنان، جامعه جهانی دیگری به وجود آمده است که دیگر تداوم منطقی سیر تمدنی و روال تاریخی تکاملی خود را از دست داده است. جامعه جهانی امروز موجودیت رنگ باخته ای است از تمام آن امیدها و نویدهایی که چند دهه پیش تر به آن نیروی پیشرفت و بهروزی می داد.

فتنه های آشوبگران دین فریفته، که سال ها پیش از جمهوری اسلامی ایران، تنها در حاشیه رویدادهای جهانی گاهی خودی نشان می داد، و گاه نیز نادیده گرفته می شد، اینک متن اصلی خبرهای جهانی را در بر گرفته است.

آن چه که هرگز در هیچ یک از گردهمایی های زمامداران کشورها انگیزه نگرانی و مورد بحث نبود اینک به عنوان مذاکرات اساسی این گردهمایی ها مطرح است، آن چنان که برنامه ها و مسائل دیگر را در سایه قرار داده است.

آن جامعه ایرانی که در آینده ای دور و یا نزدیک، پس از فرو پاشیدن جمهوری اسلامی و به امید دسترسی به آن آرمان های دموکراتیک شکل خواهد گرفت، نمی تواند دیگر چندان تفاوتی با سایر کشورهای مسلمان منطقه و همسایه داشته باشد و نمی تواند دیگر چشم براه آن ویژگی های اجتماعی و فرهنگی باشد که در برهه ای کوتاه در زمان پهلوی پدید آمد. جامعه ایرانی آینده به ناچار برای حفظ وحدت منطقه ای و ثبات خود و هم آهنگی با کشورهای مسلمان همسایه ـ که آنان نیز کم و بیش در مرداب دین گرایی فرو رفته اند ـ دیگر نمی تواند چندان از آنان برجسته و پیشرفته باشد و به اجبار سیاست زمان باید همگام و هم آواز با آنان پیش رود.

این که آیا جامعه ایرانی روزی قادر خواهد بود تا به اعتقاداتی چون ارتداد و کفر، محاربه با خدا، سنگسار و خرافات دینی بار دیگر با تمسخر و ناباوری بنگرد، رازی است که تنها تاریخ آینده پاسخ آن را می داند.