پارهی سیزده
ولادیمیر ناباکوف
شارلوت هم مثل شوهر مرحوماش از ایالتهای غرب میانه بود و آنقدر در رمزدیلِ آرام، نگین این ایالت شرقی، زندگی نکرده بود تا همهی مردمِ خوب را بشناسد. فقط تا اندازهای دندانپزشکِ زندهدلی را که در کاخِ کهنهای پشت خانهی ما زندگی میکرد، میشناخت. در یکی از گردهماییهای کلیسا هم با زنِ «پرافادهی» موادفروشی که سرِ خیابان ما خانهی «قدیمیِ» سفید و ترسناکی داشت، آشنا شده بود. گهگاهی هم با پیردختر روبهرویی «دیداری» داشت؛ اما گذشته از آنهایی که شارلوت بهشان سر میزد یا در گردهماییهای توی حیاط میدید یا با آنها گفتوگویی تلفنی داشت، عاقلهزنهای نجیبزاده و یا خانمهای مشکلپسند مثل خانم گلیو، خانم شریدن، خانم مککریستال، خانم نایت و دیگران، بهندرت به شارلوت توجهای نشان میدادند یا به او تلفن میکردند. بیشک، تنها زوجهایی که شارلوت با آنها رابطهای واقعا صمیمانه داشت، به دور از هرگونه بدگمانی یا آیندهسنجی، خانم و آقای فارلو بودند که درست پیش از عروسیِ ما از سفری تجاری به شیلی برگشتند و با خانوادههای چتفیلد، مککو و چند نفر دیگر (البته نه خانم موادفروش و از او مغرورتر خانم تالبوت) به عروسی ما آمدند. جان فارلو مردی بود میانسال و ساکت، ورزشکاری جدی و تاجری کاملا موفق که در چهل مایلیِ رمزدیل، در شهر پارکینگتون لوازم ورزشی میفروخت: همان کسی که برای هفتتیرم فشنگ گرفت و در یکشنبه بعدازظهری، ضمن قدم زدن در جنگل، طرز استفاده از آن را به من یاد داد؛ همان کسی که خودش را با لبخندی وکیل پارهوقت مینامید و بعضی از کارهای قانونیِ شارلوت را هم انجام داده بود. جین، زن نسبتا جواناش (که خالهزاده یا عموزادهاش هم بود) دختری بود لنگدراز با عینک رنگارنگ و دوتا سگ باکسر، دو پستان نوکتیز و دهان گشاد قرمز. جین تصویرهایی از طبیعت و چهره میکشید. خیلی خوب به خاطر میآورم که در یکی از جمعهای مشروبخوری، چه تعریفی از پرترهی خواهرزادهاش، رزلین هانکِ کوچولو کردم، دختری خوشآبورنگ با لباس پیشاهنگی، کلاه فاستونیِ سبز، کمربندِ بافتهای از همان رنگ و موهای فرِ زیبایی که به شانههایاش میرسید. جان پیپاش را از دهاناش درآورد و گفت، حیف که دالی (دولیتای من) و رزلین تو مدرسه با هم ناسازگاری میکردند. اما امیدوار بود که وقتی از اردوی تابستانی برگشتند، با هم مهربانتر باشند. از مدرسه حرف زدیم؛ خوبیهایی دارد و بدیهایی. سپس جان گفت، «البته خیلی از کارگرهای ساختمانیِ اینجا ایتالیاییاند، اما تا به حال به ما کاری نداشتند…» جین حرفاش را قطع کرد و گفت، «خدا کند که دالی و رزلین تابستان را با هم باشند.» ناگهان لو را پیشِ نظرم تجسم کردم که از اردو برمیگردد، پوستی قهوهای، گرم، خسته، منگ و ناراحت، نزدیک بود از فشارِ هیجان و تمامشدنِ صبرم به گریه بیافتم.
۱۹
حالا که خوب گرمِ سخن شدم، چند کلمه دیگر هم در وصف خانم هامبرت بگویم (بهزودی حادثهی بدی اتفاق میافتد.) من همیشه از بودنِ رگههایی از حس مالکیت در او آگاه بودم، اما هرگز فکرش را هم نمیکردم که اینگونه دیوانهوار نسبت به هرچیزِ زندگی من که به او هیچ ربطی نداشت، حسودی کند. کنجکاوی سیریناپذیر و ناخوشایندی نسبت به گذشتهی من داشت. از من میخواست که همهی معشوقههای پیشینام را زنده کنم تا شاید بتواند مرا به نقطهای برساند که از آنها بد بگویم، لعن و نفرینشان کنم، تباهشان کنم، خائنانه بیارزششان کنم و بدین ترتیب گذشتهام را خراب کنم. وادارم کرد که از ازدواجام با والریا که بیشک آدم مسخرهای بود، تعریف کنم؛ اما مجبور شدم چیزهایی از خودم بسازم و برای سیر کردن حس بیمارگونهی خوشی شارلوت، بیرحمانه به داستانهای بانوان زندگیام شاخوبرگ دهم. برای خشنودی او، وادار شدم که فهرستی عکسدار از آنها نشاناش بدهم، همه متفاوت، مثل آگهیهای آمریکایی که در آن عکسِ بچهمدرسهایها را میزنند با نسبتِ نامحسوسی از نژادهای گوناگون، مثلا یک بچه، فقط یک پسربچهی قهوهای چشم گرد، که او هم به زیبایی بقیه است توی عکس میآورند و تقریبا هم وسط ردیف جلو مینشانند. بنابراین زنهای زندگیام را به او معرفی کردم و آنها را در برابر شارلوت به لبخندزدن و به چپوراسترفتن واداشتم، موبورِ سرد، موقهوهایِ پرشور، مومسیِ شهوتانگیز، مثل رژهی روسپیها در روسپیخانهها. هرچه معمولیتر و بیارزشتر عرضهشان میکردم، خانم هامبرت از نمایش من خشنودتر میشد.
هرگز در زندگیام تا این اندازه اعتراف نکرده بودم و اعتراف نشنیده بودم. آن وصف پاک و ساده و غیرهنرمندانهای که او، به گفتهی خودش، از «زندگی عاشقانهاش» ارائه میداد، از وصف نخستین بوسه و دستمالی تا رابطهی جنسیای که برایاش پیش آمده بود، با توصیفهای ساختگی و فریبندهی من، از نظر اخلاقی در تضاد چشمگیری بود، اما از آنجا که از نظر موضوع، هر دو از یک آبشخور آب میخوردند (سریالهای آبکی یا رمانهای کوتاه روانکاوی و تهی) با هم متجانس بودند، به عبارت دیگر، من بنا به شیوهی بیان او شخصیت های ساختگیام را تصویر میکردم. از برخی عادتهای آمیزشی استثنایی آقای هرالد هیزِ خوب که شارلوت وصف میکرد، بدجوری خندهام میگرفت و شارلوت تصور میکرد که خندهی من نابجاست. ولی بقیهی زندگینامهاش آنقدر خالی از لطف بود که کالبدشکافی از جسدش میتوانست تا آن اندازه بیلطف باشد، چون هیچ کار خلافی نکرده بود. بهرغم خوراک اندکاش آنقدر سالم بود که من زنی به سلامت او ندیده بودم.
از لولیتای من بهندرت حرف میزد، حتا کمتر از آن پسربچهی بور مردهاش، که عکساش بهرغم همهی عکسهای ممنوعه، اتاقخواب سرد و بیروح ما را میآراست. در یکی از آن خیالبافیهای مسخرهاش پیشبینی کرد که روح آن نوزاد مرده به زمین بازمیگردد و در بدن بچهای که از این ازدواج باردار خواهد شد میدمد، و گرچه من هیچ میلی به نسخهبرداریِ خطِ تولید هامبرت از خط تولید هرالد نداشتم، (البته در مورد لولیتا، با همهی ترس و وحشتام از زنای با محرم، کمکم به این نقطه رسیده بودم که به او به چشم بچهی خودم نگاه کنم) این فکر هم به ذهنام زد که یک دورهی طولانیِ بستریِ او در بخش زایمان بیمارستان، پس از عمل خوبِ سزارین و مشکلاتِ دیگرِ پس از عمل در بهار آینده، به من این فرصت را خواهد داد که چند هفتهای با لولیتا تنها بمانم و شکم نیمفت گیجام را با قرصهای خواب پرکنم.
آه، او فقط از دخترش بیزار بود! چیزی که به نظر من دیگر نهایت بدجنسیاش بود این بود که مینشست و پرسشنامهای را از یک کتاب احمقانهی منتشرشده در شیکاگو (مثل راهنمای رشد کودک) پر میکرد. یاوههایی که برای هر سال کودک چیزهایی داشت و مامان باید در هر روز تولد بچهاش آن را پرمیکرد. در روز تولد دوازدهسالگی لو، اولِ ژانویهی ۱۹۴۷، شارلوت هیز، با نام دختریِ بکر، زیر ده صفت از ۴۰ صفت زیر که با عنوان «شخصیت کودک شما» فهرست شده بودند، خط کشیده بود: ایرادگیر، بدگمان، پرخاشگر، تندخو، خیرهسر، دهاندریده، سربههوا، فضول، منفیباف (زیر این صفت دوبار خط کشیده بود) و ناشکیب. سی صفت دیگر را که شامل شاد، همراه، پرانرژی و غیره بود، نادیده گرفته بود. دیدناش واقعا عصبانیام میکرد. هر چیزِ کوچکی را که به لولیتا تعلق داشت با بیرحمیای که در هیچ جای دیگری در سرشت ملایمِ همسر دوستداشتنی من یافت نمیشد، یا خرد میکرد یا چنان به گوشهای پرتاب میکرد که مثل خرگوشهای هیپنوتیزم شده در جایجای خانه خشکشان میزد. خانمِ نازنین فکرش را هم نمیکرد که در یکی از صبحهای یکشنبه که معدهام ناراحت بود (بهخاطر افزودن چیزهایی به سُس او تا مزهاش بهتر شود) و نتوانستم با او به کلیسا بروم، با یکی از لنگهجورابهای لولیتا به او نارو بزنم.
و یک مورد دیگر برخورد او با نامههای عزیز دلبندم بود!
«مامی و هامی عزیز،
امیدوارم که حالتان خوب باشد. از آبنباتها خیلی ممنونام. راستش (خط زده بود و دوباره نوشته بود) بلوز بافتنیام را توی جنگل گم کردم. چند روزیست که اینجا هوا سرد شده. اوقاتِ دارم. دوستتان دارم،
دالی.»
خانم هامبرت گفت، «احمق کلمهی بعد از «اوقات» را جاگذاشته. آن بلوزی که گم کرده پشم خالص بود… ایکاش تو هم برای فرستادن آن آبنباتها با من مشورت میکردی.»
۲۰
در چندمایلی رمزدیل دریاچهایست بهنام آورگلس لیک که (من اسماش را اشتباه شنیده بودم) در روزهای بسیار گرم هفتهی پایانی جولای هر روز به آنجا میرفتیم. حالا مجبورم که آخرین شنای دونفریمان را در یک سهشنبهصبحِ داغ، با تمام جزییات خستهکنندهاش شرح دهم.
ماشین را در پارکینگی دور از جاده پارک کردیم و از دل جنگلِ درختان کاج بهسمت دریاچه بهراه افتادیم. توی راه شارلوت گفت که جین فارلو هنگامِ شکارِ جلوههای نادرِ نور (جین دانشآموختهی مدرسهی هنر بود) لزلی را دیده که ساعت پنج صبح روز یکشنبه در «آبنوسی» (این کلمه را جان به کنایه گفته) فرورفته است.
من گفتم، «احتمالا آب خیلی سرد بوده.»
عزیز منطقیِ بدسرشتِ من جواب داد، «نکته این نیست، منظور این است که آدمِ زیرِهنجاریست.» و سپس (با آن لفظ محتاطاش که دیگر داشت حالام را خراب میکرد) ادامه داد، «من احساس میکنم که لوئیزِ ما هم عاشق آن احمق است و فکر میکنم حدسام درست است.»
احساسکردن. «ما احساس میکنیم دالی آنطور که باید خوب کار نمیکند…» (بنا به گزارشی از مدرسهی قدیمیاش.)
خانم و آقای هامبرت با دمپایی و روبدوشامبر همچنان میرفتند.
«میدانی هام، یک آرزوی بزرگی دارم،» خانم هام، شرمنده از این آرزو سرش را طوری پایین آورد که گویی با زمین قهوهای درددل میکند، «خیلی دلام میخواهد یک پیشخدمت کارآزموده پیدا کنم، مثل آن دختر آلمانیای که خانوادهی تالبوت میگفتند؛ بیاید و تو خانهی ما زندگی کند.»
«ما که جا نداریم.»
با آن لبخند مسخرهاش گفت، «گوش کن! البته که داریم عزیزم، تو خانهی هامبرت را دستِ کم گرفتی. اتاق لو را به او میدهیم. من که میخواستم آن سوراخ را اتاقِ مهمان کنم، حالا میدهیم به پیشخدمت. تازه سردترین و فکسنیترین جای خانه است.»
پرسیدم، «چی داری میگویی؟» پوستِ روی استخوان گونههایام کشیده میشد (این را به این دلیل مینویسم که وقتی دخترم هم شنید همین احساس را داشت: ناباوری، نفرت، آزردگی.)
زنام در نخستین گردننهی تلویحیاش در پیِ پاسخ به این پرسش برآمد، «آیا نگران روابط عاشقانهای؟»
«به هیچوجه، فقط ماندهام که وقتی مهمان یا پیشخدمت بیاوری، دخترت را کجا جا میدهی.»
خانم هامبرت که در عالمِ رویا سیر میکرد، لبخندزنان آهی را کش داد و همزمان با بالاکشیدن یک ابرو و بازدمی نرم گفت، «متاسفانه باید بگویم که لو کوچولو توی این تصویر جا ندارد، اصلا و ابدا جایی ندارد. لو کوچولو صاف از اردوگاه تابستانی به مدرسهی شبانهروزی خوب، جدی و قانونمندی میرود که به بچهها آموزشهای دینی درستوحسابی هم میدهند، و از آنجا هم به دانشکدهی بیردزلی. همهی برنامهها چیده شده، لازم نیست نگرانِ او باشی.»
همینطور ادامه داد که خودش، خانم هامبرت باید به این تنبلی دیرینهاش غلبه کند و بنشیند و نامهای برای خواهرِ دوشیزه فیلی که در سنت الجبرا درس میدهد بنویسد. اینجا دریاچهی خیرهکننده نمایان شد و من در همین لحظه گفتم، عینک آفتابیام را توی ماشین جاگذاشتم و از او خواستم برود کنار آب، و من به او میرسم.
همیشه فکر میکردم مالشِ مچِ دستها ادای داستانهاست، ادامهی چیز ناشناختهای از شاید برخی آیین قرون وسطا؛ اما وقتی به جنگل زدم، تا لحظهای از رنجِ ناامیدی بگریزم، (خدایا، به زنجیرهای دستانام نگاه کن!) احساس کردم این بهترین نمایش برای نشاندادن حال روحیام بود، بیآنکه مجبور باشم چیزی بگویم.
اگر بهجای شارلوت، والریا بود، میدانستم چهطور از «پساش برآیم»؛ «از پس برآمدن» همان عبارتیست که دنبالاش بودم. در روزهای خوب گذشته با پیچاندن مچ شکنندهی والریای خپل (همانی که از بالای دوچرخه روی آن افتاده بود) میتوانستم بیدرنگ وادارش کنم نظرش را عوض کند؛ اما حتا فکرش را هم نمیشد کرد که بشود با شارلوت چنین کاری کرد. شارلوتِ آمریکاییِ خوشبرخورد مرا بدجوری ترسانده بود. آن خیالِ خوشام که فکر میکردم میتوانم او را بهخاطر عشقوعلاقهاش به خود، مهار کنم، خیالی باطل بود. جرئت نداشتم که دست از پا خطا کنم تا مبادا تصویری را که از من ساخته و میستاید خراب شود. وقتی او سرپرستِ عزیزِ من بود، چاپلوسیاش را هم میکردم و هنوز هم در رفتارم نسبت به او نشانی از تسلیم بود. تنها برگ برندهی من ناآگاهی او از عشق هیولایی من به لو بود. از علاقهی لو به من بارها اذیت شده بود؛ اما احساس مرا نسبت به او نمیتوانست دریابد. اگر والریا بهجای او بود، شاید میگفتم، ببین، احمقِ گنده، این منام که میدانم چه چیزی برای دلورس هامبرت خوب است و برایاش تصمیم میگیرم.» به شارلوت نمیتوانستم (حتا بهآرامی و با خودشیرینی) بگویم: «ببخشید عزیزم، من موافق نیستم. یک فرصتِ دیگری هم به بچه بدهیم. اجازه بده دستکم برای یک سال معلم خصوصیاش خودم باشم. یکبار هم خودت گفتی…» درواقع، دربارهی لو حتا یک کلمه هم نمیتوانستم به شارلوت بگویم بیآنکه خودم را لو بدهم. آه، شما حتا نمیتوانید تصور بکنید (همانطور که من هم هرگز تصور نمیکردم) که این زنانِ پایبند به اصولِ اخلاقی چهجور آدمهایی هستند! شارلوت که هیچگونه نادرستیای را در آداب و قوانینِ غذاخوردن، رفتار، کتاب و مردمی که عاشقشان بود متوجه نمیشد، اگر من هرچیزی میگفتم که به معنی نگهداشتن لو نزدِ ما بود، بیدرنگ متوجهی لحن نادرستام میشد. مثل موسیقیدانی بود که ممکن است در زندگی معمولاش آدم بیادب و نفرتانگیزی باشد. خالی از ظرافت طبع و سلیقه؛ اما هر نت اشتباهی را در موسیقی با دقتی شیطانی متوجه میشود. برای شکستن خواستهی شارلوت باید قلباش را میشکستم، و آنگاه تصویر من هم در ذهن او درهم میشکست. اگر میگفتم، «من میدانم با لولیتا چهکار کنم و تو به من کمک میکنی که این ماجرا بیسروصدا بماند، یا همینجا از هم جدا میشویم» مثل زنی پشتِ شیشهای مهآلود رنگ میباخت و آهسته میگفت، «بسیار خوب، حالا هرچه به این حرف بیافزایی یا از آن کم کنی فرقی نمیکند، اینجا دیگر پایان راه است.» و اینجا واقعا پایان راه بود.
بخش پیشین را در اینجا بخوانید