در دو مقاله چاپ شده در شهروند تورنتو، تا حدودی به جریان اصلاحات پرداخته و سه گونه اصلاح طلب را برشمردم. سران، مدیران و تیوریسین ها و در نهایت پیاده نظامی که خود به دو دسته تقسیم می شود. پیاده نظامی که مشخصا در اردوگاه اصلاحات فعالیت مستقیم تبلیغاتی وعملیاتی داشته و دیگری پیاده نظامی دلبسته به اصلاح امور که لزوما در اردوگاه سیاسی اصلاح طلبان نبوده است. این نوشته از زبان کسی ست که خواهان اصلاح و تغییر شرایط کشور از درون بود اما هیچ گاه تعلقی به اردوگاه اصلاح طلب نداشته و هرگز دلبسته ی هیچ یک از سران آن نبوده است. اصلاح طلبی، در بطن جامعه نه در جریانهای سیاسی. بر خلاف اصلاح طلبان سیاست بازی که در پی هرس شاخ و برگ و پیرایش سیستم حاکم بودند و به ریشه و ساقه آن کاری نداشتند، بطن جامعه خواستار اصلاح نژادی در سیاست بود. از این منظر سران و بسیاری از مدیران جناح اصلاح طلب، اصلاحات چی (کسی که کسب و کارش اصلاحات است) و هرس طلب بودند نه رفرمیست. در نهایت، همین هرس طلبی باعث هرس شدن خودشان از ساختار سیاسی ایران شد و غرس طلبی را نهادینه کرد.
اصلاحات به مثابه تغییر و دگرش
با وجود این که تنها تغییر است که تغییر نمی کند، بزرگترین دلیل هر گونه مقاومت در برابر تحول، یادآوری ناخودآگاه فناپذیری ست. آدمیزاد وقتی در آستانه ی خروج کامل از حالت فعلی و ورود به شرایطی ناشناخته قرار می گیرد، مرگ به عنوان تنها دگرش مسلم زندگی در ناخودآگاهش مرور می شود و مانع ذهنی ایجاد می کند. به اعتبار کلام کرت لوین که می گوید تغییر مستلزم حرکت از یک نقطه تعادلی به نقطه تعادلی دیگر است، دگرش به معنای خروج از منطقه ای ست که مختصات آن را، هر چند بد، می دانی و ورود به وضعیت فوقالعاده ای که پیچیدگی و ابهام و نگرانی به همراه دارد. از همین روی آدمی به صورت کاملا غریزی یا مقاومت می کند در برابر تغییر، یا در ناگزیری، در پی به حداقل رساندن عوارض منفی احتمالی ست.
به طور کلی تغییرطلبی را در طیفی باید دید که در دو سر آن، ویژگی ها و پیامدها متفاوتند. تغییرات بنیادی که عموما همه چیز در زمانی کوتاه زیر رو می شود و تغییرات تدریجی که گام به گام به بهبود شرایط می پردازد. به عنوان مثال، انقلاب ۵۷ تغییر بنیادینی بود که از قانون و مناسبات اجتماعی تا ارزشها و چشم انداز و ماموریت جامعه را دگرگون کرد اما انقلاب سفید شاه، در طیف، به تغییر تدریجی بسیار نزدیکتر بود، اگرچه هسته های غیررسمی قدرت در جامعه آن را هم برنتابیدند.
اینکه بعد از انقلاب پنجاه و هفت بسیاری، از تغییرات بنیادی مجدد در مدت زمانی کوتاه اجتناب می کردند و خواهان غلط گیری و تعمیرات اساسی اما نه دفعی بودند دلایل مختلفی دارد و بخشی، بر آمده از شعور جمعی نسلی بود که نمی خواست مانند نسل قبل بی گدار به آب بزند و نقطه ثقل و تعادل را گم کند. در ادامه چند دلیل خودآگاه و ناخودآگاه برای تمایل عمومی به اصلاحات ذکر می شوند. بخشی از این دلایل از بین رفته اند و بخشی کماکان در بخش هایی از جامعه به چشم می خورند. از این روی امیدوارم این نوشته هم به کار تحلیل گذشته بیاید و هم برای آینده در حد بضاعت یک مقاله مفید باشد.
۱- نگرانی از شکستِ دوباره، از علل اصلی ترس از تغییربنیادی ست. ترس ناشی از تجربه ی انقلاب ۵۷ توسط نسل گذشته، که خودآگاه و ناخودآگاه منتقل شده بود، از این دست می باشد. در واقع به دلیل علاقه شدید آدمیزاد به ثبات و اجتناب از عدم قطعیت، که پیشفرضی ذهنی برای اکثریت جوامع است، مغز آدمی مانند کفه ی ترازو به محاسبه و مقایسه ی مزایای قبل و بعد از تغییر می پردازد. در این شرایط یادآوری اتفاقات بعد از انقلاب 57 و رنج احتمالی ناشی از تغییر بنیادی جدید، مردم را دچار رعبی ناشناخته، از آینده ای مبهم تر از آنچه بود می کرد. وحشت ناشی از احساس فقدان، سردرگمی و دودلی که میان عمل و بیعملی می ایستد و چون جامعه به اندازه کافی از آینده مطمئن نیست، احتیاط را شرط عقل پنداشته به تغییرات بنیادی به دیده ی تردید نگریسته و ای نبار تلاش می کند دگرش تدریجی را محک بزند.
۲- در کنار اثرات خود انقلاب، اضطراب نشسته در کنج دل نسلی که تازه پا به میدان می گذاشت، از وضعیت استرس زای دوران جنگ، به نگرانی از تحولی بنیادین دامن می زد. تصویر همکلاسی های از بین رفته در جنگ، یادآوری دوره ی موشک باران، وحشت نهادینه شده از نمایش فیلمهایی مثل توبه نصوح شب هنگام در مسجد برای بچه های ده دوازده ساله و … حرکت به سمت تغییرات دفعی را غیرموجه جلوه می داد.
۳- کاهش سیستماتیک اعتماد به نفس وعزت نفس عمومی، از طریق سیستم آموزشی، رادیو و تلویزیون و … را نباید دست کم گرفت. آسیبی که کماکان در جامعه وجود دارد و به شکل خودزنی عمومی، ابراز تنفر از میهن و تحقیر و توهین به هموطنان جولان می دهد. بخشی از این کاهش عزت نفس که شکل ذلت نفس گرفته، نتیجه ی تحقیر دوران پهلوی و قاجار توسط رژیم حاکم است چون موجودیت و گذشته خود مردم می باشد.
۴- در سیستم آموزش رسمی کشور، آغاز مطالبه جدی اصلاحات همراه شد با افزایش تعداد فارغ التحصیلان رشته های مختلف علوم انسانی مثل حقوق، مدیریت و روانشناسی در دانشگاههای جدیدالتاسیس و ترجمه ی کتابهای روز دنیا در این رشته ها. اتفاقی که اگر یک دهه زودتر افتاده بود روند اصلاحات شکل دیگری می گرفت. به بیانی همراه با افزایش رشته های علوم انسانی، مطالبه ی تغییرات، موازی با رشد تحصیلات افزایش می یافت و چون تحصیلات آکادمیک فرایندی زمان بر است، تشدید درخواست تغییرات در یک پروسه ی زمانی، قابل تفسیر است.
۵- در بعد زمان نیز ناخودآگاه جامعه در درنگی برای تجدید قوا، نیاز داشته تا در روندی شناختی، همزمان با مطالبه تغییرات، دلایل شکست انقلاب ۵۷ را بشناسد و در خود هضم کند.
۶- تا پیش از اصلاح طلبی نحوه ی توزیع قدرت برای اکثریت جامعه، و البته نه سران اصلاحات، ناشناخته بود. هنوز ابعاد و گستره ی تمامیت خواهی حکومت که در آخرین ایستگاه در مسایل اقتصادی بروز نمود و تمام منابع مالی را به شکل اختلاس و زد و بند از آن خود کرد، رو نشده بود.
۷- بسیاری از مردم عادی از حجم خشونتهای اعمال شده در دهه ی شصت و بخصوص اعدامهای سال ۶۷ اطلاعی نداشتند. مقابله و برخورد شدیدا قهری با دانشجویان نسل جدید که به هیچ یک از گروههای رقیب حکومت در اوایل انقلاب تعلق نداشتند تازه در ماجرای کوی دانشگاه برملا شد و جامعه را شوکه کرد.
۸- از دلایل گرایش مردم به دگرش تدریجی و ترس از تغییرات بنیادی، طی چند دهه ی گذشته نوع برخورد برخی اپوزیسیون تریبون به دست خارج از کشور بوده است. حرفهای غیرکارشناسی و دور از واقعیات جامعه، توهین به معنویات، فحاشی، دگم و بسته و خشن برخورد کردن ترسی زیرپوستی در جامعه ای که کماکان بخشی از آن سنتی ست، ایجاد می کند. بارها میشنوی “آخوندا برن که اینا بیان؟”. برخوردهایی که مردم را از طلا گشتن پشیمان می نماید و بدنه جامعه را از دگرش می هراساند.
۹- در مکانیسمی معکوس قیاس های بی امانی که در رسانه های مختلف، بخصوص در سالهای اخیر، بین دوران پهلوی و شرایط فعلی صورت می گیرد، از دلایل روانی اجتناب مردم از دگرش است چون، ترس از ذات تغییر را نهادینه می کند. افراد به خود می گیرند و یادشان می آید تغییر بنیادی قبلی چقدر به زیانشان تمام شده و ناخودآگاهشان از هرگونه دگرگونی اجتناب می کند. در واقع به جز اینکه بازگو کردن اغراق آمیز شرایط پیش از انقلاب هیچ سود عملیاتی ندارد، حسرت را به عنوان احساسی مخرب افزایش می دهد. حسرت ناشی از بازنده بودن و از دست دادن، از هر نوع آن برای هر آدمی، همواره همراه است با سردرگمی و ناراحتی و مهم تر از همه یادآوری ناتوانی اش در تطبیق با شرایط جدید. اگر اطلاع رسانی بصورت مستند تاریخی و بررسی کارشناسی باشد مفید است اما وقتی شکل بمباران اطلاعاتی میگیرد چیزی جز ترس ناخودآگاه از تغییر ایجاد نمی کند.
۱۰- از منظری دیگر ایراد اساسی به تبلیغات اغراق آمیز برای دوره پهلوی و نمایشی کاملا ایده آلیستی از آن، جامعه را به سمت همه یا هیچ سوق می دهد. مدینه فاضله ای که مردم می دانند، به این زودی به آن نخواهند رسید و سرخورده و ناامید از تغییر می شوند. افرادی که پایه ی تفکرشان یا بهترین یا هیچ است و صفر و یکی فکر میکنند از دگرش می ترسند و درجا میزنند. البته قابل فهم است که این حجم از تبلیغات نوعی واکنش به تخریب وسیع دوران شاه و رضا شاه توسط رژیم فعلی ست. اما عکس العمل اغراق آمیز در برابر آن رفتار، به نفع نظام حاکم تمام می شود.
۱۱- تغییر می تواند درونی باشد یا بیرونی و خود خواسته باشد یا تحمیلی. بارها و بارها در تحلیل های کودتای بیست و هشت مرداد، انقلاب پنجاه و هفت، تصمیمات قاجار، تبعید رضا شاه و … بیان شده که قدرتهای خارجی عامل و فاعل و جامعه ی ایرانی معلول و مفعول بوده است. بعد از آنهمه تحول از بیرون، بدنه ی جامعه با مطالبه اصلاح شرایط، به دنبال روی پای خود ایستادن و دگرش از درون بود. البته که تقاضای تغییر را معمولا شرایط بیرونی دامن زده، طلب آن را تسریع کرده و عموما از بازخوردهای دریافتی مثبت و منفی خارج از مرزها اتفاق می افتند. اما این بار میل باطنی به تغییراتی از درون، که همسو با تحولات اجتماعی و اقتصادی دنیا، مانند رونق توریسم، جهانی شدن و رشد سریع اینترنت باشد و از هر گونه هجوم فیزیکی و سیاسی خارجی اجتناب شود رشد کرده بود.
۱۲- تغییر می تواند با قصد قبلی و برنامه ریزی شده باشد یا بدون برنامه و شلخته اتفاق بیافتد. سالهای منتهی به بهمن ۵۷ را عده ای خاص برنامه ریزی کردند و عمده ی مردم بی اطلاع بودند از آنچه رخ می دهد. همان تجربه گویی سبب شده بود حداقل طبقه ی متوسط، به دنبال دگرشی که از آن آگاه است باشد و دوباره غافلگیر نشود. اشکال اصلی جایی رخ داد که پیاده نظام اصلاحات تصور می کردند سران و تئوریسین های آن، برنامه دارند که نداشتند. رهبران واقعی، همراه با برنامه ای مدون، تلاش ها را تشویق می نمایند و تعهد کامل دارند به اصل خواسته مردم. اما این پرچمداران مردم، زمانی که بر سر قدرت بودند، نه تنها برنامه ای جامع نداشتند و رفتارشان حمایت گرانه نبود بلکه تعهدی کمتر از ، در خود احساس می کردند. از این روی پس از مدتی در بطن جامعه این اعتقاد قوت گرفت که مورد خیانت سران اصلاحات قرار گرفته و فرماندهان، به اصل نبرد اعتقادی ندارند و آنها را بدون پشتیبانی رها کرده اند. دل بستگی به دانش و خرد و صداقت و شجاعتی که پوچ و تهی بود و وجود نداشت.
۱۳- تصور بر این بود که مدیران و تئوریسین های ارشد اصلاحات به وظایف خود واقفند که زمان نشان داد اینگونه نبوده است. این وظایف عبارتند از :
– تشخیص: به معنی گردآوری پیوسته اطلاعات از کل سیستم و شناسایی موانع اصلی به لحاظ قانونی و اجرایی و غیره. برخی از این مدیران بعد از شکست اصلاحات تازه شروع به مطالعه کردند
– اقدام عملی: فعالیت ها و برنامه های عملیاتی، برای بهبود وضعیت کلی سیستم. متاسفانه در این بخش هم تنها به لبخندهای مصنوعی و اقدامات خرد و کوچک و موقت بسنده شد.
– مدیریت برنامه: این وظیفه در مدیریت تغییر(Change management)، شامل خود تغییر و مدیریت پروژه است. ابزارها، روشها و دستورالعمل هایی که افراد را آماده و تجهیز می نماید تا زمینه برای موفقیت فراهم شود.
۱۴- در ادبیات مدیریت، مقاومت همزاد دگرش بوده و برآیندی از نیروهای فردی و سازمانی ست. کرت لوین اعتقاد دارد هر آنچه حادث می شود برآیندی از نیروهای متضاد در یک میدان عمل است. تصور و توقع عمومی بر این بود که سران اصلاحات می توانند، با بیست میلیون رأی، اختیار میدان عمل را در دست بگیرند. با وجود دو نیروی متضاد سیاسی در کشور، وظیفه ی تئوریسین های اصلاحات، شناسایی و تحلیل این مقاومتها و عرضه ی راهکارهایی برای غلبه بر آنها بود که نشد و این ضعفی تاریخی محسوب می شود. در تغییر این گونه مقاومت ها سه مرحله ی اصلی وجود دارد :
– ترک مواضع فعلی یا خروج از انجماد: در این بخش مردم طلب خود را بصورت علنی، در انتخابات سال هفتاد وشش اعلام کردند اما سران اصلاحات به اندازه ی کافی طالب خروج از انجماد و تغییر رفتار هسته مقاوم نبودند
– حرکت به سمت رفتار جدید که در آن در مورد وضعیت فعلی و وضعیت مطلوب قضاوت صورت می گیرد. با ضعف ذاتی سران و تئوریسین های اصلاحات حتی در آن ۸ سال کار خاتمی جانشین پروری هم صورت نگرفت و همه چیز رها شد.
– اصلاحات، به مرحله ی سوم که تثبیت رفتار جدید است اصلا نرسید.
آنچه در این مقال بدان پرداخته شد، به همراه دو مقاله چاپ شده ی قبلی، کالبد شکافی جنبشی ست که برخی هیچگاه بدان اعتقاد نداشته اند(دنیا دیده ترها که در خشت خام می دیدند)، برخی در همان سالهای اولیه کار خاتمی و ماجرای کوی دانشگاه بی اعتقاد شدند، بعضی در همین دهه ی اخیر بریده اند و عده ی قلیلی کماکان از مردارش توقع معجزه دارند. آنچه مسلم ای نکه هر روز از معتقدان کاسته و بر منکران افزوده می شود. طی این سالها نقطه تعادل نیم بندی که در جامعه وجود داشت، چنان بهم خورده و قافیه چنان به تنگ آمده که جامعه به دنبال نقطه تعادلی نوین است.