من، ریحانه، بیست و شش سال دارم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون در سرمای زیر صفر سالن زندان شهرری روزگار می گذرانم. نمی دانم چرا صورت و صدای یک زن از جلوی چشمم نمی رود. چندی پیش با صدای یک زن زندانی از خواب پریدم. قرار بود برای اجرای حکم اعزامش کنند، اما او بچه کوچکی داشت که هنوز شیر می خورد. به همین دلیل گفته بودند دو هفته اجرای حکمش به تاخیر بیفتد تا شیرش خشک شود. گویا کس و کاری که مسئولیت بچه را قبول کند پیدا نشده بود. پس یک راه می ماند. کودک تحویل بهزیستی شود. مهر و امضای مددکار و دادیار و طی مراحل قانونی و تمام. آنچه می شنیدم صدای ناله های بلند و کشیده این زن بود که نمی خواست بچه اش را بدهد. صدایش ضجه بود. مااااا. وقتی او را دیدم وسط حیاط نشسته بود و زنان دیگر در حال دلداریش بودند. اما انگار گوشش نمی شنید. چشمش نمی دید. راستی هر بچه ای از مادرش به زور جدا شود اینطوری گریه می کند؟ اینطوری صدا می زند ماااااا؟ شعله در چه حالیست؟ او چطور داد میزده مااااا؟ تیره پشتم درد گرفت. فقط یک لیوان آب به او دادم تا کف دهانش که دور لب ترک خورده اش جمع شده بود رقیق شود. شاید گلویی تازه کند. هیچ نگفتم. زبانم نمی چرخید که چیزی بگویم. احساس مادری که فرزندش را گم کرده برایم ناآشنا بود. قبلا خیلی زنها را دیده بودم که بچه هایشان به دو یا Rayhaneh-Jabbari-Hسه سالگی رسیده بودند و اجبارا باید آنها را می فرستادند بیرون از زندان. یا پیش فامیل و یا بهزیستی. ولی این یکی فرق می کرد. بچه هنوز شیرخوار بود. زن حکم اعدام داشت. چند روزی هم تا خشک شدن شیرش، گریه ها و ناله هایش را می شنیدیم. اولین برخوردم با زنی زندانی که مادر بود، در همان عصرگاهی بود که طیبه مرا در محوطه هواخوری به دیگران معرفی کرد. آن روز فکر نمی کردم که بیش از شش سال بعد همچنان دور از خانه باشم. فکر نمی کردم در هفتمین زمستان دوری، در تختم بنشینم و اعتراف کنم به آنچه بر من رفت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، ناامید از آینده، در اولین برخوردم با زنان زندانی دانستم هر زندانی سه دقیقه در روز می تواند به خانواده اش تلفن بزند. یکشنبه بود و من دلهره داشتم که آیا اگر تلفن بزنم، صدایم را می شناسند؟ چه خواهند گفت؟ پای تلفن کارتی با دست های لرزان شماره را گرفتم. الو… مادرم بود. فقط گفتم سلام. دیگر هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. در سکوت مطلقم بارانی از اشک صورتم را خیس می کرد. صدای خودش بود. ریحان تویی؟ درد و بلات به جونم. حالت چطوره؟ و بعد صدای هق هق بود. بی صدا گریه می کردم و او بلند بلند با گریه قربان صدقه ام می رفت. چشمانم را بستم و خودم را در آغوشش تصور کردم. انگار کودکی چند ساله بودم که چند روزی از مادر دور شده و حالا دوباره محکم بغلش کرده بودم. نمی خواستم از او جدا شوم اما زنی که بی خیال در نوبت تلفن بود به شانه ام زد و مرا از آغوش امن مادر بیرون کشید و دوباره در حیاط اوین بر زمین گذاشت. مامان دوباره برات زنگ می زنم. پس فردا می تونی بیای ملاقاتم…. تمام بدنم از شوق و هیجان می لرزید. به اتاق برگشتم و در تختی که به من داده بودند دراز کشیدم. طیبه تا آخر شب، با وجود خستگی کار بازرسی و دفتری با من صحبت کرد. راهنماییم کرد تا بتوانم به محیط جدید خو کنم. روحش شاد. گذشته از هر جرمی که داشت، در آن لحظات مثل فرشته ای از جانب خدا، مامور آرامش روح من شده بود. من در سکوت به او گوش می کردم و او یکسر گفت و گفت. فردا به جایی که به آن فرهنگی می گفتند رفتم. کلاس های زیادی برقرار بود که زنان را آموزش می داد و البته از نیروی کار رایگانشان استفاده می کرد. من نیز در دو کلاس ثبت نام کردم. عروسک سازی و معرق. اگر گذارم به زندان نمی خورد هرگز تصور نمی کردم که روزی مایل باشم، ساعتها بنشینم تا عروسکی را از روی الگو بریده، دوخته و تحویل دهم، اما هر چه بود ساعتهایم را پر می کرد و می توانستم با تنی خسته به اتاق برگردم. شاید خواب می آمد و مرا غرق می کرد در فراموشی. چندین شب در حالی از خواب می پریدم که طیبه روی سرم بود و لیوانی آب در دست، می گفت: داشتی کابوس می دیدی. همه چیز تموم شده. بگیر بخواب. و من با تنی خیس عرق و ضربه های قلبی که به سینه ام می کوبید و دستی لرزان، دوباره دراز می کشیدم. هرچه سعی می کردم به یاد بیاورم در خواب چه دیده ام، موفق نمی شدم. دو روز پس از تحویل به بند عمومی، سه شنبه بود. قبل از اذان صبح بیدار بودم و در خیالم تصویر خانواده ام را ترسیم می کردم. خوشحالی ناشی از ملاقات پیش رو، وجودم را پر می کرد. لبریز می شد و تبدیل به خنده ای. بچه های اتاق متلک می پراندند: چه عجب ما خنده تو رو دیدیم. چند ساعت بعد از بلندگو اسمم را خواندند. با چند نفر دیگر. صف شدیم. سوار ماشینی که بعد از پیچ و خم هایی به ساختمانی رسید. پله هایی را بالا رفتیم . از دری باریک وارد سالنی شدیم. پنجره هایی که دو ردیف شیشه داشت. با پرده ای سبز رنگ که پنجره های کوچک را پوشانده بود.به هر کدام از پنجره ها کابین می گفتند. کابین شماره ۳۶ نصیب من شد. کابینی که چندین ماه محل دیدار من با عزیزانم بود. روی صندلی نشستیم . دو نفر که یکی از پرسنل و دیگری زندانی بود با قدم زدن، مثل مبصر کلاس در ایام دبستان، مراقب اوضاع بودند. معمولا زندانی که مسئول ملاقات بود، چادر مشکی سرش میکرد. چادرهای فابریک زندان، سورمه ای تیره و علامت دادگاه با همان رنگ به شکل برجسته روی آن بود. کسانی در اتاق ما از آن چادر داشتند. چادر من سورمه ای با گلهای ریز سفید بود. لبه آن از شدت کهنگی ریش ریش بود. همین چادر گلدار هم به دلیل زیاد شدن تعداد زندانیان و کمبود چادر وارد زندان شده بود. با زدن دکمه ای پرده سبز رنگ مثل کرکره بالا رفت و من آنسوی شیشه چهار چهره دیدم. چشم خواهرانم سرخ بود از گریه. چشم مامان و بابا پر بود از اضطراب گنگ، اما لبخندی پر از غم، هر چهار صورت را پر کرده بود. گوشی را به نوبت برداشته و صدایشان را به سویم پرواز می دادند. بعد از حال و احوال کردن، بابا چیزی پرسید: جریان چه بود؟ بلافاصله مادرم: این مرد چه کاره بوده؟ بابا: راست است که تو چاقو زدی؟ مامان: راست است قصد بد داشته؟ بابا: تو را کجا بازپرسی می کردند؟ مامان: چرا دیگر تو را ندیدیم؟ بابا:…. سرم گیج رفت. پس بازجویی ها هنوز تمام نشده. خواهرم که استیصالم در لحظه را حس کرده بود، گوشی را قاپید و گفت: الان فقط می خوایم با هم حرف بزنیم و تلافی همه روزایی که دور بودیم رو در آریم. صورت بابا و مامان در هم رفت. قرار شد از ملاقات های بعدی داستان را بگویم. هر دو خواهرم صفحه پنجره را پر کردند و شروع کردند به حرف زدن. مثل وقت هایی که هر سه تایی توی اتاق یکیمان جمع می شدیم و به قول خودمان جلسه خواهرانه داشتیم. از زمین و آسمان می گفتیم و می بافتیم و ناگهان صدای بمب خنده در هوا پخش میشد. چقدر دور بود آن لحظات. گویی ده سال از آن شادی های دخترانه گذشته بود. برایم از آنچه در خانه گذشته بود گفتند و از حال و روز همه. به جای بمب خنده ، صدای هق هق بی پایان را در فضا می شنیدم. با پایین آمدن پرده سبز رنگ سرهامان را پایین می آوردیم تا آخرین لحظه ای که امکان دیدن وجود داشت و بعد تمام. انتظار تا هفته بعد. در طول هفته بعد سعی کردم خود را با محیط وفق دهم. سرو صدا کمتر آزارم می داد و حالا کتابخانه را پیدا کرده بودم. عطشی که از کودکی به کتاب داشتم با عضویت در کتابخانه سیراب می شد، و چند روز بعد پیشنهاد کار کردن در دفتر زندگیم را تغییر داد. کار کردن مزایایی داشت. زمان تلفن طولانی تر و ملاقات حضوری. پس درنگ نکردم و کار در دفتر را پذیرفتم. تا ساعتها بعد از تاریک شدن هوا کار بود و انرژی من بی پایان. شبها نیز تا نیمه شب کتاب می خواندم. قصه هایی از سرنوشت آدمها. به قلم کسانی که گاه زندگی خود را روایت کرده اند و گاه از دیگران می گویند.
سه شنبه بعد ملاقات حضوری داشتم. از پله هایی بالا می رفتیم و بعد که وارد راهرویی می شدیم پله های زیادی را پایین می آمدیم با چرخش هایی گیج کننده. من همیشه شکل کلی هر ساختمانی را در ذهنم ترسیم می کنم تا نمایی از طبقات، مدل، پیچ و خم ها و نقشه اش داشته باشم. اما اوین محلی بود که هر جای جدیدی را که می دیدم، با نقشه ای که قبلا در ذهن ساخته بودم تناسب نداشت. بارها و بارها امتحان کرده بودم اما سر از کلیت شکل بیرونی زندان در نمی آوردم. وقتی نمی دانی پشت این دیوار چیست، پرواز خیال به تو کمک می کند تا شکلی ترسیم کنی. تا با اطمینان قدم بزنی. تا از آشفتگی ذهنت جلوگیری کنی. اما اوین، با ساختمان پیچ در پیچ و هزار تو، با طبقات بی انتها و شیب ها و… احساس امنیت موقتی را از بین برده و به آشفتگی خیال زندانی می افزود. شاید طراح آن ساختمان، به عمد این چنین طرحی زده بود تا زندانیان خاصی که پیش از انقلاب در آن زندانی بودند، زودتر از آنچه تصور می کردند دچار در هم ریختگی ذهن شوند. راهروهایی که به نظر بیهوده می آمدند و دیوارهایی که سنگ سفید و مشکی بودند به آشفتگی دامن می زدند. بعد از پله ها دری بود که باز شد. ماموری کنار چارچوب ایستاده بود و ما به صف نزدیک می شدیم تا مهر قرمز رنگی به کف دستمان بزنند. آنطرف یک سالن بود. حدود ۳۰۰ متر با میز و صندلی های پلاستیکی رنگارنگ. مثل آنچه در ساندویچ فروشی های ارزان قیمت به چشم می خورد. باز همان چهار چهره که غم از سر و رویشان می چکید اما لبخند به لب داشتند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم. زیر لب گفتم، بابا یک کاغذ و خودکار بده. خودکاری از جیب پیراهنش درآورد و داد. برای کاغذ هم از مامور سالن کمک گرفت. او برگی از دفتری که در آن اسم افراد را مینوشت کند و به بابا داد. روی کاغذ نوشتم که در چه شرایطی خرید چاقو را به عهده گرفتم. انگشتم را با خودکار رنگی کردم و مثل مهر پایین صفحه زدم. و امضایی. به فارسی اسم و فامیلم را نوشتم. نامه را تا کردم و به بابا دادم. گفتم ندیده بگیر تا وقتی که از اینجا رفتید. و نشستیم و گفتگویی که چند ثانیه به چند ثانیه با بوسه ای تکمیل می شد. بوی خوش خانواده در مشامم پیچیده بود. و رنگی از روزهای بی خیالی و شادی چشمک می زد. لذتش با گل سری که مخفیانه و یواشکی به دستم رسید دو چندان شد . اولین ملاقات حضوری، چنان مرا سرشار از انرژی کرد که در سال های بعد، سختی کارهای چند شیفته و پر زحمت را به جان می خریدم. چون پاداشش، ملاقات حضوری بود. گاه از شدت فشار کار احساس بردگی و بیگاری می کردم، اما فکر لمس عزیزترین کسانی که هرگز مرا تنها نگذاشتند نیرویم را چندین برابر می کرد.
به مرور با محیط آشنا و آشناتر شدم. یک عصر تلخ، فاخته را، همو که مثل یک پرنده به انفرادی آمد و با جمله ای امید را در دلم شعله ور کرد، همو که مرا دوباره به حضور پدر و مادرم و دروغگویی شاملو و بازجویانم آگاه کرد، همو که زیبا بود به هواخوری آوردند. صبح به دادگاهی برده بودند و اینک در هواخوری رنجور ایستاده بود. من با او هم اتاق نبودم و تنها خاطره ام همان همصحبتی انفرادی بود . اما به همه گفتند می توانید با او خداحافظی کنید. چندمین نفر بودم که به سویش رفتم. دستم را دور بدنش حلقه کردم و او با گفتن آخ از جا پرید. هاج و واج نگاهش کردم. گفت ببخشید. پشتم زخم است. صبح رفتم دادگاه تا شلاقم را بخورم. و من برای اولین بار به این فکر کردم که چرا شلاق؟ حتی اگر واجب است این شلاق، چرا زودتر نه؟ مثلا یکماه پیش، یا یکسال پیش؟ فردا که جسد فاخته را به کس و کارش تحویل می دهند، بازماندگان بینوا چه خواهند دید؟ بدنی آش و لاش شده و گردنی کبود و لابد چشمانی از حدقه بیرون زده. اگر فرزندی داشته باشد چه؟ تصویری که به عنوان آخرین، در نظر دیگران می ماند، چیست؟ آیا فکری پشت این تصمیم است؟ یا عمدی؟ هیچ ندانستم. اما یاد گرفتم هرگز در زندان کسی را محکم در آغوش نکشم، چرا که ممکن است زیر چهره آرام و رنجورش، زیر پوشش و پیراهنی که بر تن دارد، تنی پاره پاره داشته باشد. تنی زخمی از شلاق زدن یک مرد خشمگین که شاید در لحظه اجرای حکم شلاق، خواهر یا دختر خود را می بیند که خلاف کرده و او عصبانی از خطای خواهر یا دخترش، در حال خالی کردن تمام کینه و عقده خویش بر پشت و کمر یک زن بینواست. فاخته رفت و همه با چشم های تر به اتاق هایمان برگشتیم. برای اجرای حکم معمولا زندانی را عصرگاه به انفرادی می برند. چرا که از لحظه اعلام اجرای حکم، مسئولیت جان زندانی بر عهده زندانبانان شیفت است. نکند زندانی بداند و دست به خودکشی بزند. نکند زندانی بداند و خود را زخمی کند. که اگر ناخوش باشد و زخمی نمی توان او را به دار آویخت. گاهی بعضی از محکومان با تقاضای قبلی و کسب اجازه از رئیس زندان، با دوستی همراه می شوند در آخرین شب زندگی.
فردا صبح، بیدارباش زندانیان، قادر به بیدار کردن فاخته نبود. کسی وسایلش را جمع کرده و به دفتر تحویل داده بود. معمولا شامگاه روز اعدام، هم اتاقیها و یا بند و یا همه بندها، سفره ای و دعایی دارند برای روح تازه رفته. اما چندروز بعد، همه چیز به حال عادی برمی گردد. گویی هرگز چنین کسی در این زندان نبوده است.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم با بخش تاریک و پنهان جامعه آشنا شدم. با متن زندگی زنان از طبقات مختلف اجتماع. یاد گرفتم زندگی گذراست و آنچه می ماند نه در جهان که در ذهن کسانی که با آنان برخورد می کنی است. جهان بینی ام شروع به تغییر کرد. و دانستم، هیچ لحظه ای با لحظه پیش یکسان نیست و همه چیز در حال تغییر است. جو نسبتا آرام اتاق مرا از خاطرات تلخ آگاهی و انفرادی دور کرد و کم کم یاد گرفتم در شرایط جدید زندگی کنم. راه استفاده از باشگاه ورزشی زندان نیز باز شده بود و من گهگاه می توانستم از وسایل آنجا استفاده کنم. در باشگاه می توانستم با زندانیان بندها و اتاق های دیگر، آشنا شوم. هدیه م، دختری که به طیبه سپرده بودند، جو اتاقمان را عوض کرد. من با دیدن هدیه و شنیدن سرنوشتش به تاثیر تصمیم کس یا کسانی در مسیر باقیمانده عمر پی بردم. هدیه، همسن من بود. صورتش بسیار زیبا بود. گویا پدر و مادرش جدا از هم زندگی می کردند. از ۱۴-۱۳ سالگی به دلیل رابطه ای دستگیر و به کانون رفته بود. متاسفانه نتوانسته بود خود را با شرایط جدیدش تطبیق دهد. پس با رفتار تند خود، به محیطش اعتراض کرد. شاید فکر می کرد با ناساز بودن می تواند محیط را مطابق خواستش تغییر دهد، اما چنین نشده بود. پس با تصمیم غیر عقلانی کسانی، او را از کانون به زندان بزرگسالان تحویل یا بهتر بگویم تبعید کرده بودند. طفلک بی پناه، برای جبران سن کم، به رنگ چند نفری که او را احاطه کرده بودند، سوء مصرف پیدا کرد و قابل پیش بینی است که دختری چنان جوان و پر شر و شور، تحریک پذیر است و به سرعت واکنش نشان می دهد. پس در هر درگیری، پای هدیه هم کشیده شد، خودزنی کرد و… کسانی با تصمیمی عجیب تر او را به زندان رجایی شهر تبعید کرده و کلید مرگ زودهنگام این دختر زده شد. در رجایی شهر درگیری هایی پیش آمده و چه کسی باید سیلی بخورد؟ هدیه. به انفرادی می افتد و قتلی در زندان رخ می دهد. هدیه به اوین بازگردانده شد. زمانی که با او آشنا شدم، او نیز چون من نوزده ساله بود. با کوله باری از درد و رنج. با تن و روانی آشفته که از خودکشی آخرش جان سالم به در برده بود. طیبه او را پذیرفت. می خواست کمکش کند تا کمی و فقط کمی آرام تر شود. شاید بحران سن و تجربیات بد از زندگیش را از سر بگذراند. شاید راهی به سوی آینده پیدا کند. اما … افسوس که در سال ۸۸ دوباره به رجایی شهر تبعید شد و کمی بعد از آن خبر آوردند که قرص زیادی پیدا کرده و به زندگیش خاتمه داده.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در کوله بارم انبوهی از رنج و درد و سرگذشت دارم. برای خلاصی ازین کوله بار آن را می نویسم و به دوستی می دهم. او مسئول است آن را به نسیم خنک آزادی بسپرد تا همراه قاصدک ها به همه جا پرواز کند. می خواهم قبل از سفر همیشگی ام به جهان دیگر، آنچه دیده ام را بر پرده ای نشان دهم. اگر زیبایی و فنون ادبی را به کار نمی برم، از شدت هیجان و عجله ای است که در بازگویی دارم.
بخش زنانه زندان اوین از چند بند تشکیل شده بود. هرکدام از بندها به دو بخش بالا و پایین تقسیم می شد. بند یک مخصوص زندانیان با جرایم مواد مخدر، بند دو بالا مربوط به جرایم مالی و پایین مربوط به قتل، سرقت مسلحانه، ضرب و جرح و… بند سه بالا مخصوص زیر ۲۱ سال با هر جرمی و پایین مخصوص کسانی که کار می کردند. دو ماه بعد از استقرارم در بند عمومی، روسای زندان تصمیم گرفتند فروشگاه را که در نظارت شهلا جاهد بود به فرد دیگری واگذار کنند. من هم ثبت نام کردم. بعد از یک هفته جواب دادند. باید مبلغی به عنوان ودیعه به حساب مسئول فروشگاه می ریختم. برای سفارش خرید باید از قبل درخواست تنظیم می کردم. کار در فروشگاه، کاری پر زحمت بود که می توانست شناخت بیشتری از زنان زندانی نصیبم کند. یک دستگاه در آنجا بود. خریدار به جای پرداخت مستقیم پول، با استفاده از کارت پولی که در اختیار داشت مبلغ خرید را کسر می کرد. هیچ پولی رد و بدل نمی شد. معمولا واحد خرید و فروش غیر رسمی بین زندانیان کارت تلفن بود. مثلا اگر یک زندانی روسری زندانی دیگر را می خرید باید به جای پول، کارت تلفن می داد. هر کارت دو هزار تومان ارزش داشت که از فروشگاه خریده می شد. میوه و بعضی سبزیجات هر دو هفته و گاه بیشتر به فروشگاه می رسید . به هر کس بیش از یک کیلو میوه فروخته نمی شد. هرگز رسم نسیه فروشی وجود نداشت. بعد از تشکیل شورا و اجازه کار، فروشگاه بند یک را به من تحویل دادند. بیشتر ساکنان این بند سابقه دار بودند. بعضی از آنان به شکل قبیله ای در آنجا زندگی می کردند. دختر، مادر و حتی مادربزرگ. می گفتند بسیاری از ساکنان خاک سفید بعد از تخریب محل بازداشت شده و به صورت خانوادگی در زندانها جا گرفتند. دوستی بین این گروه های کوچک باعث پشتیبانی آنان از یکدیگر در مقابل گروه های دیگر بود . پس هر دعوای کوچک زنانه، می توانست در لحظه ای کوتاه به یک درگیری وسیع و عمده تبدیل شود. مرا از کار در این بند ترسانده بودند. روز اول کارم در فروشگاه را با احتیاط شروع کردم، اما رفته رفته، برای نظم دادن به جمعیتی که موقع خرید، از تمام شدن اجناس می ترسیدند و هجوم می آوردند، قوانینی وضع کردم که مورد توجه ساکنان قرار گرفت. آنها راضی بودند از این که مثل یک آدم متمدن خرید می کنند. بدون درگیری، بدون فحش، بدون خرد شدن روح و روان و شخصیت. اینجا دانستم که بدون شناخت از نزدیک نمی توان صرفا از روی ظاهر افراد ، قضاوت کرد. زنانی به فروشگاه می آمدند که از ظاهرشان می ترسیدی. پر از خشونت و صدای فریاد گونه، اما وقتی برایت درد دل می کردند، در خودت فرو می ریختی که چگونه محیط و شرایط زندگی، باعث شده این زن آسیب دیده این چنین شود. می فهمیدی که او برای دفاع از خودش در مقابل هجوم محیط ، مجبور به زدن نقابی ترسناک بر چهره اش شده. با بسیاری از زنان شرورترین بند زندان رو در رو شدم، اما به جز اندکی انگشت شمار ، خبث درون نداشتند. با هم کنار آمده بودیم.
من ریحانه جباری نوزده ساله در مواجهه با زنان زندانی و آشنایی با سرنوشت آنان و شناخت عواملی که باعث زندانی شدنشان شده بود به این نکته پی بردم که سرنوشت را مجموعه ای از عوامل تغییر می دهد. دانستم کسانی بر اثر وقایعی که تحت اختیارشان نیست مجبور به رفتن مسیری می شوند که الزاما خواسته قلبیشان نیست . شناختی که عمیق و عمیق تر می شد در ذهنم در حال شکل گیری بود. دانستم که حتی در شرایط سخت می توان با جرقه ای، شادی کوچکی را روشن کرد که تبدیل به نیرویی مثبت شود. تصمیم گرفتم برای یک زندانی جشن تولد بگیرم. اسم زندانی را نمی گویم. مهم نیست. او می توانست هر کدام از آن زنان باشد. یا حتی خودم. به همه گفتم. پس ولوله ای افتاد. کسانی کارت تبریک درست کردند. کسانی هدیه ای کوچک جور کردند. کسانی ظرفی برای نواختن سازی انتخاب کردند. با تعداد زیادی کیک های بسته بندی شده کوچک و تی تاپ، برش دادن، خامه را لابلایش ریختند، گذاشتن تکه های کمپوت و گردو لابلای کیک های به هم چسبیده، و در نهایت کشیدن یک لایه ضخیم خامه روی کیک بزرگی که تهیه کرده بودم، جشن تکمیل شد. تک و توک افرادی که از بندهای دیگر آمده بودند فکر کردند کیکی از قنادی رسیده. بعد از آن نیز بارها کیک درست کردم. به همین شیوه. آن جشن تولد تا مدتی هر چند کوتاه روابط همه را با هم بهتر کرد، اما همچنان که غم نمی پاید ، شادی نیز همیشگی نیست.
در این ایام، زهرا ن را اعدام کردند. زنی که شوهرش را کشته بود. سه دختر داشت که قربانی قساوت قاضی شدند. قاضی زهرا، آنچنان بدگویی او را پیش دخترانش کرده بود که اعدام شد . سه دختر زهرا رضایت ندادند. در حالی که نوجوان و جوان بودند و بیش از هر کس نیازمند مادر . پاییز ۸۶ زهرا مشغول بافتن شنلی برای یکی از دخترانش بود. وقتی اعدام شد، شنل نیمه تمام بود.

ادامه دارد

بخش ششم دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری را اینجا بخوانید

برای خواندن دردنامه شعله پاکروان مادر ریحانه جباری خطاب به مثلث حسن تردست، محمدحسین شاملو و قاسم شعبانی به اینجا مراجعه کنید