فرخنده میگه: از کشور ادبیات آمدهام. ادبیات جهانم و زبان میهنم است. میهنی که تن به مرز و سیم وخار نمیدهد، به خصوص اگر سیم و مرز و دیوار بخواهند تعریف حقیر و محدود خود را از وطن میهن به آن تحمیل کنند.
من میگم: در آن صورت زبان با نیرو و انگیزه بزرگ و بزرگتر میشه، رشد میکنه، میباله، پوسته و پردهرو میشکافه تا محدودیت رو به امکان و بودن رو به شدن تبدیل کنه.
فرخنده سعی داره فراموش نکنه که توی درسهای اخلاق خونده و شنیده که زن در هر حال باید شخصیت جدی خودش رو حفظ کنه و اصل کمگوی و گزیدهگوی رو به یاد داشته باشه.
اما این من، من دیگر هیچ تمایلی نداره خانم خانما باشه. زنی هست که مینویسه و روایتهای نانوشتهی زیادی توی سینه داره و مدام حادثههای ریز و درشت توی دلش چنگ میزنه و مثل بغض توی گلوش جمع می شه، اما چون جرأت نداره فریاد کنه قورتشان میده.
فرخنده این حرفهارو که میشنوه میگه: همه از محدودیتهای سانسور است و ترس از این که نوشتههایت اجازه چاپ نگیرند.
من اما میگم: سانسور عرفی، اجتماعی، قومی و قبیلهیی دست کمی از سانسور دولتی نداره.
فرخنده میخنده: شدی طرفدار سانسور؟
میگم: کوتاه بیا راوی! تو که میدونی دلم میخواد از شرّ روایتهایی که توی ذهن دارم خلاص شم.
فرخنده فرمان میده: بنویس! خودت را اسیر کلان روایتها نکن: فکر چاپشان را هم از سرت بیرون کن!
من میگم: چه فایده! در فاصلهی ذهن و کاغذ خیلی چیزها پاک میشه
فرخنده با تعجب نگاهم میکنه: لابد میخواهی بگویی قلم هم سانسورچی است؟
من میگم: دروغ که نمیگم، اولین سانسورچی قلمه.
فرخنده میگه: عروس راه رفتن بلد نبود میگفت کوچه ناهمواره. تو ترسو هستی باور کن!
باور میکنم. حق با فرخندهس. میترسم! اگه بنویسم از چاپشون هم که بگذرم وراث چی؟ بعد مرگ پیداشون میکنن. اونوقت خاطر بعضیشون مکدر میشه، بعضی هم نوشتههارو چماق میکنن تا در موقع لزوم بکوبن تو سر بعضی دیگه.
فرخنده مدام تلقین میکنه دل سیاهی!
ولی من عاشق آفتابم. سیاهیِرو توی دل کاغذ و رو پوست بعضی آدما دوست دارم. این حرفهارو که میزنم فرخنده میپره وسط حرفم: آفتابپرستی! قیامتی در پیش است.
میگم فرزند جنونم. آفتابی دارم درخشان و سوزان و شبهایی روشن، چنان روشن که می شه روی تپهی روشناییش میزبان بورخس، جویسوهومر شد و چنگ از دست رودکیگرفت و نواخت. آن قدر که ستارهها خوشهخوشه بریزن توی دامنت و روح داستایفسکی حاضر بشه و خواب «شبهای سفید و روشن» رو ببینه.
فرخنده غر میزنه: هنوز کودکی.
میگم در کودکییم خوابهای کنعانی دیدم و توی دل دشت صدای ترک خوردن روح جهان و تَقتَ تِلَق عصای زلیخارو شنیدم که آستین پیرهن پارهیی را دردست داشت و رو به یعقوب میدوید و اول بلوغ کوله از کول خضرگرفتم تا برکت از کولهی سبزش میان محلهی کودکی تقسیم کنم تا درد و رنج و فقر گم بشه. اما لذت کولهی خضررو مزمزه نکرده با صدای جیغِ زن همسایه پریدم و دستیرو دیدم که آخرین نگاه خاکستری همبازی کودکیم «رنگین» رو میبست.
فرخنده میگه: این قدر منمن نکن «رنگین» رومن روایت کردم.
میگم: آره، روایتهامون همیشه به نام تو ثبت میشه. ولی لایههای زیرینرو من نقش میزنم. چون تو مدام حواست به فاعل، مفعول، فعل، نقطه، ویرگولو فرهنگستان زبان فارسیه و واژگان پیشنهادیش، و این که مبادا غلط بنویسی و خواننده نتونه خط روایترو بگیره و بیدردسر پیش بره، این منم که خودمرو به درودیوار میکوبم و دلم میخواد دیوار آهنی گرامر و نحو و واژههای تثبیت شده رو پایین بریزم و نظم و زبانرو بینظم کنم و تاج روایتهای گندهرو بردارم و پر بزنم توی دل روایتهای تودرتو. تو عاقلی، سعی میکنی قواعدرو بشناسی و علامتهای قراردادیِ تعجب، تأکید، ندا و مکثرو سرجای خودش بنشونی. قبول! این منم که هواییم و رنگ خال حنا کف دستم و ترس از نگاه و دست جنگیر توی روحم مونده و وقت نوشتن هیچ چیز و هیچکسرو نمیشناسم حتی خودِ خودمرو و بیآن که بخوام مدام لایههای زیرینرو نقش میزنم. استفاده از تکنیکهارو تو یاد میگیری درست. ولی انگشت دختر آدامسفروش میدون تجریش روی دست من جامونده و آخرین نگاه مرد اعدامی که پیش چشممون تاب خورد روی پوست بازوی من ماسیده. میفهمم که صدای شلاقِ روی پشت عزیزامون رو باهم شنیدیم ولی دردش هنوزم روی گردههای منِ که میپیچه. تو، تو تکلیفت با خودت روشنه، به سنتها احترام میذاری. من، این منم که بین سنت و تجدد دست و پا میزنم و توی مهلکهی خواستن ها و نتونستنها، خواستن و نگذاشتنها، بودن و نشدنها چرخ میزنم.
فرخنده حرفهامرو که میشنوه میگه: این حرفهارو این قدر گفتی که کلیشه یی شده.
پاسخ میدم: مخالفت با کلیشهها نیز کمکم داره کلیشهیی میشه.
حرفم تمام نشده فرخنده داد میکشه.ناظر میگه: جدل نکنید شما دو روی یک سکهاید.
فرخنده با رضایت میگه: قربان دهنت ناظرجان، لطفاً از این خانم بپرس از کی سروکلهش توی زندگی من پیدا شده، اصلاً چرا دست از سرم برنمیدارد. خسته شدم. تا کی باید تحملش کنم.
میگم: پرسیدن نداره، همان روزی که قابله بندناف مارو برید من گرهش زدم و سایه به سایهت راه افتادم و تا دم مرگ هم راه به رات مییام.
فرخنده کج نگاهم میکنه.
من دست به کمر میزنم و میگم- تا مرگ ما را از هم جدا کند- و میخندم.
فرخنده عصبانی میشه. میگه: بمیری الهی، پس تویی که اینقدر آزارم میدی، این همه تناقض زیر سر تو خوابیده؟
میگم: آره، گفتم که لایههای زیرینرو من نقش میزنم.
اخم میکنه و برمیگرده طرف ناظر و ادامه میده: ناظرجان حداقل شما در جریان باش، این من بودم که از قصهی مشگلگشای زن همسایه، نقل تراژدی غمبار مرگ سهراب و اسفندیارِ نقال سرکوچه و قصههای هزارویک شب کنار اجاق خانهی پدر تا زیرزمین خانهای در خیابان پاسداران زیکزاک دویدهام تا گوش به روایتهای دیگری از جهان بسپارم.
منمیگم: سرکلاس استاد وقتی حواست پرت میشد من نیش میزدم تو سرت و برت میگردوندم تو کلاس. یادته راوی! استاد از قول نیچه میگفت- ویرانه گسترش مییابد وای بر کسی که ویرانیهای درون را مخفی کند- مگه نمیگی تا زیرزمین خانهای در خیابان پاسداران زیکزاک دویدی پس چرا میخوای پیش خواننده ویرانههای روحت رو مخفی کنی.
فرخنده میگه: تو که خبر داری من از ابتدای نوجوانی تا امروز همراه فرزندانم بزرگ شدهام، خواندهام، آموختهام، به نوای نای چوپان، صدای تار نی داود و سمفونی بتهون گوش سپردهام و در سالهای ممنوعساز را زیر چادرم پنهان کرده و از کوچه پسکوچههای کرمانتا خانهی استاد دویدهام.
میگم: خُب منم دوست داشتهام و دوست داشته شدهام و توی خواب و خیال و رؤیا بین آشفتگی واقعیت تا پشت دیوارهای آهنی زندان و درهای اورژانس بیمارستان و بالاترین نقطه البرز دویدهام و آنجا روی بالاترین نقطهی کوه در اضطراب و تشویشِ عشق و عاشقانگی آرش زاییدهام. و از شیر مادرای جوون، در هوای سالم اول بچهمو شیر دادم و بعد دادمش دست دخترای جوون، گیس گلابتون.
فرخنده حرفمرو این جوری ادامه میده: و من سال بعد نوشتمت و به عنوان شخصیت قصه برای چاپ سراغ ناشر، سردبیر و هیأت بررسی فرستادمت.
میگم: ولی صدای اون شخصیترو من از سینهی پیرزن آبدارچی وزارت ارشاد شنیدم. یادت هست؟ همراه پیرزن بدنام کرمانی توی گودی چاهک سنگسار سنگ خوردم و همانجا بود که صدای یاسینرو از لابهلای سیمهای ساز مشتاق شنیدم و بارها در خیال رو به تپهی روشنایی صدای مردیرو گوش دادم که مدام میگفت «من از چشمهای شما میترسم»
فرخنده میگه: که چی؟
جواب میدم: هیچی، اینقدر گفت تا چشمهای بیتفاوت جهان روی سنگسار هنرمندو انسان بسته شد.
فرخنده لبخند میزنه: و من برای بستن چشمهای بیتفاوت از سمبل، تشبیه و استعاره استفاده کردم.
میگم: خیال کردی همیشه که تشبیه، استعاره، سمبل و مجاز مرسل کارساز نیست.
می گه:خانم جان قبول!ما وقتی با هم هستیم متناقضیم ولی توی تنهایی چیزی کم داریم.
جواب میدم: آره با هم کامل میشیم و نمیشیم ولی به قول ناظر دو روی یه سکهایم.
فرخنده راوی پز میده: قبول دارم. به همین دلیل هم هست که باور دارم روایتت کردم.
میخندم: اشتباهت همینجاست. یادت باشه هیچ آدمی هرگز روایت نمیشه، هرچند که توی شخصیتهای مختلف تکثیر بشه.
آنکارا
اردیبهشت ماه ۱۳۸۳