بخش ششم
برای تصنیف نمیتوان قانون و قاعده ی خاصی برشمرد. گرچه بزرگانی همانند روحالله خالقی تلاش می ورزند تا تاریخ مدونی از آن برای آیندگان به یادگار گذارند، ولی این تاریخ بیش از همه با زندگانی تصنیف سازان انقلاب مشروطه و خوانندگان و نوازندگان آن دوره پیوند می خورد. چنانکه پیرامون آنچه که در گذشته ای دور اتفاق افتاده است، ناگفتهها همچنان مخفی و ناگشوده باقی می ماند. به هر حال تردیدی نیست که سازندگان اصلی تصنیف همان مردمان کوچه و بازار اند، که دردها و آرزوهای مشترک شان در فضای عوامانه ی تصنیف انعکاس می یابد. به عبارتی دیگر سازندگان آن در بطن و متن جامعه زندگیِ پنهانی را برای خویش رقم زده اند.
تصنیفسازان در گم گشتگی تاریخی خویش احساسات مردم را به نیکی درمییافتند و بدون این که شعر و موسیقی را به درستی بشناسند آثاری میآفریدند که به سرعت به اعماق جامعه راه میبُرد. همچنان که ایرج میرزا در انتقادی دوستانه از عارف قزوینی او را تصنیفسازی میبیند که از دنیای شاعران باز میماند. چون او در عارف نامه خطاب به عارف میسراید: تو آهویی مکن جانا گرازی/تو شاعر نیستی تصنیفسازی – در حقیقت ایرج تصنیف سازی را کاری سطحی و عوامانه میداند. در ضمن هر چند ممکن است گاهی تصنیف با وزن عروضی همخوانی داشته باشد، ولی همیشه چنین نیست. با این همه بازخوانی آن ها با آهنگی ضربی، در ذهن و خاطر مردم بر بی وزنیشان فایق میآید. مردمان زمانه هم با نادیده انگاشتن ضعفهای ساختاری تصنیف بسیاری از آن ها را همواره در کوی و برزن با آوازی فردی و یا گروهی برای هم میخواندند و در احساسی مشترک و عمومی از آن لذت می بردند.
عامهپسندی ویژگی برجسته ای است که میتوان آن را از همه ی تصنیف های سنتی ایران سراغ گرفت. چون درونمایهی اصلی آن ها، آرزو و خواستی همگانی است. خواه این آرزو، میلی عشقی و عاشقانه باشد و یا خواستی سیاسی؛ چندان فرقی نمیکند. در نتیجه تصنیف با هر مضمونی به راحتی احساسات همه ی مردم را به هم پیوند میدهد. چنانکه در زمانه ی ما نیز مردم در کارکرد عمومی تصنیف با لبانی مشترک میخندند و یا با چشمانی همگانی به گریه روی میآورند. چون در تصنیف زبان و احساس مشترک مردم به همراه کلام و موسیقی، به هم گره میخورد. همچنان که تصنیفسازان در جهانی از گمنامی بهتر از هر کسی میفهمیدند تا چه گونه با زبانی مردمی و عامیانه برای مردم شعر بسرایند و یا چه گونه همین شعر را در آهنگی کوچه بازاری برایشان بخوانند.
بازیافت گونه هایی از این تصنیف ها در روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه چندان مشکل نیست. تمامی تصنیفهایی که در روزنامه ی خاطرات بر جای مانده اند برایمان دستمایه ای ارزشمند فراهم میبینند تا به شکل و شیوه ای امروزی کارکرد تاریخی، فرهنگی و یا حتا جامعه شناختی هر یک از آن ها، به تنهایی و منفک از هم مورد توجه قرار گیرد.
زمستان ۱۸۸۷ میلادی ناصرالدین شاه راهی گیلان بود که در قزوین بیش از یک متر برف بارید و به ناچار او از مسافرت بازماند. چنان که اردوی شاهانه با سرافکندگی فراوان به تهران بازگشت. ولی حال و روزگار افتضاحآمیز درباریان شوخی و خنده ی مردم تهران را در پی داشت. در نتیجه متأثر از آنچه اتفاق افتاده بود، تصنیفی با برگردان زیر بین مردم پا گرفت:
برف زیاد لوشان پُلش خراب کرده/خرج گزاف گیلان دل شاه را آب کرده (ص۴۸۴)
پیداست که مردم به جان آمده از ستم شاه، که راهی برای طرح خواستهای طبیعی و انسانی خود نمییافتند، همراه با همین تصنیفها آشکارا هزینه های گزاف اردوکشی شاه را به نقد میکشیدند. بیشک در همین فرآیند بازار تصنیفسازی هم بر بستر جامعه گرم میماند.
چنانکه مردم در تصنیف دیگری با کلامی روشنتر و نیشی گزندهتر شاه را هدف گرفتند: شاه با آن تعجیل که می رفت به رشت/بواسیر او عود کرد و برگشت (پیشین). متأسفانه روزنامهی خاطرات اغلب متن کاملی از این تصنیفها به دست نمیدهد. چون ثبت و ضبط آن ها نیمه کاره رها میشود و چه بسا بخش های اصلی آن همچنان ناگفته باقی میمانَد. از سویی دیگر اعتمادالسلطنه بنا به سرسپردگی به شخص شاه، منشأ پیدایی این تصنیفها را از “الواط طهران” میداند و جانب دارانه مینویسد: «مردم رذل اینها را دارند» (پیشین).
اما موضوع بواسیر شاه همچنان که در متن تصنیف فوق انعکاس مییابد، از خود “دردی مشترک” برای درباریان بر جای نهاده بود. تا جایی که عده ای بازگشت نافرجام شاه را از مسافرت، در عود بواسیر او ریشه یابی میکردند. چون اعتمادالسلطنه سه روز پس از بازگشت شاه از قزوین ضمن دیدار با او شاکرانه یادآور میشود: «الحمدلله خون بواسیر هم بند آمده بود» (ص۴۸۳). به واقع او نادانسته با به کار گرفتن “الحمدلله” رضایت خود را از بندآمدن خون بواسیر شاه اعلام میکند. البته تصنیف ساختن برای چنین سفرِ ناکامی به همین جا پایان نپذیرفت. چنانکه گروههایی از درباریان هم بر بستری از این تصنیفسازیها، همنوایی خود را با مردم به اجرا میگذاشتند. حتا در همین راستا امینالسلطان وزیر اعظم نیز تصنیفی ساخت تا به ظاهر مشکلات سفر شاه را به پای بی کفایتی نایبالسلطنه بنویسد. او تصنیف خود را ضمن “آهنگی بسیار قشنگ” و همراه با آوازی دلنشین این گونه برای اعتمادالسلطنه میخواند: تدارکات هدر رفت/ اردو گوزید و در رفت (پیشین).
در نمونه ای دیگر از همین اردوکشی ها که بیشتر به منظور شکار صورت میپذیرفت، باز تگرگ و رعد و برق اردوی آسیبپذیر شاه را از پای درآورد. اما حاجب الدوله، مسؤول اصلی حوادث ناشی از تگرگ و باران شناخته شد. چنانکه در خصوص او نیز تصنیفی با مطلع زیر شهرت یافت: حاجب الدوله با سه چارک قد/ریدی آخر به خیمه و خرگاه (ص ۱۰۱۹).
با این رویکرد در صفبندی تند و سخت دربار با مردم، افراد حکومت هم در مبارزه ای درون بخشی، از توان تبلیغی تصنیف علیه هم بهره میگرفتند.
در گزارشی دیگر به وجه بهتری بهرهگیری از بُردِ تبلیغی تصنیف جهت مبارزه بین سیاستمداران حاکمیت بازتاب مییابد. در این ماجرا سید محمد و سید مصطفا داماد به همراه پسر سید علیاکبر مجتهد شیرازی از مخالفان قوامالملک فردی را به نام “ملاحسین گاو” به تهران میآورند. او ضمن هماهنگی با افراد یاد شده به بهانهی سقایی، در کوچه بازارهای تهران بر قوامالملک شیرازی لعنت میکرد و این بیت را میخواند: آبی بنوش و لعنتِ حق بر قوام کن / جان را فدای مرقد خیرالانام (بهترین آفریده) کن – همچنین او برای مردم توضیح میداد که موضوع لعنت بر قوامالملک، به حکم میرزای شیرازی باز میگردد تا همهی مسلمانان قوامالملک را نفرین کنند. اما “حسین گاو” در شگرد خود چندان دوام نیاورد. چون پلیس به زودی او را دستگیر نمود. سپس زبان حسین گاو را قطع کردند و هزار تازیانه بر بدنش زدند. تازه این آغاز ماجرا بود زیرا بر پایه نوشتهی اعتمادالسلطنه «سر مردکه را بریدند و کشانکشان به پای قاپوق بردند و سه روز و سه شب جسدش را در آنجا به مردم نمودند» (ص۹۱۳).
در گزارشی از مراسم جشن عروسی امینالدوله نمونهی دیگری از یک تصنیف در روزنامه خاطرات بازتاب مییابد. در این عروسی به اسبهای کالسکهی عروس “عروس گیله” بسته بودند. یعنی بنا به سنتی قدیمی، آنها را با پوشال پوشاندند تا ضمن همراهی گروههای موزیک و سرباز، پدر عروس را نیز به همراه خود عروس به خانهی امینالدوله ببرند. در این جشن حدود پانصد نفر از مردم سنگ بر دست میگیرند و با کوبیدن سنگها به هم با گویشی مشهدی این تصنیف را میخوانند:
عروسه ببین قشنگه / دلم براش میشنگه / شوهر او الدنگه / هر شب براش میتنگه / حربهی او توپ و تفنگه / هو هو هو، هو هو هو (ص۹۱۷). چنین تصنیف و آهنگی بیش از آنکه برای افرادی همانند امینالدوله مفهوم باشد در ذهن عامهی مردم کارگر میافتد تا آنان در جهانی از نارضایتی سیاسی به زبان خویش حسابگرانه با هم سخن بگویند. ضمن آنکه گروه پانصد نفرهی مردم بدون آنکه از آلات شناخته شدهی موسیقی سود بجویند، از کوبیدن سنگها به هم به آهنگ مورد نظر خویش دست مییافتند.
در عصر و دورهی ناصری مردم ضمن نمایشهایی از این گونه به اهداف دیگری هم روی میآوردند. چنانکه پس از بازگشت میرزاحسن آشتیانی از سفر مکه، مردم تهران علیرغم خواست نایبالسلطنه شهر را به تعطیلی کشاندند و در استقبال از او سینهزنان جلوی قاطرش میخواندند: وجب وجب خوش آمدی / ماه رجب خوش آمدی (ص۹۸۸). پیدا بود که آنان در روشنای چنین حرکتی ضمن تنوعگزینی در نمایشی خیابانی مبارزهای را با نایبالسلطنه به انجام میرساندند. همچنان که در اقدامی مبتکرانه جهت جشن و شادمانی از سینهزنی به عنوان آهنگی مناسب جهت تصنیف خویش سود میجستند. چون تصنیفسازان به تناسبِ محل و موضوع، از بسترسازیهای لازم جهت ساخت و اجرای تصنیف بهره میگرفتند. چنانکه در این مورد سینهزنی بر جای رقص مینشیند تا از ضرباهنگ آن نیز به عنوان موسیقی استفاده به عمل آید.
در عصر ناصری استفاده از ضرباهنگ سینهزنی به منظور اجرای موفقیتآمیز تصنیفها، به سهم خود رسمی عمومی به شمار میآمد. چون مردمی که بنا به اضطرار به تصنیف روی میآوردند چه بسا آلات موسیقی در اختیار نداشتند. حتا گاهی هم بین نوحه و تصنیف چندان فرق و فاصلهای نمیافتاد. همچنان در مرگ ملاعلی کنی جهودهای تهران ضمن تکرار بیت زیر با آهنگی ضربی بر سینهی خود میکوفتند: واویلا واویلا / ستون دین ناپیدا (ص۵۹۶).
اعتمادالسلطنه تمامی تصنیفهایی را که با طبع او سازگاری ندارند به الواط تهران نسبت میدهد. در موردی خاص او از تصنیفی یاد میکند که آن را الواط برای سه نفر ساختهاند. چنانکه او یادآور میشود که به عنوان سندی تاریخی آن را در روزنامهی خاطرات میآورد. اما متأسفانه در این کتاب نه تنها نام آن سه نفر نقطهچین میشود، بلکه خود تصنیف نیز به همین ماجرای غیر عقلانی گرفتار میآید: چون مادامهای شهر فرنگ / … / بعد چندی که… / به دیار اروپ فرستادند / لردهای فرنگ برادروار / … (ص۶۵۹).
اعتمادالسلطنه ضمن گزارشهای خود نمونههای دیگری نیز از تصنیف به دست میدهد که در مجلس عیش و نوش از آن استفاده میبردند. اما مجلس ویژهای که او توصیف میکند، در آن زنان رقاص برای مردانِ درباری ضمن رقص تصنیف میخوانند تا اهل مجلس به میگساری اشتغال ورزند. همچنین در این مجلس هر از چندگاهی یکی از ایشان در انظار دیگران با مطرب در میآمیخت.
اما وسیلهی موسیقی این زنان از دایرهای بیزنگوله فراتر نمیرفت تا با ضرباهنگ آن این تصنیف عامیانه را بخوانند: خانمی چقدر دَدَر میری / با لاله و فنر میری / با کرهی کهر میری / با یوسف و اصغر میری / دیشب کجا می خوردهای / چشمت گواهی میدهد (ص۳۴۳). در روشنای چنین تصنیفی به واقع گذران و نوع زندگی زنان مطرب نیز بازتاب مییابد. گفتنی است همچنان که در متن تصنیف دیده میشود آنان اغلب فرزندانشان را هم در شبنشینیهای خود با مردان عیاش، به همراه میبردند. چنانکه در همین مجلس دخترکی از ایشان نیز حضور داشت. این دختر علیرغم خواب رفتنهای مداوم، بیوقفه از مادرش کتک میخورد تا همچنان برای میهمانان مجلس برقصد و انعام بگیرد.
در مجلس شبانهی دیگری که بنا به دعوت ملکم خان صورت گرفته بود، جدای از اعتمادالسلطنه، قوامالدولهی شیرازی، امین حضور، مشیرالدوله وزیر خارجه، سفیر و کارکنان سفارت عثمانی نیز حضور داشتند. اما پیش از آنکه مطربها برنامهی خود را آغاز کنند، مشیرالدوله کنارشان مینشیند و تصنیف “ربابه دختر معمارباشی” را برای مجلسیان میخواند. سفیر عثمانی با دیدن وضع و حال مشیرالدوله به اعتمادالسلطنه میگوید: «وزیر خارجه در عصر خود المؤمنُ فیالمسجد و السَّمک فیالماء است» (ص ۴۶۳، جای مؤمن در مسجد و جای ماهی در آب است). به عبارت دیگر سفیر عثمانی مشیرالدوله را تصنیفخوانی حرفهای یافته بود.
گفتنی است که برای “دختر معمارباشی” تصنیفهای فراوانی در عصر و دورهی ناصری خوانده میشد. برخی از این تصنیفها ضمن بازسازی و بازخوانی تا روزگار ما نیز همچنان به یادگار ماندهاند. اگر چه منیرالسلطنه (همسر ناصرالدین شاه و مادر کامران میرزای نایبالسلطنه) نیز به دختر معمارباشی شهرت داشت، ولی او را نباید با “ربابه دختر معمارباشی” اشتباه گرفت. ناگفته نماند که ربابه از زنان صیغهای شاه بود. ولی به دلیل نارضایتی شاه چندان در حرمسرا دوام نیاورد و به دستور شاه او را از “حرمخانه” بیرون راندند. در نهایت همین موضوع، دستمایهای از شوخی و طنز برای مردم فراهم دید تا آنان ضمن تصنیفهای خود عملکرد شاه و دختر معمارباشی را به نقد بکشند.
عزیزالسلطان نیز بنا به رسم روزگار در تصنیفخوانی و تصنیفنوازی کم نمیآورد. در نمونهای از اینها او صورتکی از فخرالاطبا طبیب مخصوص خویش کشید و سپس صورتک را به تیرک چادر کوبید. در این ماجرا او به همراه ده بیست نفر از کودکان تصنیفی را در خصوص تمسخر فخرالاطبا میخواندند و با شلاق بر صورتک فخرالاطبا میکوبیدند. از قضا فخرالاطبا هم از راه رسید، ولی غلام بچهها بدون هیچ اکراهی همچنان به دور او حلقه زدند و ضمن رقص تصنیف خود را میخواندند. متأسفانه اعتمادالسلطنه تنها یک بیت از این تصنیف را، آن هم با نقطهچین در روزنامه خاطرات انعکاس میدهد: فخرالاطبا وقت نون قسمت / … خرها… است (ص۵۷۸).
سپس فخرالاطبا هم استعفای خود را از طبابتِ عزیزالسلطان برای شاه ارسال کرد. به طبع او با همین استعفا آرزو و خواست عزیزالسلطان را نیز برآورده میکرد.
در عین حال بنا به آزادی عملی که ناصرالدین شاه برای عزیزالسلطان فراهم دیده بود، تصنیفخوانی در هرجا و هر مکانی کار مداوم و مستمر او به شمار میآمد. حتا او در این تصنیفخوانیهای فردی و یا گروهی، در انظار عمومی از “بشکن” نیز استفاده میکرد (ص۶۲۱). چیزی که چندان با عرف و اخلاق سنتی جامعه همخوانی نداشت.
هماکنون نیز تصنیفخوانی زیرلب و یا با صدای بلند بخشی از مشغلهی روزانهی ایرانیان به حساب میآید. مردم با همین شگرد از خستگی خود در کار روزانه میکاهند. اما از بشکن بیشتر به منظور رقص در مجلسی گروهی بهره میگیرند. در نتیجه رقص و بشکن را در کار روزانه رفتاری خلاف عرف و اخلاق میشمارند. بشکن زدن در ایران سنتی قدیمی است که جای آهنگ و موسیقی را در جشنهای همگانی پر مینمود. با این همه بسیاری از رقاصان در هنگام رقص علاوه بر موسیقی از بشکن هم استفاده میکردند. جلالالدین محمد بلخی به همین منظور از واژهی “انگشتک” به جای بشکن سود میجوید: شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد/ سوی مَبرَز رفت تا میزَک کند (مثنوی تصحیح نیکلسون:۳۹۴۱/۶- مبرز: مستراح؛ میزک: شاش).
گروههای از سنتگرایان، گونههایی از ابتذال ادبی و یا اخلاقی را بهانهای برای نفی و طرد تصنیف میگذارند. آنها ضمن استناد به سستی درونمایه و آهنگ این گونه از تصنیفها، رویکردهای غیر اخلاقی آنها را نیز تاب نمیآورند. تا آنجا که از کلیهی تصنیفها روی بر میتابند تا به ظاهر مشروعیتی ادبی و یا اخلاقی برای خود بیافرینند. ولی نگاه جامعهشناختی به حوزهی فرهنگ عامه با چنین دیدگاههایی چندان سازگاری نشان نمیدهد. چون فرهنگ عامه، چه بسا در چهارچوبهای عرف و اخلاق رسمی محدود نمیماند و گسترهای فراتر از آن را در بر میگیرد. پس شناخت انسان از فرهنگ جامعه نیز نباید در تنگنای سنت و اخلاق محدود و محصور بماند.