کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
فصلِ چهارم
فریبندگیِ میدانِ نبرد و نابهنجاریِ جنگ
میگویم بیایید جنگی برپا کنیم. جنگ اَرجَح است بر صلح، چونانکه روز بر شب؛ جنگِ روحانگیز، از خواب بیدارکننده، قابلِ شنیدن، مَفرّی برایِ بیرون ریختنِ احساساتِ زندانیشده.
صلح نیممُردگیست، سُستی و مخموری، ناشنوایی و خوابآلودگی، بیخیالیست؛ پدیدآورندۀ طفلانی حرامزاده، بیش از جنگ که نابودکنندۀ آدمیان است.
ویلیام شکسپیر، کوریولانوس، پردۀ چهارم، صحنۀ پنجم
اُسطورۀ جنگ با جاذبۀ قهرمانی، ما را اغفال میکند. اما در تصویرهاییکه از جنگ به ما عرضه میشود ـ حتا وقتی بهظاهر، تصویرهایی روشن و صریحاند ـ عنصرِ اساسیِ جنگ، یعنی «ترس»، حذف میشود. تا لحظۀ رودرروییِ واقعی، خیالپردازی درموردِ کسبِ آوازه و شکوه و جلال، خرجی ندارد. جِلوههایِ ویژۀ بصری و صوتیِ فیلمها و توصیفهایِ میدانِ نبرد در کتابها، تجربۀ جنگ را واقعی مینمایانند. ایننوع تجربه، در واقع، تجربهای است بیحاصل. ما در اَمن و اَمان به سرمیبریم. بویِ گوشتِ در حالِ گندیدن را استشمام نمیکنیم، فریادهایِ پُرتألُمِ ناشی از درد را نمیشنویم و خون و اَمعاء و اَحشائی را که از جنازهها بیرون میزند، مقابلِ چشمانِ خود نمیبینیم. ما با فاصله، بهشکلی گذرا، هیجان را تماشا میکنیم، اما هیچیک از دلنگرانیها و دلواپسیهایِ دردناک و توهینِ شدیدی را که با خطرِ مرگ و میر همراه است، احساس نمیکنیم. تجربۀ ترس و آشوبِ جنگ و صداهایِ گوشخراش و اضطرابآورِ آن است که ما را بهخود میآوَرَد، ما را متوجه میکند که آنچه تصور میکردهایم نیستیم. در بیشترِ موارد، جنگی که بهوسیلۀ صنعتِ سرگرمکننده بهنمایش درمیآید، ممکن است با همان بیخیالیِ یک نمایشِ باله، در معرضِ دید گذاشته شود. با اینهمه، سربازانی را دیدهام که میکوشند قصۀ جنگ را بازآفرینی کنند، بهویژه وقتی دوربینِ تلویزیون برایِ ثبتِ گزافهپردازیهایِ قهرمانانۀ آنان در حالِ تصویربرداری است. نتیجۀ اینکار معمولاً رقّتانگیز است.
چشماندازِ جنگ هیجانآور است. بسیاری از جوانان که این تصور به آنان آموزش داده شده که «جنگ عرصۀ مردانگی است»، فکر میکنند فقط در بوتۀ آزمایشِ جنگ است که میتوانند مردانگی و لیاقتِ انسانیِ خود را بهاثبات برسانند. آنان با جان و دل، در این عملِ تهورآمیزِ بزرگ شرکت میکنند. تحسین و تمجیدِ جمعیت، رَجَزخوانیهایِ آتشین، فرصت برایِ نیل به افتخار و عظمتِ نسلهایِ پیشین و ایدهآلِ شرافت و اصالت، ما را به پیش فرامیخوانند. و مردم ـ عجیب اینکه ـ از تنفرِ راستین و اینکه بتوانند خشمِ خود را بر سرِ چیزی خالی کنند، لذّت میبرند. جنگ معمولاً با وَجد و سُرورِ همگانی آغاز میشود.
حیرتآور اینکه چنین فانتزیای، بهرغمِ کُشت و کشتارِ جنگهایِ صنعتیِ مدرن، پذیرفته میشود. من در جنگِ خلیجِ فارس، موادِ منفجرۀ بهشدّت آتشزایی دیدهام که از فاصلۀ دور شلیک میشد و سربازانِ گردانهایِ عراقی را به جنازههای نیمسوختۀ پراکنده در بیابان تبدیل میکرد. رویِ صفحههایِ ردّیابیِ دستگاههایِ پیشرفتۀ توپخانۀ آمریکاییها، سربازانِ دشمن نقطههایِ کوچکی بودند که مثلِ مورچه به اینسو و آنسو میدویدند تا وقتیکه درهم کوبیده شوند. هواپیماهایِ بُمبافکن صدها تُن بُمب که هریک به تکههایِ مرگزا تبدیل میشد، بر سرِ آنان فرو میریختند. تانکهایِ ما که میتوانستند از تانکهایِ ساختِ شوروی جلو بزنند، واحدهایِ زرهپوشِ عراقی را همچون هدفهایی ثابت، موردِ شلیک قرار میدادند و منفجرشان میکردند. هلیکوپترها ـ مانندِ فرشتگانِ مرگ در آسمان ـ بر فرازِ واحدهایِ دشمن پرواز میکردند. در آنجا، چپاول، فرماندهانِ شبهِنظامیِ دنبالِ مال و قدرت یا ازهم پاشیدنِ نظم و انضباطِ واحدهایِ نظامی وجود نداشت، بلکه صحنهای بود برایِ نمایشِ کاراییِ عاری از عاطفه و سبُعانۀ جنگِ صنعتی که بهدستِ سربازانِ حرفهایِ حسابی تعلیمدیده و کاملاً سازمانیافته صورت میگرفت. هُشداری مشخص بود مبنیبر اینکه چرا و چگونه دولتهایِ اروپایی و آمریکایی دارایِ چنین توانمندی و امکاناتِ فراوانِ مالی و نظامی هستند که میتوانند بهسادگی سرنوشتِ اینهمه آدمیانِ دیگر را تعیین کنند. ما کارآمدترین آدمکُشانِ رویِ کُرۀ زمین را تعلیم میدهیم و مُجهزشان میکنیم.
یکی دو روز پس از آزادیِ کویت، سوار بر لَندروور، در بزرگراهِ شمالِ شهرِ کویت، داشتم رانندگی میکردم. در مسیری بهطولِ یازده کیلومتر، صفی از اتومُبیلها، کامیونها و تانکهایِ سوخته دیده میشد که در بسیاری از آنها، باقیماندۀ نیمسوختۀ جسدهایِ سربازانِ عراقی برجا مانده بود. ستونِ موتوریِ عراقیِ درحالِ عقبنشینی، توسطِ جتهایِ اف.۱۶ بمباران شده بود. تعدادی از این هزار و پانصد وسیلۀ نقلیه و خودرو ـ درحالیکه دور زده بودند تا برگردند طرفِ شهر ـ درهم کوبیده شده بودند. وسایلِ نقلیهای که خواسته بودند برگردند سَمتِ شهر موجبِ ازدحامِ شدیدی در ترافیک شده بودند. تنها راهِ گُریز رهاکردنِ وسیلۀ نقلیه و پیاده گزکردنِ راه بود. فضا را بویِ تعفنِ جنازههایِ درحالِ گندیدن پُر کرده بود. باقیماندۀ جزغالهشدۀ جسدِ سربازی دیده میشد که رویِ فرمانِ کامیونی خم شده بود. دستها و پاهایِ تکهتکهشده بهشکلی عجیب و غریب و فجیع، از لابهلایِ فلزهایِ سوخته بیرون زده بود. هلیکوپترهایِ کُبرا، با سروصدا، بالایِ سرم پرواز میکردند.
میلیونها نفر که مرگِ جمعی را در جنگِ جهانیِ اول دیدند، به قدرتِ سلاحِ مُخربِ امروزی پی بُردند. پس از پایانِ جنگ، زندگی و کنار آمدنِ مُجدد در جامعۀ اروپایی را دشوار یافتند و روزگارِ سختی را گذراندند. اما از جنگِ جهانیِ اول به بعد، دنیا تغییر کرده است.
نویسندگانی چون جوزف راث و ارنست یونگر درک کردند که ما به دورانِ جدیدی گام نهادهایم؛ دورانی که در آن، همواره با مرگ و نابود کردنِ خود ـ در مقیاسی که تا بهحال ناشناخته بوده ـ لاس میزنیم. از زمانِ جنگِ اولِ جهانی، گویا آزادی فقط از طریقِ فاجعۀ آخرِ زمان بهسویِ ما میآید. نظمِ دنیایِ قدیم که در آثاری چون فیلمِ فرانسویِ توهمِ بزرگ (۱۹۳۷) ثبت شده است، با پایان یافتنِ آتشبسِ خودبهخودیِ کریسمسِ ۱۹۱۴ (آغازِ جنگِ جهانیِ اول) از بینِ رفت. اصولِ پذیرفتهشدۀ انسانی و قواعدِ قدیمیِ سلحشوری غریب و منسوخ شد. کیفیّتِ تکنولُژیک و غیرِشخصیشدۀ کشتارِ سازمانیافتهای که با جنگِ جهانیِ اول آغاز شد، از آن هنگام تا کنون، چگونگیِ جنگ و میدانِ نبرد را مُشخص و تعریف کرده است.
عُمر بارتُف، تاریخنگارِ اسرائیلی، مینویسد:
جنگ میلیونها میلیون انسان را از میان بُرده و نابود کرده است، هرگونه ارزش و اعتقادی را معکوس نموده است، از رضایتِ بشر برایِ ایثار، هدفی والا ساخته و بهمنظورِ پایدار کردن و توجیهِ شنیعترین جنایتها، از آن حداکثرِ بهرهبرداری را بهعمل آورده است و ما را با مُردهریگی خالی از خاطره و هویّت، فرهنگ و شرحِحال و سرگذشت، برجا گذاشته است.
با اینهمه، حتا در عصرِ نوینِ جنگ، ما هنوز هم از مفهومِ کهنه و قدیمیِ «قهرمان»ی که در میدانِ نبرد شجاعانه میرزمد، دست برنداشتهایم. چنین تصوری از قهرمان و قهرمانبازی [امروزه،] همانقدر پَرت و بیربط است که سوار کردنِ سرنیزه رویِ تفنگ یا حملاتِ سوارهنظام. اما در معرضِ فروش گذاشتنِ اُسطورۀ «قهرمان» (برایِ نمونه، در جنگِ اخیر با عراق، از جسیکا لینچ، یک سربازِ سادۀ زن که چند روزی اسیر شد، قهرمانی بیبدیل ساختند!) امری حیاتی و اساسی بهشمار میرود؛ حتا شاید بیشتر از گذشته، تا به این وسیله بتوانند سربازان را برایِ رفتن به جنگ، ترغیب و اغفال کنند.
در جنگهایِ امروزی، انسانها در خدمتِ تکنولُژی هستند. بسیاری از سربازانی که در جنگهایِ اخیر شرکت کردهاند، کسانی را که بهسویشان تیراندازی میکردند و نیز افرادی را که به طرفِ اینان شلیک میکردند، نمیدیدند. این جریان حتا در شورشها و قیامهایِ غیرِتکنولُژیک هم صادق است.
بیتردید، سربازانی که انسانهایِ بیگناه را به قتل میرسانند، بهایِ عاطفی و معنویِ سنگینی میپردازند. اما در حیطۀ جنگِ همهجانبه، سربازانِ مُجهز و مُسلح به سلاحهایی که میتوانند صدها یا هزاران انسان را در مدتِ چند ثانیه بهقتل برسانند، فقط بعدهاست که فرصتی برایِ تأمل و اندیشه خواهند یافت. تا آنزمان، اینگونه سربازان اغلب به صورتِ آدمهایی پریشاناحوال ـ در جامعۀ مدنیای که آنان را درک نمیکند و نمیخواهد هم درک کند ـ به حالِ خود رها شدهاند. بهمُجردی که قَلاده از گردنِ خشونتی در این مقیاس برداشته میشود، اینان معمولاً وَبالِ گردنِ جامعه میگردند. جنگِ داخلی در اِلسالوادور ـ همچون جنگِ داخلی در بسیاری از کشورهایِ آفریقایی ـ این کشور را با جرایمِ خشونتآمیزِ گروههایِ شبهِنظامی و باندهایِ مسلح، بهستوه آورده است. ما اسیرِ مُجتمعِ «صنعتی ـ نظامیِ» قدرتمند و گستردهای هستیم که بیش از مجموعِ تمامِ کشورهایِ جهان، اسلحه صادر میکند.
سربازِ مسلمانی را میشناختم که پدر بود و در خطوطِ مُقدمِ جبهۀ اطرافِ سارایهوو میجنگید. افرادِ واحدِ او در یکی از تلاشهایِ معدود برایِ بازپس گرفتنِ چند خیابان که در اختیارِ نیروهایِ صرب بود، از خطوطِ صربها میگذرند. آنان پیشرویِ چندانی نکردند. تیراندازی شدید بود. او در حینی که در خیابان اندکاندک در حالِ پیشروی بود، صدایِ باز شدنِ درِ خانهای را میشنود. با مسلسلِ آ.کـ۴۷ خود، درِ خانه را به رگبار میبندد. دخترِ ده دوازده سالهای میاُفتد رویِ زمین و جان میدهد. جسدِ دختربچۀ ناشناس که مقابلِ او افتاده بوده رویِ زمین، تصویرِ دخترِ ده دوازده سالۀ سربازِ مسلمان را جلوِ چشمش میآوَرَد. میزند زیرِ گریه. همقطارانش مجبور میشوند کمکش کنند تا برگردد شهر. در بقیۀ دورانِ جنگ، آشفته، پریشاناحوال و گیج بود. درِ آپارتمانش را بهرویِ دیگران میبست. بیقرار و بیتاب، عُنُق و درهمشکسته بود. این است نمونۀ بارز و واقعیِ جنگ، نه قهرمانیهایِ رَمبو که توسطِ دولت و صنعتِ سرگرمیسازی [سینما] بهخوردِ ما داده میشود. تقاصِ کُشتن ـ بهدلیلِ سرخوردگیِ عمیقی که معمولاً به همراه دارد ـ بسیار دردناک و تلخ است.
در زمانِ جنگ، آدمهایِ معمولی را بهصورتِ «آدمکُش» درآوردن زحمتِ چندانی ندارد. بیشترِ آنان با میل و رغبت، برایِ نابود کردن، خود را در اختیارِ اغفال و فریبِ قدرتِ نامحدود میگذارند و همگیشان سنگینیِ فشارِ رقابت با دیگران را حس میکنند.
اِریک ماریا رِمارک، سربازِ آلمانی در جنگِ جهانیِ اول، در رُمانِ در جبهۀ غرب خبری نیست، دربارۀ مادۀ مخدرِ جنگ مینویسد که چگونه مردان را بهصورتِ حیوانات درمیآوَرد. او از نشئۀ خشونت و تخریب و نابود کردن که ذهن و جسم را ناتوان میکند و حاصلِ اعتیادِ طولانی به مادۀ مخدرِ جنگ است، اطلاع داشت.
رِمارک مینویسد:
ما همچنان میدویدیم؛ غوطهور در موجی که ما را همراهِ خود میبَرَد، که وجودمان را از درّندهخویی میآکَنَد؛ ما را بهصورتِ جانیان، آدمکُشان و ـ خدا میداند بهشکلِچه ـ اهریمنانی درمیآوَرَد! این موج که بهکمکِ ترس و جنون و حرص به زندگی، قدرتِ ما را افزایش میدهد، برایِ هیچ چیزِ دیگری جُز رهایی و نجات، به ادامۀ جنگ وادارمان نمیکند.
کریستفر براونینگ، تاریخنگار، در کتابِ خود، مردانِ معمولی، که به بررسیِ عملیاتِ گُردانِ پلیسِ ذخیرۀ ۱۰۱ در لهستان، طیِ جنگِ جهانیِ دوم پرداخته است، به تمایل و رغبت به کشتن اشاره میکند. به پلیسهایِ این گُردان دستور داده میشود که در عملیاتی یکروزه، در روستایِ لهستانیِ یوزهفو، هزار و هشتصد یهودی را تیرباران کنند. افرادِ گردان یهودیان را جمع میکنند، آنان را پیاده به جنگل میبرند و دستور میدهند در یک صف، کنارِ هم، دراز بکشند رویِ زمین. آنگاه، قربانیان را که زن، نوزاد، کودک و سالخورده بودند، از فاصلۀ نزدیک، هدفِ گلوله قرار میدهند. همهشان کشته میشوند.
صبحِ ۱۲ ژوئنِ ۱۹۴۲، به این گُردان دستورِ این کشتار داده شد. افراد حقِ گُزینش داشتند و میتوانستند از شرکت در انجامِ این کشتار خودداری کنند. فقط حدودِ دوازده نفر از این حق استفاده کردند. اما وقتی کشتار شروع شد، افرادِ بیشتری تقاضا کردند از انجامِ این مأموریت معاف شوند.
براونینگ مینویسد کسانی که نمیخواستند ادامه بدهند، بیش از آنچه دچارِ عذابِ وجدان شده باشند، از نَفسِ عملِ کشتن مُتنفر شده بودند. وقتی به قرارگاهِ خود برگشتند، «افسرده، خشمگین، بدخُلق و مبهوت بودند» و بناکردند به شدّت مشروب نوشیدن. به آنان گفته شده بود دربارۀ این رُخداد با کسی حرف نزنند، «اما آنان نیازی به این تذکر نداشتند.»
در قتلِعامهایِ بعدی، کُشت و کُشتارهایی که بهدستِ افرادِ این گُردان صورت گرفت، احساس و حالتی کمتر شخصی پیش آمد. آدمکُشان، اکنون، پیش از آغازِ انجام وظیفۀ خود، مشروب مینوشیدند؛ همچنانکه جلادان در بوسنی و کوسووو نیز همین کار را میکردند.
براونینگ مینویسد، افراد همینکه یک بار آدم کشتند، «دیگر برایِ بارِ دوم، دچارِ چنان ضربۀ تکاندهندهای نمیشدند.» به این ترتیب، یافتنِ داوطلب کارِ دشواری نبود و جریانِ کُشت و کُشتار با سرعت پیش میرفت.
در قتلِعامی که به «جشنوارۀ خرمنبرداری» شهرت یافت، حدودِ پانصد تن از این افراد در مدتِ چند روز، سی هزار و پانصد نفر از ساکنانِ اُردوگاههایِ کار را در تراوینکی، پونیاـتووا و مایدانک، بهقتل رساندند.
افرادِ گُردان که بینِ سی و هفت تا چهل و دو سال سن داشتند، از میانِ گُروههایِ خاصی برگزیده نشده بودند. آنان برایِ انجامِ چنین کارهایی دستچین نشده بودند و تعلیماتِ سختی ندیده بودند. در طبقاتِ متوسط و پایینِ کارگری ریشه داشتند. رفتارشان تا حدِّ زیادی عیناً شبیهِ وحشیگریهایِ جنگهایِ امروزی بوده است. در الجزایر، آرژانتین، رواندا، اِلسالوادر، عراق یا بوسنی، در میانِ سربازانِ پیشین و مردانِ وابسته به گروههایِ شبهِنظامی، مردانی یافت میشوند که از انجامِ چنین اَعمالی سر باز نزدهاند. همواره اشخاصی مایل و راغب برایِ ارتکابِ فجایعِ انسانیِ ناگفتنی، در اِزایِ کسبِ اندکی قدرت و امتیاز، وجود دارند.
انجاموظیفه در اَعمالِ خشونتآمیز و کُشت و کُشتار، به ناهنجاری میانجامد. آمیزۀ فریبندگیِ خشونت، شیفتگی نسبتبه چیزهایِ عجیب و غریب و نامعقول (که در تورات، «شهوتِ چشم» نامیده میشود)، قدرتِ خداگونه بر زندگیِ انسانهایِ دیگر و مادۀ مخدرِ جنگ همراه با نشئگیِ عشقِ اِروتیک، حواسِ ما را قادر میسازد تا جسممان را در اختیار بگیرد.
در کُشت و کُشتار، گرایشهایِ مرموزِ نهفته در درونمان بیدار میشوند و ما را به سویِ اِفراط در انهدام پیش میرانند تا خویشتن را موردِ هَتکِ حُرمت قرار دهیم و تنبیه کنیم. در زمانِ صلح، به مُردگان حُرمت گذاشته میشود، اما هنگامِ جنگ، با آنان به بدترین شکل رفتار میشود. مُردگان به صورتِ بخشی از نمایشی درمیآیند که درحالِ اجراست. در بوسنی، جنازههایِ سر از تن جداشده جلوِ در یا کنارِ طویلهها رها میشدند یا مثلِ کُهنۀ حیض، رویِ پرچینها، بهصُلابه کشیده میشدند. جنازه را پَرت میکردند تویِ رودخانه. خانهها را با ساکنانشان بهآتش میکشیدند. آنان را مثلِ اَحشام، تویِ انبارهایِ بزرگ جمع میکردند و با حالتی توأم با لذّت، بهخاطرِ انجاموظیفۀ «پاکسازیِ ناسیونالیستی»، به گلوله میبستند، تکهپاره میکردند یا جسدهاشان را میانداختند کنارِ جادهها. کودکان در خیابانها، از کنارِ جنازهها میگذشتند، میایستادند، زُل میزدند به آنها و بعد به راهشان ادامه میدادند.
چند فیلم یا داستانِ ضدِّجنگ یافت میشود که توانسته باشد واقعیتِ جنگ را با موفقیّت تصویر کند؟ در میانۀ وحشت، فریبندگی و افسونِ ماشینِ جنگی، موردهایی از هر نظر قدرتمند و جذّاب هم وجود دارد.
در بیشترِ داستانهایِ ضدِّجنگِ تأثیرگذار ـ مانندِ کتابِ تاریخ: یک داستان نوشتۀ اِلسا مورانته ـ به اثراتِ جنگ و کسانی که بارِ سنگینِ بیرحمیِ جنگ را بر دوش دارند، توجه نشان داده میشود. اِلسا مورانته که در اواخرِ جنگِ دومِ جهانی، یک سالی در روستاها مخفی بود، در صدد برآمد دربارۀ کسانی که تاریخ نادیده میگیردشان و فراموش میشوند، داستانی بنویسد. دنیایِ او دنیایِ قهرمانان نبود، دنیایِ عملیاتِ قهرمانانه و گزافههایِ افتخارآمیز نبود؛ دنیایِ تجاوز به زنان بود، حملاتِ هوایی، جنایت، کامیونهایِ حَملِ احشام انباشته از انسانهایی که به کُشتارگاه میبُردندشان، سربازانی که از سرمازدگی جان میدادند، دنیایِ ترس از پلیس مخفی و ارتش بود. در دنیایِ او، کسی را اختیاری نبود.
در زمانِ جنگ، ترّحم اغلب نفی میشود و مبارزۀ ناامیدانۀ ضعیفان برایِ جانِ سالم بهدربُردن ـ همان چیزی که در وهلۀ اول، دلیلِ اساسیِ شروعِ جنگ بوده ـ بهنُدرت به نظر میرسد بتواند شایستگیای را بهدست آوَرَدکه سزاوارِ آن است.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش چهاردهم این مطلب را اینجا بخوانید.