این نوشته که خلاصه آن  دو سال قبل در فیس بوک منتشر شده، یادآوری خاطره ای ست از زنده یاد عباس کیارستمی در ۲۴ سال قبل، روزهایی که در حال ساخت فیلم “زندگی و دیگر هیچ” بود.

به گمانم یکی از روزهای اول پاییز بود، پاییز سال ۱۳۷۰ که دم ظهر از اداره روزنامه برای کاری بیرون آمده بودم و در میدان اصلی شهر، به سمت سبزه میدان می رفتم که دیدم  برابر ویترین سینما آسیا (میرزا کوچک) ایستاده و دارد به عکس های فیلمی که  نامش در خاطرم نمانده نگاه می کند. رفتم کنارش و سلام کردم. تنها بود. دست دادیم و گفتم آقای کیارستمی  قصد دارید به سینما بروید؟ لبخند آشنایش در چهره اش ظاهر شد و گفت نه برای کاری ایستاده ام. پرسید چه کار می کنی، چه کاره ای؟ خودم را معرفی کردم و گفتم می تونم چند تا سئوال از شما بپرسم؟ـ  برای  مصاحبه است؟ گفتم اگر مایل باشید. ـ حالا از چی می خوای بپرسی؟ گفتم درباره کلوزآپ و محسن  مخملباف. لحظه ای مردد به من نگاه کرد: باشه اما تو حالا میتونی با من یه جایی بیای؟

Nosrat-Panahi-Nejad-Abbas-Kiarostami

جوابم معلوم بود. حرکت کردیم. صبح باران باریده بود و حالا آفتاب بالای شهر رشت گاهی خودش را از لابلای ابرها نشان می داد. کیارستمی کاپشن بلند رنگ ارتشی به تن داشت. در راه کمی حرف زدیم و دانستم که به خاطر باران چند روزی کار فیلمبرداری را در حوالی رشت تعطیل کرده است. گفت یکی رو باید بهت نشون بدم که چند روزه دنبالشم. هر کاری می کنم راضی نمیشه، خیلی برای فیلمم خوبه. گفتم برای چه فیلمی؟  نگفت، گفت تو شاید بتونی همشهریت را راضی کنی. رفتیم و در طرف دیگر میدان شهرداری، زیر هتل ایران ایستادیم. گفت ببین! مرد جوانی را به من نشان داد که  کمی دورتر در میان ماشین ها و مردم می لولید و یکسره داد می زد: تهران، تهران ، تهران…! چنان با شعف خیره به آن مرد بی سر و وضع بود و از او تعریف می کرد که برایم  شگفت آور بود. گفت، چند روزه زیر نظرش دارم. برای کارم عالی ست. هر چه بهش میگم قبول نمی کنه. گفتم اما این به خاطر”مشکل”ش سخته که اعتماد کنه، آقای کیارستمی! گفت برای همین میگم. یه ذره محلی باهاش صحبت کن شاید حرف تو رو قبول کنه.

کیارستمی همان جا زیر دامنه ی هتل ایران ایستاد و من رفتم پیشش. بهش سلام کردم و دست دادم و گفتم:”اء موقعیه ظهر مسافر خبری نیه، خوایی بیشم ایتا استکان چایی بخوریم و ایتاپچه گپ بزنیم؟”گفت اون آقا تو را فرستاده؟” کیارستمی را نشان داد و معلوم بود او هم ما را زیر نظر داشت، گفتم بین، تو اون آقا رو می شناسی؟ می دانی چکارست؟ اون هنرمند معروفیه و فیلمسازه . گفت، با من صحبت کرده، اما من دوست ندارم تو فیلم بازی کنم. گفتم حالا تو بیا بریم با آقای کیارستمی یه جایی بنشینیم بیشتر حرف بزنیم. به دور و برش نگاه کرد و با من آمد. به کیارستمی سلام کرد و کیارستمی با او احوال پرسی کرد. دماغش را می کشید. به نظر خمار می آمد. راه افتاد و ما هم دنبالش. یکی دو مغازه آن طرف در ورودی هتل، نرسیده به سینما آبشار وارد یه کافه شد که معلوم بود پاتوق راننده های ماشین های شخصی تهران رو است. مشتری های کافه رستوران اغلب در حال غذا خوردن بودند و بوی چربی دیزی و پیاز بلند بود. ما سفارش چای دادیم و اون یک پیاله لوبیا خواست.

گفتم ببین (به اسم خطابش کردم) آقای کیارستمی برای فیلم هاش همین طوری از میان مردم بازیگر انتخاب می کنه. حالا از تو برای فیلمش خوشش آمده. پول روزهایی هم که با گروه فیلمبرداری هستی خیلی بیشتر از این کارت بهت میده. فوت و فن کار رو خودش بهت یاد میده. گفت این ها رو خودش به من گفت، اما من علاقه ای به این چیزی که میگه ندارم. هر چه من و آقای کیارستمی بهش گفتیم قبول نکرد که نکرد، اما کیارستمی ازش دل نمی کند. بیرون که آمدیم گفت ببین می خوای فردا هم بیایم  هم در اون مورد که گفتی صحبت کنیم و هم  بیایم باهاش حرف بزنیم شاید راضی اش کردیم.

از روز قبل بیش از آن که به آن جوان سی و چند ساله مورد نظر کیارستمی فکر کنم، به کیارستمی فکر می کردم که با چه علاقه ای، آن هم تنها، بدون روتوش شهرت دنبال آدم های کوچه و خیابان می گردد و با اشخاص نشان کرده اش با چه فروتنی ای وارد گفت وگو می شود تا شاید کسی را که می خواهد راضی کند تا بیاید جلو دوربینش. این همه، چیزی جز عشقی ژرف و واقعی به سینما و از مردم دوستی اش نیست؛ اما چرا در کلوزآپ فیلمسازی را که هنوز حکومتی شناخته می شود و با مردم فاصله دارد، تقدیس کرده است؟ این ها توی ذهنم می گشت تا در گفت وگو از او بپرسم.

قرارمان همان جایی بود که روز قبل، بار اول او را دیدم. من زودتر آن طرف خیابان داخل کتابفروشی طاعتی بودم و گاهی بیرون می آمدم که دیدم  آقای کیارستمی مثل روز قبل دارد به عکس های ویترین سینما نگاه می کند. رفتم و سلام و این که می رویم سراغ آن مرد یا دوست دارید جایی بنشینیم؟ ـ “من از آن جا می آیم. نبود، شاید دیرتر بیاید.”

حالا وقت خوبی پیدا شده بود. گفتم اگر مایل باشید می توانیم برویم داخل این سینما بغلی، سپیدرود،  که مدیرش آشناست و می توانیم یه جای خلوت در اونجا بشینیم. یا نه، کافه ای یا رستورانی … گفت بریم طرف سبزه میدان. پرسید چند ساله در کار مطبوعاتم و چه می نویسم؟ چند شماره از مجله های ویژه ی هنر و ادبیات  نقش قلم را که زیر نظر من منتشر شده بود برایش آورده بودم. از کیف درآوردم و به او دادم و حرکت کردیم. همین طور که به آهستگی قدم می زدیم مقداری از کار ساخت فیلمش در مناطق زلزله زده رودبار از او پرسیدم تا رسیدیم به پارک و روی یکی از نیمکت ها نشستیم. من کاغذ و خودکارم حاضر بود. پرسش های زیادی در ذهنم می گشت، چرا موضوع مخملباف برایتان جالب بوده؟ فکر نمی کنید با کلوزآپ ارزش گذاری کرده اید روی یک فیلمساز دولتی؟ … و یا مخملباف همانی است که چند سال قبل در نشریه دولتی سوره به فیلمسازان هم نسل شما از قبل از انقلاب با کلماتی رکیک به شدت تاخته …  و فکر نمی کنید او با کلوزآپ تا حدودی تطهیر شده… ؟ حرف هایم از این دست بود، اما این ها پرسش نبودند و امکان طرح آن اگر با پاسخ هم همراه می شد امکان چاپ نمی یافت. بنابراین  باید این فکرها را با تعدیل قابل چاپ، سئوالی می کردم، اما موضعم درباره کلوزآپ که در آن زمان پرسرو صداترین فیلم کیارستمی بود، همان بود. پاسخ کیارستمی در برابر این پرسش های تک بعدی ام این بود که کلوز آپ پیش از آن که درباره مخملباف باشه درباره سبزیان است و از یک موقعیت فردی و اجتماعی و میل به شهرت و قدرت حرف میزنه… البته چیزهای دیگری هم در مورد فیلم های دیگرش و سینمای ایران در آن مصاحبه سرپایی از او پرسیدم که در مجموع کمتر از یک ساعت طول کشید. چیزی که مرا از آن مصاحبه راضی کرده بود حرف هایی بود که پیش تر از کیارستمی در جایی چاپ نشده بود و یا لااقل من در جایی نخوانده بودم.

بعد رفتیم طرف دیگر، سمت کتابخانه پارک که زمانی اسمش “پورداود” بود. گفتم آرامگاه پورداود هم همین نزدیکی است. گفت می داند و شهر رشت را خوب می شناسد…  بعد  برگشتیم. رفتیم که شاید آن شخص آمده باشد. از دور دیدم که هست و دارد بی تابانه میان ماشین ها وول می خورد. گفتم می خواهید یه بار دیگه باهاش حرف بزنم. رفتم. سرش شلوغ بود. یک مقدار وایستادم و بعد یه  نخ سیگار تعارفش کردم. آتش زد و گفت آقای کیارستمی کجاست؟ گفتم می خوای بهش بگم بریم بشینیم یه جایی حرف بزنیم؟ نه! می خوام بهش بگی نیاد این جا! گفتم چرا؟ خب، برو باهاش یه جای دیگه و به حرفهاش گوش کن، چیزی که اون میگه برات خوبه. هرچه گفتم قبول نکرد. از من فاصله گرفت و بعد دورتر شد و صدایش را می شنیدم: تهران، تهران… . برگشتم پیش کیارستمی. فهمیده بود، گفت صدیقی تو برو، گفتی حرف هام رو کی در میاری؟  گفتم خبر فیلم و خبر مصاحبه را چند روز دیگر، اما خود مصاحبه را برای ویژه ی هنر و ادبیات انجام دادم، شاید ماه دیگه دربیاد. خداحافظی کردم و کیارستمی همان جا ماند.

 

چند روز بعد یکی از همکارانم در نشریه گوشی تلفن را به من داد و گفت با تو کار دارند. آقای کیارستمی بود. فکر کردم  می خواهد در مورد اون مرد جوان چیزی بگوید، گفت می خواستم بگم اون مصاحبه را کار نکنی و بجاش بیای این جا یه گزارش از سر صحنه بگیری!  گفتم باشه، روش کار نمی کنم. آدرس داد و دو روز بعد من با دو تن از دوستانم (علی رضا پنجه ای، شاعر و روزنامه نگار) و رحیم چراغی (نویسنده و پژوهشگر) به محل فیلمبرداری، رستم آباد در ۵۰ کیلومتری رشت رفتیم. دیر رسیده بودیم. دوربین های فیلمبرداری و ابزار صحنه جمع شده بود، اما کیارستمی بجز سلام و احوال پرسی اشاره ای به ادامه کار در روزی دیگر و یا مکانی دیگر نکرد. گویا کار دیگری با من داشت. ماشین پاترول را نشانم داد و گفت کار امروز تمام شده، بشینید برمی گردیم. فرهاد مهران فر دستیار کیارستمی، ماشین را می راند. چند دقیقه بعد کیارستمی برگشت به سمت من که با دوستانم در ردیف عقب نشسته بودیم گفت: صدیقی یه نقشی در این فیلم دارم می خوام تو بازی کنی! نظرت چیه؟ من آمادگی نداشتم و شاید جا خورده بودم. گفتم آقای کیارستمی من جلو دوربین برام سخته که بازی کنم، متاسفم، نمی تونم بازی کنم! نگفت که ای بابا تو هم که مثل اون مرد چند روز پیش حرف می زنی، اما  من فکر کردم او در آن لحظه به چنان قیاسی فکر می کند. چند دقیقه سکوت کردیم. دوستانم گفتند احتمالا نقش یه معلم برات در نظر داره،  بپرس برای چه نقشی است. گفتم. گفت تو که بازی نمی کنی چرا می پرسی! معلوم بود دلخور است. دوستم  پنجه ای زد زیر بغلم و به من رساند که بگو من بازی می کنم. گفتم این دوستم سابقه بازی در تئاتر داره … و کیارستمی جواب نداد. چند دقیقه دوباره سکوت شد. بعد نمی دانم خودش یا مهران فر گفت “نقش کوتاهی است. یه کپسول گاز خالی رو دوشت می گیری و بعد سر یک جاده خاکی می ایستی و بعدش یه ماشین رنو میاد و راننده اش از تو یه چیزی می پرسه و سوارت می کنه و چند کلمه در راه  با هم حرف می زنید، همین.” باز هم جوابم منفی بود.  نمی دانم چرا،  تنها می دانم که همیشه علاقمند بودم از عوامل پشت صحنه فیلم باشم تا حضور در برابر دوربین.  یادم نیست بقیه راه با چه حرف هایی گذشت. کیارستمی گویا روی من حساب کرده بود و به نظرم خلقش از جواب من تنگ بود. من هم دیگر از گزارش صحنه در روزی دیگر چیزی نپرسیدم  او هم حرفی نزد، اما قولی داده بودم و بعد ها از مصاحبه اش هم استفاده نکردم، اما همیشه در درونم ناراحت بودم از این که همان کاری را کرده ام که “نابازیگر”  دیگری که من شاهدش بودم  با کیارستمی کرده بود.

فیلم زندگی و دیگر هیچ را تا مدت ها ندیدم. چند سال قبل دیدم، کسی مثل من آن سال ها با کپسول گاز کنار جاده ایستاده و شخصی که نقش کیارستمی را در فیلم بازی می کند با ماشین رنو جلوش می ایستد، سوارش می کند و به سوی یک دهکده ویران شده از زلزله حرکت می کنند و در  غبار جاده  گم می شوند.