خاطرات داریوش همایون سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران
از هویدا نقل میکند که گفت داوطلب وزارت زیاد است و او تعداد هرچه بیشتری را سر این کار میگذارد تا مدعی کم شود و آقایان ببینند کاری از دستشان ساخته نیست.
سر و کله زدن همایون با کسبهٔ سینمای راکد ایران پیش از آن که بتواند نتیجهای به دست دهد کابینه مرخص شد. در واقع کل حکومت از کار افتاد و تعطیل شد.
نخستین بار نبود فکر و وقت و نیرویش را برای رتق و فتق اموری میگذاشت که نه نتیجه ای داشت و نه حتی شور و صداقت او میتوانست نتیجه ای به بار آورد. بیهوده ترین تقلایش برای حزب رستاخیز بود.
با آب و تاب و جزئیات شرح میدهد که برای حزب چه کرد و چه تحویل گرفت و چه تحویل داد. اما گرفتاری حزب رستاخیز یکی دو تا نبود که او بتواند وصله پینه کند. از بنیاد الکی و نسنجیده و پرتناقض بود.
شاه داده بود محمد باهری، کمونیست ازمرام برگشته، مرامنانه ای بنویسد با الهام از دیالکتیک مارکسیستـ لنینیستی که طبق آن، روند انقلاب دائمی و ابدی است. اما اساسنامهٔ حزب میگفت نظام سلطنتی، انقلاب سفید و قانون اساسی مبنای کار است – یعنی حفظ و ادامهٔ وضع موجود. وقتی جماعت پوزخند میزدند که این آش شله قلمکار یعنی چه، به اسدالله علم میگفت “منویات مرا در نظر نگرفتهاند” و از یک مشت “ان تلکتوئل” کار بهتری برنمیآید.
منوچهر آزمون، کمونیست سابق دیگر، برای اساسنامهٔ حزب “یک چیز اصنافی فاشیستی نوشته بود از روی سیستم اصنافی در ایتالیای موسولینی و اسپانیای فرانکو. من سخت با این مخالف کردم و بعد از یکی دو هفته بحث مفصل اساسنامه ای تصویب شد که دیگر جنبهٔ اصنافی نداشت و پیشنهاد خود من بود.”
به نحوی تراژیک پیچ در پیچ و خندهدار بود. شاه میل داشت برای رو دست زدن به کمونیستها هرچه را آنها گفتهاند و نوشتهاند تبدیل به اصول حزبی کند که شخص او را غایت تاریخ جلوه دهد. آزمون که میدید چنین چیزی نشدنی است اصول حزب فاشیست ایتالیا را قاطی داستان میکرد تا با توهّم نوعی ابرحکومت مطلقه سر شاه شیره بمالد.
سپس نوبت همایون بود که بگوید جامعهٔ بزرگ و متکثر ایران را نمیتوان بر مبنای اصناف اداره کرد. مثلاً این همه زن درسخوانده جزو چه صنفی اند؟ اساساً ایدئولوژی فاشیسم، که او خیلی خوب میشناخت و از نوجوانی در خط آن فعالیت کرده بود، جایی برای حضور زنان بیرون از خانه ندارد. برای او قابل تصور نبود به همسرش که وکیل مجلس بود و زنانی که در روزنامه اش نویسنده و ویراستار بودند بگوید بروند در صنف بانوان ثبت نام کنند.
شاه طی سه سال چهار رئیس برای حزب دست سازش تعیین کرد. نمیگذاشت کسی جا بیفتد و ریشه بگیرد. هویدا و آموزگار و باهری البته به درد این کار نمیخوردند. اگر از ویار مسخره چیزی در میآمد فقط کار همایون بود. یک روز آموزگار به او گفت وزیر میشود. همایون ترجیح میداد کار روی حزب را ادامه دهد اما آموزگار گفت برای آن هم فکری کردهاند. همایون نتیجه گرفت شاه به او پستی ظاهراً بالاتر (اما در واقع تنزل درجه) میدهد تا دستش را از حزب کوتاه کند.
همایون اعلام میکرد حزبْ رابط بین مردم و شاهنشاه است و خواست عموم را به سمع و نظر تصمیمگیرندهٔ نهایی میرساند. خیلی زود متوجه شد نباید این حرف را بزند زیرا به نظر شاه، گستاخی و فضولی است که حزب رستاخیز یا هرکس دیگری بخواهد نیازهای مردم را به اطلاعش برساند: “خودش میدانست نیازهای مردم چیست و نیازی به میانجی نداشت.” اساساً خود حکمران تعیین میکند مردم به چه چیزهایی نیاز دارند. دانای کل. ولایت مطلق.
“اگر میدانستم شاه با آنکه خودش مؤسس و اعلامکننده و رهبر حزب بود این طور عملاً با این حزب مبارزه خواهد کرد و بیاثر خواهد کرد هیچ وقت حزب را جدی نمیگرفتم و وارد نمیشدم.” این هم از این فعالیت عبث.
نگارنده بر این نظر است که محمدرضا شاه آدمی بود دارای حسن نیت که شناختی دقیق از خویش و از کشورش و از جهان نداشت. تصویری که همایون از او به دست میدهد منفیتر است: حتی حسن نیت هم نداشت، و آخر و عاقبت حسن ارسنجانی مغز متفکر اصلاحات ارضی را مثال میزند. اما شاید در یک نکته با او شریک باشیم: اگر آن حکمرانی بود که سعدی توصیه میکند، به ۳۷ سال نمیکشید و خیلی زودتر به باد فنا رفته بود.
“آشفتگی در فکر تاریخی” (عبارت فریدون آدمیت) عیناً به رژیم بعدی ارث رسید. اکنون نیز هدف هم ادامهٔ انقلاب است و هم حفظ وضع موجود نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. تعجبی ندارد نظام سیاسی چیزی بیش از ازدحام و راهپیمایی و تکبیر و زنده باد مرده باد در برابر دوربین تلویزیون به عقلش نرسد.
وقتی درخواست امتیاز روزنامه کرد، به این شرط به او اجازه دادند جلو بیاید که امتیاز نشر به نامش نباشد و عمدهٔ سهام شرکت ناشر در دست دولت بماند.
جدا از بدگمانی نسبت به شخص او، نشریات بی خواننده دردسری برای دولت شده بود. از سویی، روزنامههایی منتشر میشد که گویی فقط ناشر آن و حروفچین چاپخانه مطالبش را میخواندند و تازه همین مطالب سرسری پر از شانتاژ و اخاذی و تهدید “بگم بگم” خطاب به مقامها و سرمایه دارها بود.
از سوی دیگر، ناشرها مدام به دولت فشار میآوردند که برای انتشار آنها پول بدهد. گرچه حقیقت نزد افکار عمومی ایران یعنی شرح و تفصیل دزدی های مقام ها، آن گونه باجگیری و تهدید به افشا چنان کهنه و خامدستانه و از روی اغراض شخصی بود که خواننده نداشت. از دهها نشریهٔ عتیقه، ارادهٔ آذربایجان، چاپ تهران، بود که لغزخوانها “ادرار آذربایجان” تلفظ میکردند.
بنابراین صلاح دیدند ریش و قیچی و سویچ روزنامهٔ جدید مستقیماً دست دولت باشد. بیست و پنج سال پیشتر هم شاه ۲۰۰ هزار تومان به مصباح زاده و فرامرزی کمک کرد تا کیهان راه بیفتد و سهامی را که در برابر این پول به او دادند به فردوست سپرد.
انتشار روزنامهای جدید در سطحی متفاوت اما بالاتر از کیهان و اطلاعات نیازی واقعی بود. همایون اذعان میکند نه میخواست و نه میتوانست روزنامهای مردم پسند قادر به رقابت با آنها بیرون بدهد. انتظار داشت حرفش در میان صاحبان صنایع و مدیران و دانشگاهیان و نخبگان جامعه خوانندگانی بیابد.
موج نبرد با همایون و با آیندگان دلایل گوناگون داشت. هیچ نشریهای در تاریخ مطبوعات ایران به این همه دلایل جورواجور و ضدونقیض در معرض آن همه حمله و شائبه و اتهام و شایعه قرار نداشته است. افزون بر شایعاتی پیرامون ماشین چاپ کهنه و از رده خارج کیهان که شایع کردند پول خریدن آن (۵۰۰ هزارتومان) از اسرائیل رسید، شخص همایون به سبب موفقیتها و منش عاری از فروتنی اش همواره آماج بدخواهی بود.
در بحث قضاوت مردم در جامعهٔ ایران، تا حد زیادی دربارهٔ بخل حرف میزنیم: مرحلهای بالاتر از رشک (حسرت همپایی با آدم ممتاز) و حسد (نگاه بددلانهٔ ناظری که میپندارد فرد موفق از او جلو زده و حق او را پایمال کرده است).
همچنان که افراد وقتی از بیتالمال دزدی میکنند به مال دیگران دستبرد میزنند و وقتی اراضی منابع طبیعی را به نام خود به ثبت میرسانند حق عموم و نسلهای آینده را بالا میکشند، موفقیت فرد هم ممکن است حاصلجمع ناکامی دیگرانی تلقی شود که اگر شهرتها و موفقیتها عادلانه تقسیم میشد سهم بیشتری میداشتند حتی وقتی فرد ناظر قبول دارد حق شخص او زیر پا گذاشته نشده زیرا اساساً در آن زمینه فعال نبوده و تلاشی نکرده است.
بخیل حتی در حالی که صدای خوبی ندارد در عذاب است چرا افرادی از راه خوانندگی پولدار و مشهور میشوند، همین طور در برابر موفقیت هرکسی. از محرومان و ستمدیدگان و نابرخوردارها دفاع نمیکند؛ چه بسا شدیدترین تحقیرها را برای بیپولها و هیشکیها و توسریخورها بگذارد. حرفش این است که چرا کسانی حالشان زیادی خوب است و خودشان را میگیرند، نه اینکه چرا کسانی حالشان بد است و به هیچ دردی نمیخورند.
ساواک شایعه و اتهام و حتی ناسزا علیه همایون ثبت میکرد و لابد به شرف عرض میرساند. میگوید پروندههایش در ساواک سنگینتر و بدخواهانه تر از چیزهایی است که جمهوری اسلامی علیه او اقامه میکند: “با خواندن آن کتاب و کتابهای دیگری که درباره ام در جمهوری اسلامی چاپ میکنند متوجه شدم بزرگترین دستاوردم در آن سالها این بود که با آنهمه دشمنی ساواک تا آخرین مراحل باز توانستم کارهائی بکنم.” جای بحث دارد.
پلیس مخفی قرار است دشمنان بالفعل بیرونی نظام مستقر را شناسایی و نابود کند و مخالفان بالقوهٔ درون آن را زیر نظر بگیرد. در هیچ کدامشان دنبال صفات مثبت نمیگردد. حتی صفات عرفاً مثبت، مثلاً اینکه سوژه شبی دو سه ساعت بیشتر نمیخوابد و پولکی نیست در گزارش مأموران خفیه یعنی برای همراهکردنش پول کفایت نمیکند و برای اعترافگرفتن از او بیخوابی مؤثر نمیافتد. کار پلیس امنیتی کشف استعدادهای درخشان نیست، یافتن نقاط ضعف افراد است.
در آمریکا ادگار هوور رئیس مخوف اف بی آی زمانی که زاغ سیاه فعالان سیاسی و برادران کندی را چوب میزد دنبال این نبود که چرا محبوبند و چقدر به محبوبیتشان مینازند. دنبال این میگشت که کوکائین اگر میکشند از کدام موادفروش تهیه میکنند و با چه زنانی رابطه دارند و این زنها با کدام گانگسترها معاشرند تا در صورت لزوم بتواند سر بزنگاه به موقعیت سیاسی و انتخاباتیشان آسیب بزند یا حتی سرشان را زیر آب کند.
حیرت و بیزاری همایون از اینکه “دشمنی ساواک با من حتی از دشمنی اطلاعات جمهوری اسلامی بدتر بود” قیاس دقیق و درستی نیست. زمانی دوست داشت کارشناس مسائل کودتا در سطح جهان شناخته شود و دربارهٔ انواع کودتا و علل آنها به تفصیل مطلب بنویسد، یعنی سیخونک دائمی و سوهان روح شاهنشاه. ساواک مأموریت داشت بداند و به اطلاع شاه برساند همایون و هرکس دیگری در ردهٔ او کجاها رفت و آمد میکند، با چه کسانی تماس دارد و ممکن است چه خیالهایی در سر داشته باشد. عملاً او را کم اهمیت و قابل کنترل جلوه میداد. اگر اهمیت تعیینکننده و فوری داشت جایش در زندان بود، و حتی بدتر.
اما جمهوری اسلامی او را بزرگ میکرد تا پیروزی خویش را با انتقامگرفتن از امثال او جشن بگیرد. اگر اتحادیهٔ اروپا پس از کشتار کافهٔ میکونوس برلن واکنش محکم نشان نداده بود بسیار احتمال داشت چاقو و هفتتیر “فرنگیکاران” نیروهای اسلام ترتیب او را هم بدهد زیرا پروژهٔ کشتن اشخاص کسب وکاری لابد چرب و شیرین شده بود.
ظاهراً فرض را بر این میگذارد کسی همین قدر که طرفدار رژیم باشد و در دفاع از آن مقاله بنویسد مصونیت دارد، خودی به شمار میآید، دیگر کاری به کارش ندارند و اگر هم راپورتی بدهند با این مضمون است که ماشاءالله چه املا انشایی دارد ایشان و در میان اهل دانشگاه هم خواننده پیدا کرده. از این خبرها نیست.
در اسنادی که رژیم اسلامی دربارهٔ مظفر بقائی (مرشد حسن آیت) منتشر کرده نتایج آزمایشگاه و نسخههایی دیده میشود حاکی از اینکه از سال ۲۲ برای بیماری سفلیس همواره تحت درمان بود. توضیح نمیدهند کاغذها از کجا به دست آمده، اما حتی اگر مأموران رژیم فعلی در خانه اش پیدا کرده باشند به این معنی است که رژیم سابق هم چنانچه تقلا و ادعای چندین سالهٔ او به نخستوزیری را جدی میگرفت کپی همینها را خیلی راحت از آزمایشگاه و مطب دکترها بیرون میکشید. و محال بود شاه به آدمی با آن پروندهٔ پزشکی حکم صدارت بدهد.
دههٔ ۸۰، رقابت پاچه ورمالیده های خداجو با رندان حقپرست زمانی به حد کشمکش رسید که دستهٔ اول کوشید به پرونده های وزارت اطلاعات دست یابد. دنبال این نمیگشت که دربارهٔ کانون نویسندگان و انجمن صنفی روزنامهنگاران و غیره چه گزارشی دادهاند – اینها در بازی قدرت عددی نیستند و جز مقداری بیانیه اسراری ندارند- میخواست بداند دربارهٔ دزدی و زمینخواری خودیهای وزیروکیل و، از آن مهمتر، دربارهٔ رقیبان نورسیده، یعنی پاچه ورمالیدههای خداجو، چه اسنادی در پروندهها خوابیده است.
اما نمیتوان نتیجه گرفت چنان راپورتهایی یعنی نظام مقدس با رندان حقپرست هم دشمنی دارد. در واقع به عنوان حکومت ضروری میبیند بداند کجا چه خبر است تا اگر فرد خودی زمانی شاخ شد پروندهٔ فساد مالیاش آماده باشد.
غیرعادی نبود که ساواک هر شایعه ای علیه همایون را ثبت کند، از جمله این که کسانی میگویند از خارج به او پول میرسد. اما این که شاه اجازه دهد نظر محافلی در دستگاه سیاسی آمریکا در ایران در مطالبی خواص فهم منتشر شود تا همواره حساب کار دستش باشد یک حرف است و این که پول خرید ماشین چاپ رتاتیو نیمدار ۵۰۰ هزار تومانی برای نشریه ای که دولت در آن سهامدار عمده است از خارج برسد حرفی کاملاً متفاوت.
به احتمال بسیار زیاد خفیه نویسها هم باور نداشتند (زیر یکی از کاغذهای مربوط به او با دست نوشتهاند “جزو فراماسونها نیست”) اما وظیفهٔ خودشان میدانستند برای شاه آهنگی پخش کنند که دوست داشت بشنود.
(باید توجه داشت نیم میلیون در دههٔ ۴۰ خیلی پول بود. سال ۴۴ خانهٔ پانصدهزار تومانی جدید محمدعلی فردین – در محمودیهٔ تهران، پشت رستوران لوکس طلائی – موضوعی جالب برای نشریات عامه پسند شد. چنان خانهای امروز یحتمل بالای بیست میلیارد میارزد.)
احساس همایون خطا نبود که نعمتالله نصیری چهارچشمی مراقب اوست و پیازداغ پروندهاش را زیاد میکند. رئیس پیشین ساواک، حسن پاکروان، آدمی اهل کتاب و فرهنگ، هم اگر سر کار میبود وظیفه داشت طبق اوامر مطاع ملوکانه هوای “این پسره” را داشته باشد. شاید حتی ناسزاهای رکیک این و آن، از جمله مدیر روزنامهٔ درپیتی “ادرار آذربایجان” و علیاصغر حاج سیدجوادی نویسندهٔ روزنامهٔ اطلاعات، به همایون را در پرونده میگذاشت.
حملهٔ هتاکانهٔ حاجسیدجوادی (در راپورت مرداد ۵۷ خبرچین ساواک: “یک پسر عقده دار شل و پدرسوخته و بیشرف که رفته خواهر زاهدی را گرفته و جاسوس سیا و اسرائیل میباشد”، “این مادر… و زن…” – نقطهچین در متن ِ منتشرشده) احساس شخصی اوست اما گفتن اینکه “این مرد یک مترجم سادهٔ اطلاعات بود که تازه از حروفچینی به اینجا رسیده و حالا شده وزیر” و “کجا[ی دنیا] یک فرد چهلساله را میآورند که وزیر بشود بدون سابقه” شاید نشان دهد شعارهای خردگرایی و برابری و ترقیخواهی در مقالات گوینده تا چه حد از روی اعتقاد بود. همایون در آن زمان پنجاه سال داشت اما وقتی بخواهیم کسی را تخطئه کنیم بالا بودن سن و سال به همان اندازه میتواند منفی باشد که پائینبودن آن.
پس از انتشار مقالهای با عنوان “ارتش از چه دفاع میکند؟” در اطلاعات (۱۷ بهمن ۵۷) فرمانداری نظامی دستور بازداشت حاج سیدجوادی داد اما پس از سقوط رژیم وقتی همان روزنامه حاضر نشد “صدای پای فاشیزم” او را چاپ کند آیندگان (۲۸ فروردین ۵۸) آن را منتشر کرد. البته همایون متواری در چاپ آن کوچکترین دخالتی نداشت و نمیتوانست داشته باشد، اما این نکته خبر از تقابل سنت او و سنت عباس مسعودی میدهد. اشاره کردیم که در بحث قضاوت در جامعهٔ ایران، تا حد زیادی دربارهٔ بخل و تنگچشمی حرف میزنیم. و ما همه به طرز غمانگیزی ایرانی هستیم؛ بعضیمان به حدی غیرقابل علاج، برخی خفیفتر.
شکرآب ناشی از بدگمانی نصیری به او و بی اعتنایی تحقیرآمیز او به تیمسار وقتی هم گذر پوست به دباغی افتاد ادامه یافت. میگوید طی بازداشتش در پادگان جمشیدآباد، اردشیر زاهدی برای ملاقات با او و نصیری به آنجا سر زد. بعد که نصیری از پیش زاهدی بیرون آمد شفق زیبایی بود و همایون دید گریه کرده و به او گفت “نگاه کنید، ما دیگر از این مناظر نخواهیم دید” و نصیری “خیلی گریه کرد، خیلی گریهاش شدید شد.”
میگوید از خودش ناخشنود است که محبوس مفلوک را در چنان موقعیتی چزاند:”باید نگاه میکردم خود من هم دیگر از آن شفقها نمیدیدم. حالا بدجنسی بود و فلان نمیدانم. ممکن است برای آزاردادنش گفته باشم.”
با این همه، در بحث وقایع عصر ۲۵ مرداد ۳۲ در این گفتگو فرصتی مییابد تا این بار او پیاز داغش را زیاد کند. گرچه معتقد است چرخش ۲۸ مرداد کودتا نبود، نظر میدهد کاری که سرهنگ نصیری، فرمانده گارد سلطنتی، سه شب پیشتر کرد شروع کودتا بود. حتی ادعا میکند شماری از وزیران مصدق را همان شب گرفتند.
اقدام به کودتا یا از جانب فضلالله زاهدی بود که همایون از ستایشش خودداری نمیکند، یا از سوی عوامل آمریکا که همایون با آنها مخالفتی نداشت. در واقعیت تاریخی، پاگون نصیری را پس از تسلیم فرمان عزل کندند و در زیرزمین خانهٔ مصدق بازداشتش کردند. در غیاب چندروزهٔ شاه، زاهدی به او درجهٔ سرتیپی داد و همایون قبول دارد که شاه وقتی برگشت از خودسری بیسابقه رنجید و هراسان شد. به نظر میرسد تصویر نایکدست همایون برای هرچه بیشتر خرابکردن نصیری باشد (“چیزی نبود، فقط به چپ چپ به راست راست”) تا کندوکاو وقایع.
کسانی به ارتشبد نصیری “نعمت خره” میگفتند. اما وقتی به چنگ نیروهای اسلام افتاد رفتارش نشانی از خرّیت نداشت. پس از وعظ مشهور و نالازم ابراهیم یزدی، در پاسخ سؤال ابلهانهٔ گزارشگر تلویزیون که پرسید هیچ گاه فکرش را میکرد روزی در چنین موقعیتی باشد، با سر و کلهٔ باندپیچیشده از ضربات کسانی که دستگیرش کرده بودند آرام و فیلسوفانه گفت “در دنیا همه چیز ممکن است.” شاید گریهٔ شدید آن روز عصر کمک کرد دلش سبک شود و وقتی به پشت بام مدرسهٔ رفاه برده میشد سرنوشت را با خونسردی بپذیرد.
پس از شکست برنامهٔ حزب رستاخیز، ضربهٔ بزرگ بعدی به داریوش همایون را سقوط دولت مستعجل آموزگار وارد کرد. ضربهٔ بعدی اخراجش از آیندگان بود. و بعد بازداشت.
چند بخش داستان آیندگان را خوب به یاد نمیآورد و/یا دقیق روایت نمیکند. از جمله، خبر شب شعر مهر ۵۶ در کانون فرهنگی ایران و آلمان که مستقیماً به خود او مربوط میشد.