نامه ای که هرگز به مقصد نرسید

«سرانجام چه زمانی می‌آید تا این جهان وارونه را راست کند.» کافکا

نامه به پدر که هرگز به دست مخاطبش نرسید، نمایانگر صادقانه ‌ترین کوششی ‌ست که نویسنده، زیرین‌ترین لایه های روابط خانوادگی را کاویده و از این منظر بسیاری از دردمندی‌ های جان و روا‌نش را با رویکردی روانکاوانه، غنای هنرمندانه بخشیده است. نامه چنین آغاز می‌شود:

«پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی، چرا به نظر می آید از تو می ترس …»

خانواده‌ ای که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب می ‌برد، می‌ترسید و تمام دوره های زندگی اش را زیر سایه‌ی وحشت از پدر گذراند.

هرمان کافکا، بازرگانی خودساخته و تنومند، قوی بنیه، پر سر و صدا، و فرانتس کافکا، نویسنده ای باریک اندام و حساس و روشنفکر بود که بیش‌تر عمر خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسیار پرانرژی و بنا به گفته‌ی دوستانش، آرام و مسحور کننده بود، هیچگاه موفق به بیرون آمدن از زیر یوغ پدر و فرار از خود-عداوتی او نشد. البته بعدها در زندگی ‌اش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرت فیزیکی‌ اش روی آورد. در برابر پدر احساس حقارت می کرد و همیشه با مخالفت  پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت می دانست. پدر هیچ گاه به این که به پسرش یأس و نومیدی می‌آموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر دکانداری منفعت طلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمی‌پرستید جز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی، مستبدی نفرت انگیز.

هرمان کافکا، در وﹸسک، روستایی منحصرن یهودی‌نشین، در پنجاه مایلی جنوب پراگ بزرگ شد. پدرش، جاکوب، قصاب تشریفات مذهبی شهر بود، شغلی که خانواده به سختی از آن گذران می‌کرد، و آن‌ها قادر به تهیه آن تجملاتی نبودند که بعدها هرمان توانست برای پسرش فرانتس تهیه کند. زمانی که هرمان آن قدر بزرگ شده بود که قادر به ارابه کشیدن شد، کارش رساندن گوشت در شرایط آب و هوایی بد به مناطق دور بود. شاید در نتیجه ‌ی این سبک زندگی مشقت بار، هرمان آموخت که پسربچه ‌ای قوی باشد و از همان اوان کودکی دریافت که از زندگی چیزی بیش‌تر از این می‌خواهد. در سن چهارده سالگی خانه را ترک گفت، در نوزده سالگی به ارتش ملحق شد و در سال ۱۸۸۲ سرانجام به شکل شراکتی تجارتخانه ‌ای را افتتاح کرد. همان سال با ژولی لووی آشنا شد و ازدواج کرد.

مادر کافکا در خانواده ‌ای یهودی، آلمانی در محیطی نسبتن مرفه بزرگ شده بود، که بعد از ازدواج بیشتر زیر نفوذ شوهر مردسالارش بود تا حمایت و هواخواهی از فرزندان.

سوم جولای ۱۸۸۳، وقتی فرانتس به دنیا آمد، پراگ یکی از کلان شهرهای امپراتوری اتریش رو به زوال بود. در واقع سال ۱۸۶۷، یک توافق‌نامه بین آلمانی‌های اتریشی و مجارها به امضا رسیده بود، دال بر این که سرزمین های زیر سلطه امپراتوری دو بخش شود. رودخانه لیث از میانه سرزمین می گذشت، پس شرق رودخانه، سلطنت مجارستان و غرب آن امپراتوری اتریش. یک دولت مرکزی آلمانی امپراتوری اتریش را اداره می‌کرد و به طور گسترده ‌ای قشر وسیعی از اقلیت‌ها را به سوی مرز انتقال می‌داد، چک‌هایی که بابت اخراج‌شان بسیار خشمگین بودند.

حرکت‌های ناسیونالیستی باعث ایجاد درگیری مستقیم بین جمعیت چک و جمعیت ژرمن‌ها شد. قانون از ژرمن ها حمایت می‌کرد و این موضوع رنجیدگی خاطر چک‌ها را در پی داشت، مضافن این که به دلایل اجتماعی، یهودیان مجبور به یادگیری زبان آلمانی بودند و این موضوع تخم دشمنی را در دل چک‌ها می‌کاشت.

فرانتس هم باید زبان آلمانی را می‌آموخت، حال آن که پدرش زبان چک را در نوجوانی و جوانی آموخته بود و آلمانی را هم از طبقه‌ی بورژوا.

به علت تحریم ضدیهودی که ملی گرایان پراگ آن را سازماندهی کرده بودند، اوضاع اقتصادی در پراگ رو به وخامت نهاد. و به راستی فقط شهر پراگ می‌توانست شخصی چون کافکا را بپرورد. شهری متاثر از شرق و غرب و محل تلاقی نژادهای گوناگون. گریز کافکا از خویشانش، که در نامه به پدر به روشن‌ترین شکل ممکن و در نقد و تحلیل آثارش قابل توجه است، درواقع گریز او از پراگ و رهایی از زنجیر سنت‌ها و زبان‌های گوناگون است. تجزیه و تحلیل کافکا و آثارش نمی‌تواند دقیق باشد مگر آن که محیط خانوادگی و اجتماعی او نیز مورد نظر گرفته شود. کافکا اسم معمولی یهودیان ساکن چک اسلواکی در زمان امپراطوری هابسبورگ بوده است و تلفظ آلمانی آن «کاوکاKavka ، به معنی زاغچه، است. این پرنده نشان تجارتخانه ‌ی پدر کافکا در پراگ بود. علامت زاغچه روی لوازم التحریر تجارتخانه به نوعی تجانسﹺ نام خانوادگی کافکا را با این کلمه پیوند می‌دهد.

پس از جنگ جهانی اول، هنگام تولد جمهوری چک، عنوان سر درِ این تجارتخانه نیز بیش از آن که به آلمانی تلفظ شود، به لفظ چک ادا می‌شد. فرانتس کافکا، بعدها در آثارش، با استفاده از کلماتی چون زاغچه، کلاغ سیاه، و کلاغ بزرگ، کلماتی که همگی به خانواده کلاغ‌ها تعلق دارند، از همین علامت برای اهداف ادبی ‌اش بهره برد. رابان Raban و  گراکوسGraccus  ، هر دو به معنای کلاغ و زاغچه ‌اند. این تمرکز روی نام را می‌توان نشانه ‌ای از تکثرگرایی کافکا به میراث پدری ‌اش دانست؛ چرا که به نظر می‌آید برخی از این تصاویر معطوف به خود اوست (کافکا اغلب خود را زاغچه می‌نامید). این نوع گرایش به تکثرگرایی در عین وحدت، در دیگر نام‌ های داستانی آثار کافکا، البته به شکل دیگری، قابل توجه است. به عنوان مثال آهنگ تلفظ کافکا و سامسا در مسخ، یا یوزف کا (کافکا) در داستان محاکمه، یا آدمِ داستان کاخ به نام صرفن کا، یا کارل روسمان در رمان آمریکا، یا گئورگ بنده‌ من در داستان داوری. گئورک Georg  در آلمانی همان تعداد حرف دارد که فرانتس Georg=Franz، در ضمن «بنده» از پیشوند «من»، همان تعداد حرف دارد که کافکاKafka=Bende. بخصوص توجه شود که حرف E در بنده به جای A در کافکا تکرار می‌شود. البته وجود چنین رموزی در داستان‌های او به این معنا نیست که آثارش بدلی از یک زندگی‌نامه ‌اند، بلکه می‌توانند به منزله‌ ی نشانه‌ های کاربردی‌ ای برای شناخت بیش‌تر هنرمند در راستای تحلیل آثار او محسوب شوند.

 کافکا احساس می‌کرد شخصیت ا‌ش بیش‌تر تحت تاثیر خانواده ‌ی مادری- لوویی- قرار دارد، اما گرایش شدیدش به استفاده از میراث ا‌ش از نام کافکا، به شکل دگرگون شده در آثارش، نشان از احساس پیچیده‌ ی اوست نسبت به پدر: احساسی توﺃمان از تنفر و ستایش، گناه و جذبه. در مقایسه‌ ی خود با پدر در نامه ‌اش می نویسد:

«مقایسه کن. من با جرح و تعدیل بسیار، گویی لووی ای هستم که در اعماق وجود کمی از کافکاها را به ارث برده، اما از میلی که دیگر کافکاها را به زندگی ترغیب می‌کند چون بازرگانی و حرص پیروز شدن تهی است. این لووی- کافکا با اعمالی رازآلودتر و سر به زیرتر، در جهتی دیگر گام برمی دارد، البته اغلب بی‌ آنکه به ثمر رسد، خاتمه می‌یابد و خاموش می‌شود. تو برعکس یک کافکای واقعی هستی. سرشار از نیرو، سلامتی، اشتها، توانایی در سخن گفتن، رضایت از خویشتن، احساس برتری داشتن بر همه‌ی دنیا، حضور ذهن، شناخت انسان‌ها و سخاوت. آری تو دارای این همه هستی، لیکن خطاها و ضعف ‌هایی نیز داری که گاه این حُسن‌ها را می پوشانند و اغلب از روی خلق و خوی تند و عصبانیت از این نیکی‌ها فاصله می‌گیری.»

حضور مستبدانه و دیوپیکر جسم و روح پدر بر کافکا، او را به ورطه ی خودکشی سوق می‌دهد، به طوری که در نوامبر ۱۹۱۷ در نامه ‌ای به ماکس برود، اولین افکار خود در مورد خودکشی را مطرح و مقولاتی را وصف می‌کند که از اقدام به خودکشی مانعش شد: «می توانی خود را بکشی، اما به یک معنا در حال حاضر به انجام این کار مجبور نیستی.»  

کافکا در مورد فشار سنگین شخصیت پدر بر تمام ابعاد زندگی اش می‌گوید: «پدر همیشه او را ریشخند می‌کرده، و همواره فعالیت‌های خود را به رخش می‌کشیده، در حالی که درباره آثار، کارها و دوستان او بی ‌اهمیت از کنار آن‌ها می‌گذشته است. می‌گوید پدر را از هر جهت یک انسان معیار می‌دانسته که خودش چندان به فرمان‌هایی که می‌داده عمل نمی‌کرده، و به همین جهت او دو دنیا را می شناسد، یکی دنیای فرمان دهنده ‌ی پدر و بندگی و دوم، دنیای دیگران که خوش بخت، آزاد از دستور و اطاعت هستند. به عقیده‌ ی او چون تنها مربی‌ او پدرش بود، پس در همه جای زندگیش تاثیر گذاشته است.»

جای شک نیست که این سطور از روی رضایت‌مندی این تاثیر نیست، بلکه نوشتاری ‌ست از ناامیدی‌ حقیقی و ناموفق بودن از گریز، چراکه در جای دیگر کتاب آمده: «اگر می‌خواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست می‌داد، چون وابستگی‌ مادر به پدر بیش‌تر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت می‌کرده است.»

و شگفت آن‌که همان گونه که پدر نسبت به مراد ِ پسر پیش‌ آگاهی دارد، پسر نیز در نامه به پدر با اطمینانی کم نظیر و هنری متعالی، از شناخت خود و محیط‌ش و بیش از هر چیز، پیرامون موقعیت خویش و موجه بودن نکوهش‌ها، از اتفاق نظر می‌گوید: «همواره درباره‌ی هر آن چه می‌خواهم بگویم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری، این حقیقتی بکر و غیرقابل انکار است. به عنوان مثال اخیرن به من گفتی همیشه تو را دوست داشته‌ام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکرده ‌ام به این خاطر است که نمی‌توانم مانند آن‌ها ادا دربیاورم. پدرم، بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری تردید نداشته ‌ام، گرچه این تذکر را چندان دقیق نمی‌دانم. تو نمی‌توانی وانمود کنی، درست، اما اگر تنها دلیلت این باشد که پدران دیگر چنین می‌کنند، بهانه‌ جویی محض است و مانع ادامه گفت‌و‌گو  می‌شود. این نظر من است و نشان می‌دهد چیزی غیرعادی در رابطه ‌ی من و تو وجود دارد، خللی که تو نیز در پدیدآودنش بی‌آنکه مقصر باشی، سهیمی. اگر تو هم بر این باوری که رابطه ‌مان غیرعادی‌ست، پس در این مورد اتفاق نظر داریم و شاید بتوانیم به نتیجه‌ای برسیم.»

«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی در واقع مانیفست اعتراض است به نحوه‌ ی آموزش و پرورش پدرسالارانه. نویسنده‌ ی نامه حتا سال‌های آغازین زندگی اش را برای پدر یادآوری می‌کند که هر حرکت بی ‌توجه او چه گونه اثرات ناامیدکننده بر کودک گذاشته است.  نامه به پدر نه فقط یک اثر روان شناسانه در ابعاد زیبای هنری است، بلکه به عنوان اثری در مقیاس‌های آموزشی و دانشگاهی می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد.

می گوید: شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب  می‌خواستم و دست از گریه و زاری برنمی‌داشتم، قطعن نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می‌خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد بی ‌نتیجه ماند. مرا از تخت خواب پایین آوردی به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه ‌ای پشت در بسته نگه داشتی. نمی‌خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانه ‌ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می‌خواهم روش‌ های تربیتی، و تاثیری را که به من داشتی یادآوری کنم. احتمالن واکنش تو کافی بود که شب‌های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست. برطبق طبیعتم هرگز نتوانسته ‌ام رابطه‌ ی دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستن بدون دلیل، به گمان من امری طبیعی بود و بیرون در ماندن بسیار وحشتناک. حتا تا سال‌های بعد هم از این اندیشه ‌ی دردناک رنج می‌بردم که این مرد قوی هیکل که پدرم باشد چگونه توانست در آنی‌ ترین محاکمه، بی‌انگیزه، مرا از تخت خواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتمن در چشم‌ های او هیچ بودم.»

…همه‌ی کودکان پشتکار و شهامت طولانی مدت برای دست یافتن به مهربانی را ندارند. 

و قطعن این به هیچ گرفتن، نه فقط هنگامی که کودک کودک بوده، بلکه در دیگر مراحل زندگی باید به داوری مستبدانه ‌ای منجر شده باشد که برای پدر می‌نویسد: «اگر داوری‌هایت را درباره‌ی من جمع بندی کنی به این نتیجه می‌رسی آنچه از آن‌ها شکایت داری به راستی اعمال نامناسب و آزاردهنده ‌ی من نیست (شاید به استثناﺀ ‌ برنامه‌ ی اخیر ازدواج ام). لیکن تو از سردی و قدرناشناسی و غیرمعمول بودن من گله‌مندی.

در داستان داوری، آدم داستان مجازات مرگی را که برایش تعیین شده می‌پذیرد؛ مجازاتی که پدرش به گناه نادرستی‌ ها و بی‌لیاقتی ‌ها به او پیشکش می ‌کند. و کسی حتمن باید به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدون هیچ جرمی دستگیر می‌شود و همچنین آدمی باید چنان به هیچ انگاشته شود و آن قدر دیده نشود و آن قدر در زندان استبدادِ خانه، گرفتار شده باشد که یک روز صبح، گره گوار سامسا-کافکا از خوابی آشفته بیدار شود و بفهمد که در تخت خوابش تبدیل به حشره‌ ای ناچیز شده است.

در داستان‌های کافکا، تغییر شکل نهانگاه به یک زندان، درونمایه ‌ای مکرر است؛ از عادت گره‌گوار سامسا به قفل کردن در گرفته تا به لانه ‌ای پیچ در پیچ و زیرزمینی که موجودی بی ‌نام، آن را  در «لانه ی زیرزمینی»  حفر کرده است ( زن و شوهر دیگر آثار ۱۶۵-۲۰۸). این تعبیر، در تجربه ‌ی شخصی کافکا قرینه ‌ای دارد؛ آن جا که بازی «موفقیت آمیز و جداکننده» دوران کودکی، او را از دیگران متفاوت ساخته و نهایتن به احساس انزوایی عمیق دچار می‌کند.

و به این ترتیب پرسش و پژوهش همیشگی هر خواننده از هر قشری با هر اثری از نویسنده: «آیا نویسندگان خود را می‌نویسند؟»

آن چه صفحات سفید کاغذ را به داستان و رمان مبدل می‌کند، شاید به تمامی انطباق کاملی با زیست نویسنده نداشته باشد، و قرار نیست هم که چنین باشد چراکه در آن صورت یک وقایع ‌نویسی، تاریخ ‌نویسی یا گزارش نویسی صرف خواهد بود. اما بدون شک متن از منظری پرداخت می‌ شود که جهان بر نویسنده اتفاق افتاده و نویسنده نیز در آن سهم بسزایی دارد. و خواننده ‌ای که وارد جهان کافکا می‌شود، خورد و خیره، افسون شده به سویش می‌رود و تاثیر آن را در زندگی خود نیز درمی‌یابد و درک می‌کند که زندگی آن قدر‌ها هم بن‌بست نیست یا حداقل می‌توان گفت همیشه بن‌بست نیست و بنا به گفته‌ ی سارتر، اگر کافکا زندگی انسان را بر اثر «تعالی غیرممکن» مشوش نشان می‌ دهد از آن روست که به این تعالی اعتقاد دارد.

*ماکس برود در توضیح «نامه به پدر» می‌نویسد: «این نامه را فرانتس کافکا در نوامبر ۱۹۱۹، در شلزن نزدیک لیبوخ، واقع در بوهم، نوشت.» ماکس برود در ادامه می‌گوید «گرچه این نامه هرگز به مقصد نرسید و مخاطبش از آن مطلع نشد، شاید هرگز کارکرد یک نامه را نداشته باشد، اما تردیدی نیست که به این قصد نوشته شده و من این اثر را نه در مجلدهای شامل نامه‌های کافکا، بلکه در کارهای ادبی‌ش گنجانده ‌ام. این کار کلان‌ترین کوششی است که فرانتس کافکا در وسعت آن به یک زندگی نامه ‌ی خودنوشت دست یازیده است.»

گویا کافکا نامه را به مادر می‌دهد تا به پدر برساند، ولی مادر پس از خواندن نامه، از روی نیک خواهی نامه را به پدر نمی‌دهد، بدون این که فرزند را از تصمیم خود آگاه کند.

منابع:

 گروه محکومین و پیام کافکا، صادق هدایت، موسسه انتشارات نگاه، سال ۱۳۸۳، چاپ اول.

 فرانتس کافکا، زندگی، آثار، اندیشه ها، منوچهر ترابی، انتشارات گهبد، سال ۱۳۸۴، چاپ اول.

 فرانتس کافکا، دفتر یادداشت های روزانه، ترجمه بهرام مقدادی، انتشارات بزرگمهر، سال ۱۳۷۴، چاپ اول.

 فرانتس کافکا، رونالد اسپیرز و بئاتریس سندبرگ، ترجمه بهروز حاج محمدی، انتشارات ققنوس، سال ۱۳۸۰، چاپ اول.

  www.themodernword.com

چاووش ماهنامه فرهنگی، ادبی، هنری، اجتماعی، شماره آذر ماه ۱۳۷۴.

داستان و نقد داستان، جلد چهارم، گزیده و ترجمه احمد گلشیری، موسسه انتشارات نگاه، ۱۳۷۸، چاپ اول.